آنجا كه زندگي از هر سو تهديدمان ميكند، نميتوان ادبيات آفريد. به عبارتي در گرماگرمِ برو بياها و مسامحه و اكراه نميتوان به تأمل نشست. ادبيات آنگاه آغاز ميشود كه چرخ زندگي از حركت باز مانده باشد يعني شما زندگي را پشت سرتان داشته باشيد و نه در پيش رويتان. تصوري دروغين از اديبان وجود دارد كه البته رايج هم هست. در اين تصوير، اديب و شاعر در وسط زندگي، در تار و پود زندگي ورجه وورجه ميكند، با امحاء و احشاي خود ور ميرود. در تمام جهتهاي ممكنه دوندگي ميكند. اصطلاحاً دست به تجربه ميزند. بيشتر اينگونه تجربيات هم حول تن ميچرخد. يعني اديب آينده، تن خود را موش آزمايشگاهي هوسها و اميال اديبانهي خود ميكند. اين تصور از هنرمند و اديب احيانا بعد از رمبو رواج پيدا كرده است. او كه براستي از جبههها و ميدانهاي زندگي گزارش داده است از استواي روح پرتلاطم آدمي. اما او وقتي آن اشعار تابناك را مينوشت هنوز وارد زندگي نشده بود. و وقتي وارد زندگي شد ديگر ادبياتي در كار نبود. فكر كنيم به خيل عظيم شاعراني كه در ايران «پيش رمبو» لقب گرفتهاند. و هيچ كدامشان از سير و سفرشان شعر بيرون نكشيدند. انها غرق در محتواي زندگي، گاهي گزارشي از خاكستر شدگي خود را دادهاند. و زندگي آنها را با خود برده است. به عبارتي آنها به ديدار خود نايل نيامدند. آنكه در تمدن ادبيات ساكن است نسبت به زندگي يك ايلياتيست، در صعبالعبورها چادر زده است. براي رسيدن به آن بلنديها بايد بزكوهي بود و زندگي كاهلتر از ملالها و بعد از ظهرهاست. يك ايلياتي از زندگي فقط قند و شكر ميخرد. بي ترديد فلوبر يكي از تابناكترين اديباني ست كه تاريخ ادبيات به خود ديده است. او بايد دستاورد بزرگاش را مديون اين عمل تهورآور باشد كه در جايي به زندگي پشت كرد و تلاش كرد كه همهي آثار زندگي را از خود دور كند. جملهي معروفاش بيانگر اين امر است: « رمان من صخرهاي ست كه من خود را بدان بستهام و نميدانم كه در جهان چه ميگذرد و نميخواهم كه بدانم.». در زندگيِ كارگاهي اينگونه اديبان، حادثهها، همان جملهها هستند. و هر بار كه به اين موضوع فكر ميكنم آن چند نويسندهي طراز اول در جلوي چشمانم نقش ميبندد: جويس. كافكا. پروست. جويس اصطلاحي دارد به نام اپيفني يا اپيفانيا. كه به معناي تجليست. در كارهاي اوليهاش، كه در دوبلين قبل از مهاجرت نوشته، با اشتياق خاصي اين اصطلاح را به كار ميبرد. مراد او، در اصل، تجلي آدميست بر خويشتن در لحظهاي كه نور نبوت، روح را شفاف كرده است. همين. روز شانزدهم ژوئن 1904 جويس بر جويس متجلي ميشود. باقي زندگي تنها ميتواند به اين كار بيايد كه از آن تجلي بنويسيم. در دوران مهاجرت، در آن سالهاي دربدري او مدام از زندگي اجتناب ميكند. از عمل دوري ميكند. در پيادهرو ميماند. زندگي پشت سر اوست، در همان لحظهي تجلي سو سو ميزند. محتوا اتفاق افتاده است و او دنبال فرمي براي روح خود ميگردد. اين عميقترين تجربهاي است كه يك اديب ميتواند داشته باشد. باقي حركات، سبكسريست. جدي نگرفتن زندگيست دنبال خود گشتن در بيرون خود است. جنگ بين فليس باوئر و كافكا در واقع جنگ ادبيات و زندگيست. و كافكا در لحظهاي از روشنبيني به نفع ادبيات، زندگي را از زندگي خود طرد ميكند. براي درك اين حقيقت كه زندگي از ما چه خواهد ساخت هزار و يك شب لازم نيست همان لحظهي تجلي كافيست. به استعارهي كشتي پروست بينديشيم كه در "روزها و خوشيها" از آن سخن گفته است. همين عنوان كتاب خود بيانگر عالميست. زندگي، روزهاست و خوشيها. خود پروست بايد تا ساختن كشتي خود، بيرون از خود در جادههاي جهان سرگردان باشد در كافههاي دهان و دود. شايد هيچ كس به اندازهي او در مقابل زندگي مقاومت نكرده باشد. گاهي در شبگرديهايش انگار فانوسي به دست گرفته تا صورت شب را خوب نگاه كند و مطمئن شود كه چه خوب از اين هيولا، روح و روانم را كندم. به بورخس فكر ميكنم به آن اديب يگانه. وقتي ميگويد: «ادبيات فاسدم كرده است.» انگار ميخواسته بگويد كه ذرهاي از ريخت و پاش و هرزگيهاي زندگي در من نمانده است. مطلقاً خودم را وقف ادبيات كردم.
ادبيات: جايي براي زيستن؛ فرمي براي روح.