شناسنامه ی مجید نفیسی
من فرزند بتول اخوت و ابوتراب نفیسی هستم و در سوم اسفند 1330 در اصفهان به دنیا آمدم با عینکی بر چشم و ته مدادی پشت گوش. این بود که پریان الهام سر ذوق آمدند و جوهر قلم خود را در دهان من چکاندند. اولین شعرهایم در "جنگ اصفهان" 1344 ، "جزوهی شعر" و مجلهی "آرش" 1345 چاپ شد. در 1348 نخستین کتاب شعرم "در پوست ببر" از سوی انتشارات امیرکبیر درآمد، و در 1349 نخستین اثر تحلیلیام "شعر به عنوان یک ساخت" به کوشش هوشنگ گلشیری منتشر شد. در 1350 کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان "راز کلمهها"یم را چاپ کرد که جایزهی بهترین کتاب سال برای کودکان را برد.
در دههی 50 با نام مستعار قلم و قدم میزدم: "نقدی بـر فلسفـهی اگزیستـانسیالیستـی سـارتر"، "بهـرهی مالکـانه در چیــن"، "تکنگاری بلوک کرارج اصفهان"، "عشق پرولتری" و "حزب جمهوری اسلامی با دو شمشیر زنگ زده: آخوندسالاری و سرمایهداری دولتی".
در 1362 پس از تیرباران همسر اولم عزت طبائیان و برادرم سعید از راه ترکیه به تبعید آمدم و در 17 مه 1984 وارد لس آنجلس شدم. از آن پس هشت مجموعهی شعر "پس از خاموشی"،"اندوه مرز"، "شعرهای ونیسی"، "سرگذشت یک عشق"، "کفشهای گلآلود"(به انگلیسی)، "پدر و پسر"(جداگانه به انگلیسی و فارسی) و "آهوان سمکوب"، و همچنین چهار کتـاب تحلیـلی "در جستجـوی شـادی: در نقـد فرهنـگ مرگپرستی و مردسالاری در ایران"، "نوگرایی و آرمان در ادبیات فارسی: بازگشت به طبیعت در شعر نیمایوشیج"(رساله ی دکترا به زبان انگلیسی)، "شعر و سیاست و 24 مقالهی دیگر" و "من خود ایران هستم و 35 مقالهی دیگر" از من به چاپ رسیده است.
مدرک لیسانس خود را در رشتهی "تاریخ" از دانشگاه تهران و درجهی دکترایم را در رشتهی "زبان ها و فرهنگهای خاورمیانه" از دانشگاهUCLA دریافت کردهام. یکی از دو ویراستار "نامهی کانون نویسندگان ایران در تبعید" و صفحهی شعر مجلهی "آرش" چاپ فرانسه، و همچنین یکی از همکاران نشریه "شهروند" چاپ کانادا و از بنیانگذاران نشست های ادبی "شنبه" در لس آنجلس هستم.
با پسرم آزاد که در 28 آوریل 1988 زاده شد، در غرب لس آنجلس زندگی میکنم، جایی که شهرداری بندی از شعر "آه لس آنجلس" مرا بر دیواری در Venice Beach حک کرده است. مدتهاست که دیگر عینک نمیزنم و از مداد استفاده نمیکنم، اما هنوز به لطف پریان الهام چشم دوختهام. نشانی من این است:
.
.
.
در راسته ی کتابفروشان بغداد
مجید نفیسی
پس از شنیدن خبر انفجار پنجم مارس در خیابان کتابفروشان که نام متنبی Mutanabbi شاعر بزرگ عرب(65-915 م) را بر خود دارد.
متنبی را دیدم که از فارس بازمی گشت
در کنار رود کر، آوای دجله را شنیده بود
که او را به بغداد فرا می خواند.
در راه شمشیرش را به قرمطیان گناوه بخشیده بود
زیرا می دانست که دیگر از این پس جز قلم یاری نخواهد داشت
به خود گفته بود:
"من، متنبی:شاعر، نبی، شمشیرزن
با شورشیان قرمطی از کوفه به بادیه رفتم
تا راز برابری را دریابم
با سیف الدوله حمدانی به حلب شدم
تا در برابر فرنگان صلیبی بایستم
و با عضدالدوله دیلمی به فارس رفتم
تا تخم شعر عرب را در آن خاک بپراکنم.
اکنون می خواهم به عراق بازگردم
و از فراز پل بغداد به ماهیگیران بنگرم
که سوار بر بلم های پوست بادامی شان
بر آب تیزپای دجله سبک بارانه پارو می کشند
صابئین قطیفه بر دوش را تماشا کنم
که رو به ستاره ی شمال
در پایاب های کنار رود غسل تعمید می کنند
و از طباخان کوی ابونواس
عدس پخته و ماهی مزگوف بگیرم
که بر ترکه های انار کباب می شود
چه خوش است در کنار نیزارهای رود
از این سو به آن سو رفتن
و از پشت تنه ی نخلی
بوسه بازی جفتی جوان را تماشا کردن
چه خوش است در کنار پیر چنگی نشستن
و سرگذشت دجله را از کوه تا خلیج شنیدن
چه خوش است پیش از بانگ اذان به گرمابه رفتن
و تن را به نوازش لیف و کیسه سپردن
و همراه با لنگ و قطیفه
کاسه ای آب یخ از جامه دار گرفتن
و آنگاه با خیالی خوش به دارالحکمه رفتن
و برق شادی را در چشمهای نوجوانان دیدن."
متنبی به خود گفت:
"می روم تا دوباره کودک شوم
و از بازی واژه ها به وجد آیم."
متنبی از فراز جسر بغداد
به درون آب دجله نگاه کرد
اما بجز عبور یکنواخت خون چیزی ندید
ماهیگیران به صید مردگان می رفتند
برزگران قلم های استخوان می کاشتند
زائوان پشت بوته ها نوزادان بی سر می زائیدند
مردان سربریده در پایاب ها می دویدند
و آب فروشان دوره گرد در کوچه ها فریاد می زدند:
خون تازه آورده ام! خون تازه آورده ام!
در راسته ی کتابفروشان، مه سرخی
آسمان و زمین را پوشانده بود
محمد صحاف، زیر آوار پی سر بریده ی برادر خود می گشت
پدر حسین، دوره گرد حمص فروش
یک لنگه از کفش پسرش را به دست گرفته بود
و با آن حرف می زد
شطری کتابفروش اشک می ریخت
و به دنبال برگهای سوخته ی شعر
در کوچه های شرقی دجله می دوید
و بیتی از متنبی را زیر لب می خواند:
"خط شعر مرا نابینا می بیند
و صوت شعر مرا ناشنوا می شنود".
متنبی ایستاد
دشداشه اش به پوست تنش می چسبید
و چفیه اش نمناک از خون بود
به خود گفت:
آدمها یا کتابها؟
کتابها یا آدمها؟
آیا باید قلم را زمین می گذاشت
و شمشیر را به دست می گرفت؟
دجله پاسخ نمی داد
دجله چون تیری رهاشده از کمان
روان بود.
19 مارس 2007
معنی حق انشتار محفوظ این است که با ذکر مأخذ نمی توان بازمنتشر کرد؟
من دلم می خواست این شعر را در وبلاگم درج کنم و بارها بخوانم