ایرج
زهری، آزادهای که با عشق و هنر زیست
آرتا داوری
اورا
از راه نوشتههایش در مجله تماشا و همزمان از راه کوششهای تئاتریش در
تلویزیون شناختم.
این،
تا پیش از جابهجایی دو رژیم بود. از آن پس او را گم کردم، زیرا برای مدتی دستگیر
و به زندان جمهوری اسلامی افتاد.
چند
سال پس از آن، هنگامیکه در آخن بهدیدار نمایش "سلندر" نوشته بهرام بیضایی و با بازی ناصر مدقالچی،
مظفر مقدم و من آمده بود، پس از اجرا آمد نزدم و دوستی جانانهای میانمان آغاز
شد.
این،
بیست و پنج سال پیش بود. از آن پس دنیا را آورد در خانه من، زیرا که یکسر در گذر
بود.
همواره
هدیهای داشت. از نوشتهی تازه فارسی یا آلمانی و طرحی نو یا اجرایی تازه و یا آنگونه
که خودش میگفت، ترجمانی تازه. گاهی نیز چند نگاره از گرفتههای خودش میآورد. پشت
آنها را مینوشت. شرح نگارهها را آنچنان مینوشت که انگار نقالی برای بچهها و
گربهها نقل بگوید.
یک
بار با دو فلفل دلمه آمد. آنها را گذاشت روی میز و گفت خودم در باغچهام کاشته
بودم.
تصورش
را بکنید، کسی گیاهی بکارد و شاهد سرزدنش از خاک باشد و ببیند که شاخ و بری سبز میپراکند
و به بار مینشیند. آنگاه میوه را جدا کند و به هدیه برای دوست بیاورد.
این،
اوج مهر بهدوست است.
اوت
سال 2011 در گفتوگویی تلفنی آگاهم کرد که حاصل آزمایش خون او چنگی بهدل نمیزند
و همزمان گفت در صورت هر پیشآمدی اندوهگین نباشم.
بنا
شد تا درگیر درمان است، من بهدیدارش بروم. بر همین پیمان ماندیم تا 8 مارس همین
2012 که به کلن، به «آرکاداش تئاتر» آمد
که رمان عطا گیلانی «من گاو هستم»، با
موسیقی و رقص و نقاشی و روخوانی معرفی میشد.
در جشنی که در نیمه دوم آنشب بر پا شد، ایرج زهری با طاهره اصغری رقصید و شور و
مهر و دوستی در گرد دوستان پراکند. رقص ایرج زهری فضای «آرکاداش تئاتر» را از
دوستی و آشتی پر کرده بود.
اندیشه
بزرگداشت ایرج زهری همانجا و در میان تنی چند آغاز شد و برآن شدیم تا خیلی زود
دستبهکار شویم ولی هنگامیکه همان شب آگاه شدیم برای نوروز سفری شاید یک ماهه به
ایران میکند، برنامه بزرگداشت او را گذاشتیم تا بازگشتش از ایران.
کمتر
از دو هفته پس از رفتن او بود که دوست ارجمندم رضا جعفری از آخن تلفنی آگاهم کرد
که زهری در بیمارستان است.
یک
روز پس از آن بود که ایرج از «اونی کلینیک» شهر اِسِن به من تلفن کرد و پرسید:
«آرتا، من همونجام که اومدی پیشم. باز هم بیا!» و سپس باربارا، همسرش گفت: «آرتا،
اگر میتونی همین امروز بیا. ایرج نا آرامه. یکسر تو رو صدا میکنه.»
ازین
پس بایستی سر تا پا در پوشش بهدیدارش میرفتم. این، شرط دیدار او در بخش مبارزه
با تومور و سرطان «اونی کلینیک» شهر اِسِن بود. تنها چشمها را میتوانست ببیند.
باقی بدن همه زیر پوشش میرفت. روز سوم ورودش به ایران دچار سکته قلبی و در بخش
مراقبتهای ویژه بیمارستانی در تهران بستری شده بود که پس از حدود یک هفته به
آلمان فرستاده بودندش.
در
دیدار نخستین، بسیار رنجور و کمبنیه بود. دیدارهای پس از آن، اندکی سرحالتر و همزمان
کمحوصلهتر مینمود. یکبار که نزدش بودم خواست تا یاریاش کنم از تخت پایین آمده
بر صندلی بنشیند. همین اندک و تا نشستن بر لبهی تخت، همه نیرویش را گرفت و تا
چند لحظه در آغوشم مرد.
در
آغوشم بود و دستم به زنگ نمیرسید تا پرستار را آگاه کنم. شانههایش را مالش
دادم. در گوشش گفتم مواظبش هستم. بوسیدمش. گفتم: «عزیزم، ایرج، بیا، برگرد!»
موهای تازهرُستهاش را نوازش کردم. سپیدی که کاسه چشمانش را پر کرده بود، جابهجا
شد و گیلهی چشمانش از آن پشتها بازگشت و مرا دید. گفتم: «من اینجام. برگشتی؟
آفرین!» و دوباره خواباندمش روی تخت. چشمانش دوخته شدند به لیوان درپوشدار آب
که بر میز بود. آوردم و نوشید.
سه روز پس از آن بسیار
بهتر مینمود. روح ناآرامش شیفتهی کار بود. تن رنجورش یاری نمیکرد. دوباره تشنهی
فضای آزاد بیرون بود. گفت شاید به خانه یکی از دو پسرش برود. کتاب «بخش 13» نوشته
جواد طالعی، روزنامهنگار خوشفکر که تازه روانه بازار شده و برایش برده بودم را
خوانده بود. «دفتر جیز» زیبا کرباسی، شاعر توانا و ارجمند بر میز کنار تختش بود.
اینجا و آنجا و بر سرآغاز چند شعرعلامتگذاری کرده بود. هنگامیکه دید دفتر شعر
را با اشتیاق ورق میزنم، گفت آنرا ببرم. زیبا کرباسی کتاب را به ایرج زهری،
هنرمند ارزنده تئاتر هدیه کرده بود.
در
این دیدار نوار آغشته به گچ برده بودم تا نقش صورتش را بردارم. از آنجا که خیلی
خسته بود، بایستی آرام میگرفت. ماند برای باری دیگر.
در
دیدار پسین با دوستم طاهره اصغری به نزدش رفتم. همسرش باربارا و یکی از دوستان
دیگرشان که دوستیِ پنجاه ساله دارند نیز بودند. من آماده شدم تا این بار ماسک چهرهاش
را بسازم. از این پیشنهاد خیلی خرسند شده بود و خوشبختانه اینبار بیشتر سرحال
بود. در حضور باربارا و دوست مشترک دیگر به طاهره گفت تا آنچه را که دیکته میکند،
بر کاغذی بنویسد و بدینوسیله امتیاز ترجمان همه کارهایش از آلمانی به فارسی و
نوشتههای فارسیاش به آلمانی و حق انتشار همه کارها را به او و من واگذاشت و زیر
دیکته را با خطی لرزان امضا کرد.
سپس
گفت: «تلفن مرا بردار و هر کس را که خودت دوست داری آگاه کن و بگو ایرج اینجاست.»
و من شماره تلفن سی نفر را یادداشت کردم و در بازگشت به کلن در ترن آغاز کردم به
ارتباط گرفتن. گفته بود نمیخواهد ناتوان بر تخت بیفتد.
یک
روز به دوست گرامیام عطا گیلانی تلفن کردم و گفتم: « بهدیدار ایرج زهری میروم،
آیا میآیی؟» و او آمد و با یکدیگر و بیآنکه ایرج را آگاه کنیم، به کلینیک اسن
رفتیم. کسی دیگر در اتاق ایرج بود. ترسیدم. از دکتر بخش پرسیدم ایرج زهری کجاست؟
دریافتیم که به خانه خودش برده شده.
به خانهاش در بوخوم
رفتیم. خسبیده بود. آرامش او در خواب دلنشین بود. چای و قهوه تیار کردم و عطا
سرگرم کتاب «افسانههای خراسان» شد که بر میز بود. چهل دقیقه پس از آن ایرج برخاست
و آمد کنارمان نشست. پرسیدم: «چای رازیانه؟» خندید و گفت: «آره، بریز!» یکساعت گپ زدیم. روغن زیتون آوردم و پاهایش را
از سرانگشتان تا اندکی بالای زانوان مالش دادم. کیف کرد. عطا چند نگاره از او
ساخت. خسته شد و خواست تا دوباره بخسبد. باربارا رسید و دوست دوران دانشجویی آنها
نیز و ما بازگشتیم. در راه به عطا گفتم: «این، آرامش پیش از توفان نیست؟» از شنیدن
پاسخ عطا که گفت: «هیچ معلوم نیست!» خرسند شدم.
بعدازظهر
نهم ماه می بابارا تلفن کرد و گفت: «آرتا، ایرج تو رو صدا میکنه. گوشی رو میدم
بهش.» و ایرج اندکی نامفهوم گفت: «آرتا جون، بیا! . . . آرتاجون، بیا! . . . خب؟»
و سپس باربارا گفت: «ایرج حالش خوب نیست.» گفتم: «تا دو ساعت دیگر راه خواهم
افتاد.»
و از کلن تا بوخوم، تنها یکبار ارتباط تلفنی ایجاد شد
که در آن باربارا گفت: «شاید هنگامی که برسی، ایرج مرده باشه.» از راهآهن که سوار
اتوبوس شدم، به باربارا تلفنی گفتم که تا ده دقیقه دیگر به خانه ایرج خواهم رسید.
باربارا گفت: «ولی ایرج که یکساعت میشد بیهوش شده بود، یکباره چشماشو باز کرد و
ما رو خندوند و همه ما رو خوشحال کرد و دوباره چشماشو بست و مرد.»
من
که رسیدم، دست کشیدم به موهای سپید و سینهی هنوز گرمش. بازوهاش را نوازش کردم و
چند دقیقه کنارش نشستم. سپس به آشپزخانه کنار باربارا و دوباره به اتاق کار و خواب
ایرج و دوباره تا نیمهشب که بایستی بازمیگشتم، چندبار کنار او بر تختش که در آن
به آرامش همیشگی رسیده بود نشستم. به تلاشهای پیگیر او میاندیشیدم. به عشقش به
کار گروهی، به تلاش خستگیناپذیرش برای پیشبرد فرهنگ، به استفادههای زیرکانهاش
از امکانات دیکتاتورها به سود دوستداران هنر و فرهنگ، به سر خم نکردنش در برابر
دیکتاتورها، به آزادهگی او، به عشق بیدروپیکرش به دوستی، به باورش به نیروهای
جوان، به هدیههای بزرگی که برای هنر نمایشی ایران بهجا گذاشت.
باربارا
گفت: «هر چه میخواهی ببر، کتابها را بردار!» گفتم: «این کتابها تخصصی هستند و
حاصل گردآوری یک عمر. شایسته است که کتابهای فارسی را یکجا به یکی از کتابخانههای
ایرانیان که در چند شهر آلمان وجود دارند، بسپاریم تا در دسترس جستوجوگران فرهنگ
نمایشی قرار گیرند.» روز پسین نیز که به خانه ایرج رفتم، دفتری بسیار کهن در دست
وُرنا، یکی از فرزندانش دیدم. پرسید: «آرتا، این خط کیه؟» با یک نگاه، خط خوش
ایرج را شناختم. گفتم: «خط ایرج است.» پرسید: «چی نوشته؟»
چند
خط نخستین که به شعری از مولوی نیز آراسته شده بود، سرآغاز شرح یک عشق بود. ورنا
گفت: «آرتا خیالت راحت باشه. ما کتابهای آلمانی را که در بازار نیز میشه پیدا
کرد، میدیم ببرند ولی همه کتابهای فارسی را نگه میداریم و نیز نوشتهای ایرج را
گرد میاریم و برای درک و دستهبندی اونها از تو نیز یاری خواهیم خواست. » با
کمال میل پذیرفتم.
بنا
شد تا برای خاکسپاری ایرج زهری یا هرتصمیم دیگری در جریان قرار گیرم. تلفن همراهم
را که در پریشانخیالی دیشبانه جاگذاشته بودم، برداشتم و باز گشتم به کلن.
آرتا داوری ـ 10. می
2012 کلن
دستت درد نکند آرتا-ی نازنین
با ارادت
شاهرخ