هيچ خدايي
برایِ من فرشتهاي نفرستاد،
سپاس
که منت خود را بر گُردهیِ من سنگین نکرد.
خطِ چهارم
[صوفی]
محمود صباحی
این نگاشته تقدیم میشود به
دانشجویان نازنین دیرینم و دوستان عزیز امروزینم: «نریمان امینیان» که شاید ده سال
پیش این نگاشته را تایپ کرد و البته نقد هم؛ به گمانم آن زمان هنوز آریستوفان را ـ
به مثابه خودش ـ کشف نکرده بود؛ و به «هومن زندیزاده» که همچنان نازنین است و بر
اساس آنچه که آخرین بار از او خواندم یقین دارم که حالا او پژوهشگری سنجیده و
خلاق شده است؛ و نیز به «فرهاد سلیماننژاد»
که خدای محبوباش ـ زئوس ـ نیرویِ رجز خوان و مخالفسرایش را فزونتر کُناد؛ آمین! و به «عرفان ناظر» که آخرین کسی بود که به دقت این نگاشته را خواند و نقد کرد و همچنین به شاعری
که اگر چه شاعر خوبی است، اما همچنان میپرسد: آقا من شاعر خوبی خواهم شد؟...
مقصودم «حمیدرضا صفری» است؛ و نیز به «اشکان بلدی» که انزوای شاعرانهاش سبب میشود
گاه یک سال از او بی خبر بمانم چرا که او همچنان بر سر این دو راهه است که یا
متعالی خواهد بود و یا غیر ممکن! به جویندۀ آمازون «آینا» که از سر مهر سرانجام با
افلاطون و با من آشتی کرد؛ و به
شهرزادِ قصهگوی آرام و دلنشین «یاسمن»؛ و به «فریما» که به گمانم دیونیزوس اگر به
جامۀ اغوا درآید، چیزی شبیه او خواهد شد؛
و به «مژگان» که چندان به مدهآ پیله کرد که روح مدهآ
به پیکرش درآمد.
1
پرسشِ اساسیِ من اين است: ــ چهگونه
کودنی بر جهان چيره ميشود؟ــ چهگونه کودنی با آن در ميافتد؟ــ چهگونه در اين
ميان، صوفی، همچون شاهبازی بر بلندایِ ايشان چرخ ميزند؟
کودنیِ نوعِ اول: عقلانيتِ پراگماتيستیِ شکمبارهیِ آمريکايی که هرلحظه حدود و ثغورِ
گرسنگیاش بازمیگسترد؛ مگر نه اينکه امپرياليسم سود و سرمایه مینامندش، زیرا
مرضِ «جوع» عقلاش را به تمامی بلعیده، و از
توانِ استعلا عاجز ساخته است. ناماش را من اما «هيولایِ زرّين پشم» میگذارم:
هيولاوشی جوان، و از آن دستْ صاحبِ قدرت،
که ترسناکیِ آن، در چشمانِ آبیِ نافذش، به جذابيتی برایِ زنان، برای ملتها، بَدَل
ميشود:
چه بسيارند آنانی که در نهانخانهیِ دلِ خود، تجاوز او را طلب ميکنند، همچون
زنانی که عاشقِ رهايیاند: رهايی به واسطهیِ
دزديده شدن و تجاوز؛ چرا که برای رها کردن خود، هنوز بسی عفيفاند؛ آنان را بهتر
آن که دزديد و تجاوزشان کرد، که اين خواستِ اندرونیِ ايشان است زیرا بدینوسیله
وفاداریِ اخلاقی از ايشان رفع میشود، و از آنچه که دوستاش نميداشتند اما به
دوستداریِ آن خو کرده بودند، به خلاصی در میافتند و فرجامِ کار اينکه، از دردِ
جانکاهِ وجداني قلّابی تسکين مييابند که
پیش از این به گزش آن، از استنشاقِ هر هوایِ تازه عاجز مانده بودند، همچنان
که این مرغان کُرچ از قُد قُدِ ـ يعنی غُرولندِ ـ پيش از درآمدنِ تخم هم ميافتند:
چرا که، شرعاً و عرفاً ــ و قانوناً، خود نخواسته بودند، ديگران خواستند و، آمدند
و، کردند و، ايشان هم تخمِشان را بر نهادند و، به هاويه نیز اَندَر نشدند!
کودنیِ نوعِ دوم: شبه عقلانيتِ عجوزهیِ
مذهبیی ـ سنتی که هرلحظه در کامِ اژدهایِ
به تقدير آمدهیِ خود عمیقتر فرو میغلتد، و فرتوتیاش هرچه بیشتر از رویِ نهانکرده به در میآید و نيز، خِرِف بودناش بسی مایهی رسوایی در عالم
شده است؛ او ديگر، گوشاش بسیار سنگين، و بينايیاش بسيار کمسو شده است: مجلس خبرگان،
این جوانخواران پیرانهسر را بنگريد! ـ بهراستی که این کودنیِ کهن سال بزمجهوار
هنوز نَفَس ميکشد و جوانان را میلُمبد! ـ من اين کودنیِ پلاسيده روی را «هيولایِ
پشم ريخته» نام مينهم! نمونهیِ «قدیمیِ» ايشان اما فرق ميکند؟- هرگز! هر فرزندی
که روزی «ولی» شود، به هیولایی مبدل خواهد شد...گیرم که روزی اینان هم فرزندانه
زیستهاند و در طریقِ جانورانِ مثلث از سرِ فرصتطلبی گامی هم پیموده باشند!
اما گونهای که من دوست میدارم همانا گونهی عالیترِ جانورانِ مدوّرِ آزادی
یافتهاند! بنگريد: اين جانوران را هيچ يک
از گروههایِ سياسی در خود پذيرا نمیشوند، چرا که از کودنیِ نوعِ دوم مبرّا
هستند، و دستِ نوع اولاش را، نيز، خواندهاند: ــ اينان در جنگ با کودنی نمیجنگند، بل شوخیهای جدّی میکنند و
مدام از این دست و آن دست تاب میخورند و به دست نمیآیند! ــ اينان را من «خويشتن
پايان» نام ميگذارم: همیشه پسر، همیشه دختر!
در رويارويیِ مثلثِ جنگاوران یا همان گونهی جانوران مثلث،
در مقابلِ جانورِ زمختِ مربعِ معمّم و
متّحداناش، من قاطعانه خود را در جبههیِ
اَشکالِ گوناگونِ «مثلث»ی قرار میدهم که هنوز به آزادی دست نیافتهاند اما خواهان
آزادیاند و به سویِ هر نظامِ مستبد، چه
در تلبیسِ مستضعفان، چه در هیأتِ مستکبران، تير میافکنند؛ اما در جبههیِ آن
کودنیِ نوعِ دوم، نه هرگز! من با او حتّا نمیستيزم، بل به سادگیِ
لیس زدنِ یک بستنیِ قیفی انکارش میکنم! ــ
دانستيد چه کسانی را میگويم؟...آن وقیحترینان!
آن دروغزنترینِ مردمان، آن لافزنترینِ
کسان! آن پلشتترین گونهی حیات را میگویم
در هیأت جانورانِ مادونِ جانور! آن لمپنِ کودنیِ نوعِ دوّم! آن مدّاحان! آن بوزینهیِ مستبدان! آن مستبدکان! من که همهی
مشخصات آنان را گفتم!
صوفی، این جانورِ مدوّر اما چونان
شاهبازی بر بلندایِ ايشان چرخ میزند؛ زیرا صوفی
تندشامهتر از آن است که در خود و بر خود دولت بگستراند... او چندان گرسنه نيست که از روده و
معده و آلاتِ خویش فرمان بَرَد، از اين روي،
بال در آسمانی میگشاید که در رگها و پیهایِ خود آن را چونان اعماق خود احساس میکند؛ و نه سگانه هجوم میبَرَد به نوخاستگان
همچون آن صفّهنشينان، آن گدايان حریمِ کبرِ آقا؛ نه همچون مادینهای به هرزهگی اندر افتاده، دراز به
درازِ آن هیولای زرین پشم، آن سیری ناپذیر، میخوابد، تا او را از بادِ غرور، و از
آتش اقتدار، بياگَنَد!
شايد بشود بهوسيلهیِ دستگاهِ
فلسفیِ هگل هم قضيه را، بهگونهاي حل کرد: يعنی بهوسيلهیِ آن ديالکتيکِ جادو که در حقيقت، حقيقت خود را
از درونِ آن چونان غولی آشکار ميکند... يعنی گندش را بالا میآورد: کودنیِ نوعِ
اول میشود نهاد، و کودنیِ نوعِ دوم میشود برابرِ نهاد به مثابه نیرویی که مقاومت
می کند، و سپس، برنهاد هم میشود همآنکه نبايد بشود: يعنی حق! ــ به زبان ديگر،
حق برآيندی است تاريخی از تقابلِ کودنی
نوع نخست، يعنی خدایگان نو یا همان بندگان قدیم، و نیز کودنی نوعِ دوم، يعنی
آقایانِ مشنگی که از درزِ خبرِ نفلگیِ خود
وحشت دارند و گویا خود را هنوز زنده میپندارند؛
و از این تقابل چه رخ میدهد؟ــ زايش حق!
... و اين نتيجهیِ هگلی کمی شرمآور است: يعنی که راهِ حق از ميانهیِ
کودنها میگذرد!
صوفی اما، که برفرازِ ايشان چرخ
میزند، چنين ميگويد: آن که به تملک در میآوَرَد، خود نيز به تملک در میآيد؛ و
صوفی، نه در پیِ خدایی است، نه در پیِ بندگی ــ او حتّا، در پیِ ياریگریِ هيچکس
نيست، زیرا نخست باید خود را یاری دهد... چندان که صوفی، خود، موضوعِ نجات خویش است و
از منجیانِ چماقینه بر کف بر سر چارراهها و در سنبهی کوچهها و نیز از منجیان کل
تاریخ متنفر است؛ نه، هرگز يک مارکسيستِ انقلابی، یک مثلثِ مسلحِ آهنی نمیتواند
با او يکی گرفته شود، چرا که صوفی صيرورتِ ديالکتيکی را به تمامی به درونِ دنیایِ خود کشانده، و هم از آنجا، از سرزمینهای آزادِ کشفناشدهای سر در میآورد که پای هیچ کودنی، نه از نوع اول و نه از نوع دوم، بدان
نرسیده است! روزی گفتام که تنها دروغ گويانِ نيرو باخته«مجاهد» میپرورند، يا به
زبانِ مارکسيستهای قدیمی «پرولتاريایِ انقلابی». آنها میخواهند به نيرویِ سيلآسایِ اکثريت،
ساختِ سياسیِ جامعه را به سود خود، يا عدهای ديگر، دگرگون کنند. ـ برخی هم
مثلِ مارکس و اشباحاش خيال کردهاند که
میشود آن اکثريتِ نفله را فيلسوف کرد؛ همآن
کسانی را که تنها به نان و کرهیِ روزانهیِ خود، میانديشاند ــ و من البته، ترجيح ميدهم هم آن نان و شرابِ روزانه، بنامام؛ اين ديگر بسی خوشخيالی است! آنها را نمیتوان آگاهی داد، آنها را تنها میشود
تهييج کرد... آگاهی طبقاتی، اگر هم بر فرض به وجود آمده باشد، تنها سطح کم ژرفايی
از آگاهی است: آن که ميوهیِ جاناش درميرسد، خود برچيده ميشود!
دربارهیِ مارکس؟ ــ اگر مارکسِ احساساتیِ انقلابی
را در يک چشمزد، ناديده بينگاريم، و به استناد سخن خودِ او، که میگفت: من مارکس
هستم، اما مارکسيست هرگز، او را همچون يک مارکسيست بهشمار نياوريم، آنجا که از
خود بيگانگی در دنيایِ مدرن سخن میگويد، يعنی از استحالهیِ گوهرانسانی به چيزی
خارج از خود، به پول، به کالا، و يا به هر چيز شدگیِ ديگر، به جایِ اَشکالِ قديمیترِ
از خودبیگانگیِ: بت ـ خدا، به صوفيان
بسيار نزديک میشود، و چه بسا، که خود نيز، دستِ آخر، صوفیِ بزرگی از کار درآيد...
که از اين جهود زاده هيچ بعید نمینمايد!
به هرروي، مارکس با آن که اُلوهيّت ِ نظامِ فلسفیِ
هگل را ، به فراست خود، ازالهی ِبکارت کرد، و به انديشههایِ فراگيرِ اجتماعی و
پيشِ پا افتاده، تقليل داد؛ اما يکی از مهمترين کسانی است که چهگونگیِ پرداختن به غير و اغفالِ او در زمانهیِ
جديد را کشف کرد، و هشدار داد: هم از این روی، از ديدگاهِ من، او يک صوفیِ تمام
عيار است! ــ چرا که اين امر، يعنی فراخوانی ِانسان به خود، برایِ صوفی يک اصلِ
اساسی و جاودانه است!
صوفی میدانست، و نيز میداند که خواجگان، بندهاند
ـ و بندگان، خواجه؛ وی به هر جامهای ميشناسد
ايشان را، که در پیِ قدرتاند: يکی، بيشتر ميخواهد، و ديگری، میخواهد که به
چنگ آورد! ــ شايد صوفی بيش از آن دو میخواهد؟ ـ آری! از هماين
است كه به خدا روی میآورد! ــ او، همه را میخواهد، يا هيچ؛ اينگونه زهدِ صوفی
پا به ميدان میگذارد: مگر زهد آن هيچخواهی بزرگ نيست، آن نه هنوز ازلی؟ ــ اما
زهد، تنها، آغازِ اين دَرازـ راه، اين پرنشيب و فراز، راه است: شطرنج بازیِ صوفی
بینهايت است، يک شاهراه، يک شاهرگِ بگشوده به قلبِ جهان که آغاز میشود از نفیِ
جهان!
2
صوفی، صافی است، نه صافیِ همچون
خران، بلورينه ـ لُبِّ جهان است: صيقليافته از هرخویِنيک، و از هرخویِ بد؛ درخشِشِ
پوستِ شهوتزایِ آشکارگیِ غياب است: تجسمِ يک قاعدهیِ به چنگ نيامدني؛ نه اين ـ
نه آن ـ هماين ـ همآن: يک شرابِ مُدام، يک سرخوشی، يک کشِشِ ناباور، که درست در
برابرِ هرآن کِشِشی که ميباورانَد ـ و باور ميطلبد، ايستاده است، يعنی هرآن چه
که آخوندی است و آخوندكان را به خود ميکشاند! ـ شادکامیِ او نه شهوت است، نه عشق
ـ و نيز عشق است و شهوت ـ يگانهترين، و بیگانهترين است: به دور از هر آن خواهشی
است که به خواستی جمعی بَدَل گشته است: يعنی به گَندآب! ـ صوفی، آزادماهیِ
تمامِ درياهایِ آزاد است: در هيچ کجايي نهاده نمیشود ـ يعنی به نهادِ اجتماعی،
به مربعِ معمم، تقليل نمیيابد: به شوی ـ مذکّر(زبرین) ، به مادر ـ مؤنث (زیرين)
ـ نرينه و مادينه ـ به عليا و سفلا ـ به خانواده ـ به دولت! ـ و به زبانِ ديگر:
دُم به تله نمیدهد: نه، هيچگاه او را در حال استقرار نخواهيد يافت، مگر شبا هنگامی،
بهسانِ مهمانی ناخوانده که سپيده زنان،
چونان رؤيايي شبانه،گريخته است: صوفی، يک شاهد، همچنان يک رهگذر، باقی خواهد
ماند: يک باکرهیِ زناکار، يک دزدِ شبانه! ـ يک ابهامِ در حالِ رشد! ـ اين است
رازِ صوفی: هرچه بيشتر جامه کَنَد ـ باری، بيشتر از دست میگريزد!
3
صوفی، پُرسان نيست، شايد، از پرسشها
برجهيده است؛ اما بهيقين چرخان است ـ همآنکه رقصان نيز ميتوان گفت ـ نه همچون آسياسنگِ چرخيده
به نيروی ماچهخران، که درشت میستاند و، نرم بازميدهد: او نمیستاند اما بازمیدهد
نرم و درشت؛ اگر هم بستانَد، تنها از خود میستاند، وگرنه، اصل اين است که او از
خود سرريز میشود، ازهماين است که از خود، حتّا، نمیستاند، از هماين روست
که دَهَنده است و
اهل دَهِش! به نظر نيک انسانی میآيد،
اما نه، خطا نکنيد، او از خود به ستوه آمده ، و برای هماين است كه خود را نثار
ميکند. او خودخواهتر از آن است که جز در حقِّ خود نيک باشد؛ همچنان که برای
صوفی، هيچکس آن قَدَر کَس نيست، که با او پنجه در پنجه افکند ـ و به دشمنیاش
سرراست کند: صوفی، از خود کرامت
مييابد، در خارج از خود به تکريم محتاج نيست؛ اينگونه، گُردهیِ دوستاناش
را از سنگينبارِ بخشش خود سبک میکند، و نيز، قلب خود را، از زخمهایِ عفونت زایِكين
خواهیِ دشمنان، به سلامت میدارد.
صوفی، گِردِ خويش ميچرخد، از همآن
روي، که بر چيزی تملک نيابد، و از هماين
روي، که از هرچه احساس درونی مالکانه، و صاحب چيزی بودن، و شدن، رهایی یابد.
او ميچرخد تا به ملکيت خود،
حتّا، درنيامده باشد: صوفی اينگونه خود
را ميرهاند ـ و حاجی نمیشود، و همچنان که در خود سلوک میکند، يگانه ميشود در
خود، و بیگانه میشود از خود، همچون جهان که هردَم بیگانه ميشود از خود، و نيز،
يگانه میشود با خود!
4
صوفی، به دور ماندگی از عادات، و
هرچيزِ مرسوم را میماند، به آن که هر زبانِ معتاد را ترک گفته است، که چون
خلافِ خویِ مألوفِ ماست، زنانهترين رویِ خود را مینماياند! ـ يعنی کِشندهترين،
و نيز، کُشندهترين را. ـ و اين زنانهترين روی، نه آن زنانگیست که در زنهایِ
شماست، که چيزی از زن بودن، آن دَهِشِ جاودانه را، درآن سرپوشيدگانِ به سوك نشسته،
باقی ننهاديد، که رها نکرديد در ايشان زنانگی را، که مبادا، ناموسِتان از دست برود
ـ آن ثغورِ مالکيتِتان ـ و از مردانگی چيزی برايِتان باقی نگذارند؛ چه، خوب میدانستيد
که زنان به مردی، از شمايان مردتر میبودند، اگر که زنانگی را در ايشان، به
مِهميزِ دينها ودولتها و نيز، به نکبتِ
قوانينتان چيره نميشديد، و در بُرقعها
مهجور، و در مقنعهها مستور اگر نمیکردید، این میل از بن به جلوهگری را ...
صوفی، اما زن را از خود میرهاند،
و زنانگی، آن دَهشِ جاودانه را، نيز، در خود... و اين صوفی، صوفیِ خطِ چهارم است
که به تيمارداریِ خود پرداخته است. زيرا که او محتاجِ تيمارداران نيست: يعنی
مادران و همسران! ـ او به زن محتاجتر است
تا به همسر ـ مادر؛ زیرا زن نشئهی
جاودانی اروس است و مادرـ همسر خمار اروس!
5
صوفی، واژهاي است محتمل برآمده
از سوفوس، يا همآن سوفيایِ يونانی، به مفهومِ آن خواستِ جستوجوگر، و سلوک، در
آنکس که بدين کار قوی است، و شوقاش بسيار. ـ چيزی مانندهیِ همآن فيلسوف. ـ
يعني سوفي، يارِ چهارده سالهاي است كه به نوزده سالگي صوفي شده است. ـ مگر نه
اينکه متفلسفان و حکيمانِ مسلمان بر اساس دريافت جزمیِ خود از دانش، و از
فلسفيدن، که به آن لعابِ دينیِ آنچنانی هم میدادند ـ و در مخيلهشان هم نمیگنجيد
که چيزی جز اينهم باشد ـ سقراط را نبی میپنداشتند
و افلاطون را افلاطونِ الاهی. ـ همچنان
که در دورانِ جديدتر، نيز، اين جزميتِ دينی ادامه يافته است: برای مثال، لاهوریِ
شاعر، خوش میداشت که نيچهیِ ضد خدا را، ملهم از همآن خدایی بداند که در برابرش
همچون توهينی به جهانِ هستی، ايستاده بود. ـ اينان چهارده سالگيِ سوفي را درنمييافت
اند.
اما دگرديسیِ سين به صاد: اين
ديگر از حيلهگریِ هميشگی زبانِ عربی است در بلعيدن، و به رنگِ خود در آوردنِ حرفها،
و واژهها؛ در اينکه ترتيبِ هرزبانی را بدهد. ـ خيلی زود! ـ از نه سالگي! ـ و
اين يك قاعدهيِ کهنِ عربي است!
6
صوفی، پشمينهپوشیِ صوفی، آنچنان
که مشهور است، و نيز، بر آمدنِ واژهیِ صوفی از صوفِ عربی، و آن صفهنشينيِ
گدايان، و آن سنّتتراشیِ اسلامی برایِ تصوف درکُل، ازآن کارهايی است که
تنها به کارِ تحميقِ اهالیِ صفه يا هم آن
گدايانی میآيد که با تصور پلاسپوشی و کشکولآويزيِ خدا، احساسِ خدايی به آنان
دست بدهد: يعنی اينکه پشمينهپوشی و گدايی هم کرداری کردگاری است! ـ کجا صوفيانِ
در حقيقت صوفی، از گروهِ گدايان برخاستهاند؟ ـ ابراهيمِ اَدهم يا بايزيدِ بسطامی؟ ـ صوفی سيرِگشنگی است.
ـ صوفی، صوفی است: نه سرورِ ميشان به پشمپوشی، يعنی صوفیِ اعظم که رهبرِ معظم را
به خاطر ميآورد ـ و نه خودِ ميشان يعنی صوفيانِ فدوی!
اما مريد و مرادیِ صوفيان، خود،
از جنسِ ديگر است ـ يعنی که هرچه هست، دستِ کم، از جنسِ ميش و ميشبان نيست:
کِشِشِ عظيم ميانِ دو جان و دو تن، که هريک به ديگری، و هردو به بالا، برکشيده
میشوند ـ يا آن کِششِ عالیِ ديگر، که در برابرِ لطف، لطف نمیطلبد ـ يعنی مِهر ورزيدنِ
بدونِ چانه زنیِ زناشويانه!
7
صوفی از تاريخ و تبار، همچون
شيرابهیِ تراوندهاي از پوست، بَر ميشود ـ از هرآن چيزي که بخواهد بازش بدارد،
و تصاحباش کند در خود؛ از هماين روي، همچنان که بر توسنِ تيزپایِ ارادهیِ
پدرانِ خود مينشيند، در مذهبِ ايشان، که همانا ارادهیِ به ساحل رسيدهیِ پدرانِ
اوست، درنمیماند ـ که گفتهاند: هرصوفی که اظهارِ مذهب کند، نه تنها ملامتکردنی،
که لايقِ سيلی و پسِگردنی است! ـ اينچنين است که صوفی از تاريخ، آن ارادهیِ به
گِل نشسته، نيز، در میگذرد ـ حتّا از آن محتَمَل سوفيا که من بافتم! ـ باز میخواهيد
ردّ صوفيان را در تلمودِ جهودان بيابيد؟ـ
در ميانِ جوکيانِ هند؟ ـ يا در کتاب مزداييان و، مزدکيان و، مانويان؟ـ يا درآن
هنگامهیِ مسيحاييِ اناجيلِ ترسايان؟ ـ آن صفهیِ گدايان که بماند، دستِ کم قزلباشانِ
سفيه صفوی را از جلویِ چشمام دور کنيد ـ
وه، که چهقدر میبايست صوفی با چنين واژگانی بیگانه باشد: غلامانِ خاصهیِ
شريفه ! ـ و نيز، چيزهايی همچون مرشدِ کامل، و صوفیِ اعظم، و خليفهالخلفا که
برایِ من هيچ نيست، مگر غُندهغويیهايی به لهجهیِ ترکیِ صفوی! ـ باز نکند که
بخواهيد تاريخِ مغولان را برایِ من بگشاييد؟ ـ اين ديگر بسی حماقتِ رسمیِ شما
پژوهشگرانِ زبالهگرد است: اينجا، صوفی آغاز نمیشود، بل به بار مینشيند، و صوفيانِ
بزرگِ تاريخ سر ميرسند..
8
قرآن را پيشِ رویِ من نگذاريد، که
خموشی برگُزيدنِ صوفی، خاموشیِ آن چراغِ مرده نيست؛ او تأويلاش میکند، تا از ـ بلایِ ـ آن،
به هفتهزار مرتبه در گذرد ـ و به تفسير دهان نمیگشايد، که تفسير معناهایِ
بزرگ را کوچک میگرداند: صوفی، به اشارت خوشدلتر است، تا به عبارت! ـ او، شناگر نيست، بل غواص است: ژرفاها
را میکاود ـ و از هماين است، که مأوِّلاش میخوانند: اينگونه، همهی چيزها، و
همهیِ خدايان را، سرِ جای خود مينشاند! ـ اما تأويلگران و مفسرانِ زمانهیِ ما
به تمامی باژگونهیِ صوفیاند: اينان شناگراناند، و نه غواصان: از يکسو، جربزهیِ
لامذهبی در ايشان، خربزهاي نارس را میماند که هنوز برایِ نوش گواردنِ خورندگان،
چه بسيار که میبايست به زيرِآفتابِ روزگار لهيده شوند؛ اينان اگرچه، به مزگتها و
نمازخانهها، نيز، در نيايند، باری، به خانهیِ خدا، که هنوز، در میآيند ـ چه
انسانهايی که بر سرِ اين مسأله، با خود، از چاله به چاه، در نيامدند، و در آغوشِ
خدافروشان یا همان مبلغانِ خدا در
نغلتيدند! ـ از سویِ ديگر، اين نارسان، بسا که رسيده شوند، اما چه سنگ پشتوار،
در میرسند، اين هميشه ديررسان، و به هنگام درنمیرسند ـ در جايي ناميدمِشان
خرِخردمند! ـ ميانمايگی از اين تُنُکتر نميشود، اَستَر هم نامِ برازندهايست
برایِ ايشان، يعنی همآن اسب ـ خر، يعنی همآن مردم سالاریِ دينی؟ ـ اينان بر
سرِترياق وعرق، و نماز و متعه، توأمان از سر و کولِ يکديگر بالا میروند ـ و همهیِ
اين خوک مسلکی را، در يک مناسکِ من درآوردِ مشترک، بر میگزارند به جماعت! ـ داغِ
سجود بر پيشانیِ اين خندهآوران، به اشکمِ بر آمدهیِشان، راه ميبرد! ـ سرانجام
آدمی بايد اسب باشد، يا خر؟ـ من البته خر بودن را، از نه اسب، نه خر بودن، بسی
سلامتـتر ميدانم: خر باش که اين جماعت از فرطِ خری، هرکو نه خر است، کافرش میخوانند!
ـ چنين میگفت صوفیِ خطِ سوم: بر کافر شکر واجب است ، باری، که قاطر نيست !
9
صوفی، اما از هر اسب و خری فراتر میرود، و از
هرانسانی حتّا، که او، به هرچيزی و، هرکسی، همچون نردبانی مینگرد، که از آن
تنها بايد بالا رفت: بندهیِ آنی، که در بندِ آنی ـ اين سخنِ جاودانهیِ صوفيانه
است. اما صوفی در گذرگاهِ اروس، هم راه خدايی را میپیماید و هم آیینِ
خاکساری را برمیگزارد: همآنجايی
که عشق میورزد ـ نه به حکمِ وظيفه، يا هرچيزِ ديگر؛ و از هماين است که
سرسپردگيِ صوفيان معنايی ديگرگونه میيابد: تا استاد زنده بود، شاگرد به ادب بايد
بود، که اين ادب، ادبِ عشق است، که خويشتنپايی و، سرِپایِ خود ايستايی، و
نياويختن در استاد، را ميآموزاند، وگرنه، بیادبیِ شاگرد آن است که از استاد سر
نشود، و هميشه شاگرد بماند! ـ در جهان آيا عالیتر از اين، دوستیاي در کار بوده
است؟ـ دوستیِ عظيم ميانِ استاد و شاگرد: يعنی سقراط و افلاطونِ جاودانی. يعنی
سرسپاریِ مولانا به شمس. ـ يعنی شاگردیِ
من در پيشگاهِ صوفي. ـ باقی همه تجارت است و رفاقت و سبکسری، و دستِ بالا
زناشويی است! ـ آقايانِ مدير، خانمها و آقایان معلم! در اين ميانهیِ مقدس گام
نگذاريد... منظورم شما نبودید!
10
گروهیاند ـ همچون برخی عالمان مد روز و به ویژه
جامعهشناسان که از پیِ بُز ـ امامی میگردند، تا گناهِ کجخلقیِ خود و بدبينیِ مردم را
بر گردنِ صوفی بياويزند، و هِیکنندش به صحرایِ فراموشی وگناهشويی. ـ البته، اين
بيماریِ جامعهشناسیِ سنتّی درکُل، نيز هست:
فرو کاستنِ هراتفاقی به يک علتِ اساسی:
مثلاً اقتصاد ، يا هرعلت اساسیِ ديگر؛ و
اينگونه قالِ قضيه را از بيخ کندن کارِ جامعهشناسان است، در صورتی که نه بزی، نه
امامی، و نه علتِ اساسیاي، در کار نيست: بل بسیار چيزهايی هست، اما نه علتی
...که چون غرق است در بی چون! در حقيقت،
علّتيابی برایِ خاتمهیِ هرگونه پروندهاي
است و این کار دستیارانِ حاکمان یعنی قاضیان است؛ آن عقربکُشیِ دروغين برایِ
بهبودِ بيمارِ عقرب گَزيده ـ با صدایِ
بلند: کشتمش! ـ آسوده بخواب!
اما صوفی، نه بز، نه علّت، که امام هم نيست ـ
برایِ فرافکنیِ بيماریهایِ تاريخیِ
اجدادِ خود، بزی ديگر، دليلی ديگر،
بتراشيد: اتفاقاً صوفیگری درست نشانهیِ خوشخلقی ـ و خوشبينی بنيادين ـ و سلامتِ ايرانيان بوده است: صوفی از تيزیِ تيغِ اميران و، ترکان و، مغولان،
بیخبرنيست، که بیاعتنا است؛ بنگريد: جامعهشناس باور ندارد که آن صوفیِ
ما، عطار، زيرِ هم اين تيغها ياد نامهیِ صوفيان را نگاشته باشد! ـ صوفی
را به دعوایِ برادران چه کار است؟ـ به نگرهی صوفی دولتها برادرانِ ملتها هستند!
11
نه!
ـ صوفی آن واماندهیِ بیکاره نيست، که
چون هراسِ زيستن، و نيز، هراسِ جنگ بر او چيره شود، همچون
پناهگاهی به رباطِ صوفيان درآيد ـ و آن شکمپُر آدمئی که تفرجگاهی نو ميجويد،
برایِ گذران وقتِ فراغتِ خود، با چاشنیِ کمی نمکِ معنويت! ـ صوفی ميتواند که
بِزيد، و بستيزد: فرمان براند، و فرمان
بپذيرد ـ مگر آن نجمِ خوارزمی نبود، آن طامهیِ کبرا ، که در مقابل مغولان ايستاد
و مقتول شد؛ همچنان که نجمِ رازی، آن نجمِ ديگر، رفت و متهم گرديد که زباناش
تيز و غيرتاش اندک است ـ اينان دو رویِ يک حقيقتاند: ميتوانند، اما ميخواهند که نخواهند،
و برعکس! ـ ابوعلیسينایِ فيلسوف، آن دوستدارِ صوفيان را به ياد آوريد: چه
کارها که از او برنمیآمد ـ
زندگیاش سراسر گواهِ اين ماجراست ـ اما ميگريخت. شايد هيچ فيلسوفی در گريختن به
پایِ او صوفی نبوده است، که انجام ندادنِ کاری، هنگام که توانايی برآن، اغلب کاری است
کارستان! ـ نه، خطا نکنيد ـ صوفی را به حماقت شمايان چهکار؟ ـ شما که خود
را، ميدريد: چراکه ميخواهيد کاری انجام دهيد! ـ تنها آن که خود را نمیدَرَد،
کاری انجام تواند داد! ـ باقی همه بیکارگی و دست بالا، جاهطلبیِ خزیده به جلد کار است! چه کلام
مشکوکی است این که گفتهاند برو کار کن
مگو چیست کار! چنین جملات سخیفی را کارخانهدارها و صاحبانِ شرکتهای بزرگ و نیز
کسانی که از آگاهی توده وحشت دارند مدام
به اشکال گوناگون آن را تبلیغ میکنند... منظورم صاحبان و مباشران و نوالهخوران
دستگاه ظلم است!
12
صوفی را بنگريد: هرگاه، که به گاه باشد،
دستاناش را به زيرِ سر نهاده چون نازاده کودکی
به زهدان، ميميرد و نه همچون لاشهای که مرگ بر او سنگین فرود آمده است! ـ پهنهزاری
است مرگ برایِ صوفی، گشايشی است عظيم، اما نه هنوز: او خود را به کامِ گرگِ مرگ
در نمیافکند، که به هنگام مردن را خوشتر ميدارد، و نيز، به هنگام زيستن را ...
نشانهاي ديگر به دست ميدهم: مرگ بهسانِ
زندگی ، و زندگی بهسانِ مرگ، و همچون اين نوشتار کوتاه اما بسی پر مغز! ـ اين سر نبِشتِ صوفی است...که
او گفت ما کیفیت عمر را بر کمیت آن غالب گردانیدیم!
13
صوفی، درست در مقابلِ هرگونه
پيامبری ايستاده است: ضدِ پيامبر از هرقُماش. ـ ابلها، که ميخواهد جهان را
ديگرگون نمايد. آنجا که صوفی ويرانگرانه در ميرسد، بسا که پيامبران و روضهخوانان
ـ آن دلّالان الهی ـ بر او، راه بگرفته
باشند! ـ وگرنه، صوفی همچنان که جهان را، همچون تماشاگری، باز مينگرد، نيز، با
خود، اين چنين در سخن است: هدايتِ گم
راهان مرا گم راه کرد. ـ آنکه در سر، سودایِ سروری، سودایِ نجاتِ خلق را طبخ ميکند،
خود، به راهِ دغل، به راهِ دولتيان، به راهِ پيامبری، گام مينهد: يعنی آنکه بر
خر مينشيند، خود، خری باژگونه است؛ به زبانِ ديگر: تنها خران بر خران مينشينند!
اما، صوفی نه آن مردِ خرسبار، که
آن مردی هم نيست که از پيِ اشتری خانهاش را پي ميافکند، که او تنها بر نشيمنگاهِ
خود مينشيند! ـ همچنان که از خر ـ خروس بازی: همآن که قهرمان بازياش مينامند
ـ نيز، کناره ميجويد: چرا که خودخواهيِ
صوفی، بسی فزونخواه است: او، خر گاهاش را جز در برابرِ عرش، بر نمی افرازد !
14
آری، صوفی را بر بزنگاه ـ بر سرِ
آبريزگاه ـ مچ برگرفتهاي: اَمرد بازیِ
صوفی! ـ رهايش مکن، ای هژير، اين شاهدِ خوش ماتحت، اين کشفِ خوش پایانداز را: پس
برایِ هماين است که با زنان در نمیآميزد؟! ـ ديگرباره، مچاش را برگير، ای عَسَس:
که بسا، صوفيان، که با زنان بسيار ميآميختهاند!
ـ آه، ای پستِ پليد، سه باره برگير: که صوفی به مستراح، نيز، در ميآمده است! ـ
شنيدهام که خداوند در شبانگاهِ عروج، خود را، همچون جوانکی اَمرد، نمايانده
است! ـ نکند وعدهیِ غِلمان، آن زيبا پسران، نيز، به َامرد خانهیِ الهی راه برد! ـ و خدا، خود،
دستِ آخر، اَمرد بازی قهار از کار در آيد!
صوفی اما، صوفیِ خط چهارم، جهان
را به ناروا خنجری، در خون نمینشاند: به نيم پيکر و نيم جان، و به آبريزگاه و آبخيزگاه،
پريشان نمیکند که بدینسان ديگر، اينگونه،
جهان، جهان نمیماند ! ـ او، گزارهیِ اَلمَجازُ قَنطَرهُ الحقيقه را، از آن سرش،
نيز، ميتواند که بخواند ـ که اگر به حقيقت، حقيقت پلی به مَجاز باشد چه؟ ـ چرا که، صوفی پيش از
هر زبانشناس، به همآغوشیِ نامشروع، و دل بهخواهانهیِ ميانِ واژهها و چيزها،
پی برده است: عاشقی گر زين سر و گر زان سر است ...عاقبت ما را بدان سر رهبر است ـ
و از هماينروست که صوفی در چالِ آن جنسيتِ رسمی، آن دروغِ به حقيقت معتاد شده،
در نمیافتد! ـ او، همجنس، و ناهمجنساش را، خود، برمیگزيند، که در پسِ ـ که در
پيشِ ـ آموزگاریِ ملّایان، آميزگاریِ
نامرسومِ صوفی، هميشه در کار بودهاست...آموزگاران! صوفی تنها به راهِ عَنَن، تنها
به يک راه، نمیرانَد.
15
کدام ژرف انسانی، در برابرِ بزرگ
ـ ميخوارهیِ ما ـ آن رندِ صوفيانِ عالم:
حافظ ـ سرِ سپاس فرود نياورده است: تو همهاي، تو هيچی، ميخانهاي... و مستیِ همهیِ
مستانی ـ اين ستايشِ غرورانگيز، از مغرورترين، و پرمايهترين مردانِ فلسفیِ جهان
است، همآنکس که به سخرهگریِ جانانهاش، از هرآنچه زیاده انسانی است، جهان
هنوز قهقاهِ مستانه ميزند: ـ برچينیِ چينههایِ بلندِ برکشيدهیِ دولتِ جبارِ
روح، گرداگردِ سرزمينِ بيچارهیِ حواس ـ يک شادمانیِ فراتر از شادیِ چنگاندازی و ظفریابی: دوستیِ ميان جان
و جسم، و جسم و جان، و سرانجام، برچينیِ
هرگونه ديوار و دولت که نه جبّاران دوست
توانند داشت، و نه بیچارگان دوست توانند بود! ـ ما صوفيان از پیِ دوست روانيم، و
دوست از پیِ ما ـ و از هماين روي، ما از پیِ خود روانيم: همچنان که جهان از پیِ
دوست، از پیِ ما، به راه خود روان است: به آن سویِ خود کامگی و بردگی ــ به سویِ
مقصودِ عالم، به سویِ حافظ! به سوی دوستی!
16
آری، من نيز در مييابم که فلسفهیِ
ايرانی ـ و اسلامی، در حقيقت، همآن فلسفهیِ
يونانی است، که به واژگانِ تازی و پارسی در آمده است: در زمانِ ارسطو اگر ميبودم،
البته، شاگردِ ممتازِ وی بودم ـ و اين سخنِ معلمِ ثانی است، فيلسوفِ ما، يک
رونوشتِ يونانی ـ ارسطويي که به اين پایِ چوبين، تنها ، ما شاگرد نبودهايم، جهان
شاگردیِ يونانيان ـ آن پايه گذاران ـ را ميکنند. ـ اما آنکه نمی خواهد فلسفی باشد، هم به ناچار فلسفی
است ـ و اين سخنِ معلمِ اول است، سخنی
جاودانه، که آنرا بايد گوشی ديگرباره، و ديگرگونه سپرد، تا دريافت که ما نيز، بسی
لطيف وظريف فلسفيدهايم به زبانِ صوفيانه! ـ که هرمردمی زبان، و ساختوسازِ فکریِ
خود را اختراع ميکند، و شيوهیِ نگريستنِ به جهانِ خود را! ـ هم از اينروي، من
صوفیگریِ صوفيان را انديشگری و انديشکاریِ ویژهیِ ما ايرانيان مينامم، که
گفتهاند: در حکمتِ کشفی يدِ بيضا نمودهايم! ـ حامدِ غزالی، آن دشمنِ فيلسوفان،
صوفیِ بزرگِ عبوس ما را بنگريد: هماو بود که دراز ـ دستِ افلاطون و ارسطو را تا
حدی از سرِ عقل ما کوتاه کرد، و اين آبِ رفته را به جویِ خود، باز آورد! ـ
اروپاييان به فلسفهیِ يونانی خود، جهان را مسخّر ساختاند ـ آری، اما صوفيانِ ما
ـ ما صوفيان، در کامِ جهان شراب افکندايم
و مستی آورديم ـ و از هماين روي، همچنان جذاب و دست نايافتنی ماندهايم!
17
ميآموزانند: آنانی را که روزی
واجدِ حقيقت بودند، امروز جز نامی تهی از حقيقت، باز نمانده است ـ اما اين آموزهاي
است نادرست، که اگر نمیبود حضورِ حقيقیِ ايشان، زمين به کدام اعتبار بر شاخِ
گاوِ خود اِستاده بود، و چرخان بود به کدام اشتياق؟ ـ آنان را به هر زمانه بايد
جست و جو کرد، آن تنهايانِ بزرگ را، که ستارگانی بیدنبالهاند ...بايد غول بود بر
بلندایِ خود، تا بر بالایِ اين غولان نظر کرد و تحقير نشد. اين زيباترين غولهایِ
جهان را، که نه از جايي ميشود آغازشان کرد، و نه به غايتِشان راه برد: پس، از هر نگرگاهی ميتوان در نگريست در ايشان،
به آغازگری و به غايت. ـ و من از روزنگاهِ زنی، حتّا، بديشان در نگريستم، و جز يک
صوفیِ صافیتر، هيچ نديدم: هرچند صوفیِ زن، کمياب، و حتّا، ناياب است، اما زن که
صوفی بشود، از هرمردِ صوفیاي، صوفیتر است: مرد به سويی بس دُشخوار ميرود، که
پيشتر فرا خوانده شده است ـ و راه برايش چندان غريبه نيست، اما زنِ صوفی، يک
خلافآمدِ نابههنگام است، که به راهِ ديولاخ گام مينهد. او، به تمامی در برابرِ
خود ميايستد ـ در مقابلِ هراسناکترينِ مردان ــ در مقابلِ خداوندگارش! ـ او،
ريشههایِ هراس را، چونان زينتی نو، بر زلفِ خود ميآويزد! ـ آه، من تنها عاشق
اويم ـ هماو که خود را از بُن بر ميآورد!
18
يک زنِ صوفی: رابعهیِ عَدَويه ـ پيلْ زنی که
اگر به مجلسِ وعظِ حَسنِ بصری در نمیآمد، حسن فرود ميآمد از آنجایگَه که بدان
برشده بود: که شربتی از برای حوصلهیِ پيلان ساخته باشيم، نه از برایِ سينهیِ
موران. ـ اما اين حسن، چنين نيز، بر باغِ سخن رفته است: با هيچ سرپوشيده منشين،
اگرچه رابعه بُوَد. ـ در حقيقت، دو پارگی سخن اين مردِ صوفی، هزارپارگی انديشهیِ
من نيز، بود، که به ناگهان، يک شب، يک پاره و يگانه درآمد به خلوتام، و جانام را در آغوش
گرفت: به راستی، نشستن با زن، نخستين خصمِ باز دارندهیِ صوفی است، که زن رامشگر
است، رام ميکند، و به راهِ منزلِ هر روزه ميبرد! ـ اما اين زن، اين دژخيم صوفی، کدام زن
است؟ ـ که گفتهاند: آن زن که در راه خدای تعالی مرد باشد، او را زن نتوان گفت! ـ
عجب، در راه ابليس، آن باژگونهخدای تعالییِ
ديگر، اگر مرد باشد چه؟ ـ و اين تنها يک شوخی است، وگرنه، صوفی ميداند که شيطان
خداست، و خدا خودِ شيطان است: او، يگانگی خدا و شيطان را بههنگامِ چهل سالگیاش
دريافت، و من در سی سالگی خود اينرا در
يافته بودم! و اما اين زن که نشانِ هرکس و هرچيزي است که در اتفاقِ عليه صوفی است،
کدام است؟: مقاومتِ کینخواهانهی هر خواستِ کوچک حسّانی، در مقابلِ هر آنخواهشی
که میخواهد به استعلا درآید ـ ايناست آنجايي
که زن عيان ميشود... آن زن که ضدِ صوفی است: آن که از پیِ خود، به راهی سرگشوده و
بیسرانجام، در نيامده است، هماو، زن است، اگرچه، حتّا، به پشم و پشمينه، پشمستان
باشد! ـ هرآنچه که از پرسش و تحيّر، و از نوخاستگی به دور افتد طبيعی و هم سویِ
آمدِ عادت گردد، ايدهیِ اعلایِ افلاطون هم اگر باشد، به حسيّت، به خويشاوندی، به
آشنايی، به خواستهایِ کوچکِ هر روزه: به شبچره، به کارمند، به زن، و دست بالا
به فاحشهی مقدس، فرو ميلغزد!
19
سنجشِ فاحشگی. ـ واگذاریِ ميل و اراده به میل و ارادهی ديگری، دیگریای که بر اساس قانونِ مبادله و سود زیست میکند: بت ـ کالاـ خدا
ـ پول ـ شوهرـ رييس...اغلب اوقات این گونه واژگان به یک سرچشمهی ارتباطی اشارت
دارند، یعنی به منطقِ ارتباطیِ بازار! ـ
به زبانِ روانتر، هرآن گونه ارتباطی که اروس گواه و مؤیدِ آن نبوده است ـ تنانی و هم روحانی ـ در
مرزهای فاحشگی مسکن دارد. ميزانِ عشقِ به آزادی، ميزانِ خواستِ بازگردانیِ ميل و
اراده به خويشتن، همانا ميزانِ سنجشِ این سخنِ صوفیانه است؛ اگر بهراستی، اين
چنين است، بسی مردان نيز، فاحشهاند ـ و نيز، فاحشهترند، حتّا، به جان و به تنسپاری
ـ اما پرسش ايناست که چرا قرعهیِ بدنامی بر اقبال زنان افتاده است به فاحشگی؟ ـ
آيا اينجا، هم آنجايي نيست که ميبايست به ژرفنا درآيیم؟ ـ و من به اعماق درآمدم
و اين کلمات بهرهام شد، و با خود بر آوردم: گويي، حقيقت ايناست که زنان اغيارِ
جمعيتِ بشریاند، يعنی جهودند: از همآن ديرينهترين روزگار، مردان به غريزه
دريافتند، که وجودِ دشمنی مفروض، اما نه چندان خطرناک و حقيقی، ميتواند آن احساسِ
مردانگی ـ که همآن احساسِ فتح و ظفر است ـ را برایِ خود پايندانی کنند...دشمنی
که دستکم روزی یکبار میتوان بر او چیره
شد! مرد برایِ آنکه مذکّر یعنی نیروی برتر باقی بماند، ميبايست طرفِ مقابل را به قربانگاه بکشاند ـ همچنان که خدايان برایِ تداوم احساسِ خداييِ
خود، با انسانها ـ و با بهترينِشان هماين کردند ـ بايد بتواند برندهیِ اين
بازیِ موهومِ نر ـ ماده باشد: بازیِ مذکر و مؤنث، بازی خدا و انسان! پس، همبازیِ
از پيش مغلوبی همچون يهودیِ سرگردان، که از يکسو، بايد در گِتو: يعنی در
اندرونی، در پستو، در حجاباش کرد، و از سویِ ديگر، کارهایِ دستی، و پست و نامشروع
مثل شرابسازی، و هرآنچه به مرد حال بدهد، را، بايد به او سپرد. همچنان که ميلِ
به پرستش را، توأمان بايد در او، به بالاترين حدِ
ممکن رسانيد ـ يعنی آنچه را که سرمستیِ فايق آمدن را در مردان و خدايان
بيافزايد ـ حتّا، چيزهايي همچون کشيدنِ سيگار و نوشيدنِ مُسکر در مردان و وارونهیِ
آن، يعنی ممنوعيتِ آن برای زنان، و نيز، بالا رفتنِ ميزانِ حساسيت زنان در نظافت،
در هماين راستا بودهاست: بویِ گلابِ پرستشگاه ـ بویِ خوشِ آشِ آشپزخانه، نظمِ
معبد و آراستگی خانه، و اينگونه است که مرد به مسجد و زن به آشپزخانه ـ و هر دو
به خادمیِ خانه ـ و هر دو به حاشيه رانده ميشوند ـ و هريک در پندار خود به
مركزِ جهان! ـ و يهودی زن ميشود و زن يهودی، يعنی به آن دشمنِ مفروض، يعنی آن
شرابسازِ حاشيهنشين: همآن محلهیِ جهودان، و محلهیِ فاحشگان: يعنی به ديگری،
به غير، به کولی، به سر گردان، به مطرب، به پرستنده، به چيز، مبدل ميگردد! ـ و
سرانجام، شویِ مرد ـ يعنی خدا ـ همچنان که مرد به همسرش ـ اينچنين توصيه ميکند:
هيچ مگو، به هرآنچه که در فراز و فرودِ توست، ميانديش، و به هرآنچه که روی ميدهد
مداخله مکن ـ يعنی کَبًکً باش و سرت را زيرِ برف نگهدار، و حالِ شو ببر! ـ و
بگذار ما نيز حالِ خود را ببريم!
20
فاحشه ـ زن از منظرگاهی ديگر: فاحشه به سببِ
ديگری نيز، سخت مورد پیگرد است: در حقيقت، او يک کلبی مسلکِ خطرناک است، که همچون
ديوژن بیاعتنا ـ و جذّاب نيز، هست: از هماين روي، مرد را به دنبال خود ميکشاند،
و خود بسندگی ساختگیاش را دست مياندازد؛ او سخرهگرِ سياستِ مذکر و مؤنث ـ اين
مهتری و کهتریِ قلابی، و نيز، مردانه است: که اگر همهیِ فضايل بر سرِ مردان نثار
کردهاند، تنها فضيلتِ بزرگِ زن اين بودهاست، که منی و خود دوستی و خودپرستی و
اناربکم الاعلی از گريبانِ هيچ زن بر نيامده است ـ چنين گفت رابعه.
به راستی، زن بههنگامی که زن است
ـ نه آن زنِ دستپروردهیِ مردان ـ به حقيقت نزديکتر است، به طبيعت ـ که مرد
همانا خود را جعل ميکند، او ضدِ طبيعت است: از هماينروي، اين بیبتّه، به عقلاش
چنگ مييازد، به دعویِ خداوندی ـ که او ميخواهد تملّک يابد، و چون نتواند مالک
شود بر طبيعت، بر زن، به غضب فاحشه مينامَدَش:
هم آن دَدَری ، و به زبانِ فلسفی شَوَند؛ او بر سرِ سفرهیِ جهودیاش بر نشسته،
اينچنين ورد ميخواند: متبارک است خدايي که مرا زن نيافريد! ـ اما بهراستیکه او
عاشقِ زن است، عاشقِ این شعلهی پیچنده در
خویش، این هردَم خودروییِ فیلسوفان و این کرشمهی ابدی صوفیان... صدایِ خواهش او
را نمیشنويد؟ ــ بنگريد: چهگونه سودایِ سر در نهاناش به دریوزگی، گوشگیِ چشمِ
او را طلب میکند!
21
رابعه ـ همچنين در هنگامهیِ
صوفیگری ، آبِ رویِ زنان است، که
گفتهاند: او نه يک زن بود، بل صد مرد بود، و نيز، سببِ وارونگی بختِ رسمیِ زنان
است: يعنی بخت ايشان را فراسویِ تختِ عروسی ميگشايد ـ آنچنان که هر فِمِنيستِ
سه آتشهاي پيش رویاش لُنگ مياندازد ـ شويي که بر نمیگزيند، هيچ ـ نيز، خوفِ
صوفيان را در مقابل خدایِشان به هيبتِ عاشقانهیِ خود در هم ميشکند ـ و ايشان را
به جایِ ترس ـ عشق ميآموزانَد! ـ و من از هماينروي، او را آغازگرِ کرد و کاری
نو مييابم؛ وسوسهگرِ يک کنشِ نو؛ او حوّايِ صوفيان است: ـ وسوسه،
شامهیِ تيزِ پرسشگری، ميل به رهايي مشتاق شدهاست، آغازندگی خروج از
بندگی و هرگونه ميلِ به پرستندگی و عبوديت است؛ خواستِ روياروی شدن با هرآنچه
بر پايهیِ تاریکنایِ هراس بر ما ظفر
یافته است: آنجا که ترس چيره ميشود، وسوسه پايان ميپذيرد ـ و فرشتگانِ فرمانبر،
پر و بال ميگشايند ـ اما عشقِ دليرکننده کجا و ترسِ ذليلکننده کجا؟ ـ و عشق، به وسوسه دلير ميکند: رابعه شبی رسول را در خواب ديد، که ميگفت: مرا دوست
داری رابعه؟ ـ گفت: محبتِ حق مرا چنان در خود گرفته که دوستی و دشمنیِ غير ـ که
برایِ دشمنیِ شيطان، حتّا ـ جايي نمانده است: آن رابطهیِ عاشقانه با خدا، آن گونه
صميمانه و بدونِ هراس با خدا سخن گفتن، و جسورانه رسولاش را غير خواندن، و
برداشتنِ هرگونه دلّال و واسطه، تنها از زنی
عاشق چون رابعه برميآيد: او، در برابرِ زنانگی مرسوم و منحرف قد ميافرازد يعنی زنانگی دزديده شده
را باز پس ميگرداند؛ و اين هرگز، رخدادِ کوچکی نيست که او بدين کنش و بدين
خواست، نه تنها در برابرِ همجنسانِ خود، که در برابر انسانيتِ مرسوم قد افراخته
است!
22
حسن بصری رابعه را گفت: رغبتی کنی
تا نکاحی کنيم؟ ـ گفت: همه از اویام ـ و
اين چنين رندانه از حماقتِ پرداختنِ به ديگری ـ بهشوی ـ هرکه باشد ـ گريخت.
ابراهيمِ ادهم نيز، روزی چنين گفت: آن درويش که زن کرد، در کشتی نشست ـ و چون
فرزند آمد، غرق شد. ـ اين سخنِ طلايي را چند باره بخوانيد.
شويگزيني ـ و زن
خواهیِ صوفی ـ و هرگونه زندگي مشترك زهري كُشنده، و روزينگي تكليف است برايِ
صوفي، كه از هرآنچه زلال و کمياب، بازميداردش. صوفی خود را به خانواده ـ به
آن دولت کوچک ـ به باند، به حزب، تقليل
نمیدهد: که اگر توانمی خود را نيز طلاق دهمی. ـ صوفی اين چنين ميانديشد: عقبماندهترينِ
مردماناند، که هنوز طلاق را همچون تکانههایِ عرش ميپندارند ـ کودنی بس است ـ
بگذاريد اين عرشِ سست بنياد، فرو بريزد ـ که طلاقِ صوفی پيشآمدِ خوشآمدی است
برایِ دوباره سودنِ پوستِ هرآن چه ظلمانی و مجهول است ـ و نيز، بختی ديگر، برایِ
باز سفتنِ ناشناختهترين پيکرها: آنجا که نامشروع، مشروع ميگردد ـ بايد گذاشت و، رفت: که سلوکِ صوفی
همآن راه گشودنِ به ناگشودنیها است: آری، ما در پیِ نامشروعايم، ممنوعهترينِ
ميوهها. در پیِ سقوطِ تکليف.
23
عظيمترين انديشهها، هنگامی که از دهان کوچکترين مردان
سخن ميگويد، ديگر کارش تمام است؛ و اين آشکار کنندهیِ آن رازِ تاريخیِ صوفی است
که چهگونه صوفی به يکباره ، يک شيعه از کار در آمد! ـ برایِ مثال: آموزههایِ
فيلسوف ـ صوفیِ بزرگِ اندلسی، در نزد صوفیِ بزرگ ديگر، به آنچنان آفرينهاي از
شعر مبدل شد، که ميتواند، بيرون از دايرهیِ زمان، کتاب مقدسِ تمامِ صوفيانِ جهان
باشد. ـ اما در نزدِ آن متکلمان، که حتّا، نامِشان را من به خاطر نمیسپارم، به
چنان دستگاهِ اعتقادی و سياسیاي كژديسه گردید، که بویِ گندِ آن هنوز در
بالاترين آستانهیِ سياسی خود، شامهیِ مرا آزار ميدهد: يعنی اينکه، درآن هنگام
که ديوار خودپاييِ صوفی کوتاه برآمد، تصوف به جلد تشيع، و در حقيقت، در جامهیِ
عوام الناس خزيد! ـ و انگارههايي چون انسانِ کامل، امام و قطب ـ که خواستِ زيبايي
شناختی، و سرچشمهیِ درونیِ دريافتِ حقيقت، و تمثيلی از آن بهينهاي بود که صوفی
در خود جست و جو ميکرد ـ وقتی که بر پردهیِ فقاهت، به کژديسگی بر مسندِ حکومتیِ
روحانيتِ شيعه برنشست، و به چيزی بیگانه با گوهرِخود، به اصلِ امامت، به ولايتِ
مطلقهیِ فقيه، به پرنس آقاخان و ديگر ولايتها ـ که درست ضدِ آن ولايت پيش برنده
و امامتِ معناييِ امامِ صوفی است ـ چهره دگرگون کرد، آن زيباترين نشانه، چه زشت و
تهوعآور، و مايهیِ شرمساری خود را برنمون ساخت! ـ اما اين مسالهاي نيست که
مسئوليت آن بر گُردهیِ صوفی بنشيند؛ زيرا اين خطری است که هميشه نابترين انديشهها
و عالیترين روانهایِ انسانی را در بر گرفتهاست: خطرِتملّک، و مصادرهیِ فرديتهایِ بزرگ به وسيلهیِ جماعتهایِ
کوچکِ بسيار، که زورِ خریِ ايشان را هرگز نمیتوان انکار کرد. ـ شايد بیسبب نيست
که همهیِ هجاهایِ متکلمين و متملکين با کمی پس و پيش همخون هم درميآيند ـ همچنانکه
ميتوان اين فرض را هم با همآن قاطعيت مطرح کرد که شيعه از بيخ جهود است؛ و اينهمه
از آنجايي آغاز شد که شيخِ آملی اعلام
کرد: حقيقت جويان همه شيعی و صوفیاند ـ و
اين پايانِ کار صوفی بود و نيز آغازِ کارِ شيعه؛ آزمايشگاهِ خونِ تاريخ چنين
نتيجه ميدهد!
24
سنجشِ صوفی دربارهیِ مارکس :
یکم ؛ مسألهیِ از خود بیگانگی ـ شايد
که از اساسیترين مفاهيمِ مورد علاقهیِ مارکس و نيز صوفیِ خط چهارم باشد: انسان
همچون هستندهاي متناهی، در مقابلِ فراشدِ ذهنی خود به امرِ نامتناهی: خدا، و هرهستندهاي جز
خویشتنِ خود، و يا هرنوع جهانِ استعلاييِ ديگر، هنگامی که به باور ميگرايد، و
به پرستش ميل ميکند، در حقيقت، مفهوم از خود بیگانگیِ انسان آغاز شده است؛ جابهجايي
دال و مدلول ـ همچون تسخيرِ موضوع از سویِ محمول! ـ يک آگاهیِ باژگونه، بدين معنا
که يک فرآوردهیِ ذهنی: يک آگاهی، يک واژه، يک تصوير، يک ايده ـ همچون يک جبار،
بر زندگی واقعی آنچنان دست بيازد، که ديگر چيزی از زندگی، جز يک كنيزِ ايدهآل
باقی نگذارد! ـ و اين همآن است که صوفی ميگويد: علم ـ به معنایِ فرآوردهاي ذهنی
ـ خود حجابِ عظيم است؛ اما مسأله اينجا تمام نمیشود، يعنی همآن جايي که مارکس
بر آن بود ترتيبِ کار را بدهد؛ چرا که از خود بیگانگی ـ و يا همآن بيگانگی
ـ مفهومی سخت دوگانه است: ميبايست آن را دوباره، و حتّا، سه باره سنجش کرد، و يکباره
آن را به کناری ننهاد! ـ و صوفی در اينباره چنين سنجيده است: آنکه خود بیگانگی
را ميگريزاند از خود، همچنان در پیِ آن
نيز، هست؛ بر اين استدلال که، هرگونه آگاهی، خود برآيندی از مفهومِ خلّاقِ از خود بیگانگی است، و دريافتِ جهان، همچون
يک کُليتِ باشنده، يک امرِ واقع، يک طبيعت، يک ماده، حتّا، خود نتيجهیِ هماين
بیگانگی ـ و از خود بهدرآمدن ـ است؛ به ديگر زبان اينکه، هرنوع آگاهی اساساً
مستلزم نوعی از خود بیگانگی است! ـ همچنان که از خود بیگانگی تنها آنگاه که همچون
چيزی بسيار شناختهشده، از بیگانگی ـ و ازفاصلهیِ با خود ـ تُهی ميگردد به از خود
بیگانگی منفی و غير خلّاق ـ يعنی به چيزی عليه خود ـ فرو ميکاهد، و علم که بودِ
شناخت است، به نبودِ شناخت ميانجامد؛ خدايي سِرّی است که اگر آن ظاهرشود [از
خود به در آيد]، مأموريت پيامبران پايان پذيرد ـ يعنی يک بیگانگی از خود، که با
خود بیگانه شود، و آشکارگی بر جایِ پوشيدگی بنشيند ـ و اين نويدِ خروجِ انسان از
به دام افتادگی در چنبرهیِ يک معنا ـ يک
سِرّ ـ همچون فرآوردهاي ذهنی است، که در قرن چهارم هجری، يک مرد صوفی، به صوفيان آينده داده است! ـ بايزيد را پرسيدند که
بايزيد کجاست؟ ـ گفت: من خود بيست سال است که در طلبِ بايزيدم ـ و اين غايت بیگانگی از خود ـ و در حقيقت، جستوجویِ خويشتن است: آه، ای هردَم گريزنده از خويش، که به سوی خود باز ميآيي،
همه تو را از خود راندند، و نامهای زشت بر تو نهادند ـ اما تو را من به زيباترين
نامها ميخوانم، ای وسوسهگر ـ شيطانکِ
من ـ دشمنیها چندان که ميبايست فرصت نداد، که تو را بازشناسند ـ من اما، تنها
دوست دارِ تواَم، ای بيگانگی! ـ هميشه به سویِ من بازگرد!
دوم؛ مسألهیِ مالکيتِ خصوصی. ـ سرنوشتِ مالکيتِ خصوصی اين است که به دستِ به
دست آورندهیِ خود، يعنی نظام سرمايهداری ـ که حدِّ اعلایِ انباشتِ قدرت و ثروت ـ
و نيز سرمايه است ـ همچون يک تقدير تاريخی نابود شود. ـ به زبانی کوتاهتر: کارگران به جامهیِ جنگ
آوران در خواهند آمد! ـ و آن وقت نه تنها دولت، و اخلاق، که تمامیِ سگانِ ديرينهیِ
درگاهِ مالکيتِ خصوصی را سَقَط خواهند
کرد! ـ و بدينوسيله آن امامِ غايب ـ يعنی
مالکيتِ عمومی ـ به زودی ظهورخواهند کرد،
و ما انسانها همهیِ پوششهایِ تمايز و نابرابری را برخواهيم آورد، و يکديگر را
سخت در آغوش خواهيم فشرد: آه، برادرِ من، سرانجام همه چيز تمام شد! ـ همهیِ دعواها سرآمد! ـ و اين جز يک داستانکِ
مارکسيستی، ديگر چه ميتواند باشد؟ ـ مگر ما قصد جانِ جهان را کردهايم، جهانی که
همه بر نابرابری و ستيزه بر آمده است! ـ ما تنها ميتوانيم ميدانگاهِ اين نابرابری و نبرد را ـ در زندگی خود ـ به
عرصهاي ديگر بکشانيم ـ هماين! ـ باقی ديگر خواب ديدن است و، سودایِ پيرزنان!
از آدابِ صوفيان نيز، اين است که
آنها چيزی را ملکِ خصوصیِ خود نمیدانند ـ تا اين جایِ مسأله، راه يکی است، اما
صوفی اين راه را به کژراهه ميکشاند، مبادا، که به يک موعظهگر، در راستایِ شکلدهی
به يک نظام بزرگ، به يک بندهپرور، مبدل شود؛ مبادا، که حتّا به يک وعظ علمی روی
بياورد: صوفی از اثر گذاری مستقيم بر ارادهی سياسی ديگران سخت احتراز ميجويد، چرا
که ژرفای برنيامدنی ميان زندگی خود، و ديگر زندگیها را خوب ميشناسد ـ و فرديتِ
آنها را درک ميکند: صوفی، اگرچه خویِ هرگونه مالکيت و احساس آنرا در خود نابود
ساخته است ـ و اين کار خود بسی دشخوارتر از نابودیِ مالکيت خصوصی به عنوان يک
برآيندِ اقتصادی است، و شايد به خاطرِ هماين عمل سخت است که به او صوفی ميگويند
ـ اما، با اينهمه، صوفی نيز، همچون افلاطون دريافته است که مالکيت خصوصی اساسیترين
رانهیِ هرکنش توليدی برای تودهیِ مردم است؛ مارکس بر خطا بود که ميخواست يک
ويژگی متعلق به انسانِ دارایِ نبوغ را، به
کلِ جامعه گسترش دهد: شورش عليه مفاهيمی
که ثغور مالکيت را حفظ ميکنند، برای نابودی آنها نيست، که برای باز گرداندنِ آنها
است به مرزها و ضرورتهایِ انسانی خود؛ و صوفی، همچنان که از هرنسبت مالکانهاي
خود را خارج ميسازد، به مالکيت خصوصی ديگران نيز، هجوم نمیبرد، حتّا اگر چنين
دريافته باشد که هرگونه مالکيت خصوصی دزدی است! ـ زيرا صوفی دزدی را با دزدی پاسخ
نمی دهد!
سوم؛ مسألهیِ دشمنی با فلسفه. ـ
پرسشْ آغازگریِ پرداختن به هرچيزی است ـ
يعنی آغاز مسأله ـ اما اين تنها آغازينگی است نه بيشتر ـ و پرسشی که از
خانهیِ عقل چون صاعقهاي برون ميجهد، چناناست که مزدوری رهنما تا در خانه راه
ميبرد، اما دليریِ دخول به اندرونِ خانه در او مردهاست؛ و دشمنیِ صوفی با فلسفه
از هماينجاست که سر راست ميکند، و نام قبيح بر آن مينهد: علمِ تعطيل! ـ به
راستی که استمناء کجا و يک عشق واقعی ـ و در آغوش کشيدنِ حقيقت کجا؟ ـ عقل حسابگر
که قرين بزدلی است، ره مينمايد و ميگريزد، اما چلپاسهیِ گامهایِ دليرِ عشق ـ
همچون کسی که جان خود را در خطر انداخته است ـ طنينی سخت ديگرگونه در گوشها ميافکند:
هرفلسفه چيزی نيست مگر زمانهاش که به انديشه در آمدهاست ـ هگلِ فيلسوف چنين ميگويد.
ـ اما اين سخن به تمامی يک سونگری است، همچون عقابِ تيزبينی که تيزیِ چنگالهايش
را از خاطر بردهاست: زمانهاي که به فلسفه ـ به عقل درآمده است، با آگاهی از خود،
ناگزير به آن هجوم ميبرد و بهسانِ يک انقلابی خويشتن را در هم ميشکند: نقد
مارکس از هگل ـ و اساساً تبرایِ او از
فلسفه برآيندِ چنين تازشی است که خود از
فلسفهیِ هگل بر آمدهاست: چنگالهایِ بازيافتهیِ هگل در مارکس! ـ هگل و فلسفهاش، خود تجسمی از زمانهی بهانديشه درآمده بود، و مارکس آن خيزشِ قهریِ به اين
زمانه! ـ فلسفهاي که رويارویِ خود نايستد، همچون زمانهاي است که خود را به
تمامی درک نکرده است؛ در حقيقت، انکارِ فلسفه و عقل از سویِ صوفی، و نيز، از سویِ
مارکس، درست چارهاي برای تحققِ عينی و حصولِ عملیِ نظريهیِ فلسفی است.
صوفی ريسمانِ زايشِ جهان را به
گونهاي واقعی بر گردنِ خود ميآويزد، آنچنان
که گويي تقديرش به تقدير جهان ميماند و با آن يکی گرفته ميشود: اسرار هويدا ميکند
و بر سرِ عينيتدهی و آشکارگی اين اسرارِ ادراک شده، بر بالایِ چوبهیِ دار مينشيند:
هرکه را تابی و توانی و نيز اشتهايي هست هرچه زودتر لقمهاي برگيرد، چراکه اين
ضيافتی بس کوتاه و ناگهان است؛ او به راستی که يک انقلابی است اما از سنخِ يک
انقلابیِ حرفهایِ خيابانی هرگز نيست؛ او يک خودآگاهیِ ناخودآگاه و به تبعِ آن، يک انقلابِ متجسم است و همه چيز
تنها به واسطهیِ كلام و حضورش درهم ميشکند: حکايتنويس مباش، چنان باش که از تو
حکايت کنند! ــ و اين صوفی، صوفی خط چهارم
است و صوفی ديگری هم درکار نيست و اگر هست
خودنمايشگري با يال و کوپالِ صوفیان است: صوفیِ چونان لبّ جهان، درحقيقت، يک اثر
هنری، يک شعرِ به پيکر درآمده است که خود و به تقديرِ خود آن را بر ساخته است، يعنی
توأمانِ دريافتِ حقيقت، آن را تحقق داده است، و به زبانی ديگر، صوفی عقلی است که
به خود پشت ميکند تا شهامتِ آن را بيابد که آگاهیِ خود را به عينیترين لايههایِ
زندگی بکشاند: کارِ صوفی شکستنِ دواتها و پاره کردنِ دفترها و فراموش کردنِ دانشها
است، زيرا که صوفی خود تحققِ عينیِ دانش است !
چهارم؛ مسألهیِ بتوارگی ـ
و چيز شدگی. ـ و دوباره اين کورِ يک چشم ـ
در شهرکوران ـ نظر ميدهد: همچنان که انسان دينی به تسخير بتها و خدايان
برساختهیِ خيالی خود در ميآيد، و خود به شيئی ـ چيزی فرمانبَر، يعنی به پرستندهیِ
آفرينههای خود کژنما میشود،
درمناسباتِ
توليدیِ جديدتر که همآن نظام
سرمايهداری
است ـ بر خلاف آنچه ماکسوبر آنرا عقلانيت يا: افسون زدايي از جهان مينامد ـ
جهانِ استعلاييِ موهومِ ديگری از گردِ راه ميرسد، و انسان که خود سرچشمهیِ
هرگونه کُنش و توليد اجتماعی، و نيز هرگونه خلاقيت است ـ را، از طريقِ
فرآوردههایِ صنعتیاش، افسون ميكند؛ و اين بدان معناست که بت ـ خداگونهها كه در
حقيقت، همآن كالاها و چيزهايِ توليد شده هستند، همچون بتها و خدايانِ كهن، به
پايگانِ خدايگاني در ميآيند ـ و همچناني كه پيشتر، افسانهیِ خواستِ خدا و خدايان، چهگونگی روابطِ ميان انسانها يعنی
اخلاق، را تعيين ميکرد، اکنون اين اخلاق اجتماعی را نحوهیِ مبادلهیِ ميانِ چيزهایِ توليد شده يا
همآن کالاها، يا همآن بتها و خدايان جديد، ارزشگذاری ميکنند! ـ و سرانجام اينکه
مقام انسان در نظام سرمايهداری، از هيبتِ
يک جانور توليدکننده، به هيأتِ يک جانورِ مصرف کننده، يعنی به همآن پرستندهیِ
پيشين دگرديسه ميشود؛ برای مثال: اهورامزدا در کالبدِ مزدایِ آهنين حلول ميکند،
و جناب آقای سرمايه که در حقيقت، همه از اويند، و به سوی او باز ميگردند، بر جایِ
حضرتِ آيتالله خدا، مينشيند!
اما اين شاه خشت يا همآن کورِ يکچشم،
آنچنان که ميبايست، دستِ سرمايهداری را درست نخواندهبود، و به هرروی، سرمايهداری
از او زيرکتر و هوشمندتر، و دستِ بالایِ دستِ مارکس بود، و افشاگریهایِ او را
برایِ بقایِ خود آنچنان به کار بست که شايد هيچکس به اندازهیِ مارکس در انسجام
و استحکام و تداومِ زندگی سرمايهداری مؤثر نبودهاست: آنچنان که ميتوان ادعا
کرد، مارکس خود، ناخواسته، بیش از هربورژوايي،
بورژواتر بوده است! ـ اما صوفیِ خط چهارم، که خامدستیِ مارکس را به همخونياش با
صوفيانِ بزرگ، ميبخشايد، چنين ميگويد: کسانی که بر سر کوچه و بازار ياوه ميسرايند،
تيشه در ريشهیِ دانستگی خود نهادهاند! ـ
همچنان که برای صوفیِ فرا رفته از خط سوم، گوارا و برازنده اين است، که سخن گفتن را هماينجا پايان دهد...
زیرا که او به سادگیِ خود بازگشته است، و میباید به اندازتی سخن گوید که غیر نیز
دریابد!
می خواستم بپرسم به جز "اثر"، در کجا می توان به نگاشته هایتان دست یاقت؟
پریسا، دوستی از ایران که نسخه ای از "صوفی"، در کتابخانه اش است.
با تشکر
کودنی ِ نوع چندم: که من آن را «هیولای پشم وارسته» می دانم، هم از این روی که خود را رسته از این و آن می داند. این نوع کودنی مصداق آن پشمکی ست که بارانی ببایدش تا باد صوفیانه اش ز ماتحت در رود و بانگ «انا الحق»اش بوی نمور چسانه ی خویش را عیان کند. کودنی صوفی همان است که صوفی گری را ممکن می بیند و به اصطلاح بر فراز این و آن چرخ می زند. چه غافل است صوفی که هنوز این آموزه را نشنیده است: فرازی در کار نیست، هرچه هست فرود است. اگر آدمی را باید «کودنی» نام نهاد، ابر آدمی را باید «ابر کودنی» خواند، و هر بند بازی ِ صوفیانه را حیله گری مضاعف دانست... چرا که صوفیان یکسره بند بازند و آنچه حقیقت می نامند چیزی جز خرگوش پنهان در کلاهشان نیست. چیزی جز کودنی نمانده است، حال چه صوفیانه باشد چه کوفیانه (مقصود نگارنده همان کودنان اهل کوفه است که صوفی را تنها گذاشتند.)
التوضیح الاضافات الی المطلب الاضطراری: نگارنده از تعریف متمایز صوفی به نزد صوفی آگاه است و هرگز آن را با پشمینه پوشی کودنی عامیانه یکی نمی گیرد (قیاس شود با حکمت عامیانه). لیک به رغم پیچش ها و ظرافت ها، از سر حکمت یا عمد به این تفاوت وقعی نمی نهد.
المکشوفه فی المعلوم: حال کشف کنید که «کودنی چندم» نوشته ی کدام یک از آن ده نظرـ کرده ی بالا است (خیلی حیف شد که دو تا کم اند، و گرنه دوازده می شدیم و چه قصه ای از آب در می آمد): «نریمان» آن آریستوفان دوست که رفت لای هپروت «ابرها» و «قورباغه» در آمد؟ «هومن» که بیشتر «سِنجِد پژوه» است تا سنجیده پژوهنده؟ «فرهاد» آن «زئوس» بازی که زئوس با او بازی کرد (حالا بماند چه بازی هایی!)؟ «عرفان ناظر» که از سر شگفتی عارفانه نظارتچی تئاتر شده است و با «آرتو» دل مسئولین ربوده؟ شاعر ِ «صِفر» (قیاس کنید با سرباز صِفر) که می ترسد چیزکی نباشد، و مرض پرسیدن درجه دارد؟ «اشکان» که گندیده بر سر دو راهه ی امر متعالی، چندان هست که گویی نیست (ولی انصافاً مثل بقیه ی حواریون خانه داری به سبک اعلا نکرد)؟ «آینا» که معلوم نیست توی «شهر زنان»، می خواهد «افلاتون» را مجازات کند یا قایمکی از آن کارها؟ «یاسمن» که قصه هایش فقط شب ها دلنشین است، آن هم اگر حواست جای دیگری باشد (حالا بگو کجا!)؟ «فریماه» که اصلاً با ماه نسبتی ندارد ولی با آه تا دلت بخواهد. حالا کجایش به دیونیزوس رفته، ما که آن جا را ندیده ایم و اهل تحقیق هم نیستیم (می شود سپرد دست هومن!)؟ و سر آخر «مژگان» که این هم معلوم نیست کجای مده آ پیله کرده و مده آ کجاش حلول کرده (این هم باز موردی سپردنی به هومن است، منتها اگر همان مژگانی ست که من در خاطر دارم، بدم نمی آید که خودم آلت و اسباب تحقیق به دست گیرم.)
و من الله توفیق
۲۸ ژانویه ی ۲۰۱۳
To
marquis_de_baladi
شوخی با صوفی ِصوفیان و عزیز چسانه هایش؛
کودنی ِ نوع چندم: که من آن را «هیولای پشم وارسته» می دانم، هم از این روی که خود را رسته از این و آن می داند. این نوع کودنی مصداق آن پشمکی ست که بارانی ببایدش تا باد صوفیانه اش ز ماتحت در رود و بانگ «انا الحق»اش بوی نمور چسانه ی خویش را عیان کند. کودنی صوفی همان است که صوفی گری را ممکن می بیند و به اصطلاح بر فراز این و آن چرخ می زند. چه غافل است صوفی که هنوز این آموزه را نشنیده است: فرازی در کار نیست، هرچه هست فرود است. اگر آدمی را باید «کودنی» نام نهاد، ابر آدمی را باید «ابر کودنی» خواند، و هر بند بازی ِ صوفیانه را حیله گری مضاعف دانست... چرا که صوفیان یکسره بند بازند و آنچه حقیقت می نامند چیزی جز خرگوش پنهان در کلاهشان نیست. چیزی جز کودنی نمانده است، حال چه صوفیانه باشد چه کوفیانه (مقصود نگارنده همان کودنان اهل کوفه است که صوفی را تنها گذاشتند.)
التوضیح الاضافات الی المطلب الاضطراری: نگارنده از تعریف متمایز صوفی به نزد صوفی آگاه است و هرگز آن را با پشمینه پوشی کودنی عامیانه یکی نمی گیرد (قیاس شود با حکمت عامیانه). لیک به رغم پیچش ها و ظرافت ها، از سر حکمت یا عمد به این تفاوت وقعی نمی نهد.
المکشوفه فی المعلوم: حال کشف کنید که «کودنی چندم» نوشته ی کدام یک از آن ده نظرـ کرده ی بالا است (خیلی حیف شد که دو تا کم اند، و گرنه دوازده می شدیم و چه قصه ای از آب در می آمد): «نریمان» آن آریستوفان دوست که رفت لای هپروت «ابرها» و «قورباغه» در آمد؟ «هومن» که بیشتر «سِنجِد پژوه» است تا سنجیده پژوهنده؟ «فرهاد» آن «زئوس» بازی که زئوس با او بازی کرد (حالا بماند چه بازی هایی!)؟ «عرفان ناظر» که از سر شگفتی عارفانه نظارتچی تئاتر شده است و با «آرتو» دل مسئولین ربوده؟ شاعر ِ «صِفر» (قیاس کنید با سرباز صِفر) که می ترسد چیزکی نباشد، و مرض پرسیدن درجه دارد؟ «اشکان» که گندیده بر سر دو راهه ی امر متعالی، چندان هست که گویی نیست (ولی انصافاً مثل بقیه ی حواریون خانه داری به سبک اعلا نکرد)؟ «آینا» که معلوم نیست توی «شهر زنان»، می خواهد «افلاتون» را مجازات کند یا قایمکی از آن کارها؟ «یاسمن» که قصه هایش فقط شب ها دلنشین است، آن هم اگر حواست جای دیگری باشد (حالا بگو کجا!)؟ «فریماه» که اصلاً با ماه نسبتی ندارد ولی با آه تا دلت بخواهد. حالا کجایش به دیونیزوس رفته، ما که آن جا را ندیده ایم و اهل تحقیق هم نیستیم (می شود سپرد دست هومن!)؟ و سر آخر «مژگان» که این هم معلوم نیست کجای مده آ پیله کرده و مده آ کجاش حلول کرده (این هم باز موردی سپردنی به هومن است، منتها اگر همان مژگانی ست که من در خاطر دارم، بدم نمی آید که خودم آلت و اسباب تحقیق به دست گیرم.)
و من الله توفیق
۲۸ ژانویه ی ۲۰۱۳
الان یکی از نویسندگان سایت منرا متوجه این کامنت بالایی از آقای «اشکان» کرد.
در این کامنت اسم هایی از آدم هایی آمده است که هرچند فقط اسم کوچک هستند، اما از نظر اخلاق حرفه ای این کار در تضاد با موازین سایت اثر است.
من از آقای صباحی عذرخواهی می کنم که متوجه این کامنت نشده بودم تا الان. الان هم اگر آقای صباحی اجازه دهد، پاکش می کنم.
از هفتهی قبل هم یک قانونی برای انتشار کامنت ها گذاشتیم. هرکه خواست کامنت بگذارد، باید با اسم و ایمیل باشد.
با احترام
شاهرخ رئیسی