کابوس زوال
در یادبود کاظم امیری
مهدی استعدادی شاد
-
اکنون سه روزی میشود که خبردار شده ام دوستم، کاظم امیری، جان سپرده است. اویی که زوال را خوش نمیداشت. تا وقتی هم که پریشان حالی و روان پریشی او را ناکار نساخت بر این اصل پای فشرد:
به زوال، روح و تن نباید سپرد!
او اما جانسپردنی غمناک را برای ما، اکنون، رقم زده است زیرا در انزوا و تنهایی مُرده؛ پس از آن که مچاله شده حس بی اعتمادی به دیگری بود و صدمه دیده عارضه روانی همه دشمن بینی؛ که یکی و دو سال پایان عمرش را تیره و تار کرد.
این سرنوشت شوم، ولی در خور او نبود، در خور هیچکس نیست. و هرگز برازنده ی هیچ آدمی مباد که در بیخبری دوست و رفیق جان بکند و بمیرد. با جسدی که در گوشه ای بماند وکسی نداند از سنگینی اندوه یاد این نعش روی زمین مانده.
تُف بر روزگاری که آواره ها را از هم میپراکند!
ما، او و من در گذر روزهای کوتاه نشاط و شبهای بلند اندوه، دوست و آشنای مسائل یکدیگر بودیم. هم سن و سال و همنسل هم بودیم. ابواب جمعی نسلی طلسم شده، نسلی درگیر انقلاب 57، نسلی خاکستری و نیز به گروگان گرفته شده از سوی بنیادگرایان مسلمان که امریکائیان را پس از چند ماه آزاد کردند اما ایرانیان را هنوز نه؛ و اکنون دیگر نسلی است که میرود به تمامی خاکستر شود؛ همانطور که تن کاظم پس از جانسپاری خاکسترشد.
او در تجربه تلخ و شیرینهای روزگار همنسلی، از من و از بسیاری از ما، تاوان بیشتری پرداخت و از جان افزونتر مایه گذاشت. این پاکباختگی اما فقط بخاطر این نیست که در پایانه حیات، و در سرزمین بی در و پیکر تبعید، تنش به دست آتش سپرده شده و سوخته اش در ظرفی فلزی به یادگار مانده است. او از جوانی در مقابله با اهریمن دلیر و پیشقدم بود.
کاظم امیری تباری ایلیاتی داشت. در تماسهای تلفنی این شبها از دوستان میشنوم که فرزندی از ایل شاهسون بوده است. گرچه نزدیک به بیست و اندی سال آشنا بودیم، بخاطر خصلت توداری و رعایت مخفی کاری که تا سرحد مطلق میرفت، نمیدانم خانواده اش کیست و در کجا بدنیا آمده است.
گمان میکنم بعد از هژده سالگی از زندگی خانوادگی، که برایم معلوم نیست کوچنده بوده یا ساکن، جدا و دور شده است. جدایی و دوری برای آن که از حاشیه بدر آید و در شهر و در مرکز ساکن شود. میخواست، مثل سایر روحهای بیقرار و نگران بهبودی وضع، با جُنبش آزادیخواهی و عدالت طلبی همراه باشد که سرنوشتش در شهر و با شهروندان رقم میخورد.
رسیدن به پایتخت، اما، برای او به معنای ماندگاری و سکونت مداوم نبود. چرا که پس از چندی، بخاطر بگیر و ببندهای رژیم تازه برپا شده ی ملایان، مجبور به گریز و گذر از مرز و کوچ بود: از ایران به ترکیه، از ترکیه به آلمان، از آلمان به فرانسه و باز از فرانسه به آلمان و نیز آن چند باری که برای انتقال و کوچ بعدی به هلند و سوئد رفت تا سرانجام به آلمان بازگردد و نوبت کوچ ابدیش سر رسد.
با کشاکش نیروهای سیاسی درگیر در فعالیت اجتماعی و انقلاب 57، به سازمان چریکهای فدایی خلق ایران متمایل میشود. تمایلی که او را یارگیری کرده و به فعالیت سازمانی و تشکیلاتی میکشاند. پس از انقلاب، که تثبیت قدرت ملایان و انشعاب ناشی از واکنش به قدرت حاکم را در سازمان فداییان بهمراه داشت، به جریان "اقلیت" میپیوندد؛ که حاکمیت را دشمن آزادی و مردم ارزیابی میکرد.
منتها از آنجا که مسیر آزادیخواهی و رهایش راهی هموار و بی دست انداز نبوده و نیست، سازمان اقلیت نیز برای او آن خانه ای نشد که روءیایش را همیشه در سر داشت.
انگاری سرنوشت نسل مارا که نمیخواست با بیداد دیرینه همنوا باشد، چنین سرشته اند که از خانه فقط روءیایش را داشته باشیم.
نسل سرکش، و البته ضربه ی روحی و جانی خورده از خیانت رهبریت اکثریت سازمان فدایی که با سرکوب و پیگرد حاکمیت پسا انقلابی همدست شد، در "اقلیت" نیز فضای رشد و شکوفایی نیافت.
در پس داغ و درفش رژیم که بر جان آزادیخواهان آوار میشد و نیز بر سر هر آن کسی که لب به مخالفت میگشود، در اختلافات داخلی اقلیت با حماقت، تعصب و جزمگرایی روبرو شد. میراث نکبت بار استالینیسم که سر و جان چپ سنتی را در چنگ داشت، امکان تنفس در هوای آزاد را به نظریه پردازی نمی داد تا در برابر شرایط تغییر یافته فکر چاره دگر باشد. در آن جست و گریزهای پُر از مخاطره پس از خرداد ماه سال 60، کاظم با انشعابی از اقلیت فاصله گرفت که خود را گرایش سوسالیسم انقلابی نامید. با افکاری همنوا شد که میخواست تعریفی تازه از چپ به دست دهد و فاصله نظری و عملی را با مارکسیسم مبتذل شده و ایدئولوژیک انگشت نشان سازد.
در این دوران کاظم یکی و دو گزارش و یک تحقیق به دست یاران رساند که در نشریه های گرایش سوسیالیستهای انقلابی چاپ شد. گزارش هایش جمعبندی از کار نظامی و به حضورش در جنگلهای مازندران بر میگشت که با جُنبش سربداران همراه شده بود. جُنبشی که میخواست در شهر آمل قیامی را علیه رژیم ارتجاعی برپا کنند. این گزارشها، با تاکید بر آموزش سوسیالیسم، در نشریه "زمان نو" چاپ پاریس سالهای آغازین دهه شصت و با نامهای مستعار س. ا و ساوالان صبحی انتشار یافته است.
کاظم به اسمهای مستعار متفاوتی مطلب نوشته است که تمامش را نمیشناسم. بهر حالت در پس آن یادداشتهای جنگل مازندران به بررسی تئوری حزب لنینی پرداخت که در نشریه "اندیشه و انقلاب" دانشجویان ایرانی هوادار سوسیالیسم و انقلاب در امریکا منتشر میشد. بعدها با همین نام رضا آذری با من مطلبی مشترک نگاشت که به بررسی جورج اورول و ملودرام سیاست میپرداخت. این مطلب در نشریه "کنکاش"، چاپ امریکا به چاپ رسیده است.
در همان تمرینهای اولیه نگاه انتقادی به جُنبش و به خود، در یافته بودیم که شعار مسئله اساسی هر انقلاب کسب قدرت سیاسی است، به کار ما نمی آید. ما در جامعه ایرانی با مشکلات عدیده ای روبرو بودیم که فقط با قدرت سیاسی، حتا اگر از آن ما میشد، نیز برطرف نمیگشت.
این نکته در ما رویکرد به مبارزه فرهنگی را در پی داشت. ما تغییر میکردیم و چشم انداز مطلوب دورتر میشد.
این دگرگونی در زندگانی کاظم که در پایانه دهه هشتاد میلادی قرن بیستم در رابطه آزاد و عاشقانه صاحب فرزندی با نام آناهیتا شد، تحصیل ادبیات آلمانی و ژورنالیسم در دانشگاه آزاد برلن را به دنبال داشت.
در این دوره او به نقد ادبی روی آورد و مطالبی در باره شعر و داستان نویسی مدرن و معاصر فارسی نوشته که در جُنگ و نشریه های ادبی تبعیدیان و مهاجران( مثل نشریه های کبود و سنگ و باران) به چاپ رسیده است. کاظم تحصیل خود را به سرانجام رساند و دانشنامه دریافت کرد. اما زندگی مشترکش دوامی چندان نداشت و از فرزند خود جدا ماند. جدا ماندنی که در ادامه زندگی کاری ترین ضربه روحی و روانی را به وی زد.
از نزدیک شاهد بودم که نتوانست این رابطه را جمع و جور و احیا کند. با خودش در کلنجاری بی حاصل شد که آن ته مانده آرمانگراییش را نیز تلف کرد.
کاظم که گمان میکنم اسم شناسنامه ای و مدارکش حبیب امیری عزیزآبادی بوده است، گرچه هرگز تلاشی برای چاپ کتاب نوشته های خود نکرد ولی یکی از اولین پیشقراولان استفاده از اینترنت و ایجاد سایت شخصی بود. سایتی که کار های خود را در آن منتشر میساخت. مثل طرح و نقاشی های خود یا نقد آخرین رُمان هوشنگ گلشیری و مصاحبه با یدالله روءیایی را. این مطالب در نشریه "کارنامه" چاپ ایران نیز به چاپ رسیده است.
در برلن که محل کوچ پایانی او بشمار می آید، در پروژه راه اندازی و قوام نشریه "افرا" همدل و همراه بود. نشریه ای که چند شماره ای انتشار یافت و سرنوشت مختوم سایر نشریات کوتاه مدت تبعیدیان را یافت.
اکنون از یاد و تلاشش برای باشرافت زیستن و به خود رسیدن گرم میشوم و انگیزه میگیرم. همچنین ابراز نفرت میکنم به دروغ و زوالی که آنها را خوش نمی داشت.
به یادش ارج میگذارم و گرامی میدانم دوستی اش را. خاطرش را با جملات زیر تسلا میدهم. ما که گاهی در جلد خود نمیگنجیدیم، میخواستیم پیشرو باشیم و خوب. پس تاوانش راپرداختیم و توانستیم که از این بابت سربلند باشیم. اکنون، صدایش میکنم و میگویم ای دوست:
دلواپس نباش و فراغبال پرواز کن!