پای صحبت زن جامه دار
آنار ریضایُف
ترجمه : ن. م. یازین
جونم برات بگه که ادارهی ما حدودن پونصد تا کارمند داره. هر کدومشون یک مدل پالتو دارند. مُد نگو چه مُدهایی. اما بهخدا همهشون رو دونه دونه میشناسم. حتا اگه شماره نداشته باشند. هیچوقت نشده که پالتوی کسی رو عوضی به کس دیگهای بدم. خُب آخه هفتساله که اینجا کار میکنم. شوخی که نیست. باید هم کارم رو درست انجام بدم.
اگه بگم حتا میدونم کدوم پالتو رو باید کجا آویزون کنم شاید باور نکنید. نشونتون میدم. مثلن پالتوی کسانیکه با هم سرِ کار میآن باید در یک سمت باشه برای همین اونها رو با هم آویزون میکنم. به هر حال اینهایی که میگم خیلی هم مسایل خاصی نیست.
یکی دو سال پیش از این، همینجایی که میبینی؛ همونجایی که پالتوی چرم رو آویزون کردم. دقت کن همیشه توو اون شماره دو تا پالتو آویزون میکردم. یکی زنونه و یکی هم مردونه. حتا رنگ اون پالتوها هم یادم هست. پالتوی زنونه کرم رنگ بود، خیلی هم شیک بود. پالتوی مردونه هم مشکی بود. پالتو که نه یک اورکت کهنه بود وآستینهاش نخنما شده بود.
من از اولین روزی که کارم رو توو این اداره شروع کردم این دو پالتو رو با هم تحویل گرفتم و با هم تحویل دادم. معمولَن در سال یکی دو بار اتفاق میافتاد که سر کار نیایند؛ حتا آنموقع هم باز با هم غیبت میکردند. گمانَم موقع مریضی هم با هم مریض میشدند. توو این چند سال نفهمیدم که دوست بودند یا زن و شوهر. به هر حال من حتا یکبار هم اون پالتوها رو جدا جدا آویزون نکردم. یک شال گردن هم داشتند. از همین شال گردنهای مردونهای که پشمی و سفید هستند. بیبن اونجا یک دونه عین اونی که میگم هست. همیشه اون توو جیبِ پالتویِ مردونه بود. اما وقتهایی که خیلی سرد بود اون شال گردن رو پالتو زنونه تحویل میگرفتم.
من اول پالتوی کرم رو میگرفتم و بعد پالتو مشکی مردونه رو رووش آویزون میکردم.
سالها و ماهها گذشت، این دو پالتو با هم میاومدن و با هم میرفتند.
چه دیر میاومدن چه زود من اینجا رو برای اونها نگه میداشتم. متوجهی؛ بعضی روزها خیلی شلوغ میشد و اونها هم سر کار نمیاومدند حتا اگه برای خیلی پالتوها جا نبود باز هم من اینجا خالی میگذاشتم برای اونها. ای مادر جان نمیدونم چرا دلم رضا نمیداد جای اون پالتوها پالتوی دیگهای آویزون کنم.
یک پالتوی مردونهی دیگهای هم بود که همیشه تک و تنها آویزون میکردم. همیشه پالتو رو تنها تحویل میداد تنها هم تحویل میگرفت. با هیچ آدمی قاطی نمیشد. توو این اداره نه دوستی داشت نه آشنایی که با اون همراه بشه. یک پالتو قهوهای سوخته بود. نمیدونم چرا این هم خوب یادم مونده. این پالتو نویِ نو بود؛ پارچهاش هم خیلی گرون قیمت بود. اما اصلن بندی نداشت که آویزونِش کنم. چند بار بهش گفتم یک بند کوچک بهش بدوز که بشه آویزونش کرد اما ندوخت که ندوخت. آخرش یک روز حوصلهام سر رفت و خودم برایش یک بند دوختم.
سرت رو درد نیارم، یکروز صبح که خیلی شلوغ بود و داشتم پالتوی کارمندها رو تحویل میگرفتم. هیچ حواسم نبود که کدوم پالتو رو کجا آویزون کنم. یک کم که سرم خلوت شد دیدم ای وای پالتو کِرِمه رو با پالتو قهوهای یکجا آویزون کردم. فکر کردم حتمن حواسم پرت شده به جای پالتوی مشکی قهوهای رو آویزون کردم. وقتی دوباره چک کردم دیدم نه پالتو مشکیه اصلن نیست. روز بعد چشم و گوشم رو باز کردم دیدم آه پالتو کرمه باز هم با قهوهای با هم اومدن. سه چهار روز اینکار تکرار شد. صاحب پالتو مشکی هم بالاخره اومد و پالتوش رو تک و تنها به طرفم گرفت و تنها تنها تحویل داد. من هم اونو تک و تنها آویزون کردم. خُب چهکار میتونستم بکنم؟ نمیشد سه تاییشون رو توو یک شماره آویزون کنم. اونروز خوب یادمه یک نَمه بارونی هم زده بود. همه پالتوها یک نَمه خیس بودند اما پالتو مشکیه رو انگار توو آب کرده و در آورده باشی؛ خیسِ خیس بود. چند وقتی گذشت، شاید یک ماهی، بعد صاحب پالتو مشکییِه اومد و پالتوی دختره رو خواست. میدونی ما اینجا یه قانونی داریم: هر کس اون پالتویی رو میتونه تحویل بگیره که شمارهاش دستشه. حتا اگه برادر خودم هم باشه بدون شماره به کسی پالتو نمیدم. پالتوهای دیگه رو هم جز به صاحبشون تحویل نمیدم. شوخی که نیست. اما اون روز دلم نیومد اینکار رو بکنم. پالتوی کِرِم رنگِ دختره رو که صُمُّ و بُکم آویزون بود، به طرفش دراز کردم. پالتو رو گرفت، بهش خیره شد و مدتی بهش نگاه کرد. بعد پالتو رو به من برگردوند و گذاشت و رفت.
بعد از اونروز دیگه هرگز ندیدمش.
------------------------------------------
آنار رضايف؛ در سال 1938 در باكو بدنيا آمد. پدر و مادرش «نگار رفيع بَيلي و رسول رضا» هر دو از شاعران شهیر جمهوری آذربایجان بودهاند. از 1960تا به حال آثارش به چندين زبان ترجمه و چاپ شده. آنار مشهورترين نويسندگان آذربايجان است. وی هم اكنون رئيس اتحاديه نويسندگان اين كشور است. وی علاوه بر رمان و داستان کوتاه دستی هم در فیلمنامه نویسی دارد و مدتي در عرصه سينما به فعاليت پرداخته است . سبک خاص و ساده او در نگارش داستان هایش او را به یک نویسنده خاص و در عین حال مورد توجه عموم مردم تبدیل کرده است.از اين نويسنده در سال 1969 براي اولين بار داستان «من، تو، او و تلفن» از بولتني فرانسوي به فارسي ترجمه شده است.
آثار: در حسرت عيد - باران بند آمد - ليموي سفيد - قوم و خويش - طبقة ششم - آپارتمان پنج طبقه – فرصت - شما را روايت كردهام - بي شما - روزهاي تابستاني شهر - اتاق هتل.
فيلمنامه ها : خاك - دريا - آتش - آسمان ـ روزگذشت ـ زندگي اوزئيير ـ دده قورقود.