حسین نوش¬آذر
این داستان پیشکش دوستمِ قاضی ربیحاوی
صلاحی گفته بود برویم جلو مجلس. کلاسها را از چند روز قبل تعطیل کرده بودیم. آن موقعها من هنوز یک مرد کامل بودم. یک معلم. یک مرد فرهنگی. با دو دست کت و شلوار و سه سر عائله. خانهی استیجاری. پول ِ آب و برق. رخت و پخت ِ همین دو تا دختر و هر چند گاه یک بار هزینهی دوا و درمان مثلاً. در همین حدود. یک مرد کامل در همین حدود. با عقاید و علائقی در همین حدود. اول نمیخواستم بروم. اما نتوانستم به صلاحی نه بگویم. گفتم نهایتش چوب میخوریم دیگر. مگر ما چه میخواهیم؟ خون که نکردهایم. یکی مثل من یا فرض کن صلاحی مگر چه اهمیتی میتواند داشته باشد. بود و نبودِ یکی مثل من، یا فرض کن بود و نبود یکی مثل صلاحی در کار دنیا چه تاثیری مگر دارد. برای همین رفتم. به خانم نگفتم. گفتم اگر بگویم دلنگران میشود. گفتم اگر دیر آمدم، نگران نشو. من با صلاحی هستم. گفت کجا میخواهی بروی مرد. یک دفعه کار دست خودت ندهی. اگر به فکر من نیستی، به فکر این بچهها باش لااقل. سر بلند کردم. آسمان آبی بود، بی هیچ لکه ابری. درست مثل آسمانی که وصفش در داستانها میآید. کبوتری هم از روی هرهی دیوار پر کشید. صلاحی دم در منتظر بود. هر چه بفرما زده بودم، نیامد تو که نیامد. تکیه داده بود به دیوار. یک روزنامه هم توی جیب کتش بود. اگر سیگاری آتش میزد، آن وقت همه چیز کامل میشد، همانطور که بایست باشد و نبود. مثل تصویر بچهها که چسبیده به هم پشت نیمکتهاشان مینشستند. با آن گردنهای باریک و بلند و دانههای ریز – ریز ِ گج که توی هوا موج میزد. بیست سال بود که با این تصویر زندگی کرده بودم، در کنار مردهایی که کت و شلوار خاکستری به تن دارند و پیرهنشان از فرط شست و شو حالا دیگر نخنماست. یکی مثل صلاحی، یا من، در آن روز که هنوز کامل بودم، هرچند دست به دهان. مبتلای زندگی، با چهار دندان آسیا که کشیده بودند، و جز این چهار دندان، به خدا چیزی، به هر حال، باور کنید کم نداشتم.
جلو مجلس، خب معلوم است، همانطور که در خبرها آمد اغتشاش شد. روز اول کمتر. روزهای بعد بیشتر تا آن بگیر و ببندها که گفتن ندارد. چون همه میدانند. اینها مهم نیست. مهم این است که نمیدانم چطور شد دستم را که بلند کردم، دیدم شست ِ دست راستم نیست. وحشت کرده بودم. درد نداشتم. خون نمیآمد. جاییم زخم نبود. حتی مثلاً جای خالی شستم مور مور نمیشد. یعنی اگر به تصادف چشمم نمیافتاد به جایی که شست آدم به دستش چسبیده است، شاید اصلاً متوجه جای خالیاش نمیشدم. مثل خیلی چیزهای دیگر که در زندگی باید باشد، اما نیست. دستم را به صلاحی نشان دادم. گفتم: تو هم میبینی؟ گفت: چی؟ چرا شلوغ میکنی؟ داشت شعار میداد. معیشت، منزلت حق مسلم ماست. من هم شعار دادم: معیشت، منزلت، و در همان حال نگران ِ دست راستم بودم. یادم است حتی زیر پام را نگاه میکردم با این امید که شاید شستم را ببینم. اما، فقط پا میدیدم. پاهایی که همه شبیه پاهای من بودند، با کفشهایی که انگار همه کفشهای من بودند. هر جور بود، به همان وضع برگشتیم خانه. صلاحی در تاکسی که نشسته بود، انگار هنوز یک مشت گره کرده بود. شاید هم نا نداشت. از هم که جدا شدیم، دیروقت بود که به خانه برگشتم. بچهها خواب بودند. خانم هم خواب بود یا وانمود میکرد که خواب است. رخت خانه پوشیدم و با احتیاط خودم را زیر پتو جا دادم. خانم عادت داشت رو به دیوار بخوابد. میخواستم بیدارش کنم. میخواستم بگویم خانم شستم نیست. نگاه کن. اما صدایی نکردم. به تاریکی خیره ماندم تا خوابم برد. فردای آن روز سهشنبه بود. بله. سهشنبه بود. صلاحی باز با همان وضع دم در منتظر بود. گفت: «چطوری، دیر کردی؟» گفتم: «دیر کردم؟ تو زود آمدی. تازه هفت و نیم صبح است.» ریشش را هم نتراشیده بود. من هم ریشم را نتراشیده بودم. از خانم هم خداحافظی نکرده بودم. یعنی تا از خواب بیدار شوم، دیدم بچهها را با خود به مدرسه برده، هر چند که گفتم – کلاسها دایر نبود. اما مدارس باز بود. به صلاحی گفتم: شستم... گفت: «میدانم. مهم نیست. پیش میآید.» انگار به تسلی دستی به شانهام گذاشت. اگر دستش را آنطور به شانهام نمیگذاشت نگران نمیشدم. در تاکسی که نشسته بودیم، خوب یادم است که اول یکی از گوشهام، گوش چپم بود یا راستم نمیدانم، یعنی یادم نیست، مهم هم البته نیست، یعنی الان مهم نیست که گوش چپم بود یا راستم که افتاد. یعنی من از خستگی که دست بردم به صورتم، دیدم یکی از گوشهام، حالا گوش چپم یا راستم توی دستم آمد. بعدش هم که داشتم پیاده میشدم آن یکی گوشم افتاد و خلاصه تا به بهارستان برسیم، خیال میکنم حتی بینیام هم افتاده بود. اما چشمهام هنوز سر جاش بود. میدیدم که این تو بمیری دیگر از آن تو بمیریها نیست که مثلاً ما شعار بدهیم وزیر بیلیاقت اخراج باید گردد. من شعار نمیدادم. یعنی حتی اگر میخواستم نمیتوانستم مثل بقیه فریاد بزنم. میترسیدم. میترسیدم اگر فریاد بزنم چیزی از من کنده شود. میترسیدم باقیماندهی تنم هم بریزد. مثل یک دیوار فروریخته یا یک خانهی کلنگی، یا فرض کن مثل همان جامی که پارسال پیرارسالها از دستم افتاد و شکست. حیف. باقیش گمانم معلوم است. در روزنامهها و جاهای دیگر خبرش درج شد. عدهای را هم گرفتند. همان روز بود دیگر. بله. همان روز که عدهی زیادی را گرفتند، توی آن شلوغی من صلاحی را گم کردم. میدویدم و با هر قدمی که برمیداشتم، اینطور بود که انگار چیزی از من جدا میشد. نمیدیدم. اما میدانستم که ابروهام ریخته است.
میدانستم، این را دیگر خوب میدانستم که وقت دویدن یکی از دستهایم افتاد. جای خوشوقتی بود که پام چیزیش نشد. وگرنه معلوم نبود چه بر سرم میآمد. به خانه که رسیدم، با آن وضع که گفتم، دیدم خانم سفره را چیده است. انگار منتظرم بود. بهار و شقایق شامشان را خورده بودند. داشتند تکلیف مدرسهشان را انجام میدادند. میترسیدم خانم مرا که ببیند زهرهاش بریزد. حتی توی چشمهام هم نگاه کرد. انگار ندید. حالا اگر برق رفته بود، میگفتم در تاریکی نمیبیند. اما همه جا روشن بود و نمیدید. گفتم نمیبینی؟ گفت: بشین، شامات سرد میشود. کوکو پخته بود. نان تازهی برشته هم از نانوایی خریده بود. لقمههای بزرگ برمیداشتم. من اصولاً کمغذا بودم. اما آن شب لقمههای بزرگ برمیداشتم. گمانم کنار سفره خوابم برد. یعنی سرم را که به دیوار تکیه دادم، چشمهایم روی هم افتاد. وقتی بیدار شدم، دیدم دیگر جایی را نمیبینم. دست به چشمهام که بردم، دیدم دو حفرهی خالی آنجا هست. ترسیدم. فریاد زدم انگار. اما طوری بود که کسی صدایم را نمیشنید. صلاحی آن روز نیامد. روزهای بعد هم نیامد. موهای سرم ریخته بود. از پا افتاده بودم. یعنی پاهام نبود که از پا بیفتم. باقی خیلی سریع اتفاق افتاد. یادم نیست. فرض کن در چشم به همزدنی. فرض کن چشمهات را میبیندی و وقتی چشمهات را باز میکنی، میبینی چیزی دیگر از تو باقی نمانده است، جز همان قلبی که کنار سفره، کنار ِ ظرف کوکوی شبمانده میتپد. بعد دستی میآید که آن را خوب میشناسی. این دست همان دستیست که اولین بار وقتی آن را در دست گرفتی، احساس کردی زندگی میتواند زیبا هم باشد. بعد، همین دست که الان سالهاست که دیگر با تن تو غریبه است، تو را که تند تند میتپی، از روی زمین برمیدارد، و با دقت، حتی با عشق، بله حتی با عشق تو را میاندازد توی ظرفی شبیه تنگ بلور، توی یک محیط مایع که سرد است، و تو، در آن سرما هیج کاری نمیتوانی بکنی، جز آن که به تپیدن ادامه بدهی و از خودت بپرسی که کی این تپش ِ منظم، در دقیقه شصد تا هشتاد بار، شبها کمتر، روزها اندکی بیشتر اما نامنظمتر ادامه پیدا میکند که برسی که شاید برسیم، که برسم به همین یک کلمه: تمام. بله. همین یک کلمهی ساده: تمام. باور کن بعدش هم مهم نیست چی میشود. مهم این است که تمام شود. تمام. اینطور مثلاً: تپ تپ. تمام. تپ... تپ. تممام.