داستانک: جورچین
امید باقری
1
یکروز دمدمهای غروب، توو گرگومیش
هوا، توو جادهای بیانتها، به یکباره میایستی و چشم میدوزی به خورشیدی که
پایین آمده؛ سرخ شده و بزرگ. باد توو موهایت میپیچد و خودش را از زیرِ پیراهنِ
نازکِ حریرت روی پوستت میلغزاند. پایان معاشقهی تو و باد، پایان دنیا نیست اما
در این معاشقه، چند برگ کاغذ، از سر انگشتان ظریفت سُر خواهند خورد و اسیر باد
خواهند شد. همان روز است که چیزکی خواهمنوشت و خودم را از خودم رها خواهمکرد.
روی کاغذهای اسیر باد نوشته شده: «پس، امروز بود؛ روزی که باد، همهچیز را با خود
میبَرَد»
2
شب،
وقتی روی تخت دراز شدهبودم، گزارشگر اخبار تلویزیون، توو هال داشت میگفت:
«کسانی که دچار سکتهی مغزی میشن نمیتونن دستهاشون رو بالا بیارن.»
نتوانستم.
گفت:
«نمیتونن جملههای ساده رو، حتا جملههای دو سه کلمهاییِه ساده رو راحت بگن.»
دهانم
بسته بود و زبانم سنگین. نتوانستم.
گفت:
«حتا خیلی درست نمیشنوَ...»
نمیشنیدم.
کسی
تووی مغزم میگفت: «شُل، شُلتر، و باز هم شُلتر»
نتوانستم.
3
پاهایم را یکییکی از کفشهایم درآوردم
و لغزاندم توو دمپاییهای جلوی بساطش. روو به خیابان تکیهام را دادم به دیوار.
گفت:«اینها که کتونیاند»
گفتم: «یعنی نمیشه؟»
گفت: «نه!»
گفتم: «پس فکر کن دمپاییهات رو واسه
نیم ساعت اجاره کردهم. سیگارت رو بکش!»