ترجمهی فیلمنامهی
«ترس روح را میخورد»
نوشتهی راینر
ورنر فاسبیندر
برگردان از آلمانی
بهفارسی: نیما حسینپور
سنگفرش ِ خیابان، شب. چالهی
بزرگ ِ آب: بهشدت باران میبارد.
در پسزمینه نور ِ اتومبیلهای در
حال ِ گذر، درون ِ چاله منعکس میشود.
موسیقی ِ عربی.
بالای این تصاویر نوشته و پیشدرآمد ِ (نوشتهی سبزرنگ):
خوشبختی همیشه مسرتبخش نیست
تانگو - فیلم تولید ِ شمارهی پنج
بریگیته میرا اِل هِدی
بن سالم
ترس روح را میخورد *
همراه با ایرم هِرمان، اِلما کارلُوا، آنیتا بوشِر، گوستی کرایسْلْ، دُریش ماتِس،
مارگیت سیمو، کاتارینت هِربِرگ، لیلو پِمپایت و پِتِر گاوبه، مارکوارد بوم، والتر ز ِدلمایْر،
هانِس گرومبال، هارک بوم، رودُلف والهمار برِم، کارل شِیدْتْ، پِتِر مُلاند
همچنین باربارا والنتین
فیلمبردار یورگِن یورگِس
دستیار ِ فیلمبردار توماس شوان
دستیار ِ کارگردان راینر لانگهاوس
صدا فریتس مولِر-شِرتس
گریم هِلگا کِمپکِه
عکاس پِتِر گاوبه
نور اِکِهارد هاینریش
مدیر ِ ضبط کریستیان هُهُف
فیلمی از راینر ورنر فاسبیندر
میخانهی کارگران ِ خارجی
اِمی وارد میشود. کسی بر سر میزها نیست. سالِم، فؤاد،
کاتارینا و دیگر کارگران ِ خارجی، کنار ِ پیشخوان ایستادهاند و باربارا پشت ِ
آن است. نگاه ِ همه برمیگردد. اِمی کنار ِ نزدیکترین میز به در ِ خروجی مینشیند.
باربارا بهسوی او میرود.
باربارا بله؟
امی ببخشید، ولی بیرون بهشدت باران میبارد - متوجه
هستید؟ و اینجا بود که فکر کردم... اِمی، فکر کردم، خُب برو داخل ِ میخانه. آخر
من هر شب از اینجا رَد میشوم و از بیرون موسیقی ِ غریبی میشنوم.
آنها به چه
زبانی آواز میخوانند؟
باربارا زبان ِ عربی.
امی عجب؟ عربی.که اینطور، که اینطور.
باربارا بله.
ولی ما چیزهای آلمانی هم در جعبهی موسیقیمان داریم. تقریباً نیمی از آنها. ولی اینها طبیعتاً دوست
دارند که چیزهایی
از وطن ِ خودشان بشنوند.
امی طبیعی است. زن به سالم و دیگرانی
که کنار پیشخوان ایستادهاند، نگاه میکند.
باربارا چی میل دارید بنوشید؟
امی اِ، بله، چی... چه چیزی معمول است؟
باربارا نمیدانم. هر کسی هر چه که میل دارد، مینوشد.
شاید یک نوشابه
یا آبجو؟
امی بله. این خیلی خوب است. ممنون.
باربارا پس چی شد؟ آبجو یا نوشابه؟
امی بله. یک نوشابه. ممنون. باربارا بهسوی دیگران بازمیگردد. باربارا این
پیرزن کمی خل است. پشت ِ سر ِ هم حرف میزند.
کاتارینا شاید چون تمام ِ سال هیچ همصحبتی ندارد.
باربارا بهاحتمال ِ زیاد.
باربارا نوشابه را درون ِ لیوان میریزد و برای اِمی میبرد.
کاتارینا بهسوی سالم میرود خُب،
امروز با من میآیی
یا نه؟
سالم نه.
کاتارینا عجب. چرا نه؟
سالم آلت خراب.
کاتارینا خُب پس هیچی.
سالم یک آبجوی
دیگر میخواهی؟
فؤاد البته.
سالم به باربارا دو
تا آبجو.
کاتارینا بهسوی جعبهی موسیقی میرود و دکمه را
فشار میدهد: «تو ای کولی ِ سیاه، بیا، برای من چیزی بنواز...». باربارا آبجو
را میآورد.
سالم صورتحساب.
باربارا نُه تا آبجو، درست است؟
سالم بله، نهُ تا آبجو.
باربارا نُه تا... ده مارک و پنجاه.
سالم پول را به زن میدهد درست است.
باربارا ممنون.
کاتارینا به اِمی نگاه میکند. امی پالتو بر تن کنار میز نشسته است و
چهرهی غمگینی دارد و نوشابهاش را مینوشد.
کاتارینا برمیگردد، دستش را روی شانهی سالم میگذارد چی
شده، نمیخواهی با آن پیرزن برقصی؟
سالم چی؟
من با زن ِ
پیر؟ رقصیدن؟
کاتارینا معلوم است، پس چی فکر کردی.
پاهایت که خراب نیستند، یا این که؟
فؤاد چی
شده؟
سالم این میگوید، باید با پیرزن رقصیدن.
کاتارینا اِ.
سالم سلام ِ نظامی میدهد بسیار
خوب. مرد
بهسوی میز ِ اِمی میرود. تو
رقصیدن با من؟
امی چه فرمودید؟ رقصیدن؟
سالم آره. تو تنها نشستن. خیلی
غمگین میکند. تنها نشستن خوب نیست.
امی اصلاً چرا که نه. گرچه - من
دست ِکم بیست سالی میشود که نرقصیدهام، و یا بیشتر. شاید دیگر اصلاً نمیتوانم برقصم. زن
بالا را نگاه میکند و پالتویش را درمیآورد.
سالم اشکالی ندارد. رقصیدن خیلی آرام. آندو
به محل
ِ رقص میروند.
کاتارینا کنار ِ پیشخوان چراغ را
خاموش کن و بیا.
باربارا چراغ ِ بالای محوطهی رقص را خاموش میکند.
امی و سالم میرقصند.
امی از کجا میآیید؟
سالم شهر کوچک در مراکش. تیسمیت.
امی عجب؟ مراکش؟
سالم بله. خیلی زیبا. اما کار نیست.
امی شما خیلی خوب آلمانی صحبت میکنید.
زمان ِ زیادی
است که اینجا هستید؟
سالم دو سال. همیشه کار ِ زیاد.
امی من هم خیلی کار میکنم. کار نیمی
از زندگی
است.
سالم تو بیشوهر؟ متأهل؟
امی شوهرم خیلی وقت است که مرده. چه کاری انجام میدهید؟
سالم با
ماشینها. تمام ِ روز.
همیشه.
امی آهان. و غروبها هم میآیید به اینجا؟
سالم بله. موسیقی ِ زیبایی دارد.
همکاران ِ عرب ِ زیاد. جای دیگری نمیشناسم. آلمانی با عرب خوب نیست.
امی چرا؟
سالم نمیدانم. آلمانی و عرب انسانهای برابر نیست.
امی اما - در محل ِ کار؟
سالم برابر نیست. آلمانی سرور، عرب سگ.
امی اما این...
سالم مهم نیست. زیاد فکرنکردن - خوب. زیاد
فکرکردن - زیاد گریهکردن.
آهنگ تمام میشود. سالم بههمراه ِ اِمی بهجایی
که زن قبلاً آنجا نشسته بود، بازمیگردند و سالم کنار
ِ امی مینشیند.
باربارا آبجوی سالم را میآورد بفرمایید.
سالم ممنون.
باربارا به اِمی باز هم چیزی برای نوشیدن میخواهید؟
امی نه،
ممنون. من باید فردا صبح ِ زود بروم بیرون. پس پول ِ نوشابه را میپردازم.
باربارا یک مارک.
سالم من پول ِ نوشابه را میپردازم. به باربارا یک سکهی یکمارکی
میدهد. بفرمایید.
امی خیلی ممنون، اما...
سالم تو خوب صحبتکردن با علی. علی پول
ِ نوشابه را میپردازد.
باربارا میرود، رویش را دوباره برمیگرداند و به آندو نگاه میکند.
امی اسم ِ شما علی است؟
سالم علی نیست. اما همه میگوید علی. الآن
علی هستم.
امی پس اسم ِ شما چیست؟
سالم اِل هِدی بنسالم مُبارک محمد مصطفی.
امی این اسم که خیلی طولانی است.
سالم بله. همهی چیزها در تیسمیت اسم ِ طولانی
دارند.
امی خُب، حالا دیگر باید بروم. تا دیداری دوباره.
سالم تا
دیداری دوباره نه. مرد به زن
در پوشیدن ِ پالتو کمک میکند. من
باید تو را تا منزل همراهی کنم. تنها نباشی - بهتر است.
امی اگر
مایل هستید.
آندو
راهی ِ بیرون میشوند. نگاه ِ دیگران آنها را
دنبال میکند.
در راهروی خانه
امی و سالم وارد میشوند
امی اَه،
این بارانِ لعنتی. - خُب، رسیدیم.
سالم این
خانهی تو؟
امی شما
میتوانید چند لحظه اینجا صبر کنید، شاید در این میان باران بند بیاید. وگرنه
سرما میخورید و من مقصر میشوم.
سالم کار
تو چی؟
امی میدانید،
من...
سالم خُب؟
امی من
در این باره با رغبت صحبت نمیکنم. مردم همیشه با حالتِ عجیبی نگاه میکنند و...
سالم من
مسخره نیست.
امی نه،
شما نیستید. خُب، من نظافت میکنم. من نظافتچی هستم.
سالم در
شرکتِ بزرگ؟
امی کار
سادهای است. پنجره خیلی داریم. خیلی باید کار کرد. میدانید، ما هشت طبقه داریم و
چهار نفریم. هر یک از ما دو طبقه را تمیز میکند. یک طبقه صبح و یک طبقه عصر. در میانش
تعطیلم و من سفارشاتِ شخصی را انجام میدهم. میدانید، امروزه زنِ نظافتچی خیلی کم
است. خُب من در زندگیام هیچ کار درستوحسابی یاد نگرفتم.
اینجا چیزهایی هست که اصلاً نمیشود تصورش را کرد. یکی
ماشین بنزش را با رانندهی شخصی
میفرستد دنبالم. خُب، من که نمیگویم نه. او یک کارخانهدار
یا چیزی شبیه این است.
علی، شما باید کتوشلوار روشن بپوشید، چون خیلی بیشتر بهشما
میآید تا این چیز تیره که بهتن
دارید.
سالم من
کتوشلوار روشن؟ چرا؟
امی خُب،
به من که مربوط نیست. اما بهنظرم چیزهای تیره خیلی غمگین بهنظر میآیند، اینطور
نیست؟
سالم نمیدانم.
شاید.
امی چقدر صحبتکردن
با کسی خوب است. میدانید، من خیلی تنها هستم. در واقع همیشه. بچههای من به اندازهی
کافی با خودشان درگیر هستند.
سالم تو
بچههای زیاد؟
امی سه
تا. دو پسر و یک دختر. همه ازدواج کردهاند.
سالم کجا؟
شهر دیگر؟
امی نه،
همه اینجا هستند. آنها سرگرم زندگی ِ خودشان هستند. خُب گاهی همدیگر را میبینیم،
در روزهای جشن و از این قبیل، اما...
سالم در
کشور ما مراکش خانواده همیشه با هم. مادر تنها نیست. مادر تنها خوب نیست.
امی خُب،
کشورهای دیگر رسوم خودشان را دارند. - میروم ببینم هنوز باران میبارد. زن در
خانه را باز میکند و بیرون را مینگرد. هنوز باران میبارد. شاید...
سالم خُب؟
امی شاید
پانزده دقیقهای بیایید بالا، من برایمان قهوه درست میکنم، و باران در این بین
حتماً بند آمده. دوست دارید؟
سالم آره،
اما...
امی چی
میگویی؟ همیشه در زندگی گفته میشود «اما». «اما»، - و همه چیز همانطور که هست، میماند.
مزخرف. شما الآن با من میآیید بالا. من یک شیشه شامپاین هم دارم. فرزندِ بزرگم برای
کریسمس به من هدیه داده. شامپاین که دوست دارید؟
سالم
شامپاین، آره.
امی خُب.
در تنهایی نوشیدن هم لطفی ندارد.
آنها میروند بالا. خانم کارگِس زمان زیادی آنها را از
میانِ پنجرهی راهپلهی آپارتمانش زیر نظر دارد.
خانم کارگس
شب بهخیر، خانم کوروسکی. صدایتان را شنیدم و با خودم فکر کردم که سه مارک
و
پنجاه فنیک بدهیام را الآن به شما پس بدهم. امی بهسوی
زن میرود، خانم کارگس پول را به او
میدهد. بفرمایید. و خیلی ممنون.
امی
ممنون. شب بهخیر.
خانم کارگس
شب بهخیر.
امی به سالم که منتظرش بود بیایید.
آنها میروند. خانم کارگس آنها را نگاه میکند.
زن پس از رفتن ِ آنها زنگ آپارتمانِ همسایه را بهصدا درمیآورد.
خانم اِلیس در را باز میکند.
خانم اِلیس
خانم کارگس؟
خانم کارگس
فکرش را بکنید، کوروسکی یک خارجی را همراهِ خود آورده.
خانم الیس چی؟
خانم کارگس
آره! یک سیاهپوست!
خانم الیس یک
کاکاسیاه؟
خانم کارگس
خُب، سیاهِ سیاه هم که نه. اما تقریباً سیاه است.
خانم الیس اما
خود آن زن هم که آلمانیِ اصیل نیست. کوروسکی - آخر چه کسی چنین اسمی دارد؟
خانم کارگس
همین. اینها رسوم هستند. یعنی از آن مرد چه میخواهد؟
خانم الیس نمیدانم.
شاید میخواهد یک فرش بخرد. زن نیشخند
میزند.
خانم کارگس
شب - ساعتِ نه و نیم؟
خانم الیس که
میداند. شب بهخیر، خانم کارگس.
خانم کارگس
شب بهخیر. خانم الیس میرود
داخل. خانم کارگس دوباره بالا را نگاه میکند.
منزل اِمی
در آشپزخانه. سالم کنار میز نشسته است، امی کنار کمدِ
آشپزخانه ایستاده.
سالم قهوهی
خوب. خیلی خوب.
امی همه
در خانواده میگویند که قهوهی امی مُرده را زنده میکند. یک لیوان شامپاین میخواهید؟
سالم با
میل.
امی میدانید،
شوهر من لهستانی بود. آلمانی نبود. یک کارگر خارجی در جنگ. و بعد دیگر همینجا
ماند. زن شیشهی شامپاین و لیوانها را
روی میز میگذارد. آنوقتها پدر و
مادرم هنوز زنده بودند. آندو همیشه میگفتند، امی، این کار پایانِ خوشی ندارد. چون
او یک خارجی بود، میفهمی؟ زن کنار مرد
مینشیند، لیوانِ شامپاین را بالا میآورد بهسلامتی!
سالم بهسلامتی. آندو لیوانهایشان را بههم میزنند.
امی پدر
از همهی خارجیها متنفر بود. خُب، پدر عضو حزب بود. در زمانِ هیتلر. میدانید او
که بود - هیتلر؟
سالم
هیتلر. آره.
امی من
هم عضو حزب بودم. در واقع همه بودند. یا تقریباً همه. با این حال میانهی من با فرانتیشِک
خوب بود. این اسم شوهرم بود. فرانتیشِک. اما کبدش زود بیمار شد. همیشه زیاد مینوشید.
اما همیشه آدم بامزهای بود. همیشه بامزه بود. ۵۵ سالش بود که مُرد. خُب، یک
لیوانِ دیگر؟
سالم آره.
زن برایش میریزد.
امی و
شما؟ ازدواج کردهاید؟
سالم
ازدواج، نه.
امی و
والدینتان؟
سالم
والدین مُرده.
امی هر
دو؟
سالم بابا
خیلی پیر. ماما خیلی مریض.
امی و
خواهر و برادر؟
سالم برادر
ندارم. پنج تا خواهر.
امی پنج
تا؟
سالم پنج
خواهر. علی از همه کوچکتر. همهی خواهرها برای من بزرگتر.
امی و
همهی آنها در مراکش هستند؟
سالم نه
فقط مراکش. الجزایر و تونس. بابا خیلی پیادهروی کرد با شتر. بابا بربر**. میفهمی؟
بربر خیلی پیادهروی کرد در آفریقا.
مرد بهساعت نگاه میکند. علی الآن میرود. خیلی دیر شده.
امی اِ.
یک لیوانِ کوچکِ دیگر؟ ده دقیقه، خُب؟
سالم الآن
آخرین تراموا، میفهمی. تراموا رفته، علی با پای پیاده.
امی کجا
زندگی میکنید؟
سالم خیلی
دور. خیابان هوفمان.
امی
آهان. خیابان هوفمان. آنجا اتاق دارید؟
سالم آره.
اتاق. با پنج تا همکار دیگر. شش. اتاق کوچک.
امی چی -
شش مرد در یک اتاق ِ کوچک؟
سالم سه
تختخواب آنجا و سه تختخواب آنجا. کیف- کیف
امی کیف-
کیف چه است؟
سالم کیف-
کیف بهعربی یعنی «مهم نیست».
امی کیف-
کیف خیلی بامزه است. ولی شش مرد در یک اتاق، این... این غیرانسانی است.
سالم عرب
در آلمان آدم نیست، میفهمی؟ قبلاً بد نبود. ولی یکوقتی در مونیخ فاجعه میآید و
هیچ چیز خوب نیست.
امی میدانید
چیست - شما لیوانِ دیگری بنوشید، من آنطرف برایتان رختخواب آماده میکنم و شما
امشب اینجا میخوابید. زن بلند میشود.
سالم علی
اینجا بخوابد؟
امی آره،
چون راهتان دور است و شش نفر در یک اتاق، و چون شما دوستداشتنی هستید.
سالم تو
دوستداشتنی. خیلی دوستداشتنی.
امی
ممنون. فردا چه وقت باید بروید سر کار؟
سالم کار
ساعت شش و نیم.
امی خُب،
عالی است. من هم همینطور. پس میتوانیم با هم صبحانه بخوریم. من الآن میروم
تا رختخوابتان را آماده کنم. یک لیوانِ دیگر هم بنوشید. امی رختخواب را آماده میکند. سالم
بهسوی در میآید. حمام آن پشت است. زن
به داخل ِ حمام میرود. من باید یک
مسواکِ نو
داشته باشم. ده تا خریدم. حراج شده بود. زن یکی بهمرد میدهد: بفرمایید.
سالم
ممنون. خیلی ممنون.
مرد در حمام میماند. امی در راهرو منتظر ایستاده.
سالم از حمام بیرون میآید. شب بهخیر.
امی شب
بهخیر. من یکی از لباسخوابهای شوهرم را برایتان بیرون آوردم. میتوانید آن را
بپوشید.
سالم خوب
بخوابید.
امی
ممنون. مرد به اتاقش میرود.
سالم در تختخوابش دراز کشیده. ناآرام است، سیگاری روشن میکند.
دوباره آن را خاموش میکند.
رویش را بهسوی در برمیگرداند.
سالم بلند میشود و میرود بیرون. در ِ اتاقِ امی را میزند.
زن در را باز میکند و کنار در میماند.
امی در رختخواب سرگرم مطالعه بود. چی شده؟
سالم علی
نمیخوابد. افکار زیاد در سر. میخواهم صحبت کنم با تو. آره؟
امی خیلی
خوب. بنشینید اینجا. بفرمایید.
سالم روی لبهی تخت مینشیند. موسیقی: «عشق ِ کوچک» ساختهی
فاسبیندر
علی هم خیلی تنها. همیشه کار، همیشه نوشیدن.
دیگر هیچی. شاید آلمانی درست فکر میکنند. عرب آدم نیست.
امی این
که مزخرف است. حتی اجازه ندارید بهچنین چیزی فکر کنید. شما خودتان کمی قبل
گفتید که فکرکردن آدم را غمگین میکند. گرچه... این در
اصل باید اشتباه باشد که فکرکردن آدم را
غمگین میکند. یا نه؟ علی دست زن را نوازش میکند. آره، درست
است. پس باید هر کس با وقتش چهکار کند؟ همهی سالها، همهی ماهها. و بعد همه
چیز بهسرعت تمام میشود. و بعدش؟ چه بوده؟
صحنه تاریک میشود.
صحنه روشن میشود. امی روی لبهی تخت نشسته است، ژاکتش را
میپوشد.
سالم در خواب سرفه میکند. امی میترسد و رویش را برمیگرداند.
شبِ گذشته بهیادش میآید.
امی خدای
من، من...
امی با سرعت میرود بیرون. در حمام خودش را برای مدتی در
آینه نگاه میکند.
ناگهان سالم کنار در ایستاده.
سالم روز
بهخیر.
زن رویش را بهسوی مرد برمیگرداند و در چشمهایش اشک جمع
شده.
مرد به زن لبخند میزند و او را در آغوش میگیرد.
سپس با هم بهآشپزخانه میروند و قهوه مینوشند.
سالم قهوهی
تو همیشه خوب.
امی من
کلاً آشپزیام خوب است. تو... تو باید برای غذا بیایی اینجا. حتماً خوشت میآید.
سالم
حتماً.
امی
شاید...
سالم خُب؟
امی آه،
هیچی. من فقط فکر کردم، من یک پیرزن، من...
سالم تو
پیرزن نیست. تو خیلی خوب. قلبِ بزرگ.
امی آره؟
خدای من.
سالم گریه
نه. لطفاً. چرا گریه؟
امی
چون... چون خیلی احساس خوشبختی میکنم و چون خیلی میترسم.
سالم ترس
نه - ترس نیست خوب. ترس خوردن روح را.
امی ترس
روح را میخورد. چقدر زیباست. نزدِِ شما اینطوری میگویند؟
سالم آره.
همهی عرب این را میگویند. دیر شد، باید رفتن. دیر رسیدن - خوب نیست. رییس عصبانی
با علی، خیلی رذل.
امی من
هم باید بروم. فقط سریع چیزی میپوشم، بعد با هم میرویم پایین.
جلوی در خانه
امی و سالم از خانه خارج میشوند.
امی من
با مترو میروم. شما هم با مترو میروید.
سالم نه،
من با تراموا میروم.
امی خُب،
پس... خدانگهدار.
سالم
خدانگهدار.
آنها بههم دست میدهند و از هم جدا میشوند.
هر دو رویشان را برمیگردانند و بههم دست تکان میدهند.
دوربین بهسوی خانم کارگس میچرخد که دارد از پنجره آنها
را نگاه میکند.
محل ِ کار اِمی
امی بههمراه همکارانش روی پله نشسته. آنها دارند
استراحت میکنند.
امی : امروز یکی سر صحبت را با
من باز کرد، تصورش را بکنید، با من که یک پیرزن هستم. در مترو. یک کارگر خارجی. میخواست
من را بهقهوه دعوت کند.
صدای پاولا در پسزمینه: آنها از هیچی نمیترسند.
امی: اما...
صدای پاولا در پسزمینه: برو بابا! هیچی برای آنها مقدس نیست. حتی
سالخوردگی هم برایشان تقدس ندارد.
فریدا : این همه خوکِ کثیف. چطوری زندگی میکنند. تمام خانواده در یک اتاق.
فقط دنبال ِ پول هستند.
امی: شاید
خانهی مناسب پیدا نمیکنند.
پاولا : برو بابا. آنها حریصند. فقط همین. خوکهای
کثیف و حریص. تازه هیچی جز زن در فکرشان
نیست. تمام روز دوستداشتنی.
امی : اما آنها که کار میکنند. برای همین هم اینجا
هستند، چون کار میکنند.
هِدویش: آه، امی چرند نگو. برو بهایستگاهِ قطار و آنها را نگاه کن. این
همه اراذل و اوباش. هیچکدام از آنها کار نمیکند.
پاولا در پس زمینه: دقیقآ.
آنها در اینجا بهخرج ِ ما زندگی میکنند. بهروزنامه نگاه کن. هر روز
چیزی در بارهی تجاوز و اینجور چیزها درش نوشته شده.
امی : اما زنهای آلمانیای هستند که
با کارگران ِ خارجی ازدواج کردهاند. وجود دارند، یا نه؟
فریدا: معلوم است. همیشه زنهایی هستند که از هیچی وحشت
ندارند.
پاولا : من که خجالت میکشم. خُب – فقط تصورش.
فریدا : اما من همیشه گفتهام کسانی که تن بهچنین کاری
میدهند، روسپی هستند. روسپیهای کثیف!
هِدویش : در محلهی ما یکی زندگی میکند. پنجاه سال –
حداقل. زن با یک مردِ ترک یا همچون چیزی
دوست است. مرد خیلی جوانتر از زن است. امی
در تصویر، در ادامه صدای هدویش در پس زمینه:
اما در محله دیگر کسی با آن زن صحبت نمیکند، هیچ کس. این هم نتیجهی کارش.
امی: خُب شاید
زن با مرد صحبت میکند، و اصلآ نیازی بهدیگران ندارد.
پاولا : هیچ کس نمیتواند بدون ِ دیگران زندگی کند. هیچ
کس، امی.
فریدا : تاره... با چنین آدمی چطوری میشود صحبت کرد.
اینها که آلمانی نمیفهمند، اکثرشان. هیچی نمیفهمند.
صدای پاولا در پسزمینه: همین، و تازه اینها
فقط میخواهند با زن بروند بهرختخواب. گفتگو هم که برایشان معنی ندارد.
صدای هدویش در پسزمینه: اما بعضی از زنها اینطوری دوست دارند. خُب آنها
بیفرهنگند. آنها چیزی مثل رفتار جنسی در مغزشان ندارند. من که خجالت میکشم اگر
چنین آدمی باشم.
پاولا: خُب، وقتش رسید. باید عجله کنیم.
پاولا، فریدا و هدویش بلند میشوند و بهطبقههایشان
میروند. امی بهفکر فرو رفته و از پنجره نگاه میکند.
منزل ِ کریستا و اویگِن
کریستا در حالیکه زیردامنی بهتن دارد، گلها را در
بالکن آب میدهد. اویگن روی مبل نشسته؛ سیگار میکشد و مجلهای میخواند.
اویگن: یک آبجو برایم بیاور.
کریستا: برو خودت بردار.
اویگن: اگر بلند شوم، یکی شروع میکند.
کریستا: این همه فعالیت را دیگر نمیتوانی از خودت نشان
دهی.
اویگن: این را الآن خواهی دید. زن وارد میشود و آبجو را برایش میآورد.
اویگن: جمعه باید دوباره بروم سر کار.
کریستا: بالاخره.
اویگن: خوب میخندی.
کریستا: نمیخندم، میخواهم آرامشم را در روز داشته
باشم.
اویگن: چون من آرامش برایت نمیگذارم.
کریستا: هر طور که میخواهی ببین. صدای زنگ میآید.
اویگن: این دیگر کی است؟
کریستا: چطوری از این داخل بدانم که چه کسی بیرون جلوی
در دارد زنگ میزند؟
اویگن: پس باید بروی ببینی.
کریستا: خوکِ تنبل.
زن بهسوی در میرود و آن را باز میکند. مامان!
اویگن بهخودش: محض ِ خاطر خدا!
کریستا بهاویگن، در حالیکه امی در راهرو پالتویش را
آویزان میکند: حدس بزن کی
آمده؟
اویگن: شنیدم.
کریستا: الان دیگر خوب باش، اویگن، خُب. به امی: بیا داخل، مامان.
امی بهاویگن: روز بهخیر.
اویگن: روز بهخیر.
کریستا: اویگن تا پسفردا مریض زده.
امی: اِ، تو
مریضی؟
اویگن: بد نیستم.
کریستا بهامی: کافه برایت درست کنم؟
امی: آره، یک
کافه خوب است. امی مینشیند و بهاویگن
میگوید: چی شده؟
اویگن: اِ، تب و سرفه.
کریستا: برو بابا. تنبل است. همهاش همین است.
اویگن: تنبل نیستم. سرفه میکردم و تب داشتم. اما الآن
حالم بهتر است.
کریستا قهوه را میآورد و کنار امی مینشیند: امروز اصلآ پیش ِ رییست نبودی؟
امی: نه،
فردا.
کریستا: دیگر چه خبر؟
امی: زندهام.
کریستا: آره خُب.
امی هنوز ننوشیده است. قهوهات
سرد شد. بهاویگن: تو هم میخواهی؟
اویگن: راحتم بگذار.
کریستا: لااقل تا وقتی مادر اینجاست، درست رفتار کن.
اویگن: هر کاری که در خانهام انجام دهم، بهخودم
مربوط است.
کریستا: اینجا همانقدر که خانهی توست، خانهی من هم
هست.
اویگن: خفه شو. حداقل درست لباس بپوش، زن ِ شلخته.
کریستا: نگاه کن.
بهامی: الآن دیگر میبینی،
مامان. هر روز همینطور است.
امی بهاویگن: بگو ببینم، پیش ِ شما کارگر خارجی هم هست؟
اویگن جواب نمیدهد و رویش را برمیگرداند.
کریستا: این حرف را نزن. آوردن ِ اسم کارگر خارجی
عصبانیاش میکند.
امی: چرا؟
اویگن: چون آنها خوک هستند.
امی: عجب.
اویگن بلند میگوید: بله!
کریستا: رییس ِ اویگن تُرک است. اویگن با این مسئله کنار نمیآید.
اویگن: یعنی چه که من با این مسئله کنار نمیآیم؟! من
اصلآ او را آدم حساب نمیکنم. او برای من بیارزش است!
کریستا: و اگر به تو دستور دهد؟
اویگن: بهمن هیچ دستوری نمیدهد.
کریستا: چرا به تو دستور میدهد.
اویگن: آنوقت...
سیگارم را بیاور اینجا!
کریستا: فکرش را هم نمیکنم.
اویگن با لحنی تهدیدآمیز: کریستا!
کریستا: بله؟ امی
بلند میشود. بنشین مامان. من میروم.
اویگن: خودم آن را میآورم. مرد هم بلند میشود.
امی: من عاشق
شدهام.
کریستا در میان ِ در: چی؟
امی:
آره، کریستا. من عاشق شدهام.
عاشق ِ یک مراکشی که بیست سال از من جوانتر است. شاید هم بیشتر. اویگن و کریستا میخندند.
کریستا: واقعآ که عجب شوخی ِ عجیبی میکنی مامان.
امی: این شوخی
نیست، کریستا. این واقعیت دارد. من عاشق ِ یک مراکشی شدهام که از من جوانتر است.
خیلی جوانتر. من... من فکر کردم وظیفه دارم که بهشما اطلاع دهم. امی بلند میشود. زحمت نکشید. من خودم میروم. خدانگهدار.
کریستا: خدانگهدار مامان. امی میرود.
اویگن: میدانی چیست؟
کریستا: نه. اما حتمآ الآن به من میگویی.
اویگن: آره، مادرت دیگر عقلش کار نمیکند. اصلآ کار
نمیکند.
میخانهی کارگران ِ خارجی
امی وارد میشود و دور و برش را نگاه میکند. باربارا
پشت ِ پیشخوان ایستاده. دو کارگر خارجی فوتبالدستی بازی میکنند؛ جز آنها کس
دیگری آنجا نیست. امی همانجایی مینشیند که دیروز نشسته بود.
امی: یک
نوشابه.
باربارا: عصر بهخیر.
باربارا یک نوشابه برای امی میآورد. عجیب است که امروز اصلآ باران نمیبارد.
امی: نه.
امروز باران نمیبارد. بیرون خیلی زیباست. واقعآ. – الآن پول را میپردازم.
باربارا: یک مارک.
امی پول را به او میپردازد. بفرمایید.
باربارا: راستی... میخانه متعلق به من است.
امی: بله،
بله. چرا؟
باربارا پاسخ نمیدهد و بهسوی پیشخوان میرود.
هر گاه که از بیرون صدای پا میآید، امی و باربارا به
در نگاه میکنند. در از جایش تکان نمیخورد. امی بلند میشود و میرود.
جلوی خانهی امی
سالم بهماشینی تکیه داده و منتظر است. امی میآید.
زن خسته و افسرده بهنظر میرسد.
امی سالم را میبیند: علی! زن
بهسوی مرد میدود، احساس میشود که زن میخواهد مرد را در آغوش بگیرد، اما زن خود
را کنترل میکند و سر جایش میایستد: عصر
بهخیر.
سالم: عصر بهخیر.
آنها بههم دست میدهند.
امی: خُب...
سالم لبخند میزند:
موسیقی: «عشق ِ کوچک»
امی:
خُب. آنها با هم بهدرون ِ
خانه میروند.
صحنه تاریک میشود.
منزل ِ امی
در آشپزخانه. امی و سالم در حال خوردن شام هستند.
امی: مزهاش
خوب است؟
سالم: آره، خوشمزه است.
امی: حسابی
بخور، بهاندازهی کافی هست.
سالم: ممنون. زیاد نه.
امی: بعدش
قهوه میخواهی؟
سالم: آره، قهوه.
امی: بسیار
خوب. زن ظرفها را جمع میکند.
سالم دو اسکناس صد مارکی را از جیبش بیرون میآورد: علی پول میآورد.
امی: نه!
سالم: چرا نه؟ علی همیشه نوشیدن و خوردن. همیشه تو
پرداخت کرد. این درست نیست.
امی: اما من
این کار را با میل انجام میدهم. من بهاندازهی کافی درآمد دارم. و با پول، اینجا...
خُب اینجاست که دوستیها ازهممیپاچد.
سالم: دوستی نمیپاچد، این درست است. تو پول بگیر،
همهچیز خوب.
امی: من این
را برایت نگه میدارم. میگذارمش اینجا در کمد، در کشو. و هر وقت احتیاج داشتی،
راحت از اینجا بردار، خُب؟
سالم: پول برای علی نیست، پول برای امی.
امی: من نمیخواهم.
این مال ِ تو است، این پول ِ تو است! من هیچ پولی از تو نمیخواهم، حتی یک فنیک هم
نمیخواهم! خُب من خیلی خوشحالم و... زنگ بهصدا درمیآید. امی بهسوی در میرود. عصر بهخیر، آقای گروبر.
گروبر: عصر بهخیر، خانوم کورُوسکی. مرد داخل میشود. بهسالم: عصر بهخیر.
سالم: عصر بهخیر.
امی: ایشان
آقای گروبر هستند. پسر صاحبخانهیمان.
امی به آقای گروبر: خُب بفرمایید بنشینید.
گروبر مینشیند: ممنون.
امی: شامپاین
مینوشید؟
گروبر: با کمال میل. اما من میخواهم دربارهی یک
موضوع ِ جدی با شما صحبت کنم، خانوم
کورُوسکی.
امی شیشهی شامپاین و چند لیوان را میآورد: اِ. خُب، پس...
گروبر: ببینید، من میتوانم این مسئله را فقط اینطور
برای خودم توضیح دهم که شما اجارهنامهیتان را دقیق نخواندهاید.
امی: معلوم
است که آن را خواندهام. مطمئنآ خواندهام.
گروبر: خُب، پس باید میدانستید که اجازه ندارید خانه
را اجاره دهید. مادهی پنج، بند ِ دو.
امی: آهان.
مطمئنآ همهی اینها را بهخاطر علی میگویید؟
گروبر: بله، خانوم کورُوسکی. من، اِ... مرد لیوانش را بالا میآورد: بهسلامتی.
سالم: بهسلامتی.
گروبر مینوشد: آه، خوب است. من کار دیگری نمیتوانم بکنم جز
این که به شما بگویم که مستأجرتان باید دوباره از این منزل، از این خانه اسبابکشی
کند. و آن هم فردا، خانوم کورُوسکی.
امی: ولی...
علی مستأجر نیست. علی و من – ما ازدواج
خواهیم کرد. بله!
گروبر: اِ؟
این طبیعتآ چیز دیگری است. پس... مرد
بلند میشود. پس من دیگر میروم. سن ِ
شما بهاندازهای هست که بدانید چکار میکنید. شب بهخیر.
امی: شب بهخیر. آقای گروبر میرود. بهخاطر خدا، من الآن چکار کردم.
سالم: چی گفت؟
امی: او گفت
که تو نمیتوانی اینجا بمانی.
سالم: این مرد خوب نیست.
امی: او هم
مثل بقیه است. نه بهتر و نه بدتر، میدانی، من گفتم که ما ازدواج خواهیم کرد، تو و
من.
سالم: ما ازدواج کنیم؟ تو و من؟ بسیار خوب – این ایدهی خوب.
امی: ولی،
منظور من اصلآ این نبود، من این را فقط به این خاطر گفتم، چون...
سالم: تو و من –
ازدواج؟ خیلی خوب. حالا بنوشیم. بهسلامتی! آنها لیوانهایشان را بههم میزنند. برای موفقیتمان.
امی: آره،
علی. برای موفقیتمان.
سالم: الآن رفتن پیش دیگر همکاران عرب و تعریفکردن.
بیا.
امی سرش را تکان میدهد، چهرهاش میدرخشد.
میخانهی کارگران ِ خارجی
امی، سالم، فؤاد و دو کارگر خارجی دیگر کنار میز
نشستهاند.
همه شاد و سرحالند. موسیقی ِ عربی.
امی: و بقیهی
آنها طبعآ خیلی بزرگ بودند، آستینها و شلوارهای بلندی داشتند و دیگر چه میدانم.
و اینجا بود که مرد کوچکی آمد و کتوشلوار برایش بزرگ بود و من طبعآ دیوانهوار
خندیدم. همه میخندند و لیوانهایشان
را بههم میزنند.
باربارا و کاتارینا کنار پیشخوان ایستادهاند. باربارا
در ِ یک شیشهی جدیدِ شامپاین را بازمیکند.
کاتارینا: این روسپی ِ پیر و کثیف.
باربارا: چه میگویی –
تو فقط حسودیات میشود.
کاتارینا: حسودی –
به آن زن؟ تف میکند روی زمین.
باربارا بهسوی میز میرود، برایشان شامپاین میریزد.
امی بلند میشود: خُب، الآن صفحهی موسیقی ِ خودمان را میگذارم. زن بهسوی جعبهی موسیقی میرود، انتخاب میکند.
موسیقی ِ عربی دوباره آغاز میشود. بهسالم:
بیا تا برقصیم. آنها میرقصند.
کاتارینا کنار پیشخوان، به باربارا: این اصلآ نمیتواند خوب پیش برود. این غیرطبیعی
است. من این را میگویم.
باربارا: معلوم است که خوب پیش نخواهد رفت. ولش کن.
جلوی دفترخانهی ازدواج
سالم و امی از دفترخانه خارج میشوند. مرد کتوشلوار
روشنی بهتن دارد، زن یک دسته گل ِسرخ در دستش است. باران میبارد. سالم چتر را
باز میکند.
امی: میدانی
اسم من الآن چی است؟
سالم: تو اسم بلند.
امی: اسم خیلی
بلند. امانوئلا بن سالم مبارک محمد مصطفی. عالی
بهنظر میرسد، نه؟
سالم: خیلی زیبا.
امی: اِ
– زیبا؟ راستش نمیدانم.
سالم: آره، زیبا.
امی: اگر اینطور
فکر میکنی. آنها بهسوی باجهی تلفن میروند. بیا. امی
داخل میشود، شماره میگیرد. در گوشی: الو، کریستا؟ ماما هستم – میخواستم دعوتتان کنم، آلبرت و برونو را هم
همینطور. برای شنبه. – چرا؟ اِ، همینطوری. میخواهم در موردی با شماها
صحبت کنم. بهسالم: تاکسی را صدا بزن!
سالم: تاکسی!
یک رستورانِ اعیانی
جلوی رستوران. تاکسی میایستد، سالم پیاده میشود.
مرد میرود آنطرفِ تاکسی و در را برای امی باز میکند. زن پیاده میشود. تاکسی
حرکت میکند. امی و سالم زیر چتر، روبهروی رستوران ایستادهاند.
امی: ببین،
هیتلر همیشه اینجا غذا میخورْد، از ۱۹۲۹ تا ۳۳. همیشه دیوانهوار دوست داشتم
بیایم اینجا. هیتلر، میدانی که؟
سالم: هیتلر. آره.
آنها وارد رستوران میشوند.
امی و سالم کنار میز مینشینند. پیشخدمت با بدگمانی
به آنها مینگرد.
امی صورتغذا را خوانده است: میدانی –
ما گرانترین چیزها را میخوریم. پس این خوب است، آره؟ گرانترین سوپها،
گرانترین پیشغذاها. یا تو چیز خاصی میخواهی؟
سالم: من خوردن، هر چی تو خوردن.
امی: خُب،
خیلی زیبا – ۴۵ مارک برای خاویار! مسئلهای
نیست. امروز دیگر قیمت مطرح نیست. میدانی که خاویار طلایی هم وجود دارد؟ این را
در یک مجله خواندم. کاملآ طلایی.
سالم: خاویار طلایی؟
امی: آره،
کاملآ مثل طلا. اما این را فقط برای شاه ِ ایران میآورند. این گیر ِ آدم ِ عادی
نمیآید. میگویند که خاویار برای عشق خوب است.
سالم: خوب برای عشق؟
امی: آره.
باعث ایجاد هوس میشود. اما من این را باور نمیکنم. خُب، نهایتآ یک کمی. الآن
دیگر سفارش میدهم. آقای پیشخدمت!
پیشخدمت: بله؟ انتخاب کردید؟
امی: بله،
بله. انتخاب کردیم. دو تا سوپِ خرچنگ، دو تا خاویار. و استیک برای دو نفر.
پیشخدمت: دوست دارید استیک چگونه باشد؟
امی: چگونه؟
سرخشده، یا چی؟
پیشخدمت: خُب معلوم است، خانوم محترم. سرخشده، اما
چطوری؟ انگلیسی یا متوسط؟
امی: چی؟
انگلیسی؟ این خوب است.
پیشخدمت: پس شد انگلیسی. تقریبآ نیمپخته. با کمال میل.
امی: نیمپخته؟ زن نامطمئن به سالم نگاه میکند، سالم سرش
را تکان میدهد. در واقع...
پیشخدمت: بله؟
امی: منظورم
از نیمپخته... پس بهتر است که ما – اسم
آن یکی چه بود؟
پیشخدمت: متوسط.
امی: درست
است. این که نیمپخته نیست؟
پیشخدمت: نه. این متوسط است.
امی: آره. این
خوب است.
پیشخدمت: و قبلش مشروب اشتهاآور میل دارید؟
امی: خُب بله،
معلوم است.
پیشخدمت: و چی لطفآ؟
امی: شاید...
شما چه پیشنهاد میکنید؟
پیشخدمت: مشروب خانگی، خانوم محترم. حتمآ خوشتان میآید.
امی: بله، اگر
شما میگویید... با کمال میل. پیشخدمت
میرود. به سالم: الآن حسابی عرقم درآمد. خُب اگر در این چیزها
تجربه نداشته باشی.
منزل ِ امی
برونو، کریستا، اویگن و آلبرت در اتاق پذیرایی نشستهاند.
به امی نگاه میکنند که روبهرویشان ایستاده.
برونو: خُب ماما، چی شده؟ چرا ما را اینجا آوردی؟
امی: خُب
بالاخره باید بهتان بگویم.
آلبرت: مریض شدی، ماما؟
امی: چرا
مریض؟
آلبرت: آخر، همه چیز رسمی است، برای همین...
امی: آلبرت،
من مریض نیستم. برعکس. من ازدواج کردم.
برونو: تو...
کریستا: ماما!
آلبرت: اما...
برونو: با کی –
منظورم این است که با کی ازدواج کردی؟
امی بهسوی در: بیا تو!
سالم وارد میشود. سرش را بهعلامت سلام تکان میدهد. خُب، این شوهر من است. ال هدی بن سالم مبارک
مصطفی. من به او میگویم علی.
بچهها بهطرز خصومتآمیزی به علی خیره میشوند.
سکوتی طولانی و خجالتآور همه جا را فرامیگیرد. بعد برونو ناگهان بلند میشود و
با پایش شیشهی تلویزیون را میشکند. سالم میخواهد به آنجا برود، ولی امی جلویش
را میگیرد.
کریستا: برونو!
برونو میرود بیرون، کریستا بهدنبالش.
آلبرت بلند میشود: مادر، تو اجازه نداشتی این کار را بکنی. این
شرم، این... حالا دیگر باید فراموش کنی که
بچه داری. من دیگر نمیخواهم با یک روسپی کاری داشته باشم. او میرود. اویگن مردد در اتاق ایستاده
است.
کریستا بازمیگردد، در میان ِ در: بیا، اویگن، دیگر اینجا نمیمانیم، در این خوکدانی.
کریستا و اویگن میروند. امی روی مبل مینشیند، آرام
شروع میکند بهگریستن. سالم او را نوازش میکند.
فروشگاهِ مواد غذایی
سالم داخل مغازه ایستاده.
فروشنده: چی نیاز دارید؟
سالم: یک سنجاقک.
فروشنده یک شیشه آبلیمو را روی میز میگذارد: سنجاقک.
سالم: آبلیمو نه. همین برای کره.
فروشنده کره را میآورد: کره.
سالم: نه. کره نه. همین برای کره – سنجاقک.
فروشنده شیشهی آبلیمو را دوباره روی میز میگذارد. نه، آقا. این نه.
فروشنده با حالتی عصبی: الآن دیگر بگویید واقعآ چی میخواهید. من نمیتوانم
خودم را یک ساعتِ تمام با شما مشغول کنم –
خُب؟
سالم: سنجاقک. همین برای کره. آبلیمو نه.
فروشنده: میدانید چی است؟ اول آلمانی یاد بگیرید بعد
دوباره بیایید. باشد؟
سالم: نفهمید.
فروشنده: تو من را میفهمی. اول آلمانی یاد بگیر بعد
دوباره بیا. قبلش هیچی نیست. خدای بزرگ!
سالم: هیچی نفهمید. من گفتن سنجاقک. همین برای کره،
ولی آبلیمو نه. تو نفهمید. این چی؟
فروشنده دستش را سریع بهعلامت ردکردن تکان میدهد،
روزنامهای برمیدارد و آن را میخواند. فروشندهی زن میآید. آنها در پسزمینه
با هم صحبت میکنند، در حالی که سالم در فروشگاه ایستاده است.
فروشندهی زن: چه میخواهد؟
فروشندهی مرد: سنجاقک.
فروشندهی زن: خُب، معلوم است، این اسم کرهی جدید است.
فروشندهی مرد: فکر میکنی که من نمیدانم؟ آنها بهسالم نگاه میکنند. او میرود.
منزل ِ امی
سالم وارد میشود. امی در آشپزخانه مشغول شستن ِ ظرفهاست.
سالم: نمیخواهد سنجاقک بهد. میگوید، نفهمیدن.
امی: اما روی
ورقه کاملآ واضح نوشته شده: سنجاقک.
سالم: گفتم: سنجاقک. همین برای کره. میخواهد آبلیمو
دادن.
امی دستهایش را خشک میکند: میدانم. او نمیخواهد به تو سرویس دهد، همین
است. حسابش را خواهم رسید.
سالم: تو چکار کرد؟
امی: الآن میروم
آنطرف و با او صحبت میکنم. بیست سال است که دارم از این خوکِ کثیف خرید میکنم.
حسابش را خواهم رسید!
سالم: دعوا نکن. دعوا خوب نیست.
امی: دعوا نمیکنم،
علی. نترس. زن میرود.
فروشگاهِ مواد غذایی
امی وارد میشود: روز بهخیر.
فروشنده: سلام خانوم کورُوسکی. چی نیاز دارید؟
امی: بگویید
ببینم آقای آنگهمِیر، چرا بهشوهر من سرویس نمیدهید؟ مگر بهشما چه کرده؟
فروشنده: چرا بهشوهر شما سرویس نمیدهم؟ خُب او نمیتواند
بگوید چه میخواهد.
امی: او یک
سنجاقک میخواست. یک کره مارگارین.
فروشنده: آهان. ببینید، من این را نفهمیدم.
امی: چرا، این
را فهمیدید آقای آنگهمِیر. خیلی خوب هم فهمیدید. ولی نمیخواستید بفهمید. و میدانید
چرا؟ چون او یک خارجی است. برای همین نفهمیدید.
فروشنده: اما شما، اجازه نمیدهم که من را بهضد ِ غریبه
بودن متهم کنید. من ضد ِ غریبهها نیستم، این را همه میدانند. حتی ضد ِ شوهر شما
هم نیستم.
امی: پس وقتی
میآید اینجا، درست به او سرویس دهید.
فروشنده: وقتی
کسی آلمانی بلد نیست، نمیشود بهاش سرویس داد!
امی: مزخرف
است. وقتی کسی آلمانی بلد نیست! آلمانی ِ او از شما هم بهتر است.
فروشنده: شما
اجازه ندارید به من بگویید. آن سیاه باید آلمانیاش بهتر از من باشد... شما اجازه
ندارید، خُب! بهشما هم دیگر چیزی نمیدهم! نیازی به دردسر در مغازهام ندارم.
اینجا را ترک کنید. یا این که خودم میاندازمتان بیرون...
امی: آره؟
فروشنده: بیرون!
امی میرود.
خیابان
امی از مغازه خارج میشود، خشمگین از خیابان عبور
میکند و وارد خانهاش میشود.
راهروی خانه
هنگامی که امی وارد ساختمان میشود، خانم کارگِس،
خانم اِلیس و خانم مونشمِیر در راهرو ایستادهاند.
خانم کارگس:
خانم کورُوسکی!
امی میایستد: بله؟
خانم کارگس:
ما خیلی وقت است که میخواهیم با شما صحبت کنیم.
خانم مونشمِیر:
موضوع نظافتِ خانه است، خانم کورُوسکی.
خانم اِلیس: در این مورد باید بهطور جدی صحبت شود.
خانم کارگس:
ما با همهی ساکنان خانه صحبت کردیم و همه موافقند.
امی: اِ،
و در چه موردی همه موافقند؟
خانم الیس:
در مورد آشغالی که در خانه است – جدیدآ.
امی: کدام
آشغال؟ من که آشغالی نمیبینم.
خانم کارگس:
ولی اینطوری است. این را همه میگویند. و همه با این
موافقند که شما باید از حالا دو بار در ماه خانه را تمیز کنید.
امی: من؟
چرا؟ سالهاست که طور دیگری قرار گذاشتهایم.
خانم مونشمِیر:
درست است، ولی مناسبات از پایه تغییر کردهاند.
خانم الیس:
از پایه.
خانم کارگس:
همه جا اینطوری است. در جایی که چنین کسی زندگی میکند،
آشغال هم بیشتر میشود.
امی: میدانید
بهشما چه میگویم؟ جلوی در خودتان را تمیز کنید – مال من را بگذارید بهعهدهی خودم. من هم مال
شما را میگذارم بهعهدهی خودتان.
خانم کارگس:
ما که بههیچ وجه احساس ِ تقصیر نمیکنیم. ما نه.
امی: اگر
از من بپرسید: حسودیتان میشود خانم کارگس. حسودیتان میشود و دیگر هیچ. روز بهخیر. زن میرود.
خانم کارگس: این دیگر نهایتش است، من و حسادت – منظورش از این حرف چی است؟
منزل ِ امی
روز جمعه. امی در آشپزخانه نشسته و سرگرم حساب و
کتاب است. سالم میآید.
سالم: روز
بهخیر.
امی: روز
بهخیر.
سالم کیسهای که دستمزدش در آن قرار دارد، به امی
میدهد، کیسه هنوز باز نشده: بفرمایید.
امی در کیسه را باز میکند: ۲۳۶ مارک و۵۰
سالم: پنج ساعت اضافهکاری کردم. روزی یک ساعت.
امی: فکر کردم
که میروی و یکی میاندازی بالا.
سالم: بالا انداختن – نفهمید.
امی:
آره، مشروبخوری. آبجو یا عرق.
سالم: علی بدون تو نمینوشد.
امی:
مسئلهای نیست. من این هفته ۲۱۰ مارک درآمد داشتم، تو ۵۰ , ۲۳۶.
روی هم میشود ۵۰ , ۴۴۶. ما پولدار خواهیم شد، علی. و آنوقت با هم یک تکه از آسمان را برای خودمان
میخریم.
سالم: چرا آسمان؟
امی:
همینطوری یک ایده از من بود.
سالم: من میروم زیر دوش.
امی: قهوه میخواهی؟
سالم: قهوه؟ آره.
مرد میرود، امی پول را برمیدارد.
حمام. در آینه: سالم در حال دوشگرفتن است. در باز میشود،
امی داخل را نگاه میکند.
امی: تو خیلی
زیبا هستی، علی. مرد میخندد. قهوه آماده است. زن دوباره میرود بیرون.
در آشپزخانه امی قهوه میریزد. سالم با حولهی
پالتویی بر تن میآید.
امی فنجان را به او میدهد: بفرمایید.
سالم: ممنون.
مرد به اتاق پذیرایی میرود.
زنگ در بهصدا درمیآید. امی میرود به سوی در.
امی: پاولا!
تو اینجا چکار میکنی؟
پاولا: آه، امی، خواهرم فوت کرد، امروز عصر. خُب، از
خیلی وقت پیش مریض بود. و حالا دوشنبه صبح مراسم خاکسپاری است، و اینجا بود که
فکرکردم، از تو بپرسم که آیا میتوانی جای من هم کار کنی.
امی: خُب بیا
تو. آنها به اتاق پذیرایی میروند.
سالم آنجا نشسته. اِ، این... این
خانم بورشرت است، یکی از همکارانم. این علی است، شوهرم.
پاولا: شوهرت...
امی: آره،
پاولا. سه ماه است که ازدواج کردهایم.
پاولا: ای خدا.
سالم: روز بهخیر.
مرد دستش را بهسوی زن دراز میکند، ولی زن آن را نمیگیرد.
پاولا: روز بهخیر. خُب، پس من دوباره میروم.
امی: ولی
پاولا، خُب یک قهوه با ما بنوش...
پاولا: نه، نه، ممنون. در راه به سمتِ در: و برای دوشنبه شاید از خانم هدویش بپرسم. کی میتوانست از این موضوع باخبر باشد... زن میدود بیرون.
امی: اما
پاولا!
سالم: این زن خوب نیست.
امی: چرند
نگو، زن ِ خوبی است. فقط بیچاره غافلگیر شد.
سالم: چشم نیست خوب. این زن در چشم مرگ دارد.
امی: خُب،
وقتی خواهرش امروز فوت کرده.
سالم: مرگِ خواهر در چشم نه، یک مرگ دیگر.
امی: بیمعنی
است. خیالات برت داشته. بیا، لباست را بپوش.
سالم: بیا، رفتن پیش بقیهی همکاران. تمام ِ آلمانیها
خوب نیست.
امی: نه، علی.
من امروز حوصله ندارم جایی بروم. سالم
با حالتی غمگین روی مبل مینشیند. خُب
دوستانت را بیاور اینجا. میتوانید اینجا چیزی بنوشید، و... اینجا که خیلی راحتترید،
یا نه؟
سالم: رفقا بیاید اینجا؟
امی: آره.
لباست را بپوش، برو و آنها را بیاور اینجا.
سالم: باشد.
مرد از آشپزخانه میدود بیرون. امی با نگاهش او را دنبال میکند.
میخانهی کارگران ِ خارجی
هنگامی که سالم وارد میخانه میشود، هنوز کسی نیامده. فقط
باربارا آنجاست.
باربارا: روز
بهخیر.
سالم: روز
بهخیر.
باربارا: تا
الآن که کسی نیامده. حتمآ اضافهکاری میکنند. آبجو میخواهی؟
سالم: یک
آبجوی کوچک.
باربارا آبجو را برایش میآورد: خُب؟ چطوری؟
سالم شانههایش را بالا میاندازد: خوب.
باربارا:
خوشبختی؟
سالم: نمیدانم.
سالم:
شاید.
باربارا: باز
هم بیا پیش ِ من. همینطوری برای دیدار.
باربارا:
برایت کوس- کوس هم درست میکنم.
سالم: کوس-
کوس تو خوب.
باربارا: خُب
میبینی. پس؟
سالم: نمیدانم.
باربارا: شاید
هم از زنت میترسی؟
سالم: علی
نمیترسد.
باربارا: خُب،
پس بیا دیگر- باشد؟
سالم:
شاید.
فؤاد و کاتارینا وارد میشوند.
سالم: روز
بهخیر.
کاتارینا: سلام
علی.
فؤاد: روز
بهخیر.
سالم:
برویم خانهی من جشن ِ کوچک بگیریم؟
فؤاد: من
موافقم.
کاتارینا: نه!
من به خانهی آن روسپی ِ پیر نمیروم.
سالم یقهی کاتارینا را میگیرد: او روسپی ِ پیر نیست!
کاتارینا: خیلی
خوب. ولم کن.
سالم یقهی زن را رها میکند. به فؤاد: بیا.
فؤاد و سالم میروند. آنها دو عرب ِ دیگر را هم جلوی در میبینند.
سالم: میآیی با من خانه؟ مهمانی ِ کوچک میگیریم.
مرد عرب:
آره. همه با هم میروند.
باربارا و کاتارینا با نگاهشان آنها را دنبال میکنند.
کاتارینا: آدمهای
رذل.
در راهروی خانه
دیروقت ِ غروب. خانم کارگس و خانم اِلیس به همراه دو مأمور
پلیس در راهپله ایستادهاند. از منزل اِمی صدای موزیک عربی میآید، اما نه چندان
بلند.
خانم کارگس:
آنجا. یک طبقه بالاتر. نمیتوان چشم بر هم گذاشت. چهار تا خارجی در منزلش
دارد. چهار تا! خُب اینجاست که آدم باید نگران ِ جانش شود.
مأمور اول:
خُب، خُب. اینقدر هم خطرناک نخواهد شد.
خانم الیس:
چرا، آقای پاسبان. همهی شان عرب هستند. شما میدانید که اینها چطور آدمهایی
هستند. با بمب و این چیزها.
مأمور دوم:
ولی نه همه، خانم محترم. بیا هانس. نگاهی به آنجا میاندازیم. آندو میروند بالا.
خانم الیس:
دیدید- مأمور پلیس با موی بلند...
خانم کارگس: آره، امروزه دیگر هیچ چیزی مثل گذشته
نیست.
منزل ِ امی
امی، سالم، فؤاد و
دو همکار نشستهاند و «منچ» بازی میکنند.
زنگِ در به صدا درمیآید. امی میرود بیرون و در را باز
میکند.
امی: عصر
بهخیر.
مآمور اول:
ما متأسفیم، ولی همسایههای شما احساس میکنند که موزیک برایشان مزاحمت ایجاد کرده. خواهش میکنم اگر
امکان دارد صدایش را کمتر کنید...
امی:
ولی...
مآمور دوم:
خُب، ما متأسفیم. اما اگر کسی احساس مزاحمت کند...
امی:
بسیار خوب. صدا را کم میکنم. شب خوش.
امی در را میبندد، و به اتاق پذیرایی میرود.
امی: صدای
موزیک را کم کنید.
سالم: اما
چرا؟
امی: آنها
پلیس را خبر کردند.
سالم صدای موزیک را کم میکند. امی میرود به سمتِ پنجره،
پرده را کنار میزند و به خیابان نگاه میکند: ماشین ِ پلیس حرکت میکند.
محل ِ کار امی
پاولا، هِدویش و فریدا روی نیمکتِ پنجره نشستهاند. امی
روی پله نشسته. وقتِ استراحتِ کاریشان است.
امی: میتوانید
یک چاقو به من بدهید؟ هیچکس اعتنایی
نمیکند.
پاولا: بلیط
مترو باید گرانتر شده باشد. امروز در روزنامه نوشته شده بود.
فریدا: اِ،
دوباره؟
هدویش: آره،
من هم دیدم.
فریدا: یک
تکه میخواهی؟ هدویش سرش را تکان میدهد.
امی: اینقدر
مضحک نباشید و یک چاقو به من بدهید.
هدویش: و
بعد هم در روزنامه نوشته شده بود که زنها هر شش ماه یکبار باید آزمایش سرطان
بدهند.
فریدا: هر
شش ماه یکبار؟
هدویش: آره،
همهی زنها.
امی بلند میشود و خودش چاقو را برمیدارد: البته معمولاً دیگر فایدهای ندارد. مثلاً در
مورد زن ِ برادرم متوجه شدند که...
فریدا:
بیایید. میرویم آنطرف مینشینیم.
فریدا، پاولا و هدویش بلند میشوند، میروند به سوی نیمکتِ پنجرهی طبقه
پایین.
هدویش: برای
اطمینان هفتهی دیگر میروم آزمایش. فردا وقت میگیرم.
پاولا: پس
میتوانی برای ما هم وقت بگیری. فریدا، تو هم میروی؟
فریدا: اگر
شما هم بیایید
- با میل. تنها میترسم.
امی تنها روی پله نشسته و غمگین است.
جلوی خانهی امی
امی و سالم با حالتی گرفته از خانه خارج میشوند. خانم
کارگس، خانم مونشمیر و آقای گروبر جلوی خانه ایستادهاند.
امی: روز
بهخیر.
سالم: روز
بهخیر.
گروبر: روز
بهخیر، خانم کوروسکی. امی و سالم رد
میشوند.
خانم کارگس:
این اراذل و اوباش. نمیشود در برابر چنین چیزی اقدامی کرد، آقای گروبر؟
گروبر: آخر
چرا، خانم کارگس. ظاهراً که آنها کنار هم خیلی احساس ِ خوشبختی میکنند.
خانم مونشمیر: اما خوشبختی، آقای گروبر، این دیگر
چیست؟ بالأخره هنوز هم چیزی به نام نزاکت وجود دارد.
گروبر:
راستش من که چیز ناشایستی نمیبینم، خانم محترم. واقعاً نمیبینم. روز بهخیر. مرد میرود.
خانم مارگس:
میتوانید این را بفهمید، خانم مونشمیر؟
خانم مونشمیر:
نه. زن وارد خانه میشود.
در باغ ِ رستوران
امی و سالم روبهروی هم نشستهاند و دستهای یکدیگر را
گرفتهاند. بقیهی میزهای داخل ِ باغ خالیاند. پیشخدمت، کارگران و چند مهمان
کنار ِ در ِ ورودی ِ رستوران بیحرکت ایستادهاند و به آندو زُل زدهاند.
سالم: همه
نگاه میکنند.
امی: جدی
نگیر. آنها فقط حسودی میکنند.
سالم:
حسودی نفهمید.
امی:
حسودی یعنی، وقتی یک کسی نمیتواند ببیند که کس دیگری صاحب چیزی است.
سالم:
آهان، میفهمم.
امی: و
همهی آنها فقط حسودی میکنند. همه. زن
گریه میکند. همه.
سالم: چرا
گریه میکنی؟
امی:
چون... چون از یک طرف خیلی خوشبختم، و از طرف دیگر نمیتوانم این چیزها را
تحمل کنم. این نفرتی را که انسانها از خودشان نشان میدهند. همهی آنها، همه.
همهی آنها. گاهی آرزو میکنم که ای کاش فقط با تو در این دنیا میبودم و هیچ کس
دور و برمان نمیبود. خُب من همیشه طوری رفتار میکنم که انگار این چیزها هیچ
تأثیری در من نمیگذارند، ولی طبیعتاً در من تأثیر میگذارند. من را لِه میکنند.
دیگر هیچکس درست به صورتم نگاه نمیکند. همه نیشخندی مشمئزکننده به لب دارند. همه
خوک هستند. زن فریاد میزند: همه خوکِ کثیفند! زل نزنید، شما خوکهای احمق!
این شوهر من است، شوهرم. زن سرش را
گریان به روی دستانش خم میکند.
سالم دستان ِ زن را نوازش میکند: حبیبی. حبیبی.
امی: من
هم دوستت دارم.
سالم: من
بیشتر.
امی:
چقدر؟
سالم دستانش را از هم بازمیکند: اینقدر.
امی: و من
از اینجا... تا مراکش. میدانی چیست - میرویم
مسافرت. یک جایی که تنها باشیم. جایی که نه کسی ما را بشناسد و نه به ما خیره شود.
وقتی که برگردیم، همه چیز تغییر کرده. و همهی مردم با ما مهربان خواهند بود.
کاملاً مطمئنم.
صحنه تاریک میشود.
فروشگاهِ موادِ غذایی
نگاه از پنجرهی مغازه به خیابان. تاکسی جلوی خانهی امی
نگه میدارد. سالم چمدانها را از عقبِ ماشین میآورد، رانندهی تاکسی در را برای
امی بازمیکند.
فروشنده داخل مغازه ایستاده و بیرون را تماشا میکند.
همسرش در ِ پلاستیکِ قهوه را باز میکند و دانههای قهوه را داخل قهوهساب میریزد.
فروشنده: آنها
دوباره آمدند.
همسر فروشنده:
چه کسی؟
فروشنده:
کوروسکی با خارجیاش.
همسر فروشنده:
میدانی، به نظرم آنها همیشه مهربان بودند.
فروشنده: زن
مهربان است. اما آن خارجی.
همسر فروشنده:
این چیزها گذرا هستند.
فروشنده: تو
اینطور فکر میکنی؟
همسر فروشنده:
آره. خوب حواست را جمع کن: هر وقت که آن زن دوباره از اینجا رد شد، برو
بیرون و خیلی راحت بگو: «سلام».
فروشنده: من ـ
به آن زن؟ هرگز!
همسر فروشنده:
آنتون! آن زن همیشه خیلی از اینجا خرید میکرد.
فروشنده: آره.
درست است.
همسر فروشنده:
خُب. تو خیلی راحت میروی بیرون و میگویی: « سلام»،
و همه چیز مثل گذشته است. و آن زن دوباره از اینجا خرید میکند.
فروشنده:
آره، چون اکثرآ میروند به سوپرمارکت، و کسی دیگر از اینجا خرید نمیکند......
حق با تو است، آدِلِه. نفرت را هنگام تجارت باید کنار گذاشت.
نگاه از پنجرهی فروشگاه. تاکسی حرکت میکند، امی و سالم
میروند داخل ِ خانه.
در راهروی خانه
امی و سالم ـ مرد چمدانها را میآورد ـ آندو میخواهند
از پلهها بروند بالا. خانم اِلیس و خانم مونشمیر ناگهان میآیند بیرون.
خانم الیس:
اِ، خانم کوروسکی، چه خوب که شما را میبینم.
امی: روز
بهخیر، خانم الیس.
خانم مونشمیر:
سلام.
خانم الیس:
تصورش را بکنید، پسرم منتقل شده به نروژ، به طور ناگهانی و برای یک سال.
امی کلیدِ در را به سالم میدهد: من تا چند دقیقهی دیگر میآیم. مرد میرود بالا.
خانم الیس:
و پسرم از من خواهش کرد که آیا میتواند مبلمان و وسایل دیگرش را پیش ِ من
بگذارد. اما من فقط یک زیرزمین ِ کوچک دارم و فکر کردم که چون همهی چیزهایم الآن
آن پایین هستند، شاید شما...
امی: با
میل، خانم الیس. من که نمیتوانم از تمام ِ زیرزمینم استفاده کنم. برای چه وقت میخواهید؟
خانم الیس:
فکر کردم همین امروز. میدانید، وسایل ده روز است که آن پایین هستند، طبعآ
خیلی خوب میشود...
امی:
مسئلهای نیست، خانم الیس. به شوهرم میگویم که بهتان کمک کند. حتماً آن
وسایل خیلی هم سبک نخواهند بود. اینطور وقتها خوب است که یک مرد ِ قوی در خانه
باشد. او تا ده دقیقهی دیگر میآید پایین. روز بهخیر.
خانم الیس:
روز بهخیر، خانم کوروسکی. و خیلی خیلی ممنون.
امی: تشکر
لازم نیست، خانم الیس. تشکر لازم نیست. زن
میرود.
خانم مونشمیر:
چه زن ِ مهربانی، نه؟ و چقدر آمادهی کمک.
خانم الیس:
آره. او همیشه اینطوری بود.
منزل ِ امی
سالم و امی در راهرو ایستادهاند. امی پالتویش را آویزان
میکند و کلید را به سالم میدهد.
امی: خُب،
این هم کلید زیرزمین. برای جابهجاکردن ِ وسایل به آن زن کمک میکنی؟ با او
مهربان باش. آنوقت او هم با ما مهربان خواهد بود. من در این بین میروم خرید،
باشد؟ فهمیدی؟
سالم:
فهمید.
امی: یک
چیز ِ دیگر بپوش.
جلوی فروشگاهِ مواد ِ غذایی
همسر فروشنده کنار پنجره ایستاده و خیابان را تماشا میکند.
همسر فروشنده:
آنتون، زن دارد میآید. الآن شروع میشود.
فروشنده میله را برمیدارد و سایبان ِ جلوی ویترین را
پایین میآورد.
امی میخواهد از آنجا رد شود، اما فروشنده جلوی راهش را
میگیرد.
فروشنده: سلام
خانم کوروسکی. خُب، از مسافرت برگشتید؟ هوا خوب بود؟
امی با تعجب:
آره، خیلی خوب بود.
فروشنده: ما
هم باید برویم مرخصی. کجا رفته بودید؟
امی: دور
نبود. کنار دریاچهی سنگ.
فروشنده: کنار
دریاچهی سنگ! آره، آنجا را میشناسم. جای قشنگی است. خُب بیایید داخل و کمی
برایمان تعریف کنید.
مرد دست ِ زن را میگیرد و میآورد داخل مغازه.
در راهروی خانه
برونو از پلهها میآید بالا. خانم کارگس برلبهی پنجرهاش.
خانم کارگس:
سلام آقای کوروسکی. مادرتان از مسافرت برگشته. تازه رفته خرید. الآن دیگر
باید برگردد.
برونو:
ممنون، خانم کارگس. کمی صبر میکنم. خیلی ممنون.
خانم کارگس:
شوهرش آن پایین در زیرزمین است، آره، شوهر ِ مادرتان، و به خانم الیس در
جابهجاکردن ِ وسایل کمک میکند. چون... پسر خانم الیس به طور ناگهانی به نروژ
منتقل شده و زیرزمین ِ مادرتان بزرگتر است.
امی میآید:
سلام خانم کوروسکی، پسرتان برونو آمده.
امی:
برونو!
برونو:
ماما! مرد به سوی زن میرود و
کیسهی خرید را از دستش میگیرد. با هم میروند بالا. خانم کارگس آنها را با
نگاهش دنبال میکند.
منزل ِ امی
در آشپزخانه امی وسایل را بیرون میآورد. برونو کنار ِ در
ایستاده.
برونو: چک به
دستت رسید؟
امی: آره،
کمی قبل. وقتی آمدم خانه، نامه همراهِ چک در صندوق پست بود.
برونو: این
برای تلوزیون است. متأسفم ماما، اما من آنقدر غافلگیر شده بودم که انگار چیزی به
سرم خورده باشد. وگرنه اینطوری عکسالعمل نشان نمیدادم، بلکه طور ِ دیگری.
امی: تو
همیشه خشم ناگهانی داشتی ـ ماجرای گربه را
به یاد داری؟
برونو: خدای
من، ماما. تو که نمیتوانی تا آخر ِ عمر به من سرکوفت بزنی.
امی:
معلوم است که نه، برونو. خودم هم فراموشش کرده بودم.
برونو: ولی
حالا دیگر همه چیز روبهراه میشود. من با کریستا هم صحبت کردم. فقط آلبرت هنوز
کاملاً آرام نشده. اما این هم درست میشود. حتماً!
امی: زمان
همهی زخمها را درمان میکند.
برونو: خُب
ماما، در واقع میخواستم ازت خواهشی بکنم، ولی...
امی:
همیشه حرفت را بزن. تو که نباید از مادر ِ پیرت خجالت بکشی.
برونو: نه،
درست است؟
امی:
شامپاین؟
برونو: نه،
ممنون. میدانی، ماما، هیلدِگارد میخواهد دوباره کار ِ نیمهوقت بگیرد. الآن که
همه چیز اینقدر گران شده... خُب، میفهمی که. ما دنبال ِ یک مهد ِ کودک گشتیم و
گشتیم، اما هیچ امیدی نیست که فعلاً جایی پیدا کنیم. و اینجا بود که فکر کردم
شاید تو بهآتِه را... از ساعتِ یک تا پنج، و بعد همیشه خودم میآیم دنبالش، میدانی.
این برایمان کمکِ بزرگی است. سالم
ناگهان در راهرو ایستاده. او خشمناک به برونو نگاه میکند. برونو برای لحظهای شک
میکند که چگونه باید واکنش نشان دهد، سپس میگوید: روز بهخیر.
سالم: روز
بهخیر. دوش میگیرم.
امی:
بسیار خوب. سالم میرود.
برونو: فکر
میکنی که بشود، ماما؟ از یکم کار ِ
هیلدگارد شروع میشود، آره؟
امی:
معلوم است، برونو. من که همیشه به شما کمک کردهام.
برونو:
ممنون، ماما، ممنون. پس من الآن دیگر میروم. آنها منتظرم هستند. من خیلی
سریع آمدم. پس شاید یکشنبه دوباره بیایم. هیلدگارد هم با من میآید. خدانگهدار،
ماما.
امی:
خدانگهدار. برونو میرود.
سالم برمیگردد، او قیافهی عبوسی به خود گرفته. امی کنار
ِ میز آشپزخانه نشسته و کاهوها را تمیز میکند.
امی:
کارتان در زیرزمین تمام شد؟
سالم:
تمام. تو کوس ـ کوس درست نکرد؟
امی: من
نمیتوانم کوس- کوس درست کنم، تو این را خوب میدانی. تو باید کمکم به مناسبات
در آلمان عادت کنی. خُب در آلمان کسی کوس- کوس نمیخورد.
سالم: گاهی
کوس- کوس خوب.
امی دهنش را کج میکند: من هم کوس- کوس دوست ندارم. سالم میرود به سوی در. الآن میخواهی چکار کنی؟
سالم: علی
میرود پیش همکاران ِ عرب. شاید کوس- کوس خوردن.
امی: و من
را با خودت نمیبری؟
سالم: نه.
میخوام تنها باشم. مرد خانه را ترک میکند.
امی خیلی تحتِ تأثیر قرار گرفته.
جلوی میخانهی کارگران ِ خارجی
موسیقی: «عشق ِ
کوچک». سالم از آنطرفِ خیابان میآید، و میخواهد وارد میخانه شود. میخانه تعطیل
است. بعد ورقهای که روی در چسبانده شده، میبیند: امروز تعطیل است. اولش مردد
است، چند قدمی به عقب میرود و به پنجرههای بالا نگاه میکند. سپس از در ِ بعدی
واردِ خانه میشود.
منزل ِ باربارا
سالم جلوی در ِ منزل ایستاده. اولش مردد است، کمی روی پله
مینشیند، دوباره بلند میشود و زنگ را به صدا درمیآورد. باربارا در را بازمیکند.
باربارا:
سلام. دوباره آمدی؟ بیا داخل.
سالم وارد میشود. آنها در اتاق ِ پذیرایی مینشینند.
باربارا:
مسافرت خوب بود؟
سالم: خیلی
خوب.
باربارا: میخواهی
چیزی بنوشی یا بخوری؟
سالم: کوس-
کوس.
باربارا: کوس-
کوس؟ خُب، حرفی ندارم. میروم تا سریع آماده کنم.
زن بلند میشود. آنجا در کمد عرق هست. یک لیوان بردار. زن میرود.
اتاق ِ خواب. سالم جلوی تخت ایستاده، از پنجره بیرون را
نگاه میکند. باربارا، در راهرو، رویش را برمیگرداند. زن برای مدتِ زیادی به مرد
مینگرد. مرد ژاکتش را درمیآورد. باربارا میآید پشتِ مرد، او را در آغوش میگیرد
و پیراهنش را درمیآورد. سالم رویش را برمیگرداند و زن را در آغوش میگیرد.
منزل ِ امی
شب. سالم، که ظاهراً مست است، در را بازمیکند و میآید داخل. میخواهد وارد
اتاق ِ امی شود، اما در بسته است.
سالم:
امی! مرد محکم درمیزند،
بلندتر فریاد میزند: امی!
زن در را بازنمیکند.
سالم میاُفتد روی زمین و جلوی در خوابش میبرد. سپس امی
در را بازمیکند، مرد را برای مدتِ زیادی نگاه میکند، و بعد دوباره در را میبندد.
صبح روز بعد. امی و سالم در آشپزخانه مشغول خوردن ِ صبحانهاند.
آنها صحبت نمیکنند. فقط یکدیگر را نگاه میکنند و بعد رویشان را از هم برمیگردانند.
سالم بلند میشود، کنار در یک بار دیگر رویش را برمیگرداند، ولی امی به او نگاه
نمیکند. سپس مرد میرود.
محل ِ کار امی
وقت استراحت است. امی با پالتویی بر تن روی پلههای خانه
ایستاده. هدویش، پاولا و یولاندا از پلهها میآیند پایین.
پاولا:
سلام، امی!
امی:
پاولا! هدویش! آنها به هم دست میدهند.
هدویش:
سلام، امی. این یولاندا است.
امی: روز
بهخیر.
پاولا:
یولاندا اهل یوگسلاوی است.
یولاندا:
هرزگوین.
امی: جالب
است. پس فریدا کجاست؟
هدویش: مگر
هنوز نشنیدهای؟ فریدا اخراج شد.
پاولا: آره.
امی:
اخراج شد؟
پاولا:
فریدا دزدی کرده.
امی: نه!
هدویش: آره.
ظاهراً از خیلی وقت پیش. و بعد آنها او را با یک ماشینحسابِ کوچک پیدا کردند.
خُب، از فردای آن روز دیگر نیامد. و بعد یولاندا آمد.
امی: چه
چیزهایی اتفاق میافتد. آنها روی پله مینشینند.
پاولا: آره،
هیچ کس از فریدا توقع نداشت.
هدویش: با
این حال... او هیچوقت نمیتوانست درست در چشم ِ کسی نگاه کند. همیشه به گوشهای
نگاه میکرد.
امی با حالتی ناباورانه: آره؟
پاولا: آره،
خُب، یادت بیاور! هرگز درست در چشم کسی نگاه میکرد.
امی: به
احتمال زیاد حق با شماست.
هدویش: و
بعد، فکرش را بکن ـ بیا!
آن سه زن میروند یک طبقه پایینتر کنار لبهی پنجره.
یولاندا تنها سر ِ جایش نشسته.
هدویش: آنها
میخواهند دستمزدمان را زیاد کنند...
امی: درست
است. حدودآ بیست فنیگ. خُب؟
پاولا: خُب؟
هیچی. همین است دیگر. به احتمال زیاد آنها فراموشمان کردهاند.
امی:
فراموش کردهاند؟ گمان نمیکنم.
هدویش: چرا،
چرا. تصور نمیکنم جز این طور دیگری بوده باشد. بیایید، گوش کنید. آنها سرهایشان را به هم نزدیک میکنند و با
هم پچپچ میکنند. نگاه به روی یولاندا.
دستمزد ِ یولاندا فقط سه مارک و چهل فنیگ است. پنجاه فنیگ کمتر از ما.
امی: نه!
هدویش: آره.
امی: خُب
آن بالاییها باید بدانند که چطور چنین چیزی اتفاق میافتد.
پاولا: اما
باید به خاطر ِ افزایش دستمزد فکری بکنیم.
امی:
امروز برای نوشیدن قهوه بیایید پیش ِ من. آنوقت در این باره صحبت میکنیم
ـ موافقید؟
پاولا به هدویش: تو میخواهی؟
هدویش:
بسیار خوب. و – با نگاهی به
یولاندا – آن زن؟
پاولا: اِ،
کجا. او که متعلق به یک گروه حقوقی ِ دیگر است. اصلآ نیازی نیست. خُب، ساعت شش؟
امی: قبول
است.
منزل ِ امی
در اتاق پذیرایی. سالم جلوی تلوزیون نشسته است. امی همراهِ
پاولا وهدویش وارد میشوند.
امی: این
علی است. به علی: بگو روز بهخیر.
سالم بلند میشود: روز بهخیر.
هدویش: روز
بهخیر. هر سه زن مینشینند. شوهرت قیافهی خوبی دارد، امی، واقعاً. و خیلی
هم تمیز.
امی: چرا
تمیز؟
هدویش: خُب،
ببخشید، ولی من همیشه فکر میکردم که اینها خودشان را تمیز نمیکنند.
امی: او
خودش را تمیز میکند، حتی دوش میگیرد ـ هر روز.
هدویش: عجب
عضلاتی دارد.
امی با غرور:
آره، خیلی قوی است! زن میرود
به سوی سالم. به هدویش و پاولا:
بیایید اینجا! از سالم میخواهد
تا ماهیچههایش را نشان دهد. انجام
بده! لمسش کن!
هدویش بلند میشود، پاولا هم به دنبالش میآید. آنها
عضلاتِ سالم را لمس میکنند. سالم نیز از این کار خوشش میآید. زنها میخندند.
هدویش:
عالی!
پاولا: و چه
پوستِ نرمی دارد.
امی: هنوز
جوان است. اما مرد ِ خوبی است، واقعآ. یک مرد ِ خوب. سالم ناگهان از اتاق میرود بیرون.
پاولا: چرا
رفت؟
امی: خُب،
گاهی میزند به سرش. علتش هم روحیاتِ بیگانه است. ـ چیزی مینوشید؟
هدویش: با
میل. یک قهوه. پاولا، برای تو هم؟
پاولا: آره،
اما نه خیلی قوی.
امی: یک
لحظه لطفآ. زن میرود بیرون.
زن در راهرو میبیند که سالم دارد منزل را ترک میکند. مرد
برای مدتی بیکلام به زن نگاه میکند، سپس میرود. امی با تعجب مرد را مینگرد. زن
به هدویش و پاولا در اتاق پذیرایی نگاه میکند، آنها دوستانه سرشان را برای او
تکان میدهند. امی به خودش مسلط میشود و به آنها سر تکان میدهد. بعد زمین را
نگاه میکند و بیصدا میگریَد.
منزل ِ باربارا
باربارا در راهرو جلوی آینه ایستاده و موهایش را شانه میزند.
زنگ به صدا درمیآید. زن در را بازمیکند. سالم جلوی در ایستاده.
باربارا: اِ، تو
هستی. بیا داخل. مرد وارد میشود. ولی من باید الآن بروم، دیرم شده. در آشپزخانه
از کوس ـ کوس کمی باقی مانده. اگر بخواهی، میتوانی گرمش کنی. و بعد هم میتوانی
تلوزیون تماشا کنی ـ یا این که میخواهی با من بیایی؟
سالم: نه.
همینجا میمانم.
باربارا: بسیارخوب.
اینجا میمانی تا من برگردم؟ مرد شانههایش
را میاندازد بالا. تا بعد.
خدانگهدار. زن میرود. مرد مینشیند
روی تخت.
منزل ِ امی
امی در ِ منزل را محکم بازمیکند و میدود به سوی پلهها.
امی:
علی! آقای گروبر میآید بالا. ببخشید، فکر کردم...
آقای گروبر: مسئلهای
نیست، خانم کوروسکی.
امی به چهارچوبِ در تکیه میدهد و بیپروا میگریَد. آقای
گروبر میگوید: « عصر بهخیر» و میرود.
منزل ِ باربارا
نیمههای شب. سالم با لباس روی تخت خوابیده.
در صدا میدهد. سالم بیدار میشود. باربارا میآید داخل.
باربارا: میخواهی
بروی؟
سالم: نمیدانم.
باربارا: ابنجا
بمان. دوست ندارم تنها بخوابم، باشد؟ مرد
شانههایش را میاندازد بالا. من خیلی
سریع میروم حمام. در آینهی راهرو
دیده میشود که زن چطور دکمههای لباسش را در حمام بازمیکند. شبکاری واقعاً کمرشکن است.
سالم لباسش را درمیآورد، برهنه در اتاق میایستد.
باربارا نیز برهنه وارد میشود و برق را خاموش میکند. آنها
همدیگر را در آغوش میگیرند، میافتند روی تخت. باربارا سالم را نوازش میکند،
سالم هیچ حرکتی نمیکند.
محل ِ کار سالم
سالم و همکارانش دارند روی یک ماشین کار میکنند. سرکارگر
روی نردبانی ایستاده و جُک تعریف میکند.
سرکارگر: مردی
در سالن سینما نشسته. ناگهان از سمتِ راستش بوی بدی میآید. به نفر جلوییاش میگوید:
« شما در شلوارتان خرابکاری کردهاید؟» مرد میگوید: « آره، برای چی؟»
یک موشی یک فیل را میبیند. موش به فیل میگوید: « شما
چقدر بزرگ هستید!» فیل به موش میگوید: «
شما چقدر کوچک هستید!» موش میگوید: « آخر
من شش هفته مریض بودم.» هیچ کس نمیخندد.
مردی امی را در آسانسور همراهی میکند.
مرد: او
آنجاست.
امی: بله،
خودش است. خیلی ممنون. مرد میرود. به سالم:
دیشب کجا بودی؟ من برایت خیلی نگران شدم.
سالم در سکوت شانههایش را میاندازد بالا. بقیهی کارگران
به آندو نگاه میکنند. علی،
تو اجازه نداری این کار را با من بکنی. لازم نیست به من توضیحی بدهی. تو فقط باید
برگردی! علی، من به تو احتیاج دارم. من به تو خیلی احتیاج دارم!
سالم فقط به زن نگاه میکند.
سرکارگر: علی،
این دیگر کی است؟ مادربزرگت است که از مراکش آمده؟ اینجا چکار میکند؟
کارگران میخندند.
سالم زمین را نگاه میکند، بعد به امی نگاه میکند. زن نیز به سالم نگاه میکند،
بعد زمین را نگاه میکند. زن به آرامی میرود. سالم به دنبال ِ زن نمیرود.
سرکارگر:
مادربزرگش از مراکش! همه به جز
سالم میخندند.
میخانهی کارگران ِ خارجی
سالم با یکی از همکارانش و یک مراکشی ِ دیگر پوکر بازی میکنند.
روی پول ِ زیادی شرط بستهاند. دور ِ میز کاتارینا، فؤاد و دیگران. موسیقی ِ عربی.
سالم: ده
مارک. به مبلغ پول میافزاید. ده تای دیگر.
بقیه هم اضافه میکنند.
پانزده ـ بیست. سالم میبازد.
پولش تمام شده. فؤاد، تو میروی خانهی
من، و صد مارک برایم میگیری. زود باش! فؤاد
میرود. سالم بلند میشود: پول را که
از خانه آورد، به بازی ادامه میدهم. میخواهد
برود دستشویی، از کنار پیشخوان رد میشود. به باربارا: سه تا ویسکی!
باربارا:
نگذار جیبهایت را مثل غاز ِ کریسمس خالی کنند! تمام دستمزد ِ هفتهات را
از دست میدهی.
سالم: هیچی
برایم مهم نیست! کِیف ـ کِیف! میفهمی؟! کِیف ـ کِیف!
داخل ِ دستشویی. سالم جلوی آینه ایستاده و به صورتش آنقدر
سیلی میزند تا این که گریهاش میگیرد.
بعد دوباره میرود بیرون. فؤاد میآید، پول را به او میدهد.
همکارش کارتها را پخش میکند. بازی از نو شروع میشود.
سالم: یک.
دو. ـ ده. ـ پانزده. ـ
بیست. بیست و پنج
امی وارد میشود، مثل ِ اولین غروب. سر جای قبلیاش مینشیند.
امی به باربارا: یک نوشابه، خانم.
سالم کارتها را پرت میکند: لعنتی.
او دوباره بازی را باخته.
باربارا نوشابه را برای امی میآورد.
امی:
ممنون. و...
باربارا: بله؟
امی: میتوانید
آن صفحه را برای من بگذارید. آهنگِ کولیها، آره؟
باربارا: « تو
ای کولی ِ سیاه»؟
امی: آره،
همان. خیلی ممنون.
باربارا میرود به سوی جعبهی موسیقی و صفحه را میگذارد.
برای لحظهای همه جا کاملاً ساکت است، سپس موسیقی آغاز میشود. بعد از آهنگِ اول
سالم بلند میشود و میرود به طرف ِ امی.
سالم: من
با یک زن ِ دیگر خوابید، اما...
امی: علی،
این که مهم نیست. این اصلآ مهم نیست.
سالم: من
نمیخواهم، اما همیشه خیلی عصبی هستم.
امی: تو
یک انسان ِ آزاد هستی. تو میتوانی هر کاری که بخواهی، انجام دهی. خُب من میدانم
که خیلی پیر هستم. من خودم را هر روز در آینه میبینم. من که نمیتوانم چیزی را
برای تو ممنوع کنم. نه، میدانی، وقتی ما با هم هستیم، بعد... باید با هم خوب
باشیم. وگرنه... وگرنه تمام ِ زندگی بیمعنی میشود.
سالم: من
زن ِ دیگری نمیخواهم. من تو را دوست دارم. فقط تو.
امی: من
هم دوستت دارم. ما در کنار ِ هم قوی هستیم.
مرد ناگهان از حال میرود و ناله میکند. امی کنارش زانو
میزند. باربارا دواندوان میآید. سالم از درد به خود میپیچد.
امی به باربارا: آمبولانس را صدا کنید! سریع! خواهش میکنم
سریع!
باربارا میدود به سمتِ تلفن، شماره میگیرد: میتوانید یک آمبولانس به خیابان کورنلیوس،
شمارهی هفده بفرستید. ـ آره؟ اینجا یک نفر از حال رفته. دارد نالههای وحشتناکی
میکند. ـ ممنون. زن گوشی را میگذارد.
بیمارستان
سالم در اتاقی چهارتخته بستری شده. امی و پزشک کنار ِ در
ایستادهاند.
پزشک: او
زخم معده دارد، و حالا سربازکرده. در حال حاضر این را در بسیاری از کارگران خارجی
میبینیم. آنها زیر ِ فشار روحی ِ خاصی قرار دارند. تقریباً هم کاری نمیشود کرد.
اجازه نداریم آنها را به استراحتگاه ِ درمانی بفرستیم ـ همیشه فقط عمل جراحی ـ و
شش ماه ِ بعد دچار یک زخم ِ جدید میشوند.
امی: و
...او
پزشک: خوب
خواهد شد، مطمئنآ. ولی شش ماه دیگر دوباره میآید اینجا.
امی: نه.
نه، مطمئناً نه. اگر... من تلاش کنم و...
پزشک: خُب.
به هر حال موفق باشید. و خیلی اینجا نمانید. خدانگهدار.
زوم روی یک آینه: امی کنار تخت سالم مینشیند. پزشک لحظهای
به آنها نگاه میکند، سپس در را میبندد.
امی دستِ سالم را میگیرد. مرد به سرُم وصل شده و
خوابیده. زن هقهق میگرید.
موسیقی: یک عشق ِ
کوچک.
صحنه تاریک میشود.
پایان
-----------------------
* ANGST ESSEN SEELE
AUF
** Berber در مراکش: أمازيغ - م.