دو روايت نامعتبر
جليل جعفري
1
با شالي مشكي بر سر، پشت ميز وسط رستوران نشسته بود و تندتند غذاهاي پس مانده را ميخورد. با لحني طلبكارانه از پيشخدمت ميپرسيد چرا در آوردن غذا درنگ ميكند. سير كه شد سرش را از توي ظرف غذا بالا آورد و به دور و برش نگاه كرد. همه هاج و واج نگاهاش ميكردند. لبخندي زد و بلند شد ايستاد. آهسته و حق به جانب رفت پاي صندوق و از صندوقدار خواست تا پول غذاي كامل را با او حساب كند. حسابش را داد و بيرون رفت.
جماعت نسبتا زيادي جلوي در رستوران جمع شده بودند و مرد همهشان را ميشناخت. همانطور كه نگاهاش را دور ميگرداند تا ببيند چه كساني نگاهاش ميكنند چشماش به زن سياه پوشي افتاد كه با اين كه چهرهاش پيدا نبود خيلي برايش آشنا بود. رفت به سمت زن و بيمقدمه لباس او را از يقه دريد و مشغول مكيدن سينههاي زن شد. شيرين بودند؛ خيلي شيرين بودند، شيرين مثل نان خامهاي قناديها كه اگر يكي ـ دوتايش را ميخوردي دلت را ميزد. سرش را بلند كرد تا از زن بپرسد چرا سينههايش اين قدر شيريناند اما همين كه نگاهاش به نگاه او افتاد با ديدن چهره پرآبله او ترسيد و يك قدم عقب رفت. مردي از پشت سر همان موقع او را برگرداند و ماچ آبدار محكمي از لبهاي قلوهايش گرفت. مرد، عرق كرده با حالت تهوع از خواب پريد.
توي آينه كه نگاه ميكرد، تصوير زن را ميديد. چند مشت آب به صورتش زد و يكي ـ دو مشت هم به آينه پاشيد و بعد با احتياط دوباره توي آينه نگاه كرد. نه، اين خودش نبود. اصلا شباهتي به او نداشت. چراغ را خاموش كرد و از دستشويي بيرون آمد. هنوز حال تهوع داشت. چيزي توي دلش غلت ميخورد.
2
زن گوشهاي آرام نشسته بود و سر در گريبان داشت. او را انگار همه اعضاي خانواده ميشناختند چون هيچ كس از او نميپرسيد اين جا چه كار ميكند. مرد داشت تلويزيون تماشا ميكرد. زن از جا بلند شد و آمد نزديك مرد چهارزانو روي زمين نشست. مرد كه احساس خوابآلودگي ميكرد، سرش را توي دامن زن گذاشت و پاهايش را كشيد. بوي آشنا، شايد بوي خاطرهاي دور، در مشام مرد پيچيد و او را گيج خواب كرد. خواب بود و نبود كه صداهايي، داد و فرياد، به گوشش رسيد.
از جا جست و رفت به طرف در و خودش را در سالني ديد كه در آن چند مرد با مشت و لگد به جان هم افتاده بودند. زني ميان آنان سكه طلا ميپراند و مردها براي تصاحب سكهها از سر و كول هم بالا ميرفتند. دستي يك دفعه بر شانه راست مرد نشست. مرد برگشت. زن با دست ديگر چند عقرب و رتل روي سر مرد خالي كرد. مرد نعرهاي كشيد و از تختخواب روي زمين افتاد.
.
.
.