يكبار غين: آنچه ميگويم دروغ است
لیلاصادقی
آن طرف پنجره، يکي از خانهها پنجرهاش را باز کرده و ملافهاي را تکان ميدهد. نان خشکها از ملافه دست ميکشند و توي کوچه دست به دست ميشوند. کله سحر کفترها خرده نانها را ورميچينند و ريزه نانها را مورچهها طرف ظهر به طرفي ميکشند
برچسبها: داستان, مارس ۲۰۱۱