در سوگ خودکشیی سمانه مرادیانی،
نوشتهی شاهرخ رئیسی
یک- من تصور می کنم آدمی که خودکشی می کند برخلاف
آنچه اغلب مردم میگویند، آدم سالمی است و عاشق زندگی. آنقدر سالم است که نمیتواند
با ناهنجاریهای محیط اطراف خودش کنار بیاید. آنهای دیگر که کنار می آیند آنقدر پوست
کلفت و بی خیال شدهاند ، آنقدر آلودهی مناسبات جاریی قدرت گشتهاند که دیگر دردی
در مواجهه با محیط بیرون خود حس نمیکنند. سمانه آنطور که تعریف میکرد مشکل ناسازگاری
با خانواده، دانشگاه و حتی برخی روشنفکران اطرافش را داشت. به نظرم درین دختر منش متعالی
و معنوی و شور انسانی قوی مانده بود. زندگی و دنیا و روابط را زیبا و به سامان و نیک
می خواست نه اینگونه بی سامان، فارغ از معنویت و بدون سرانجام..
-
دو- خودکشی ابعاد مختلف و متفاوتی دارد. عوامل درونی
و بیرونی در آن دخیلاند. کسی از با ارزشترین داشتهی خود یعنی هستی اش میگذرد. درین
پشت پا زدن منشی اعتراضی نهفته است. اما اعتراض به چه چیز؟
سمانه را آنگونه که من شناختم متفاوت از اغلب روشنفکران
جوان هم سن و سالش در ایران بود. آنچه در همان برخوردهای نخست توجه آدم را جلب می کرد،
صداقت و صراحتش بود. سمانه در دوستی اش ثبات داشت. مجموعهی اینها تحمل محیط پیرامون(روابط
و مناسبات ناروشن و بی ثبات برخی روشنفکران تهران) را سخت میکند. از طرفی سمانه، بارها
در دانشگاه مورد اذیت و آزار قرار گرفته بود(بنا بر صحبت خودش). به جرم تجربهی ابتداییترین
آزادیهای فردی برایش پروندهسازی کرده بودند.
-
سه - صدها کتاب هم برای خودکشی و در تحلیل خودکشنده
بنویسند، رازی را سمانه با خودش به خاک می برد.
خودکشنده وقتی زنده است، جای چیزی در زندگی اش خالی
است. نه عشق و دوستی آنرا پر میکند و نه لذت و مستی و نشئگی یا خلق اثر هنری... من
نمی دانم آن چیز چیست. خودش هم نمی دانست. این راز سر به مهر خودکشی است.
سمانه این اواخر می خواست فیسبوکش را برای همیشه
پاک کند. فقط اسمش را عوض کرد و شعری هم از بیژن نجدی در آن گذاشت که وصف الحال آن
روزهایش بود.
-
چهار- خودکشیی برخی آدمها اینطور است که یکباره
به ناگهان تصمیمش را میگیرند و اجرایش میکنند. یعنی برای خودشان و اطرافیانشان چنین
اقدامی غیره قابل درک و تصور است. خودکشیی سمانه اما چنین نبود. سمانه در چند ماه
گذشته، در ماهها و هفتههای قبل از مرگ، وضعیت روحی و جسمیاش دستخوش تلاطمهای بسیار
شده بود. سمانه یکبار پیش از آن در شب عید با «قرص برنجی» به طور جدی اقدام به خودکشی
کرده بود اما نجاتش داده بودند. سمانه هفتهها بود که در وضعیت بحرانی و خودویرانگرانه
قرار داشت. سمانه نیاز به کمک داشت.
-
پنج- سمانه همچون اغلب ما در خانوادهای بزرگ شده
بود با ارزشها و ساختار سنتی، او که از شهرستان به هدف خواندن حقوق در دانشگاه، به تهران
آمده بود، جذب محیط روشنفکریی جوانان تهران شد. افکار و سبک و سیاق زندگیاش در تفاوت
بود با تربیت سنتی و مذهبیاش. او به عمیقترین شکل، همچون همهی روشنفکران همنسل خودش
درگیر بحرانهای حاصل از چالش سنت و مدرنیته بود.
خودویرانگریی سمانه به اعتقاد من با بنبستهای
زندگیی روشنفکری در محیط ایران پیوند نزدیک دارد.
-
شش - نکته آخر اینکه در زبان آلمانی تفاوتی قائل میشوند میان «خودکشی»
و « سوئیسید». تفاوتی ظریف اما مهم.
برخی روانکاوان معاصر معتقدند واژهی خودکشی غلط است. چرا که هیچ کس نمی
تواند«خود» را در معنای روانشناسه و فلسفی بکشد. خودکشنده جسمش را نابود می کند نه
«خود» را. سمانه مرادیانی را آنگونه که من شناختم برایم همیشه
خواهد ماند.
شعر بیژن نجدی که از وال فیسبوک سمانه برداشتم
اتوبوسی آمده از تهران: یکی از صندلی هایش خالی است
قطاری می رود از تبریز: یکی از کوپه هایش خالی است
سینماهای شیراز، پر از تماشاچی است،
که حتماً ردیفی ار آن خالی است.
انگار یک نفر هست، که اصلا نیست
انگار عدّه ای که نمی آیند.
شاید کسی در چشم من است
که رفته از چشم ام
شاید، نمی دانم ... بیژن نجدی
..................................................................................................
سمانه مرادیانی در روز یکشنبه، دهم اردیبهشت
۱۳۹۱ در تهران خودکشی کرد. یک روز پس از آن در تبریز به خاک سپرده شد.
آدرس وبلاگ سمانه مرادیانی
http://moradiani.blogfa.com/
در زبان آلمانی دو واژهی خودکشی و سوئیسید چنین
نوشته میشوند:
Selbstmord
Suizid
از ترجمههای سمانه مرادیانی
شعری
از تسوتایوا
تلاشی برای حسادت کردن
چطور است زندگی با زنی دیگر
آسان تر است، نه؟ مثل پارو زدن قایقی نیست
در کم عمق ترین آب ها؟
یعنی رویای مرا به همین زودی فراموش کردی
رویای مرا، که جزیره ای بود شناور
نه بر آب ها که بر آسمان؟
هی به خود نهیب می زنم که ما باید خواهران هم باشیم
نه فاسق یکدیگر! اما
چطور است زندگی با زنی
معمولی؟ زنی عامی؟
برای تو که تاج و تخت شاه بانویت را بر باد دادی
(بعد از آنکه خودش رهایشان کرد)؟
چطور است زندگی ات نارا حتی؟
غر می زنی؟ صبح ها چطور از خواب بیدار می شوی؟ چطور؟
این بار ابدی ابتذال را
چطور بر دوش می کشی ، مرد بیچاره من؟
"دیگر از جر و بحث و بگو مگو خسته شده ام
می خواهم تنها زندگی کنم ."
چطور است زندگی با زنی مثل باقی زن ها
برای تو، که من برگزیده بودمت ؟
حتمن غذایت همیشه آماده است و به خورد و خوراکت بهتر می رسی، نه؟
اگر این زندگی ِ یکنواخت دلت را زد، شکایت نکن...
چطور است زندگی با زنی سطحی
برای تو که طور سینا را تسخیر کرده بودی ؟
چطور است زندگی ات با زنی بیگانه
با دنیای تو؟ رک و راست می پرسم ، زیبا ست؟
آیا شرم مثل افسار زئوس
بر پیشانی ات شلاق نمی زند؟
چطور است زندگی ات؟ سر حالی؟
خوش می گذرد؟ هنوز هم آواز می خوانی؟ هان؟
با این عذاب وجدان ابدی
چطور به کار هایت می رسی، مرد بیچاره؟
چطور است زندگی ات با کالایی
بازاری؟ خرید خوبی بود؟
بعد از مرمر بدخشان
زندگی ات با گرد و غبار چطور است؟
( بتی که از تخته سنگی ساخته شده بود
تکه تکه شد! )
چطور است زندگی با زن صد هزارم
برای تو که با لیلیث به سر می بردی
باالاخره سیر شدی
از تازگی کالاهای بازاری؟ حالا که از افسون جادویی من رو برگردانده ای
چطور است زندگی ات با زنی
زمینی؟ زنی بی حس ِ
ششم؟ به هر حال از زندگی ات
راضی هستی ؟
نیستی ؟ در چاله ای که عمقی
ندارد؟
چطور است زندگی ات عزیزم؟
آیا به سختی زندگی من است با کسی دیگر؟
-
------------------------------------------------
این
ترجمه را چند سال پیش سمانه جهت انتشار برایم فرستاده بود. زمانیکه سمانه
این ترجمه را انجام داده، کمتر از بیست سالش بوده است. از کارهای اولیه او
محسوب می شود..
این مطلب به همراه ویژه نامهی برای سمانه مرادیانی به همت سپیده جدیری در مجلهی شهرگان بی سی منتشر شد
http://shahrgon.com/?p=7627
http://shahrgon.com/?p=7664.
شعری از حسن صفورا برای سمانه
هنوز این بید به این بادها نمی لرزد
برای سمانه مرادیانی
چقدر مرثیه بخوانم
عروسی ها را هم عزا کرده ام
گریستن را دریغ نمی کنند
خندیدن خطای اخلاق است
این فاضلاب که در خیابان جاری ست
همیشه از بالا می آید
از خانه های اخلاق ناب
کسی نیست بگوید این جنین که در خیابان است
از کدام خانه اخلاق ناب به میان شهر پرتاب شده است
کدام شاعره با جنینی در قلب خودکشی کرده است
این گند چرکیده در کوچه های بی نام
از خانه کدام سلطان سرازیر گشته است
این دریغ تاریخ کثافت را پایانی خواهد بود؟
چقدر خودم را بشویم
انگار پلیدی های جهان سرزمین مرا فاضلاب کرده اند
باران و برف و طوفان و انقلاب این گند را پاک نمی کند
درمان گند مغز به دارو میسر نیست
مادران باید شاعر شوند
آه این خودکشی امان مرا بریده است
یکی باید طناب را از گردنم بردارد
-
عناوین مطالب وبلاگ سمانه: