سه‌شنبه
جل الخالق ميرقصيم

-

جل الخالق ميرقصيم

محمود خلعتبری


تصور آمدن دزد همیشه برای من همراه بود با تنگی نفس و در نیامدن صدایم برای کمک خواستن و فریاد زدن... تا آن روز که باران می بارید و چک چک قطراتش روی حلب شیروانی حال میداد برای خوابیدن. من تازه داشت خوابم میبرد یا خوابم برده بود که سر و صدای توی اتاق پذیرایی بیدارم میکند مجبورم میکند به طرف صدا بروم. درست دم در اتاق می ایستم و چشمهایم را میمالم. مرد با نگاه خسته اش به طرفم می آید، مقداری از اثاثیه گوشه ای از اتاق جمع شده، من عصبانی میشوم از اینکه یک نفر خواب مرا به هم زده. مرد اما دستش را به طرف من دراز میکند، من سرم را می خارانم کمی فکر میکنم. چیزی انگار روی گلویم مانده باشد گلویم را فشار می دهد و مجبورم میکند دستش را بگیرم و سخت تکان بدهم ، چیزی که همیشه در مواقع حساس مهارم میکرد و نمیگذاشت پا را فرا تر از حریم اخلاقی ام بگذارم. همان چیز مجبورم میکند دستش را زیاد منتظر نگذارم و مرد فقط نگاهم میکند. بعد به طرف یخچال میروم و شیشه ی ویسکی را از یخچال بر میدارم و کمی هم کالباس و ماست و نوشابه، بعد میروم سراغ بوفه و از دسته ی شش تایی گیلاسهای توی آن دو تا بر میدارم و می آیم توی پذیرایی. مرد منتظرم نشسته بود. کمی برای هر دویمان میریزم . گیلاسهایمان را به هم میزنم و نمیگوییم "به سلامتی"، بعد کمی نوشابه میخورم روی ویسکی(من اینطور راحت ترم، مرد را نمیدانم) از همه ی مزه ها مقداری می خورد و گیلاسش هنوز توی دستش مانده. بالاخره می گذاردش روی میز و من به طرف ضبط صوت می روم و روشنش میکنم. گیلاسهای بعدی را به همان ترتیب، بالا میرویم و مرد همچنان تردید دارد کدام مزه بعد از ویسکی بیشتر میچسبد، و "شماعی زاده" می خواند که "جلّ الخالق" و من به بزرگی خدا فکر میکنم و اینکه چهره ای دوست داشتنی دارد مرد. سیگاری میگیرانیم و فکر میکنیم. من به بزرگی خدا فکر میکنم لا به لای " جلّ الخالق" و اینکه شاید دوستان خوبی برای هم شویم من و مرد، و مرد چشمهایش را بسته. سیگارها با تمام این فکرها تمام میشود و بعد ممطمئنن باید میرقصیدیم. بلند میشوم و دست مرد را میگیرم.مرد انگار که بخواهد بگوید بلد نیستم به خدا نگاهم میکند. بلندش میکنم و می رقصیم. دروغ می گفت به خدا، بلد بود، و می رقصیم. دستها و سینه ها را میلرزانیم و بندری میزنیم و میرقصیم. فضای اتاق برای رقص کم می آید، می رقصیم و به حیاط میرویم، می رقصیم و به خیابان میرویم، هر دو میرویم، هر دو میرقصیم. مرد با وسواس خاصی میرقصد، خیابان "جلّ الخالق" پخش میکند، لامپهای رنگی زیر باران بندری می رقصند؛ ما هم میرقصیم. مرد نگاهم میکند، من هم نگاهش میکنم. مرد مرا در آغوش میگیرد و میبوسد،من هم میبوسمش. مرد به طرف انتهای خیابان راه می افتد، نگاهش میکنم تا به ته خیابان برسد. بعد به خانه بر می گردم و سیگار دیگری میگیرانم و به مرد فکر میکنم و اینکه دوستان خوبی برای هم میشویم من و مرد.

محمود خلعتبری 30/6/83 شهسوار
-
-
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!