جهش یک برزیلی
روبرتو شوارتز[i]ترجمهی عزیز عطائی
ژواکیم ماریا ماشادو دِ آسیس Joaquim Maria Machado de Assis، در سن چهل سالگی، از نظر روایت، مخترع شیوهای میشود که او را از یک نویسندهی شهرستانی و نسبتاً سنتی، به یک داستاننویس جهانی تبدیل میکند. این جهش را عموماً به صورت بیوگرافی و روانشناسانه شرح میدهند. منتقدان دوست دارند بگویند ماشادو، که تقریباً کور شده بود، خیالات باطل را کنار میگذارد و از رومانتیسسیم به رئالیسم میرسد- و...و.... اما، توضیحاتی از این دست، بیانگر نکتهی اصلی نیستند؛ چون همه میتوانند بیمار شوند و در زمان بیماری، پردههای پندار را کنار بزنند، یا یک دکترین تازهی ادبی را بپذیرند، بدون آن که نویسندهی بزرگی بشوند. اما اگر تغییـر، به عنوان یک فرم ادبی در نظر گرفته شود، طبیعتاً واژههای تبیینکنندهی آنها هم تغییر میکنند. این جاست که نوآوریی ماشادو در مورد مسائل عینی، به صورت راه حلی زیبائیشناختی ظاهر میشود. اما مکان بروز این زیباییشناسی فقط در داستانهای گذشتهی او نیست، بلکه در امتداد گسترش داستاننویسیی برزیلی، و در واقع، فرهنگ برزیلی، حرکت میکند: حرکتی که، شاید، حتا فراگیر جوامع استعماریی گذشته هم باشد.
کتابهای درسی، معمولاً ماشادو دِ آسیس را در ردهی نویسندگان رئالیست قرار میدهند؛ جایی بین رمانتیکها- که او پردههای پندارشان را به صورتی روشمند کنار میزند- و ناتورالیستها - که او ماتریالیسم بیروح آنها را به عنوان یک اشتباه هنری مردود میداند. این نحوهی ردهبندی، آشکارا قابل ایراد است؛ چون هر چیزی که بین رمانتیسیـسم و ناتورالیسم قـرار میگیرد، الزاماً رئالیستی نیست. در حقیقت، سبک روایت مـاشـادو، تحت تأثیر پرتگوییها و مطایبهنویسیی موجود در نوشتههای قرن هیجدهمیی انگلیسی و فرانسوی، نسبت به زمانهاش تا حدی از مد افتاده بود. بین ایدهآل یک رئالیست و یک نثر محجوبانه - که مستقیماً از جانب سوژه و بدون پرتگویی دیکته شود- فاصلهی عظیمی وجود دارد. از سوی دیگر، درک غیرسنتیی ماشادو از انگیزه، نه عقبتر که جلوتر از زمانهاش بود. ماشادو با استفاده از فلسفهی ناخودآگاهی، پیش از آن که فروید آن را تئوریزه کند، به کشفی از ماتریالیسم میرسد، که هم رئالیسم را پشت سر میگذارد و هم ناتورالیسم را؛ که در عین حال، از آمدن فروید و تجربههای قرن بیستمی خبر میدهد. ماشادو، از پرداختن به جنبههای پستتر زندگی، که مورد پسند ناتورالیستها بود، آشکارا پرهیز میکند، اما در حقیقت، به چیزی بسیار عمیقتر میپردازد. ماشادو جای بردگیی جسمی و اقلیمی و خلق و خو و توارث را، با بردگیی فکری در اجتماع، که به مراتب تحقیرکنندهتر است، عوض میکند. در کار ماشادو و ناتورالیستها، یک عنصر مشترک، اما با یک مرزبندیی قطعی وجود داشت: لاف دلیریی ناتورالیستها، که آن همه ذوق را در خدمت محتوائی هرزه قرار میدادند، در ماشادو به نمایشی نسبتاً ساده و حتا سالم و بیخطر تبدیل میشود.
با توجه به بسیاری از ملاکهای سنتی، منطقیتر مینماید که ماشادو را یک ضد رئالیست تلقی کنیم. اما اگر جان و روان مشخص رئالیسم را به عنوان آرزوئی برای دستیابی به جامعهی پویای معاصر در نظر بگیریم، آن وقت میتوانیم او را، در واقع، یک رئالیست بنامیم. منتها، با توجه به پیچیدگیی او، درستتر این است که وی را رئالیستی بنامیم که با ابزارهای ضد رئالیستی کار میکند. البته، باید بپرسیم چرا. استدلال من این است که این تضاد، که در ذات خود عدم تطابق سنجیدهای است میان مجموعهای از ابزارهای زیبائیشناختی و اموری از زندگیی مورد تصویر آنها، منجر به این سؤال میشود که تکلیف رئالیسم در یک کشور پیرامونی که در آن سلسله رویدادهای تاریخ ادبی و اجتماعیی اروپائی کاربرد دقیقی ندارند، و ضرورت درونیی خود را از دست دادهاند، چیست – به عبارت کلیتر، فرمهای مدرن، در مناطقی که شرایط اجتماعیی آن نشان دهندهی خاستگاه آنها نیست، چگونه با هم کنار میآیند؟
زیرا در جهان ما، مرکز و پیرامون ممکن است معنای یکسانی نداشته باشند. زمان، وقتی در مکان بگسترد، میتواند چنان ناهموار باشد، که فرمهای هنریی قبلاً مرده در اولی، هنوز در دومی زنده باشند. چنین تقابلی میتواند با تأسف یا با رضایت روبهرو شود. به خاطر شکلهای گذشتهی زندگی و غنای رنگ و معنایی که داشت، میتوان از پیشرفت متأسف بود؛ یا به خاطر از مد افتادن لباس و گرفتن حال و هوای زمانه، یا هر دو، به عنوان دو روی یک سکه، بر عقبماندگی، دلسوزی کرد. برشت، که نمیخواست از زمانهاش عقب بماند، میگفت برای یک رئالیست بیهوده است به کارگرانی خیره شود که صبحها، با خستگی از دروازههای کارخانهی کروپ به سر کار میروند. وقتی واقعیت به حوزهی انتزاعیی کارکردهای اقتصادی وارد میشود، آنها را دیگر در چهرههای آدمی نمیتوان خواند. مشاهدهی زندگی در یک مستعمرهی سابق که در آن تقسیمبندیهای اجتماعی کاملاً عریان است، میتواند ارزنده باشد. اما، عینیتی از این دست هم، مورد تردید است، زیرا که انتزاعات بازارهای جهانی هـرگز بیتأثیر نیستند، و هـر لحظه، در عینیت دست میبرند، و واقعیت ِ کلِ دریـافتهـای خـودجـوش را قلب میکنند.
اما هر چه که باشد، حوزهی اجتماعی و زیبائیشناسانهای را که من در نظر دارم، در آن واحد هم بینالمللی است و هـم نـامتعـادل، که [هـر دوی آنها] شکلهـای ادبی را در جهت شـرایطی، نـدرتاً قـابل پیشبینی، به گونهای میپیچانند که غالباً از معیارهای زیبائیشناختی به دور است. میتوان این طور هم فکر کرد که پرسشهای مربوط به رئالیسم ادبی، تنها با در نظر گرفتن صوریی برچسبها و بدون رجوع به آثار یا کیفیتهای آنها، قابل پاسخ نیستند. از اینها گذشته، امروزه، خصوصیات ظاهریی رئالیسم، در همهی کشورهای غنی و فقیر، حضوری همهجانبه دارند – در سریالهای تلویزیونی، داستانهای دست دوم، فیلم، تبلیغات. با این وصف، اینها گونههای سطح پائینی هستند که اعتبار و پیچیدگیی رئالیسم کلاسیک را تا حد تکرار و سادهانگاریهای ملودراماتیک و تبلیغاتی کاهش میدهند. جستوجوی نویسندگان و منتقدان مدرنیست قرن گذشته، بر این بود که پیدا کنند: آنچه کـه در این میانه ناپدید شده، ظرفیت رئالیسم در درک نو و صادق بودن نسبت به آن است؛ یا برعکس، آنچه که ناپدید شده است، آن نوع جامعه و پویائیی اجتماعی است که رئالیسم در دوران شکوفائی، از آن ِ خود کرده بود. این همان تغییری است که منتقدان متأخر آن را انکار کردند، انگار نه انگار که چنین چیزی اصلاً وجود داشته، یا اصلاٌ یک هدف هنری بوده است.
-لحظههای تعیین کنندهوجه خاصی در این موقعیت هست که کمتر شناخته شده است. مورخان ادبیی برزیل که در مسیر اصلی نیستند معتقدند که وقتی این کشور سابقاً مستعمره به ملتی مستقل تبدیل شد، در اثر وقفه در پیشرفت، پتانسیلهایش را از دست داد، و ریخت و قوارهی خاص آن - و از نظرات متعددی غیرقابل دفاع - وظایف تازهای را در پیش روی مکتبهای ادبیی اروپائی قرار داد، که ناخواسته آنها را تغییر داده است. بعضی از این تغییرها را آنتونیو کاندیدو Antonho Candido در اثر کلاسیک خود به نام شکلگیری ادبیات برزیلی: لحظههای تعیینکننده به دقت بررسیده است.
مراحل اولیهی این لحظههای در حال شکل گرفتن، از نظر سبک نئوکلاسیک، در پنجاه سال آخر دورهی استعماری اتفاق افتاد. بـه دنبال آن رومانتیسیسم آمد که تا پنجاه سال بعد از استقلال در 1822 ادامه پیدا کرد. تاریخنگاریی رسمی، که از گهواره خصلتی ملی داشت، این طور نشان میدهد که نئوکلاسیسیم، با سبک تصویری از چوپانان و پریها و با روح یونیورسالیستیی خود، نمایندهی ازخودبیگانگیی تحمیلیی مادرشهر بر مستعمرهی خود بود، در حالی که رمانتیسیسم با موتیفهای شوالیهگریهای بومیان و تصویرهای زندهی موقعیتهای محلیی خود، گرایشهای استقلالطلبانه را متجلی میکرد. کاندیدو، نه به عنوان یک نویسندهی ملیگرا، بلکه به عنوان یک سوسیالیست که شکلگیریی ادبیات ملی را مطالعه میکرد، نظرگاه دیگری را پی گرفت. تزی را که وی در کتاب شکلگیریی ادبیات برزیلی ارائه میکند این است که بهرغم تباین آشکار هنرمندانه و روشنفکرانه میان این دو برههی ادبیی دیرپا، هر دوی آنها تحت تأثیر افسون استقلال در حال تکوین برزیل بودند، که باعث شد هر دو به حال خود باشند و کاربرد خود را نشان دهند، و در جریان آن، به حدی از وحدت برسند. این نظرگاه تصویر جالبتری ارائه میکند، تصویری که امکان میدهد، چنانچه بخواهیم، کشش تاریخ جهانی و تنوعات زائیده از آن را درک کنیم. در اینجا است که شبانان و پریان و حوریان مکتب نئوکلاسیک، با اصول استدلالی و وظایف اجتماعیاش، با حس مسئولیتهای اداری و آموزشیاش، یعنی، خود محوری و خـودمختاری، که رنگ ضـد استعماری به خـود میگیـرد و اولیـن تـوطئههای استقلال ملی را آگهی میدهـد، ندای روشنگری سر میدهند. حتا محفلهای آرکادیائی،
[ii] ضمن ادغام با محیط محلی برای ایجاد وفاداریهای در همگرهخورده، دارای معانیی تازهای میشوند: شاعران بلافاصله به عقبماندگیهای گمنام و برهنـهی محیط بـومیی خـود و به چشماندازهای پرنقش و نگار میتولوژیی کلاسیک، ترکیبی غریب از سـادگیهـای زمخت روستـائی کـه غـالبـاً آنهـا را پـاره پاره میکرد، پیوستند. بـدین تـرتیب یکی از عـامترین، بیزمانترین و تئاتریترین کنوانسیونها توانست موقعیتی مشخص و عینی از نظر تاریخی را به صورتی ارائه نماید که در ریخت و قوارهی خود شاعرانه بود و از محدودیتهای عجیب محلی رها.
رمانتیسزم هم دچار نوعی وارونگی شد. رمانتیکها، به عنوان اعضای اقلیت کوچک تحصیلکردهی کشور، با میلی که به کسب مقامات نزدیک به قدرت داشتند، تحت فشار انجام وظایف مربوط به ساختمان ملی، متوجه شدند که لحن و کلام آنها با لحن و کلام مدیران اداری، که با تداوم نیرومند نئوکلاسیک همراه بود، شباهت آشکاری دارد. در عین حال، میتوان گفت که نمایشهای دست و دلبازانهی قومی – رمانتیک در بهترین وجه خود— که استقلال را همراهی میکرد، بازتابی بود از میزان تسلیم به توقعات اروپائی از کشورهای مناطق حاره؛ یعنی درست برعکس آنچه که قرار بود نمایندهاش باشند. در این وارونگیها، طعنه و اصالتی غیرعمدی وجود دارد که از خصلتهای تجربهی برزیلی است، و نیازمند بررسیهای بیشتر.
-
یک نظام ادبیی دیگرکشف ِ چرخشهای وحدتآفرین و تعدیلکنندهای که استقلال ملی، به دو مکتب دنبال هم و متضاد ادبی بخشید، موجب استقرار یک موضوع تاریخیی مشخص شد: شکلگیریی یک نظام ادبیی ملی به عنوان بخشی از امر استعمارزدائی. از دیدگاه کاندیدو، این امر فرایندی ارادی و فشرده بود که منطق خودش را داشت، با هدفها و کمـدیهـایش، که با هـر مرحلهی تقویمیی روایت تاریخی/ادبی در ستیز بود. مرحلهی شکلگیری وقتی پایان میپذیرد که بر مکتبهای غربیی معاصر چیره میشوند، و تمام جامعه و مناطق کشور از نظر ادبی استحاله میپذیرد. این استحاله به تخیل ارگانیک برزیلی امکان گسترش میدهد؛ گسترشی قابل ارجاع به خود و تا حد معینی، خودمختارانه. ارزش این نحوهی مقابله با تجربهی معاصر، به صورتی فعال و قائم به ذات، که از ادبیات فراتر میرفت، [ در ادبیات این دورهی برزیل] کاملاً قابل مشاهده است.
همهی اینها ممکن است شکلگرایانه و برنامهریزی شده به نظر برسد، لیکن ثابت شده است که به صورت بارزی تصویر دقیق گسترش زندگیی فرهنگی ما است با دیدی روشنفکرانه از بعضی از واقعیتهای آن که تاکنون ناشناخته ماندهاند. دیدیم که توالیی نئوکلاسیسم عامگرا و رمانتیسیزم محلی، که الگوی آشنائی است از تاریخ فرهنگ اروپائی، با نیازمندیهای این ملت تازه تولد یافته و سابقاً مستعمره جور آمد. ولی این نیازمندیها به عرصهی نظم نیرومند دیگری تعلق داشتند که نمیتوانستند در این توالیی سبکهای فرهنگی ردهبندی شوند. در عوض، عامگرائی و محلیگرائی، یه صورتی کاملاً غیرمنتظره، با ضرورتهای اقلیت تحصیلکردهی کوچک ما جور شدند تا به عنوان همشهریهای برابر و شایسته در تمدن عمومیی غرب شرکت کنند، از انزوای مستعمراتی فرار کنند، و در عین حال، با هویتی از آن خود، نقش مشخصی را در کنسرت ملتها ایفا نمایند. یعنی که تناوب عامگرائی و محلیت، قانون جاودانیی حرکت زندگیی فرهنگیی این کشور است، و مستقل از نمایش اولیهی آن تحت عنوان کشمکش میان نئوکلاسیزم و رمانتیسیزم. وجه دیگری از واقعیت اصلی و قبلاً ناشناخته ماندهی فرهنگ ما این است که این کشور تازه استقلال یافته، مردان و زنان تحصیلکردهی خود را فراخواند تا وظیفهی ملیی تأمین هر چه زودتر وسایل و تجیهزات تمدن را که کشور فاقد آن بود، به اجرا درآورند، از موزه گرفته تا تئوریهای فلسفی، از مدهای تازه گرفته تا آخرین شکلهای ادبی. بنا به گفتهی کاندیدو، حاصل این وضعیت، بروز یک نوع درگیریی عجیب از جانب روشنفکران بود که از آنها خواسته شده بود که در ساختمان – و نه انتقاد از – فرهنگ ملی شرکت کنند. به عنوان مثال، این پیوند خاص امکان میداد که دانشجوئی قطعهای به سبک پارناسیستها بنویسد و خود را در انجام مآموریت ملی در جایگاه یک قهرمان ببیند.
کتاب شکلگیریی ادبیات برزیلی ، کهدر سال 1959 انتشار یافت، پاسخی بود ماتریالیستی به کتاب ادبیات در برزیل، که یک پروژهی گروهی بود، وسه سال پیش از آن به وسیلهی آفرانیو کوتینیو، ملهم از تئوریی ادبیات ولک و وارن Wellek and Warren، شروع و تنظیم شده بود. کوتینیو بـه علمی بـودن کتاب خود از این نظر افتخار میکرد که مقولات زمانبندی شده، کاملاً ادبی هستند، یعنی، که فقط به موضوع سبک پرداخته شده است؛ انگار کـه این شـکلهـای عام هیـچگاه با شرایط تاریخی آمیزشی نداشتهاند. سبک باروک (سبک آرایش بیتناسب معماری در قرن هیجدهم)، صرفنظر از تعلق مکانیی آن، سبک باروک است، نئوکلاسیک، نئوکلاسیک، رمانتیک، رمانتیک و الی آخر... با همان ترتیب و در هر نوع شرایطی. ضعف عمومیی چنین برداشتی کاملاً واضح است، اما این ضعف مخصوصاً موقعی آشکارتر میشود که نظری به مستعمرات گذشته بیاندازیم، که در آنها مشکل یا عدم امکان تکرار گسترش کشورهای مرکزی، تجربهی اولیهی اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی است. در مورد تشخیص نقطههای روشن روابط ما با این شکلهای مرکزی، یک برزیلیی با هوش به "خلاقیت ناتوانیی ما در تقلید"
[iii] اشاره میکرد. امروزه، به نام تسلسل نظامهای مدور ادراکیی فوکو، دورهبندیی غیرقابل انعطاف سبکها دوباره مد میشود.
اما کتاب شکلگیریی ادبیات برزیلی هم آلترناتیوی بود دربرابر مارکسیسم مبتذل. وظیفهی میهنیی نهادینه کردن عناصر پایهای تمدن اروپائی، همگام شدن با پیشرفتهای تازهی کشورهای دیگر، ساختن هر آن چه که کشور فاقد آن بود، و آگاهی از نارسائیهای خطرناک خود به عنوان یک کشور، در مجموع به ایجاد یک ایدئولوژیی مقتدر منجر شد. فشار واقعی بود، و اتوریته و جذابیت خود را اعمال میکرد. این ایدئولوژی به نخبگان هم حقانیتی میداد تا خود را به عنوان یک نیروی مؤثر در گسترش تمدن و سرمایهگذاری در یک مأموریت ملی مسئول و سهیم بدانند. گرچه ضرورتها از عینیت کافی برخوردار بودند، با این وصف، هنگامی که کاندیدو درگیر نوشتن بود، در فرهنگ معاصر مارکسیستی - که فقط از امپریالیسم و روابط درونیی طبقات حرف میزد- هیچ واژهی مناسبی برای آن ضرورتها وجود نداشت. آرزوی برزیل در سهیم شدن با پدیدههای نوین جهان، یعنی، یک اشتهای قابل توجه تاریخی، از جانب مارکسیستها یا مورد توجه قرار نگرفت، یا با تردید به آن نگریسته شد، انگار که در نقطهی کور مفهومیی آنها قرار گرفته بود.
در عمل، راهی وجود نداشت که، یا از اصطلاحاتی که توسعهی اروپائی بر برزیل تحمیل میکرد، بگریزند، یا با آنها بسازند. فرآوردهی این میانماندگی، ناموزونیت مداوم فرهنگی بود، که فقط به خامدستیهای محلی منحصر نمیشد. بلکه، اگر مرکز و پیرامون را به صورت واقعیتهائی مرتبط در نظر بگیریم، میبینیم بازده وخیم این ناموزنیتهای مضحک، قابلیت آن را داشت که در تمام نگرشها و فرایندهای تاریخی جاری شود.
-
رئالیسم ناموفقحـال پرسش این است کـه رئالیسم، کـه گوهر آن مجهز بـودن بـه اطلاعـات و آگاهیی انتقـادی است، چهطور میتواند در چنین شرایطی موفق شود؟ با این وصف، برای برزیلیها و شاید هم برای تمام مردم پیرامونی در اواسط قرن نوزدهم، داستان رئالیستی هم چیز دیگری بود. اگر قرار بود که کشور همگام با مدرنیته پیش برود، پس داستان رئالیستی هم که یکی از گسترههای معتبر و نوین اروپائی بود، میبایست تحت کنترل دربیاید. پس، فرض کنیم که در کشورهای پیرامونی، رئالیسم، هم تعهدی بود جدی نسبت به واقعیتهای مدرن، و هم نشانهی پرتکبر تعلق به بابروزترین روش بیان: پیشرفته و روشن. این دو جنبه قابل تفکیک بودند، و نسبت به یکدیگر از باری مساوی هم برخوردار نبودند. درحقیقت، برای آن که رئالیسم بتواند عملکردی به روز داشته باشد- که احتمالاً اولین دلیل پذیرش و انطباق با آن هم همین بود- کافی بود که در ظاهر نسبت به تعهد نقادانه، ژستی از همان دست گرفت، و در باطن نسبت به شرایط فوری بیتفاوت ماند. در هر حال، اما، برخلاف تصور بعضیها، جدی بودن، و در عین حال توجه به شرایط،، چندان عیان و آشکار هم نیست، زیرا آن واقعیتها و شرایطی که از اهمیت برخوردارند از پیش معین نیستند و میتوانند در جوامع متفاوت، متفاوت باشند. اگر وضع چنین نبود، تضاد میان مرکز و پیرامون ِ کاپیتالیسم محتوائی نمیداشت. تاریخ ادبیات، در این مورد گواه آموزندهای است.
اولین نویسندهی برزیلی که در مورد رئالیسم، دست به تلاشی جدی زد، خوزه د ِ آلنکار Jose de Alencar بود، که بالزاک میخواند. بهترین ارمغان آلنکار در این زمینه، نوول سنیورا Senhora (1872) بود. در این اثر، قهرمانان اصلی، فضا، نوع توطئه و تضاد، همه و همه، مستقیم و غیرمستقیم از بالزاک گرفته شدهاند. پرداخت شخصیتهای دست دوم و انگیزهها، از تقویمهای رمانتیک زندگیی روزمرهی شهری متأثرند، که با رنگها و آهنگها و کاربردهای محلی همآمیزی دارند، و به همان اندازه وارداتی هستند، که خود بالزاک. داستان، به طور خلاصه، به ما چه میگوید؟
داستان در حول محور دختری زیبا و فقیر میچرخد که ثروتی به ارث میبرد. اما سرسپردگی و نوکرصفتیی اطرافیان، او را سخت به خشم میآورد؛ مخصوصاً نسبت به مردهای جوان مد روز، که امیدوارند به خاطر ثروتش با او ازدواج کنند. در میان اینعاشقان سینهچاک، مرد بیپول و خوشپوشی است که وقتی دختر فقیر بود، رابطهی عاشقانه و جنسیی خود را، ناگهان، با او بههم زده بود، و او را ترک کرده بود. دختر هنوز او را دوست دارد. مرد باید برای خواهر کوچکش جهیزیه تهیه کند، اما تا خرخره مقروض است. دختر برای تنبیه او، و در واقع برای تنبیه خودش و تمام جامعهی فاسدِ پولپرست، طرحی میریزد تا مرد را در ازای پولی که سخت به آن محتـاج است، به دام ازدواجی بیاندازد که باید همان شب در تاریکی سربگیرد. مرد یکراست به دام او میافتد. ساعت عروسی فرامیرسد، و مرد متوجه میشود که نه تنها پولی را که میخواسته، بلکه زنی را هم که به دنبالش بوده بهدست آورده است. بعد، همسر تازهاش قراردادی را جلوی او میگذارد، و شرایطی را که طی آن مرد خـود را به او فـروختـه است، برایـش شـرح میدهد. تحقیر کامل شده است. مرد به عنوان تلافی، تصمیم میگیرد که دقیقاً به صورتی رفتار کند که انگار زن، صاحب او است، و او هیچ اختیاری از خود ندارد. این وضعیت غیرانسانی آنقدر ادامه مییابد که حتا خود دختر هم دیگر تحمل آن را ندارد، و ناگزیر میشود که مرد را به عشق و یک زندگیی زناشوئیی شاد فراخـواند. داستان به چهار بخش تقسیم شده است: "قیمت"، "تصفیه حساب"، "مالکیت" و "باج"، تا برتریی بیرحمانهی حسابگریهای مزدورانه را بر احساسات انسانی برجسته کند. داستان تقریباً بچگانه است، اما آلنکار، آن را به خلاقانه و سرزنده پی میگیرد. تا آنجا که به منظور ما مربوط میشود، نکات اصلی عبارتند از:
تنشی (ازدواج با عشق، در برابر ازدواج مصلحتی، یا به عبارت سادهتر، عشق در برابر پول) از چانب قهرمانان حادثه، به افراطی نمایشی کشانیده میشود. آنها بدون توجه به بهائی که خواهند پرداخت، این تنش را آنقدر کش میدهند که تمام زندگیی آنها تحتالشعاع آن قرار میگیرد. این شیوه، تا نیمههای فرم و محتوا، از بالزاک گرفته شده، و بر اساس نقشهی یک جامعهی مدرن که در آن فردیت مرزی نمیشناسد، از آن نوع که فقط انقلاب فرانسه میتوانسته است به آن امکان تحقق ببخشد. این امر پیامدهای ادبیی مهمی دارد. وقتی که چنین شیوهای با پوششی از موضوعات محلی - که بدون آن رئالیسم، رئالیسم نمیشد- در یک کشور پیرامونی بهکار بسته شود، چه اتفاقی میافتد؟
جوانان آلامدی که مرکز صحنه را در این داستان اشغال کردهاند، مطابق همین فورمول گوشخراش بالزاکی، با اختیارهای افراطیی اجتماعیی آن، رفتار میکنند. اما شخصیتهای دست دوم، که از طبیعت یا از موضوعات جرائد انتخاب شدهاند، با سبکی که در آن ِ واحد خندهآور و محلی است، با وضعیتی بسیار راحتتر، که اصول انتزاعی در آن جائی ندارند، زندگی میکنند. آنها به جهان مناسبات نابرابر (patron – client) تعلق دارند؛ به دنیای پدرسالارانه – حوزهای کمتر پویا – جائی که عشق مطلق نیست، پول فریبنده نیست، هرچند که میتواند نایاب باشد، و فرد، حتا اگر سر اطاعت نداشته باشد، مجبور است پیوندهای الزامآور متعددی را مورد احترام قرار دهد. به عبارت دیگر، جوهر و فرم تضاد مرکزی برای انبوه شخصیتهای باز هم پائینتر، که در عین حال مسئول ایجاد یک حس محلی در داستان و رسانای آهنگ جامعه هستند، بیگانه است. در نتیجه، یکی از تأثیرات بزرگ داستانهای بالزاک – یعنی وحدت ذاتی میان تضاد اصلی و حکایتهای دست دوم – در داستان «سینیوریتا» با موفقیت پیاده نمیشود.
چطور میشود این شکست نسبیی سنیورا را فهمید؟ چرا تضاد مدرن بالزاکی با شخصیتهای داستان که حال و هوای محلی را حمل میکنند، ناجور درمیآیند؟ محتوای این ناهماهنگی چیست؟ جواب فقط میتواند تاریخی باشد. استقلال برزیل فرایندی محافظهکارانه بود که باعث تجدید ساختمان جامعه نشد. میراث استعماریی مالکیت زمین، بردگی، تجارت انسان، گسترش خانواده و سیستم حمایتگری(متکی پروری)ی clientelism
[iv] تعمیمیافته، تقریباً دست نخورده ماند. جا دادن برزیل در ذنیای مدرن، از طریق تأیید اجتماعیی نظام کهنهی استعماری صورت گرفت، نه به صورت از بین بردن آن. و همین باعث شد که پیشرفتی ناهماهنگ صورت بگیرد، که در آن نارسائیهای پیشمدرن خیلی راحت و آسان، به جای ریشهکن شدن، در زمینههای تازهتر مورد تقلید قرار گرفتند. این الگو، با گرایش نیرومندش به مدرنیسم رادیکال و مصالحهی پایانناپذیر، شاید کلید معمای فرهنگ برزیلی باشـد. در مورد فقدان شگفتانگیز بحران بین اولترا- مدرنها و پیشمدرنها چهطور باید فکر کرد؟ واژهها از تقابلی خشن حکایت میکنند، در حالی که همنشینان خوبی هستند، و در جمع، یک علامت ملیی رنگارنگ و دلپذیر از یک گسترش ناهموار درست میکنند. موتور درونیی مدرنیزاسیون، انگار که از کار افتاده است.
رمان آلنکار نشان میدهد که مخالفانی از این دست، تا چه اندازه میتوانند نسبت به شرایط خونسرد باشند. فراخوانیی جامعهی محلی با روابط پدرسالارانهاش، هرچند که نسبت به توطئهی اصلی، امری فرعی است، آن اندازه از واقعیت بهره برده است که دروغ را، به فردیت معتقد به اصول اخلاقیی شخصیتهای اصلیی داستان نسبت دهد؛ که قاعدتاً میبایست به رئالیسم راستین و آهنگ مدرن موجود در داستان دست یابند. این عقبگرد، حاصل ضدیت میان کهنه و نو نبود (که در کتاب هم اصلاً رقابتی نسبت به هم نشان نمیدهند)، بلکه، حاصل این واقعیت بود که خود ضدیت، تقلبی است. یعنی، جسارت رئالیستیی قهرمانان و راوی چیزی بود از نوع حقهبازیهای بچگانه. حتا ابرازهای باب روز؛ بیشتر جنبهی تبریک گفتن داشت تا انتقاد اجتماعی. چنین اختلافاتی از نظر اندازه و تناسب، بخشی از خصوصیات داستانهای برزیلی در این دوره است؛ در آرزوی به روز بودن، بدون طرد روابط پایهایی جامعهی محلی، که هنوز مدرن نیست. با کمی پیچهای هنرمندانه، که ماشادو در آن متخصص شده بود، این تردید عمیق و درونیشده میتوانست مایهی ادبیاتی بزرگ شود، یعنی، شایستهی آن آگاهی از شرایط ، که رئالیسم خواهان آن است.
-
وارونه شدن تناسبها
ماشادو که ده سال جوانتر از آلنکار بود، متوجه میشود که چه چیزی در رئالیسم او ضعیف و غیرواقعی است. داستانهای اولیهی خود ماشادو ویژگیها و نسبتهائی را که آلنکار مستقر کرده بود، وارونه کرده بود. در این آثار، روابط پاترون- کلاینتی، مجموعهای از ریزهکاریهای پیچیده، و مسائل مربوط به وفاداریی شخصی، دین اخلاقی و تحقیر و سرافکندگی، در جلو قرار گرفتند؛ در حالی که مناظرات باب روز فردگرائی به حداقل کاهش یافت، و به صورت نشانهای از مدرنیت سنتی، مثل سیگار برگ، جلیقه، عصا، فرانسه حرف زدن، و نواختن پیانو عمل میکرد. آنچه که رنگ محلی داشت، اینک به تم مرکزی تبدیل شده بود، و آنچه که تم مرکزی بود به نشانهای از ایام گذشته.
چیزهای عجیب و غریب وضعیت ملی، که ماشادو در جستجوی آنها بود، از غیرمنتظرههائی مثل کوره راههای پرپیچ و خم نوکری، بردگی، و مدرنیت که در برزیل به هم میپیوستند، پیدا شدند. حضور وسیع بردگان، وضعیت خطرناکی در بازار کار ایجاد کرده بود. این وضع، مردم فقیر آزاد را وادار میکرد که در ازای هر نوع خدمت خصوصی، در جستجوی حمایت مالکان و ثروتمندانی برآیند که زندگیشان به خدمتها و محبتهای آنان بستگی داشت. از اینجا بود که قشر بسیار متنوعی از متکیهای اجتماعی، از قلدرهای روستائی گرفته تا رأی دهندگان رام، و انبوه تودهها aggregados حضوری همهجانبه پیدا کرد. اینها مردان و زنانی بودند که به صورت زائدههای دائمیی یک خانوادهی ثروتمند درمیآمدند، و آماده بودند که به هر کاری گمارده شوند. در چنین شرایط به هم ریختهای، موضع عادیی فقرا زیر سطح آب آزادیهای مدرن قرار گرفت. ثروتمندان هم نه امتیازات استعمـاری را که وارثشان بودند، محکوم میکردند، و نه آن وجههی آزادیخواهانهای را که احساس میکردند به عنوان نخبگان تمدنبخش کشور باید از آن برخوردار باشند. آنها، به طرز اجتناب ناپذیری از تصور غلوآمیزی که از خود داشتند، سرمست بودند.
ماشـادو به محض احساس این وضعیت، راه را برای یک جستجوی تحلیلگرانه از قدرت پدرسالارانه و وابستگیی خصوصی، و بنبستهای ناشی از آنها، گشوده دید. در داستانهای اولیهی ماشادو، مثل هلنا (1876) یا یایا گارسیا (1878)، زنی فقیر اما محترم – نوعی agregada— را میبینیم که از جمله قربانیان روابط «پاترون- کلاینت» است. این زن میکوشد از انجام خواستههای کوتهفکرانهی ثروتمندان سرپیچی کند، یا مانع آنها شود. اما هر بار، درست سـر بزنگاه، عمل مستبدانه و مضحک مالک به طرزی رسـوا کننـده افشا میشود. مبارزهی طرف متکی (کلاینت) برای کسب پذیرش و احترام، یا علیه تحقیر و سرافکندگی، با روحیهای که ابراز میشود، در داستانهای ماشادو تفاوت دارد. معمولاً قهرمان زن، به نوبت، بیهنر، بدبین، سرخورده، مؤمن یا جدی است؛ و هر یک، نمایندهی یک پاسخ احتمالی به اتوریتهی بوالهوسانهی مقتدران.
نتیجهای که ماشادو از کشف سیستماتیک این عرصه بهدست آورد، این بود که اصل مسئله، روانشناسانه نبود. اصل مسئله، نه در هوسبازیهای شخصیی مادرسالارانه و پدرسالارانهی خانوادههای زمیندار، بلکه، در نقش اجتماعیی دوگانه و مدام در حال تغییر آنها باید جستجو میشد. آنها مردان و زنان مالک بودند؛ اما از طرف دیگر، این مالکان وارث یا رئیس خـانوادههـای گسترش یافتهی برزیلی هم بودند، که خیلی از متکیهای (کلاینتها) اجتماعی، و بردههای واقعی، از آنها اطاعت میکردند، و نسبت به آنها وفادار بودند. از آنجا که این نقشها به دلخواه ثروتمند تغییر میکرد، متکیها دائماً سرگردان بودند و نمیدانستند که تکلیفشان با هر کدام از آنها چیست. و راهی هم برایشان وجود نداشت که بدانند آیا دارند احترام پدرخواندهای godfather یا حمایتکنندهای را میگیرند که متقابلاً نسبت به آنها خوشرفتار خواهد بود؛ یا این حمایتکننده، شخص مقتدری خواهد بود، که با آنها وحشیانه رفتار خواهد کرد؛ یا به مالک تجددخواهی اتکاء کنند که زیردستانش نسبت به او چندان اعتنایی نشان نمیدادند و حرفش را چندان جدی نمیگرفتند.
به عبارت دیگر، پدرسالاری میتوانست انسانی و روشنبین باشد، یا عقبمانده و بیرحم، که با فقیران به صورت عوام مستعمرهای که وضعشان کمی بهتر از بردگان بود، رفتار کند؛ یا ممکن بود مدرن باشد، که به معنای فراموش کردن کامل نقش پدری بود، و به متکیهایش (کلاینتها) به چشم مردمی آزاد و خودمختار مینگریست که چیزی به آنها بدهکار نیست. میزان عدم یقین خیلی زیاد بود. مولکول اجتماعی متشکل از زمین و بردگی، و وابستههای فقیری که صاحب هیچ حقی نبودند، منطق خاص خود را داشت، که با محور مختصات آزادیخواهیای که کشور به طور رسمی در آرزوی آن بود، انطباق نداشت. دستاوردهای ادبیی ماشادو، در ثبت بعضی از این ویژگیها، به مراتب مهمتر از جدیت سبکسرانهی آلنکار در بهرهگیری از چند شعار آزادیخواهانه بود. با این وصف، هیچکس ادعا نمیکند که داستانهای اولیهی ماشادو ادبیات بزرگی هستند. چون با تمرکز در جهان پدرسالارانه به عنوان دنیایی حقیقیتر، بهای گزافی پرداختند: آنها به زمان حال این دنیای گسترده تعلق نداشتند. این ادبیات، اما، بدون تردید نمایندهی پیشرفتی در گسترش رئالیسم محلی بود. با این وصف، اگر بهخاطر کارهای بعدیی ماشادو - که راه حل کاملاً متفاوتی را در مورد مسائل برآمده از محتوا پیشنهاد میکرد- نبود، نوشتههای پیشین او امروزه حتا چندان به زحمت خواندنش هم نمیارزید.
-
روایت وارونگیداستان خاطرات پس از مرگ براس کوباس، اولین نوول برزیلی در سطح جهانی، را ماشادو در سال 1880 چاپ کرد.
[v] «خاطرات»، به وسیلهی مردی که مرده و با صراحتی که فقط مرگ امکانش را ایجاد میکند، روایت شده است. همهی مفاهیـم بزرگ زندگی مانند عشق، شاعری، فلسفه و سیاست، در این اثر از ارزش افتادهاند. شوخیهای مردهوار راوی دربارهی آن مفاهیم، صحنههایی متافیزیکی هستند برای تمثیلهایی از سویهی نحیف و شکنندهی آدمی. اما در نگاهی دقیقتر، کنارهگیریی مرده، ناگهان، به شیوهای شوخ ظاهر میشود، و به راوی امکان میدهد که بدون شرم، انگیزههای پستتر زندگان را، آن هم به خرج خواننده، به نمایشی پرتماشا بگذارد. راوی بیشتر، نمایندهی یک تیپ متشخص ملی و اجتماعی است، تا یک شبح بیاعتنا: خاطرات راوی نشان میدهد که او ثروتمندی است تنپرور، غرق در بردهداری و نوکرپروری، و پر از ادعای تجددخواهی. پس از ظهور ابعاد شخصیت، صدای تند تند حرف زدن او به صورت زبان بیرحم غیرجدیی طبقات بالا از پس گور به گوش میرسد. بدین ترتیب، پژواکِ «هیچ»، که داستان در آن پایان میپذیرد، بیشتر با شرایط برزیلی سر ُو کار دارد، تا با ماوراءالطبیعه. به بیانی دیگر، در پس تعبیر هجوآمیز شرایط انسانی، «هیچیت ِ» تجربهی طبقهی حاکم نهفته است.
چه چیـزی با این داستان تغییر یافت؟ ضربهی نبوغآمیز داستان، حرکت دادن دیدگاه آن بود به سوی موضع طبقهی بالا. تا آن وقت، راویان داستانهای ماشادو با آنهائی همدردی میکردند که از نظر اجتماعی متکی و وابستـه به شـرایط معینی بـودنـد؛ با آنهـائی که در برابر سـرنخ بهدستهـا، کج خلقی نشـان میدادنـد، انگار میپرسیدند که این متکیها چطور میتوانند آقاهای خود را به رفتاری متمدنانه وادارند و روابط اجتماعی را عادلانهتر و زندگی را برای همه قابل تحملتر کنند. اما، ماشادو در مرحلهای باید فهمیده باشد که چندان امیدی به انجام این وظیفه نیست – و این یک قضاوت مهم تاریخی بود. پس آن را کنار میگذارد، و چیزی غیرمنتظره و شگفتآوری را جانشین آن فرمول میکند،. یعنی، بهجای یک راویی همدرد با ضعیف که استدعاهایش راهی به جائی نمیبرد، روایتکنندهای میآفریند که نه تنها طرفدار بیعدالتیی اجتماعی و پروردهی نعمت آن است، بلکه با گستاخیی تمام، نشان میدهد که تا چه اندازه از آن لذت هم میبرد.
ممکن است وارونه کردن، عمل نفرتانگیزی باشد، اما این تغییر در کار ماشادو بسیار زیرکانهتر از آن است که در بادیی امر به نظر میآید. زیرا فرآوردهی این ابتکار هنرمندانه، نمایش کامل و دقیق آن دیدگاهی است که باید به نمایش درآید. ماشادو، بهجای عزا گرفتن برای تلون و دمدمی مزاجیی طبقهی مالک ِ لیبرال ِ بردهدار و پدرسالارمان، نمودهای آن را از زبان اول شخص مفرد تقلید میکند تا بتواند تصویرهای متعدد و کوبندهای از همهی نابکاریهائی که متکیهای (کلاینتها) اجتماعی، به محض گیر آوردن فرصت، انگشت اتهام خود را به سوی آنها نشانه میروند، ارائه دهد. به این معنا که راویی او، براس کوباس، به گونهای برنامهریزی شده است که همهی زیر و بمهای نگرانیهای پدرسالارانه، تا بیتفاوتیهای بورژوازی را تصویر میکند؛ آن هم در فرصتطلبانهترین و پلیدترین و وحشیانهترین وجه خود، و در چهارچوب لیبرالیسم فرهیختهی خوشنیت تا اتوریتهی بیبند و بار ِ پدرخوانده/صاحب برده، و تکرار شونده - که ثروتمند، فرودستان متکی را وادار به تحمل آنها کرده است. محتوایی که تا آن زمان مشکل اصلیی داستانهای او بود، یعنی مصالح حیرتانگیز طبقاتی، اینک در خاطرات پس از مرگ به یاریی ریتم درونیی روایت، به صورت فرم در میآید. در بزرگ کردن و تعمیم این رفت و برگشت، ماشادو راویی خود را به دانش وسیع یک دائرۃالمعارف و فنون سخنوری مجهز میکند، و با این عمـل، ترکیب مسخـرهآمیـزی از سنت غربی را در بـرابـر آینـهی منـاسبـات طبقـاتیی برزیلی میگذارد. نه تنها فقیران، بلکه غرب نیز – اگر بتوانم آن را به این صورت بیان کنم- وادار میشود که چنین قانونی را حس کند. اگر بشود ضرباالمثل هنرمندانهای از این حرکات بیرون کشید، ممکن است بتوانیم بگوئیم که این روش تشکیل میشود از اتصال طبقهی بالا به حد اعلای رضایت و تحسین از خود، اما در حقیقت، قرار دادن آن در بیحفاظ ترین وجه ممکن.
[vi] ماشادوی جوان حق داشت که بهجای پرسشهای کاملاً تازه و داغ ِ رمانتیسیسم لیبرالی، که تا آن اندازه آلنکار را به خود مشغول کرده بود، به موضوعات کهنه و آشنای پدرسالاری الویت بدهد، و آنها را تا حد یک منظره تقلیل دهد. با این وصف، حـرکت بـرجستـهی او، تجـدیـد معرفیی فضـای فـردیت و تمدن مـدرن در مقیـاسی وسیـع بــود؛ یعنی، نمایش تئوریهای فلسفیی تازه، ابزارهای تازه اختراع شده، مناظرات پارلمانی، پروژههای مالی و غیره، از طریق گفتار و کردار یک راویی متعلق به طبقهی بالا - که ابائی نداشت تمامیی جهان را، تابعی از متغیّر آسایش یا عدم آسایش آنیی طبقهی خود برآورد کند.
در این جا، بریدگیی میان قلمروهای پدرسالاری و منافع فردی، که تعادل میان سنیورا و داستانهای اولیهی ماشادو را به هم زده بود، از بین میرود. راویی تازهی ماشادو، بدون آن که به انتخابی دست بزند، از یک قلمرو به قلمرو دیگر سفر میکند، و آنها را به عنوان مکمل یکدیگر به حساب میآورد. کمترین حد روشنگری از ترکیب این دنیاهای احتمالی، به این صورت به روی صحنه میآید: اتوریتهی پدرسالارانه منهای مسئولیتهای آن حفظ میشوند؛ منافع خصوصی با دقت دنبال میشوند – همه، بالأخره، افرادی منطقی هستیم- در حالی که در برخـورد با متکیهـای (کلاینتهای) یک مالک (پاترون)، نسبت فرودستیی آنان در برابر مالک، معیار قرار میگیرد. بعضیها، با این استدلال که این اثر به یک پدرسالاریی شخصیگرا آلوده است، نتیجهی کار را مدرن برآورد نمیکنند؛ اما گروهی نیز هستند که آن را شکل مؤثری از پیشرفت تلقی میکنند.
- مانورهای سخنورانهخلق این راوی، عرصههای تازهای را میگشاید. از نظر فنی، روایتهای خیالبافانهای را از قرن نوزدهم تقلید کردهایم – در مقـدمهی کتاب خاطرات، ماشـادو، از استـرن و د ِ مایستـر به عنوان الگوهای بلاغیی خود نام میبرد. ماشادو میتوانست از دیدهرو هم نام ببرد، به ویژه از Jacques le fataliste ژاک لو فاتالیست
[vii]. البته، تقلید از نویسندگان معتبر قرن گذشته به ندرت به تولید ادبیات خوب منجر میشود. ماشادو، اما، با هوشیاریی هنرمندانهای، کشفهای خودجوش انسانیی قرن هیجدهم را با کشف قرن نوزدهمیی خود - مبنی بر رفتار غیرمسئولانه و لذتجویانهای که بهخاطر مالکیت برده و مجموعهی کارگزاران مطیع و منقاد، نصیب نخبگان برزیلی شده بود- وفق میدهد. ماشادو در عمل، بیشرمیهای بازیگوشانهی روایتگر غیرقابل اعتماد قرن هیجدهمی را با واقعیتهای خشن و بیامان روابط طبقاتیی یک سابقاً مستعمرهی قرن نوزدهمی، در مسیری تازه قرار میدهد. این عدم هماهنگی در ترکیب، نشانگر نارسائیی تاریخ ملی است که نه تنها آن چنان در برابر ایدهآلهای پیشرفت معاصر کم میآورد، بلکه به لایهی عمیقتری از همان ایدهآلها اشاره دارد، که به آسانی به آن نوع ناهماهنگی تن میدهد.
سـاز و برگ و سامانهای ادبیی این رمان، عتیقهشناسانه است – نمایشی است غریب، حتا پرنخوت از یادگیریی کتابی، و ظاهراً بیگانه با واقعیتهای مدرن؛ با این وصف، سخت مرتبط با شکل خشن جامعهی طبقاتیی معاصر؛ و بسیار شبیه به آنچه در رئالیسم قرن نوزدهمی به کار میرفت. در راوی، وقتی او را به صورت یکی از شخصیتهای داستان در نظر بگیریم، از نظر آمیختگیی ویژگیهای قرن نوزدهمی و حالتهای روحی، به شبـاهت انکارناپـذیـری برمیخـوریم. راویی «خـاطرات پس از مرگ»، در نگاه اول شاعری است بیمایه، جنتلمنی آگاه، با سلیقههای کهنه، که همیشه نقل قولهای ظریفی از آگوستین، شکسپیر، انجیل، اراسموس، پاسکال یا از کلاسیکهای دیگر در آستین دارد. اما به محض این که دنیای سرکوب شدهی نیمه مستعمرهای را در او میبینیم (دنیائی که او وارث کامروا و بیوقفهی آن بوده)، معنای درونی این تمدننمائی تغییر میکند. حرفهای آگاهانهی او، به بینزاکتی و بیتمدنی، و به جاودانسازیی شکلهای ناآگاه اجتماعی، تبدیل میشود. این، همان چرخشی است که مدرنتر از مدرنهای جامعه مرتکب شدهاند؛ و درست همان نوع چرخشی است که رئالیسم باید نمایش آن را هدف قرار دهد.
به عبارت دیگر، جوهر طبقاتیی راویی غیرقابل اعتماد ماشادو، آشکارا قرن نوزدهمی است، که به عنوان یک ابزار، راز آن است. «براس کوباس» آدمی است اجتماعی، و به اندازهی شخصیتهای دیگری که او در دنیاهایشان ساکن است، طرفگیر و مستقر. مانورهای لفاظانهی او اصلاً به مخزن عمومیی انسانگرائی تعلق ندارد، هرچند که همهی آن از همان مخزن گرفته شده است. این شخصیتها جواب میدهند، و عمق جواب خود را هم به موضع مرفه او در یک جامعهی مشخص مدیون هستند؛ بخشی از جهان که مورد اعلام جرم جهان معـاصـر است. پشتکواروهـای روایتیی یک جنتـلمن قرن نـوزدهـمیی سخت «متمدن ِ» بردهدار، مثـل پشتکواروهای هر کس دیگر نیست. پشتکواروهای این راوی، از نوع تفننهای مؤلفان سنتیی کلاسیک نیست که سربهسر خوانندگان بگذارند، بلکه از آن نوعی که غیرمستقیم جنبههای واقعی و اعترافنشدهی تاریخ مدرن را آشکار میکنند.
در کتـاب خاطـرات پس از مرگ، ماشادو، مراحـل روایت را از اتوریته و بیطرفیی معصومانهی خود عریان میکند، و دروغ را دقیقاً به ایدهی عملکرد انتزاعیی روایت میسپارد، که میتواند بر فراز زمان تاریخی شناور باشد. و آنچـه که نصیب ما میشـود، نه تنهـا آگاهی از روایتِ در حـال ساخته شـدن، بلکه چیزی افراطیتر و بیسابقه است: روایتی در سطح بالائی از فرهیختگی و هنر، که در عین حال، دنیا را به الگوئی متناسب با مصلحتی خاص و غیرقابل دفاع میآراید؛ امری که، برای شناخت آن باید موشکافانه در رمان دقیق شد. نویسندهی دیگری را سراغ ندارم که چنین پرجرأت و کامل از عهدهی این افشاگریی قاطعانه برآمده باشد. از این رو، خوانندهی خاطرات پس از مرگ باید خوانشی خلاف عادت پیشه کند، و با ذهنی فعال به سراغ این رمان برود؛ یاریها و راهنماییهای راوی را نپذیرد، و خود دست به کار شود، و اگر مصمم باشد، به یاریی همهی بدبینی و با همهی روحیهی نقادانهای که میتواند به خدمت بگیرد، خلاف جهت داده شده در رمان قدم بردارد. بهجای آن که در جستجوی نیّت مؤلف باشد، باید به کشف معناهای تمام فرم بپردازد، که نیّت تنها بخشی از آن است. وقتی قـدرت راوی زیـر سـؤال بـرود، دیگر این به ما بستگی دارد که آنچه را که در رمان میشنویم و میبینیم، خود به تفسیر بنشینیم. باید به خوانندهای مستقل و متکی به نفس تبدیل شویم؛ درست همان چیزی که، ادبیات مدرن راستین به عنوان نوعی آستانهی تاریخی در پی خلق آن است.
-
انعطافپذیریی تمدن
در پایان، اجازه بدهید که چند مرحله از ادبیات خلاقهی شهرستانیی یک مستعمرهی سابق را که به نوشتهی بسیـار پیشـرفتـهی ماشادو راهبر شد، جمعبندی کنم. چه موانعی باید از سر راه برداشته میشد؟ در ابتدا، ویژگیهای غیرعادی و ناهنجاریهای یک ملت تازه به استقلال رسیده وجود داشت، که از گذشته، زندگیی حاشیهای و بیحق فقر را به ارث برده بود. در چنین شرایطی، وارد کردن اندیشهها و شکلهای مدرن فرهنگی برای پر کردن فاصله با دنیای پیشرفته، یک نوع وظیفهی میهنپرستانه به شمار میرفت. اما، از آنجا که نظم روابط محلی، نظمی در حال تغییر بود، واراداتی از این دست، با قرار گرفتن در موقعیتهای عملی و تجربیی پیشبینی نشده، مشکلات خاص خود را ایجاد میکرد. مثلاً، خوزه آلنکار، که تلاش میکرد داستانهای رئالیستی بنویسد، از آن جا که انگیزههایش رئالیستی نبودند، داستانهای او بیشتر، نمایش آشنائی با مُدهای مادر- شهر بود، یعنی، رسیدن به جوامعی که الگوی ما بودند، تا روایتی نقادانه از روابط اجتماعیی موجود یا گذشته. از سوی دیگر، البته، تقلید مستقیم باعث میشد که رئالیسم، روشنبینی و تیزیهای نقادانهاش را از دست بدهد، و هنرمند را نسبت به آنچه که برای جامعهی برزیلی تعیین کننده بود، نابینا کند.
تلاش ماشادوی هوشیارتر و جوانتر از آلنکار، این بود که خرابیها را مرمت کند. وی استانداردهای رئالیسم را کنار گذاشت - همان موضوعاتی که از لحظههای مهم تاریخ اخیر اروپا گرفته شده بود. و در عوض، توجهاش را روی موضوع روابط اجتماعیی برزیل، که دیگر خریداری نداشت، متمرکز کرد. از پیامدهای این تلاش غیرعمدی برای نزدیکتر شدن به واقعیتهای محلی این بود، که ارتباط نوشتههای او در این دوره با دنیای معاصر قطع شد. نوشتههای نخستین ماشادو، از نوشتههای آلنکار کمتر سادهلوحانه، و در عوض، بسیار پیچیدهتر بود، اما، از نظر شهرستانی بودن، نوشتههای او دستکمی از نوشتههای آلنکار نداشت، و حتا نسبت به ایدههای گستردهی موجود، عقبتر هم بود.
بعد از چهار نوول و هشت سال نویسندگی، ماشادو به سنتز خود دست مییابد. جدی و نه چندان مهربان، به سوی کشفهای زمان جوانیی خود رو میآورد. ماشادو حالا متوجه میشود که اندرزهای خوب داستاننویسان دوست، به بهبود راههای مورد استفادهی طبقات ممتاز منجر نمیشود. و روش برخورد آنان با قشرهای پائین تا مدتها، تعیین کنندهی وضع کشور خواهد بود. کشف دیگر آزاردهنده این بود، که این روش از مرزهای عملی و بلافاصلهی خود فراتر رفته، خود را در عرصهی فرهنگ، و در حقیقت، به تمامیی سنت غربی، که قدرتش را از دست داده بود، و در تلاش برای حفظ اتوریته، به ناگزیر خود را با گردنکشیهای سبک برزیلی هماهنگ میکرد، میگسترد. در این مقطع بود که ماشادو، بدون آن که تغییر کند، از تلاش برای تغییر آنچه که باید باشد، دست کشید، و به جای آن، تمام همّ خود را صرف نشان دادن پیامدهای عدم توفیق در تغییر جامعهی خود کرد. در داستانهای اولیه، که استفاده از تأسف و خطاهای گهگاهی، محور توطئههای داستانها بود، قدرتهای قراردادیی ملاکان قابل اصلاح به نظر میرسید. اما در داستان خاطرات ...، ماشادو به سوی جایگاه بسیار مهمتری حرکت میکند؛ جایگاهی که وی آن را به قانون حاکم بر رفتار راوی تبدیل میکند، و راوی را در سراسر داستان به نمایش و طراحیی سبک وامیدارد، تا فضای زندگیی ملّی را به صورتی جاودانی و نفوذی منتشر، ارائه کند.
این راویی بیثبات و غیرقابل اعتماد، با پشتکواروهای «شندی»وارش،
[viii] متجددی با حرارت و پرجوش – وُ خروش است. «براس کوباس» ابزاری است ادبی، که محتوای مهم نوول برزیلی را، قبل از «خاطرات...» به فرم درمیآورد. در این وضعیت، این داستان یک جانشین به حق دیالکتیکی بود؛ جهشی بزرگ، که ادراک ادبیات در برزیل را هموزن بهترین همتاهایش در جاهای دیگر قرار میدهد. ماشادو همعصر «هنری جیمز» بود، و باید با او هم مقایسه شود. ماشادو مانند جیمز به واقعیت، بدون یک دیدگاه، اعتقادی نداشت؛ واقعیتی از این دست، دارای خصلت تضادمند طبقاتی است، واقعیتی است ورای پرسشهای روانکاوانهی فردی. یک صدای غیرقابل اتکاء، بدون تردید صدائی است اجتماعی؛ بخشی و بستهای از یک سؤال اجتماعی، که به صورتهائئ غیرقابل انتظار با واقعیت همگام میشود. همان راویی بیش از اندازه فرهیخته هم، نوعی نقش میانجیگر را بازی میکند، میانجی، بین فرهنگ مدرن، و این منطقهی محدود، و نیمه جدا، با تمام مهرهای مستعمرهای خود، که نوعی «حیاط خلوت» دنیای مدرن برشمرده میشود.
با توجه به خصلت طبقاتیی راوی، این میانجیگری، به صورتی محتوم، بدخیم است. به عبارت دیگر، راوی از مغاک موجود بین فرهیختگان، و فلکزدگانی که دنیای او را شکل میدهند - و او دربارهشان با ما حرف میزند- کاملاً راضی است. این طنـز آشـکار، «نخبـگانی» (پـاتـرونهـایی) را روی صحنـه میآورد که به متّکیان (کلاینتهای) خود خیانت میکنند، و از یأس و ناامیدیی آنان چندان هم ناراضی نیستند. تأثیر کمترآشکار و بیشتر مدرن داستان، نیروئی است که ما را وادار میکند که قابلیت تطبیق تمدن را با منظورهائی که با همان ایده در تضاد است بپذیریم. اگر قبول کنیم که این روزها، روزهای بزرگ امپریالیسم به شمار میروند، میتوانیم ببینیم که هزل ماشادو در مورد بیشرمی در استفاده از بهترین منابع، ضربهای است که طنین آن در ماوراء صحنههای محلی خود شنیده میشود. خواه به این خاطر که هیچ وسیلهی قابل رؤیتی برای غلبه به چنین شرایط محلی نبوده، یا به این خاطر که گردش امواج جهانیی زمانه مبهم ماندهاند. ادبیات برزیلی با این نوول، دیدگاه ممتازی بنا کرد که از چشمانداز آن میتوان زمان حال جهان را به نظاره نشست.
-------------------------------------------------------
یادداشتها:
[i] روبرتو شوارتز، از برجستگان ادبیات و نقد ادبیی برزیل، استاد ادبیات در دانشگاه کامپیناس در برزیل، و کارشناس آثار ماشادو د ِ آسیس است. (توضیح مترجم)
[ii] آرکادیا، در میتولوژیی یونان، نام پناهگاه مقدسی در آکروپولیس است (قلعهی باستانیی آتنیها) و مقام پن، خدای طبیعت و ضامن چوپانان، که به آتنیهای یونان یاری داد تا به پیروزیی مهمی علیه پارسیان دست یابند. از اینجا بود که پن پناه مقدس شد. ورژیل در کتاب شعرهای شبانی، کیفیتهای یک آرکادیای تخیلی را، به عنوان یک تم شاعرانه که ساکنان آن هماهنگیی خود را با طبیعت از طریق یک زندگیی ساده حفظ میکنند، برجسته کرد. شاعران و هنرمندان دورهی رنسانس (قرون 14 تا 17) که از این محتوا استفاده کردهاند، هیچ دانشی از آرکادیا به عنوان یک مکان واقعی نداشتند. به همین دلیل، آرکادیا مکانی شد برای تخیلات آرزومندانهی یک زندگیی معصوم و ساده، که در گذشتهای کلاسیک قرار دارد و از دستبرد تضادهای زندگیی معاصر در امان مانده است. آرکادیا در اروپای قرن شانزدهم، در اثری با عنوان آرکادیا (1504) مورد استفادهی ژاکوپو سانازارو، (نویسندهی ایتالیایی) و سر فیلیپ سیدنی، (نویسنده، شاعر، و سرباز انگلیسی) قرار میگیرد. در ابتدای قرن هفدهم، آرکادیا به صورت مکانی ساده در شعرهای عاشقانه به کار میرفت.. در هنر (1850-1800) و ادبیات (1870-1750) دورهی رمانتیک، آرکادیا به صورت سمبولیک، مکانی را نمادینه میکرد، که در آن طبیعت برتری کامل داشت. در ادبیات مدرن غرب، آرکادیا، رؤیای تعمیمیافتهی شادی و آرامش روستائی است و جانشینی برای تجربههای پیچیدهی زندگیی شهری. (توضیح مترجم)
[iii] پائولو امیلیو سالس گومز، سینما: درگذرگاه پسرفت، ریو دو ژانیرو، 1988، ص 77.
[iv] کلاینتالیسم Clientelism یعنی شکلی از سازمان اجتماعی که در بسیاری از کشورهای در حال توسعه، به اجرا درمیآید. روابط این سازمانبندی، ، با اصطلاحاتی مانند « آقا- نوکری، «ارباب- رعیتی»، «کارگر- کارفرما»، «خادم- مخدومی» یا « patron-client» توصیف میشود. در این سیستم اجتماعی/ اقتصادی، پاترونهای ثروتمند و مقتدر در ازای حمایتِ شغلی و اجتماعی از مخدومان، رأی، وفاداری، و نیروی کار آنان را در اختیار میگیرند. با این که این نحوهی تعریف، نوعی «دوجانبهگیی اقتصادی/سیاسی» را به ذهن متبادر میکند، باید توجه داشت که این نوع روابط عموماً مبنا و پیامدهای استثماری دارند، که باعث میشود که طرف فقیر و ضعیف به طور دائمی مقروض و وامدار پاترون باشد، و برای جبران به کار رایگان یا بیگاری تن دهد. این رابطه، با اصطلاح «کار رایگان برای ادای دین» توصیف میشود. موارد متعددی وجود دارد که پاترونها (ارباب، آقا، کارفرما ...) برای حفظ کنترل زیردستان خود، از خشونت، ارعاب، و خرابکاری استفاده میکنند. (توضیح مترجم)
[v] این داستان در سال 1952 با عنوان سنگنوشتهی یک برندهی کوچک به زبان انگلیسی منتشر شد.
[vi] این استراتژی شباهت زیادی دارد با زیبائیشناسیی ضد بورژوائیی هاین، فلوبر و بدلر. نگاه کنید به اثر برجستهی دُلف اهلر، سقوط کامل دنیای قدیم، چاپ فرانکفورت، مین، 1988.
[vii] ژاک لو فاتالیست و اربابش، کتابی که دنیس دیدهرو آن را بین سالهای 1760 تا 1778 نوشت و در سال 1796 به چاپ رسانید. موضوع اصلیی کتاب رابطهی میان ژاک، نوکر، و ارباب او است (که اسمش هم هرگز در کتاب گفته نمیشود). این دو به مقصدی میروند که راوی با اصرار خاصی نام آن در ابهام نگاه میدارد، و برای آن که کسالت سفر از بین برود، ژاک از جانب ارباب مجبور میشود که داستانهای عاشقانهاش را بازگو کند. اما، داستانهای ژاک مدام از جانب شخصیتهای دیگر و انواع قضایای خندهآور قطع میشود. قهرمانهای دیگر کتاب هم قصه میگویند، و حرفهای آنها هم مدام قطع میشود. حتا به یک «خواننده» برمیخوریم که که گهگاه وارد داستان میشود و راوی را به منظور کسب اطلاعات یا جزئیات بیشتر، با سؤالها، اعتراضها، و تقاضاهایش قطع میکند. فصههایی که گفته میشود معمولاً خندهآورند، و محتوای آنها یا عشق است یا امور جنسی، و شخصیتهائی که فریبکار و حقهبازند. فلسفهی ژاک این است که هر چیزی که اتفاق میافتد «در آن بالا نوشته شده» است، به «طوماری» که آرام آرام باز میشود، و روی آن، همهی وقایع، از گذشته و آینده، نوشته شده است. اما، ژاک به عمل بها میدهد؛ چرا که او آدم منفعلی نیست. (توضیح مترجم)
[viii] تریسترام شندی، نام قهرمان داستان «زندگی و عقاید تریستران شندی، جو.انمرد»، اثر لارنس استرن، نویسندهی انگلیسی است. (توضیح مترجم)