بوسه
كيت شوپن / جليل جعفری
هنوز نور كم جاني بيرون ميتابيد. پردههاي به هم برآمده و لهيب لرزان آتش كورسوز كمسو، اما، اتاق را سرشار سايههاي هول كرده بود.
برنتين در يكي از آن سايهها نشسته بود. در سايه گم بود و در خيالاش نبود. تيره و تاري فضا به او جرات ميداد تا همه تن چشم شود و خيره به تماشاي دختري كه در نور آتش نشسته بود، بنشيند.
دخترك زيبا بود. از خط و خال و آب و رنگاش پيدا بود سالم و سبكبار است. آرام بود و كاهلانه كرك نرم گربه كش و قوس آمده در دامان را نوازش ميكرد. هر به چندي هم نيم نگاهي به مرد در سايه نشسته ميانداخت. نرم نرمك درباره چيزهاي پراكندهاي حرف ميزدند كه پيدا بود آني نبود كه در فكرشان بود. زن ميدانست مرد دچار او است؛ شيدايي دوآتشه كه بي هيچ روي و ريا دل در كف داشت بيكه چيزي مراد كند. دو هفتهاي در طلب ديدار زن حريصانه پا فشرده بود. زن، اما، با خيالي آسوده ميخواست بداند مرد چه در چنته دارد تا بعد او را بپذيرد. برنتين حقير و بيجذبه بياندازه ثروت داشت. زن به اين ثروت نياز داشت تا خودي نشان دهد.
پس از پذيرش ديدار برنيتن در يكي از وقفههاي ميان گپ و گفت بعد از صرف چاي، در باز شد و مردي جوان از در درآمد كه برنتين خوب او را ميشناخت. زن روي به روي او كرد. مرد با يك ـ دو خيز در كنار ايستاد و پيش از آن كه زن حدس بتواند زند كه نوآمده چه در سر دارد چون نميدانست مهمان را نديده است مرد بوسهاي كشدار و كندهسوز از لباناش گرفت.
برنتين آهسته برخاست. دختر نيز هم؛ ليك تيز و بز. نوآمده با زهرخندي اندك و دست و پا زدنهاي زياد براي فرونشاندن هول و هراس چهره در ميانه ايستاد.
برنتين به تته پته گفت:« فكر ميكنم ... ميبينم كه زياد ماندهام. من... من نميدانستم... چه... انگار بايد خداحافظي كنم. » با هر دو دست كلاه را ميچلاند و تو گويي نميديد كه زن دست به سوياش يازيده و هنوز به تمامي او را از ذهن نزدوده. زن، اما، توان زبانآوري در خود نميجست.
« اگر او را ديده بودم اجازه داشتي خلق آويزم كني، ناتي! ميدانم آبروريزي كردم، اما اميدوارم اين بار من را ببخشي چون بار اولام بود. راستي اينجا چه خبر است؟ »
زن خشمآگين درآمد:« به من دست نزن. نزديك هم نيا. سرزده وارد اتاق شدي، يعني چه؟ »
يله و عذرآورانه پاسخ داد:« مثل هميشه با برادرت آمدم. سر دو راهي او بالا رفت و من به اميد ديدن تو آمدم اين جا. قضيه خيلي ساده است و تو بايد قبول كني كه نميشد جلوي اين مزاحمت ناگهاني را گرفت. »
بعد نرم و به لابه گفت:« حالا ديگر مرا ببخش، ناتالي. »
« تو را ببخشم! هيچ ميداني چه ميگويي؟ بگذار خيالات را راحت كنم؛ بخشيدن تو بستهگي به اين دارد كه... بهاي گزافي بابتاش بپردازي. »
در ديدار بعدي، كه ناتالي و برنتين گرم صحبت بودند، ناتالي به مرد جوان نزديك شد و با گشادهرويي تمام او را پذيرفت.
زن مفتون اما مغشوش پرسيد:« اجازه ميدهيد يك ـ دو دقيقهاي با شما صحبت كنم، آقاي برنتين؟ » مرد انگار بينهايت ناشاد بود ولي همين كه زن بازو در بازوياش انداخت و با او شروع به قدم زدن كرد تا كنجي دنج بيابد، نوري از اميد با شوربختي چهره شوريده مرد در هم آميخت.
زن فاش سخن ميگفت.
« اين گفت و گو شايد براي من ارزشي نداشته باشد، آقاي برنتين اما...اما... واي اصلا راحت نيستم و بهتر است بگويم بيچارهام. همهاش تقصير آن ديداري است كه ديروز عصر اتفاق افتاد. وقتي به اين فكر ميكنم كه شما ممكن است چه سوءبرداشتي كرده باشيد و يا همه چيز را باور كرده باشيد... » اميد آشكارا و بيروي و ريا گرداگرد وجود برنتين پرسه ميزد و... « البته من ميدانم موضوع دخلي به شما ندارد. اما به خاطر خودم كه شده مصر هستم شما درك كنيد كه آقاي هاروي يك دوست صميمي قديمي است. اصلا بگذاريد بگويم حكم ما حكم دختر خاله و پسر خاله و يا خواهر و برادر است. با برادرم رابطه صميمانهاي دارد و برادرم بيشتر وقتها اعتقاد دارد كه بايد مثل عضو خانواده با او رفتار كرد. واي! زدن اين حرفهاي پوچ در حضور شما بيادبي است. » زن در آستانه گريه بود. « با اين همه، براي من خيلي مهم است كه بدانم درباره من چه فكري ميكنيد. » صدايش پايين آمده و پريشان شده بود. اضطراب خود را به تمامي بر چهره برنتين انداخته بود.
« ناتالي خانم، واقعا براي شما مهم است كه من چه فكري درباره شما ميكنم؟ »
راه به دالاني بلند و بينور بردند كه درختاني بالا در كنار به صف بودند. سلانهسلانه راه را تا پايان رفتند. در بازگشت چهره برنتين تابناك و چهره زن پيروزمند بود.
شب عروسي هاروي ميان مهمانان بود و در پي آن بود تا در لحظهاي ناب زن را تنها در گوشهاي گير آورد.
خندهكنان گفت:« همسرت مرا فرستاده تا تو را ببوسم. »
خجلتي آني چهره زن را تا گلوي سيمين گلگون ساخت. « من فكر ميكنم طبيعي است كه هر مردي در چنين مواقعي انتظار روي خوش داشته باشد. شوهرت ميگويد دلاش نميخواهد كه ازدواجاش صميمت من و تو را كاملا از بين ببرد. » با زهرخندي ادامه داد:« من نميدانم تو به او چه گفتهاي اما خودش مرا فرستاده تا تو را ببوسم. »
زن حس كرد شطرنجبازي است كه به رغم مهرهچيني دستي ديگر مجبور است بازي را تا به انتها ادامه دهد. زن با چشماني روشن و پرشور و لبخندي كوچك در چشمهاي مرد نگاه كرد و لبانش تشنه اجابت دعوت لبان او شد.
مرد به آرامي گفت:« خوب است بداني از بابت اين موضوع با او صحبتي نكردم چون به نظر ناسپاسي ميآيد ولي چيزي را ميخواهم با تو در ميان بگذارم و آن اين كه دست از بوسيدن زنها برداشتهام. كار خطرناكي است. »
برنتين براي زن ماند و كروركرور ثروت او. آدم نميتواند در جهان صاحب همه چيز شود و اين انتظار زن قدري غيرمعقول بود.