هژیر پلاسچی
-
قافی که ابتدای نامش بود وقتی دق آورد
هژیر پلاسچی
-
قیصر امین پور که مرد نویسندگان و هنرمندان دگراندیش راه سکوت گزیدند و آنهایی که قیصر را این آخری ها از سروش نوجوان اخراج کرده بودند، برایش آگهی تسلیت صادر کردند. راست این است که قیصر امین پور سال های آخر عمرش را در تنهایی دردناکی گذراند که حاصل هم پالگی گذشته اش با نهادهای حکومتی بود. چنین است که وقتی می خواهم در مورد قیصر امین پور بنویسم کافی نیست نوشته باشم او نیز مانند هر شاعر دیگری که به راستی شاعر است، شعرهای خوب هم دارد. شعرهایی که می توان خواند و سرشار شد. کافی نیست چون نام قیصر امین پور مانند چند تنی دیگر با سیاست های فرهنگی جمهوری اسلامی ایران گره خورده است و چاره یی نیست اگر می خواهم در مورد قیصر بنویسم مروری کنم هرچند گذرا و ناقص بر آنچه که حاکمیت چیره در ایران بر روزگار ادبیات و هنر ایران آورده است. شاید با این مرور بتوان از آن تنهایی سال های آخر که زیست قیصر را فراگرفته بود و آنچه پس از مرگش رخ داد رمزگشایی کرد.
سال های ابتدایی پس از پیروزی انقلاب 57، تمامی آنانی که در میدان مبارزه بودند دغدغه ی حفظ انقلاب را داشتند. آنها در پرتو شعارهای وحدت طلبانه همه را به اتحاد می خواندند، در کار سازماندهی کمیته های حفاظت از انقلاب بودند و می خواستند هرچه زودتر دستاوردهای انقلاب را آنچنان تعمیق کنند که هیچ کودتای احتمالی نتواند عقربه ی تاریخ را به عقب بازگرداند. حوادث سال های بعد اما نشان داد کسانی هم بودند که با برنامه یی از پیش آماده به میدان آمده اند و درست مانند بازیگران عرصه ی شطرنج مشغول چیدن مهره هایشان شده اند. هنوز مشخص نشده است چقدر از این برنامه ریزی حاصل غریزه ی انحصارطلبانه ی براریکه نشسته گان بود و چقدر آن حاصل سیاست گذاری های کلان جهانی. مرور دوباره ی حوادث سال های ابتدایی پس از انقلاب، زمانی که نوآمده گان داشتند پیچ و مهره های حاکمیت شان را سفت می کردند من را با پرسش هایی روبه رو می کند که برای آنها پاسخی ندارم. مثلن خارج کردن اسناد سفارت ایران در آمریکا و ناپدید شدن آنها که از قضا مصادف بود با دورانی که داماد «ابراهیم یزدی» سمت سفیر ایران در آمریکا را داشت. یا ماجرای طبس و بعد بمباران شتابزده ی لاشه های باقی مانده از مهاجمان هوایی آمریکا.
از سوی دیگر حاکمان جدید از همان روزهای اول جای درستی را نشانه گرفتند. از همان ابتدای کار، از فروردین 58 حمله ی چماقداران به شوراهای کارگری و دهقانی آغاز شد. در حقیقت گمان می کنم تشکیل این شوراها تاکنون در مرور سال های ابتدایی انقلاب دیده نشده و باید یک بار دیگر تاریخ آن سال ها را نوشت. از همان روزهای آغازین و در جریان تحولات نه تنها شوراهای کارگری در بسیاری از کارخانه ها تشکیل شده بود، بلکه تعداد زیادی شورای دهقانی در روستاها و حتا شوراهای سربازان در درون ارتش راه اندازی شده بود. حکومت جدید خیلی زود سرکوب این شوراهای نوپا را که هنوز راه درازی داشتند تا بتوانند نقش رهبری انقلاب را ایفا کنند، آغاز کرد. طبیعی است آنجایی که ماجرا جدی می شود، سرکوب حاکمیت نیز جدی تر شود. حوادث ترکمن صحرا قطعن و کردستان کمتر به گمان من در قلب این منازعه ی سرنوشت ساز قرار دارند. کمی بعدتر نیز کمیته های خودجوش محلات به عنوان نمونه هایی که شاید در آینده می توانست نقش شوراهای محلی را بازی کنند، تصفیه شدند و بعدتر کار به تصفیه ی کارخانه ها و اداره ها و آموزش و پرورش و دانشگاه ها و روزنامه ها و نهادهای فرهنگی مانند رادیو و تلویزیون و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کشیده شد. بازخوانی تاریخ آن سال ها می تواند ما را به سوی کشف برنامه ی از پیش پرداخته شده یی رهنمون شود که مسلمانان حاکم شده با زیرکی بسیار پیش بردند تا هر صدای مخالفی را خفه کنند. برنامه یی با یک سیاست گذاری دقیق که به نظر می رسد از همان روزهای اول در جریان بود و مرحله به مرحله پیش رفت.
این همه اما کافی نبود. اگر تصفیه ی نهادها و مراکز وابسته به قدرت سیاسی از عناصر ناباب تحت عنوان تلاش برای حفظ انقلاب و تحت پوشش عنوان کشدار مقابله با ضدانقلاب توجیه شد. اگر سرکوب شوراهای نوپا در کارخانه ها و روستاها و ارتش تحت عنوان نیاز انقلاب به تولید و نظم موجه جلوه کرد. اگر سرکوب خونین شوراهای نوپا در ترکمن صحرا و کردستان تحت عنوان مقابله با تجزیه طلبان پیش رفت. اگر سرکوب سازمان ها و احزاب دگراندیش با برچسب تقابل با انقلاب و معلوم نیست کدام انقلاب رخ داد، اما نهادهایی هم بودند که به نظر می رسد نمی شد تنها با سرکوب از پس آنها برآمد. نهادهایی که علاوه بر این که به شکل سنتی، نهادهایی مترقی با گرایش آشکار به چپ محسوب می شدند اما بیشتر نهادهایی صنفی بودند تا سیاسی. رهبران و سیاست گران حکومت جدید اما برای این نهادها نیز برنامه یی در آستین سرکوبگرشان داشتند. از دل همین برنامه بود که نهادهای حکومت ساخته یی چون خانه ی کارگر، خانه ی معلم، خانه ی پرستار و دفتر تحکیم وحدت ساخته شدند. حکایت پرداختن نهادی موازی برای کانون نویسندگان ایران اما دیگر بود.
کانون نویسندگان ایران نهادی ریشه دار و اثرگذار بود که توانست سرآمدترین چهره های ادبیات و فرهنگ آن روزگار را حول مبارزه بر ضدسانسور و تحدید آزادی بیان و اندیشه و نشر به هم پیوند دهد. از همان ابتدای تشکیل کانون نویسندگان ایران حکومت پهلوی دوم تمامی تلاشش را به کار بست که علاوه بر سرکوب کانون، نهادی موازی به نام «انجمن قلم ایران» راه اندازی کند. انجمنی که نویسندگان مجیزگوی حاکمیت در آن فعالیت کنند و مزاحمتی برای ساواک آریامهری و اداره ی نگارش به وجود نیاورند. کانون نویسندگان ایران اما به دلیل حضور چهره های برجسته یی که هر کدام در زمینه ی کاری که می کردند نام آور بودند و چیره دست، برپا ماند. از میان شاعران برترین آنها احمد شاملو، رضا براهنی، سیاوش کسرایی، مهدی اخوان ثالث، محمدعلی سپانلو، محمد خلیلی، هوشنگ ابتهاج، سعید سلطانپور، محمدرضا شفیعی کدکنی، محمد زهری، فریدون مشیری، محمد مختاری، حسین منزوی، حسین صفاری دوست، اسماعیل خویی و بسیاری دیگر عضو کانون بودند. از میان نویسندگان ادبیات داستانی جلال آل احمد، هوشنگ گلشیری، جواد مجابی، سیمین دانشور، فریدون تنکابنی، محمود دولت آبادی، علی اشرف درویشیان، احمد محمود، منصور یاقوتی، نسیم خاکسار و بسیاری دیگر. از میان مترجمان: محمود اعتمادزاده (به آذین)، باقر پرهام، محمود عنایت، منوچهر هزارخانی، محمد قاضی، نجف دریابندری و علی اصغر سروش. از میان نویسندگان ادبیات نمایشی: غلامحسین ساعدی، اکبر رادی، بهرام بیضایی، محسن یلفانی و ناصر رحمانی نژاد. از میان تاریخ نویسان: فریدون آدمیت، باقر مومنی، هما ناطق، ابراهیم فخرایی و مرتضا راوندی و نیز چهره های شناخته شده یی چون: شاهرخ مسکوب، ناصر پاکدامن، علی اصغر حاج سیدجوادی، اسلام کاظمیه، محمد پروین گنابادی و امیرحسین آریانپور. راست این است که در میان نویسندگان و شاعران کمتر کسی بود که عضو کانون نویسندگان ایران نباشد.
سال دگرگونی وقتی که دررسید اما شاعران و نویندگان نیز دگرگون شدند. نسیم آزادی پس از سال ها سیطره ی پر هیمنه ی استبداد وزیدن گرفته بود. سازمان ها و احزاب سیاسی از درون مخفی گاه ها و خانه های تیمی و سلول زندان ها به خیابان آمده و نشریه و ارگان و دفتر راه انداخته بودند. از همان روزهای اول عده یی به گمان این که چون مذهبی اند باید راه دیگری برگزینند انجمنی ساختند ویژه ی نویسندگان مسلمان که در پسوند نامش یک اسلامی درشت هم بود. در میان ایشان لااقل پنج نفر از اعضای کانون، شمس آل احمد، اسلام کاظمیه، نعمت میرزازاده، علی موسوی گرمارودی و طاهره صفارزاده هم بودند و البته ابوذر ورداسبی و حبیب الله پیمان و چند تنی دیگر.
این تشکل اما گرچه پسوند «اسلامی» داشت، گرچه نویسندگان عضو آن نمازخوان و روزه بگیر و متشرع بودند اما خودی محسوب نمی شدند. حکومت جدید تنها آنهایی را خودی می دانست که نماز را درست به روایت حوزیان حاکم بخوانند. از آن میان شمس آل احمد و اسلام کاظمیه به دلیل همکاری و صحنه گردانی در نوشتن لایحه ی مطبوعات و چون در اساسنامه ی کانون نویسندگان ایران همکاران دستگاه سانسور حق عضویت در این تشکل را ندارند، از کانون اخراج شدند. اولی به حکومتیان چسبید و به مدد پرداختن چهره یی قلابی و حزب اللهی از برادرش که جلال بود، به لفت و لیسی رسید. دومی اما پس از مدتی مغضوب شد و در تبعید پس از کوشش های سیاسی بی فرجام خودکشی کرد. از آن میان نعمت میرزازاده و ابوذر ورداسبی هم در شمار مغضوبین تبعیدی بعدی بودند. اولی پس از چندی همراهی با مجاهدین خلق حساب خود جدا کرد و اینک شاعر معتبری در تبعید است و دومی در عملیات ماجراجویانه ی مجاهدین به سال 67، هنگامی که به دلیل اختلاف با رهبران سازمانش از جایگاه «تئوریسین بزرگ» تنزل داده شده بود، کشته شد. پیمان هم در ایران زیست اما زیستش همواره با تحدید و زندان و احضار همراه بود. طاهره صفارزاده اما حکم ملک الشعرای حکومت جدید را یافت و در حکومتی که سرتاسر تاریخش آکنده از ستیز گاه خون آلود با اهالی هنر و ادبیات است، قدر دید و بر صدر نشست. علی موسوی گرمارودی هم پس از توبه از همراهی کوتاه مدتش با ابوالحسن بنی صدر توانست بر خوان یغما بنشیند و شاعر معترض دیروز تبدیل به مداح پرشور امروز شود.
جداسری اما سر تمامی نداشت که تازه آغاز شده بود. پس از چندی و در پی اختلافاتی که به مطبوعات هم کشیده شد، شاعران و نویسندگانی که گرایشاتی به حزب توده ی ایران داشتند و یا عضو آن بودند از کانون جدا شدند و «شورای نویسندگان و هنرمندان ایران» را تشکیل دادند. در راس کسانی که ساز جدایی کوک کردند محمود اعتمادزاده (به آذین)، سیاوش کسرایی، هوشنگ ابتهاج، فریدون تنکابنی و محمدتقی برومند قرار داشتند. سخن گفتن و داوری در مورد این جدایی اما دشوار است چرا که هنوز هم اسناد کامل و همه جانبه یی از آن اتفاق منتشر نشده. تمام آنچه که داخل کشور موجود است ختم می شود به نوشته های همان زمانی دو سوی ماجرا و البته مقدمه ی خواندنی زنده یاد محمد مختاری بر کتاب «انسان در شعر معاصر». در آن سوی مرز هم تا جایی که من اطلاع دارم غیر از «یاس و داس» فرج سرکوهی و «کانون نویسندگان ایران» محمدعلی سپانلو چیزی منتشر نشده و این برای داوری خیلی اندک است. به خصوص که در دوران سیطره ی سرکوب، دشواری های ایستادن در برابر قدرت سرکوبگر دوباره همه را به هم نزدیک کرد و در راه اندازی دوره ی سوم کانون نویسندگان ایران، نویسندگان و شاعران توده یی آن روز هم در کنار دیگران حضور داشتند و دارند.
عمر کانون نویسندگان ایران و شورای نویسندگان و هنرمندان ایران هردو اما به نیروهای سیاسی موجود در جامعه گره خورده بود. کانون در سال 60 مورد هجوم چماقداران قرار گرفت. دفترش را بستند و از میان اعضایش آنهایی را که خط و ربط روشنی به نیروهای سیاسی مخالف داشتند روانه ی زندان و کشتارگاه ها کردند. از آن میان «سعید سلطانپور»، «حسین اقدامی»، «جلال هاشمی تنگستانی» و «عطاالله نوریان» در برابر جوخه ی مرگ ایستادند، بسیاری زندانی شدند و بسیاری به تبعید اجباری مهاجرت کردند. شورای نویسندگان و هنرمندان هم در سال 1362 همزمان با تصفیه حساب حکومت حالا مستقر با حزب توده منحل شد. از میان ایشان نیز «محمد پورهرمزان»، «هوشنگ ناظمی» (امیر نیک آیین)، «جعفر جاویدفر»، «ابوتراب باقرزاده» و دیگرانی چند راهی میدان اعدام شدند، بسیاری در سلول های زندان جا گرفتند و بسیاری جان را به تبعید اجباری بردند.
بازی اما با سرکوب و کشتار دگرگون نشد. هنر و ادبیات در ایران عرصه یی بود که نیروهای چپ و مترقی بر آن تاثیر گذاشته بودند و تاثیری چنان عمیق را نمی شد به یاری سرنیزه و دوستاق از بین برد. به همین دلیل بود که محافل ادبی و هنری که تقریبن بلافاصله بعد از استیلای سرکوب پاگرفت همه متشکل از همان نیروهای مخالف خوانی بود که در گذشته بودند. همین محافل بودند که بعدتر در «آدینه» به آفتاب آمدند تا بر حاکمان سایه ثابت شود که ققنوس زنده است. وقتی هنرمندان مستقل می توانستند همچنان با فشار آن همه سانسور اثری را از زیر ساطور ممیزی بیرون بکشند، همان اثر مثله شده سرآمد می شد.
حکومت جدید اما چشم امید به فرزندان خود دوخته بود که در سال های ابتدایی دهه ی شصت «حوزه ی هنری» را تشکیل دادند تا برای حاکمان هنر و ادبیات انقلابی البته از نوع اسلامی اش تولید کنند. حاکمان بعد از انقلابی ایران حاملان فرهنگ حوزه و حجره و بازار بودند و اینها را هیچ کدام پیوندی با هنر و ادبیات نبود. ولی مردم را نمی شد با تجدید چاپ دیوان حافظ و سعدی و مولوی و با انتشار انبوه رساله های علامه مجلسی و علامه های دیگر سرگرم کرد. از آن گذشته حکومت جدید عرصه را برای هنر برای هنری ها هم تنگ کرد. در فرهنگ مسلمانان حاکم شده هنر و ادبیات در کلیت خود فاسدکننده و گمراهی ساز بود. آنان بر آمده از انقلابی بودند که در آن تحریم تلویزیون و آتش زدن سینماها ترویج می شد. در این میان اما کسانی در حکومت جدید بر نقش سیاسی و اجتماعی هنر و ادبیات آگاه بودند. کسانی که هرچند هنوز معلوم نیست چه کسانی بودند اما نباید جدای از کسانی باشند که با آن دقت حیرت آور سرکوب شوراهای نوپا را سازمان دادند. چنین بود که «حوزه ی هنری» در قامت هنرمندان و ادیبان وابسته به حکومت اسلامی شکل گرفت و قیصر امین پور، شاعر ناشناس آن زمان یکی از بنیانگذاران حوزه ی هنری بود.
در این حوزه بود که «محسن مخملباف» فیلم «توبه ی نصوح» و «دو چشم بی سو» و «بایکوت» را ساخت که هم در بندهای زندان اوین برای زندانیانی که هر لحظه در انتظار حکم مرگ بودند، پخش می شد و هم هنوز از تلویزیون جمهوری اسلامی پخش می شود.
-
محسن مخملباف در دهه ۶۰، مخملباف از بانیان حوزه هنری بود
-
در همین حوزه «حسام الدین سراج» برای حاکمان سرودهای انقلابی ساخت و «مرتضا آوینی» آماده می شد تا به موقع «تهاجم
فرهنگی» را تئوریزه کند و دست مایه یی به دست جوخه های مرگ مستقر در امنیت خانه بدهد که دگراندیشان را سلاخی کنند.
-
مرتضی آوینی، فیلمساز حکومتی و فعال حوزه هنری دهه ۶۰
-
قیصر امینپور، شاعر حکومتی و از بانیان حوزه هنری در دهه ۶۰
-
«حسن حسینی» و «فریدون عموزاده ی خلیلی» در همین حوزه بالیدند تا به خیال خام حکومتیان بتوانند در مقابل احمد شاملو و محمود دولت آبادی قد علم کنند. و قیصر امین پور یکی از بنیانگذاران همین حوزه بود.
زمان اما گذشت و پراکندن بذر دگرگونی خصلت زمانی است که می گذرد. این دگرگونی تقریبن همزمان هم در قیصر امین پور و برخی دوستانش رخ داد و هم در میان دوستان امین پور در حوزه ی سیاست. آنها برای این دگرگونی اما دو راه متفاوت رفتند و من ناگزیرم که این دو طریق را هرچند مختصر توضیح بدهم.
راست این است که سرکوب های دهه ی شصت توسط کسانی انجام شد که در هیات به کشتارگاه رونده گان، رقبای احتمالی قدرت خود را می دیدند و اینها به گمان من کسانی نبودند غیر از وابسته گان به آن جریانی که به دلیل اعتقاد به تمرکز همه چیز از جمله اقتصاد در دستان حکومت به جناح چپ جمهوی اسلامی موسوم شدند. صحبت مطلقن از جلادان و زندانبانان نیست. صحبت از کسانی است که در نهادهای امنیتی و قضایی و نظامی و ارشادی سرکوب و ریشه کنی مخالفان را تئوریزه و سازماندهی موثر کشتار را برنامه ریزی می کردند. کسانی که تشکیل نهادهایی چون خانه ی کارگر و دفتر تحکیم وحدت طرح های آنان بود که اجرایی شد. نه این که دامن نیروهای وابسته به جناح راست حکومت به کلی از این فاجعه بری باشد. به هیچ وجه! مگر می شود نام های آشنای دیروز و امروز را فراموش کرد؟ اما کارگردانان اصلی بازی مرگ به باور من، همان هایی بودند که گفتم.
دو عکس از اعدامهای گروهی فعالان سیاسی پس از انقلاب
-
این همه ولی کافی نبود. فرهنگ و اندیشه با جوخه های تیر و طناب های دار و زندان های مخوف و گورهای بی نشان از بین نرفت. چپ هنوز زنده بود. پس کار به دستان سرکوب شیوه دیگر کردند. آنان به تجربه دریافتند که باید بیاموزند تا در مقابل اندیشه ورزی حرفی برای گفتن داشته باشند و طبیعی است که این آموختن را با سویه ی ضدچپ آغاز کردند. چنین بود که در عصر فروپاشی شوروی و ترک تازی فرانسیس فوکویاما و فون هایک و میلتون فریدمن به نئولیبرالیسم برسند. روندی که از دل آن پروژه ی اصلاحات بیرون آمد و شرح این ماجرا برای زمان دیگری بماند.
آن سوی ماجرا هم طریق دگرگونی پیمود. هنرمندان و ادیبان حکومتی هم در پیمودن راهی که سویه اش ضدیت با هنر و ادبیات چپ و مترقی بود دگرگون شدند. آنها چون به مرور فهمیدند برای ایستادن در مقابل هنر و ادبیات چپ باید اثری درخور تولید کرد، کورمال کورمال کشف هنر و ادبیات جهان را آغاز کردند و کسانی از آن میان که جانی شفاف تر داشتند با حکومت «ارشادگر» درافتادند. چنین بود که اهالی هنر و ادبیات حکومتی چندپاره شدند. کسانی چون علی موسوی گرمارودی و حمید سبزواری و رضا رهگذر و فرج الله سلحشور و جمال شورجه، همان هایی که نویسندگان و شاعرانشان این روزها صحنه گردانان «انجمن قلم ایران» شده اند، همچنان بر طریق «مقدس» مداحی پافشاری کردند و هنوز قدر حکومتی می بینند و بر صدر می نشینند. کسانی که بندبازی بلد بودند چون فریدون عموزاده ی خلیلی و فاطمه راکعی و صدیقه وسمقی خود را به اصلاح طلبان حکومتی چسباندند و میان ایشان نشستند. کسانی چون بهروز افخمی و ابراهیم حاتمی کیا و ایرج اسکندری که بندبازتر بودند دمی با این نشستند و دمی با آن تا از این میانهبازی نمدی برای کلاه خود بسازند. کسانی اما یک سره باختند قیصر امین پور، حسن حسینی و محسن مخملباف از این دسته بودند.
آنان باختند چون من باور دارم که جانی شفاف تر داشتند. آنان مداح نبودند. کافی است برای اثبات این مدعا شعرهای قیصر یا حسن حسینی را با مثلن سبزواری مقایسه کنیم. قیصر به باور من نبض واژه ها را فهمیده است و همین فهم کلمه است که او را به رفتاری شاعرانه می کشاند. رفتاری که منجر به اخراج او از سروش و حوزه ی هنری شد و لبانش را بست تا در سال هایی که به سوی مرگ می رفت، در سال هایی که می رفت تا دق کند سکوت کرده باشد.
من حسن حسینی را پیش از مرگش چندباری دیده بودم. گمان می کنم سال 1378 بود. من به محلی رفت و آمد داشتم که حسینی گاهی به آنجا می آمد و باز گاهی فرصتی دست می داد که با هم همکلام شویم. من آن زمان مانند بسیاری دیگر دچار توهم اصلاحات بودم و این حسینی بود که با کلماتی رکیک همه را یک کاسه می دانست. از طریق همین حسینی به قیصر معرفی شدم و تنها یک بار برای دیدارش به سروش نوجوان رفتم. من به دلیل باورهایم تنها مجله های روشنفکری و روزنامه های سیاسی آن روز را می خواندم. در دیدار با قیصر بود که دیدم بر خلاف آنچه انتظارش را داشتم از نرودا می گوید و احمد شاملو و آنجا بود که آخرین شماره ی سروش نوجوان را به من داد که در آن از مهدی اخوان ثالث و صادق چوبک نوشته شده بود. دروغ نوشته نشده بود. به نفع حکومت نوشته نشده بود. در سروش نوجوانِ قیصر، راست نوشته بودند. این همه اما دیده نشد و من حق را به کسانی می دهم که این همه را ندیدند. دردناک است اما حق با آنهاست. روایت هنر و ادبیات پس از انقلاب 57 روایت دردناکی است. روایت دردناکی که برای دیدن همه ی آن باید بسیار نوشت. باید از آنهایی که در برابر جوخه ایستادند، آنهایی که شکنجه ناکارشان کرد، آنهایی که سال ها در سلول های تنگ و تاریک ماندند، آنهایی که به اجبار روانه ی تبعید شدند نوشت. باید از دست به خود گشودگان و آرمان باختگان و آرمان فروخته گان نوشت. باید از آنهایی نوشت که به ساختمان های مخوف و زیرزمین های نمور و هتل های شیک احضار شدند، آنهایی که دائم تهدید شدند، آنهایی که جنازه هایشان را در خانه ها و بیابان ها یافتند نوشت. باید از سلطه ی مطلق سانسور نوشت. و وقتی همه ی این روایت نوشته شود من حق را به کسانی می دهم که قیصر را در سال های دگرگونی اش ندیدند که این کمترین بهای معامله یی است که در آن قیصر باخت تا پس از مرگش اخراج کنندگانش آگهی تسلیت صادر کنند و دگراندیشان مرگش را در سکوت بنگرند. قاف حرف آخر عشق و حرف اول قیصر بود اما قیصر نمی دانست که آن همراهی بدفرجام ثابت می کند که قاف حرف آخر دق نیز بوده است.
من در حالی که سوگوار عشق بودم جوابش را می دادم و دلم اما می خواست بر سرش فریاد بکشم_ گر چه دلم هم برایش می سوخت _ که خیلی خری ! هنوز قیصر رو نشناختی ؟ !
حالا هم همان اندازه دلم برای شما می سوزد آقا .و دلم می خواهد به شما هم بگویم : خیلی خری هنوز قیصر رو نشناختی ؟ قیصر حرف آخر عشق بود و اگر چشمان کوچکتان را باز می کردید می دیدید که اودر دلهای مردم زندگی می کند . قیصر بزرگ . قیصر علیه السلام !
گمان مي برم پيش از انگ و رنگ و برچسب زدن به افراد بايد كمي تحقيق كرد و سيس با ماخذ مطلبي را عنوان كرد . هر چند كه با دوباره خواني مطالبي كه در مورد كانون نويسندگان ان سالها نوشته ايد و مدارك و مدارجي كه به افراد اعطا كرده ايد ( رضا براهني ، شاعر نام دار !!!!؟؟؟) گمان نمي برم كه چندان به زير و بم كانون و واقيعت مناسبات مؤسسين و جايگاه حقيقي ان ها تما ما اگاهي داشته باشيد