شنبه
داستان/محمود خلعتبری

من و پياز... وَ حنا دختري بود توي مزرعه “
محمود خلعتبری

اولين نشاء برنج را كه فرو كند توي آن همه آب و گِل,حنا دختري ميشود توي مزرعه و درست همان زمان آسمان ميتپد و مادر اشكهايش را پنهان ميكند پشت پوست كنده هاي پياز و براي بد بختي اش شايد اشك ميريزد,كسي چه ميداند, شايد هم پياز اشكش را در آورده و من غرق ميشوم توي هشت سالگي ام كه مادر سر من غر ميزند مشقاتو بنويس بچه,اصلا اون تلويزيون لكنته رو خاموشش كن.
و من جوابش را نميدهم.حال ندارم...نميشنوم...شايد هم...آخر ميدانيد...؟ قطار اين صفحه همين الان راه افتاد. مادر كتلت درست كرده براي توي راه.پدر اما سالها قبل مرده بود,همان روز كه دريا وحشي شده بود و عربده ميكشيد.شايد به خاطر پدر بود,شايد هم مزه ي كتلت مادر كه لاي دندان پدر مانده بود دريا را وادار كرد او را ببلعد و تفاله اش را يك بهارتُف كند كنار ساحل.مادر همان روز صد سال پير تر شد با سبزه هاي صورتش كه به برنجهاي دو طرف همين ريل ميزند.برنجهاي همين ريل كه حنا دختري بود توي مزرعه و نميدانم اين چندمين نشاء برنج است كه فرو ميكند توي آن همه آب و گِل و آواز غمناكش را سرمي دهد لابه لاي سر و صداي جيرجيركها.نميشنوم...يعني سوت قطار اجازه نميدهد بشنوم چه ميخواند. گفتم كه... قطار مدتي است راه افتاده,و اين ريزعلي,اين دهقان فداكار,شايد سال بعد ندود با پيراهني شعله ور توي دستش. حنا اما به اين حرفها كاري ندارد,آوازش را ميخواند و نشاء ميكند آن همه آب و گِل را و غرق ميشود توي آن.
دست و پا ميزند شايد...كمك ميخواهد شايد...موج بالا مي آيد و او پايين.موج ميخوابد و او بالا. به كتلت مادر فكر ميكند شايد كه ديگر شور شده با اين همه دريا. عضلاتش ديگر توان حركت ندارند,آخرين توانش را سر فريادي گذاشته بود جواب نداشت. دريا كه ديوانه ميشود,كسي نمي آيد صداي ماهي گير را بشنود و به فريادش برسد. و او محكوم بود كه تشنه نميريد.
و مادر اشك ريخت, و مادر پياز نداشت آن روز كه دور گريه اش بپيچد, و مادرصد سال پير تر شد همان روز. حنا اما هنوز ميتواند, جوان است و زيبا, كاري و كدبانو.اين درست كه شوهرش غيرت نداشت و لياقت. اين را همه ميگفتند. مرد كه شلوارش دوتا شه يا هوو مياره سر زنش يا معتاد ميشه.
شلوارش دو تا نشده بود,هوو نياورده بود سرحنا هيچ وقت. ولي اين درد بي پير, هيچ كاريش نميشد كرد. سر به نميدانم كجا گذاشته بود و هر از گاهي پيدايش ميشد و خرج دوايش را ميگرفت. و حنا دختري بود توي مزرعه كه هنوز خاطرخواه كم نداشت. ولي بايد طلاقش را ميگرفت اول يا نه؟ بايد شوهرش ميمرد يا نه؟ بايد عده اش تمام ميشد يا نه؟ و تمام اينها مساله ساز بود.اين درد بي پير, اين درد سگ مصب . و تمام اين همه درد را توي دلش ميريزد.
گريه كن حنا, گريه كن, آرامتر ميشوي.اين طور خودت را پير ميكني.گريه كن حنا... حنا.... حنا...
و او كمر راست ميكند و دست گِل آلودش را بر پيشاني ميكشد و دوباره همان آب, همان گِل, دوباره همان آواز. كاش مي شنيدمش. كاش اين قطار سوت نميكشيد. ولي ميكشد و قطار, كند اما پر سر و صدا مي ماند و مادر انگشتش را ميبرد و فحش ميدهد به روزگار كه پدرش را در آورد, كه بيوه اش كرد , كه سر جواني صد سال پير تر شد, كه يادگار عشقش,يادگار ساحل حالا بايد كيلومترها دور تر درس بخواند و هرازگاهي هم كه مي آيد سرش اينطور لاي هشت سالگي اش باشد... و قطار بالاخره مي ايستد...
يعني فكرش هم را نميكرد ريزعلي كه قطار بايستد و او فداكار نشود, كه او اسمش با هشت سالگي مان گره نخورد, كه اين كتاب فريادش نزند. تازه آماده كرده بود خودش را كه قطار را از خطر ريزش كوه نجات بدهد. پيراهنش را نفت زده بود و شعله ور كه فقط داغ پيراهنش برايش ماند.
آخر, اين جاده كوهي ندارد كه به خاطرش قهرمان شوي ريزعلي!
كسي از كوپه بيرون ميپرد و صدايش را لابه لاي بوي پياز ول ميكند: چي شده داداش؟
مادر تلويزيون را خاموش ميكند و واريس از تلويزيون به انگشتانش ميدود و توي رگهايش شناور ميشود و به پاهايش ميرسد. پايش را ميمالد و فحش ميدهد به اين درد بي پير. اشكهايش را پاك ميكند و انگشتش را زير آب ميگيرد و كسي جواب ميدهد كه چيزي زير قطار رفته. سگي, جانوري شايد. چه ميدانم, شايد هم باز كسي خودش را كشته. عاشقي, معتادي, چيزي.

محمود خلعتبري 23/2/1383 تبريز
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!