دو داستانک از رضا کاظمی
***
شرطْ بَندی
فاطمی را که پیچیدم توو امیرآباد، چشمَم خورد بِش. چراغ
دادم. جلوش که رسیدم، رووش را گرداند. مثلن: ندیدمَت. یا: دارم برات ناز - عشوه
خَرَکی میکنم. شیشه را دادم پایین، گفتَم: "سوارشو برسانمَت." نگام کرد. با اَخم. یعنی: تو؟ با این ماشینِ لکنتهاَت؟
پدرسگ به زانتیا میگفت لکنته. بِم برخورده بود. گفتَم: "ها. با همین لکنته." چشمهاش که خُمار بود از خُماری درآمد، گِرد شد. تعجب. گفت:
"اَخمَم را مگر خواندی - شنیدی که باش چی بِت گفتَم؟" گفتَم: "سوارشو، ناز - کرشمه هم نیا. خریدارش کم است اینروزها." عصبی - شاکیش کرده بودم انگار که رفت چند قدم ایستاد عقبتر.
دندهم را زدم عقب، جلوش ترمز کردم. گفت: "چی میخواهی تو اَزَم؟" بیمُعطلی گفتَم: "خودت را." خندهش را دیدم قوورت داد خورد. چشمهاش را دوباره خُمار
کرد، ابرووهاش را یِکوَری. کج. با اِفاده گفت: "من ماشینْ کمتر از سانتافه سوار نمیشوم، آنوقت تو با
این..." فیسَش اِفادهش
را بُریدم گفتَم: "خوشگلتَرهاش
جلوتر هستن ها." بِش سنگین آمد.
گفت: "ها. اگر سَوارَت
شدند سوارشان کن." خندهم گرفت از
پدرسوختهگیش. گفتَم: "شرط؟" باز رووش را گرداند. گفتَم: "پَ نمیآیی - سوار نمیشوی؟" همانطور پُشت بِم، غلیظ گفت: "نع!" غلیظ گفتَم: "بهتُخمَم!" و تِیکآف، ماشین را کَندم. کَنده شده نشده دیدم درِ ماشین
باز است. یک لِنگَش توو ماشین لِنگِ دیگرش توو هوا فریاد میکند- کرد: "پَ چرا داری میری؟" پام را کوباندم روو ترمز. نشست توو، در را بست. نِگاش
کردم. رنگَش پریده؛ شده بود گچ. نفس نفس گفت: "ناز خریدن بلد نیستی تو؟" دوباره غلیظ گفتَم: "نع!" و راه افتادم. عصبیم کرده بود. چند ایستگاه بالاتر رسیدم
چهارراه امیرآباد. چراغ سبز بود. نرفتَم. گرفتَم کنار. گفتَم: "بهسلامت. خوش گَلدی!" توو چشمهاش همهچی پُر شد. از فحشِ خواهر مادری - رکیک،
تا تعجب، گیجگوولی، التماس. گفت: "یعنی چی؟ چرا؟" گفتَم: "محضِ اِرا. برا خنده- خوشی." بلند گفت: "یعنی مسخرهم کردی؟" بیتفاوت گفتَم: "ها." صِداش را انداخت سرش: "مردتیکهی جُعَلَّق از کار کاسبیم انداختی که!" باز خواستَم بگویم: بهتُخمَم، ولی نگفتَم. خیره توو
چشمهام گفت: "نداری که. اگر
داشتی، میبُردیم با خودت خانهت." حالا انگار او ذهنَم را خواند. گفتَم: "ها، ندارم. اَختهاَم اصلن." بعد، بِش اشاره کردم نِگا پیادهرو کند. کرد. زنِ شیکپوش،
فِرستْکِلَس، خوشگلی ایستاده بود جلو بوتیکِ لوازم آرایشی نِگا خیابان میکرد.
تَک بوق زدم بههواش. نگام کرد. لبخند زد. ملیح. با انگشتِ «اجازه آقا»، صِداش
کردم. آمد. جلو شیشهی زَنَک ایستاد. جووری نگا بِش کردم که یعنی: تو رو خُّدا یکلحظه
هیس! زَنَک نِگا نِگاش میکرد. هاجْ واجَش شده بود. بِش گفتَم: "بفرمایید خانوم. اینهم چهارراه امیرآباد." برگشت بهرووم. خیره - عصبی - چاقو خورده. بَراش چشم ابروو
انداختَم. یعنی: برو دیگر. نمیبینی خوشگلترش را توور زدهاَم؟! یک لبخندِ
مؤدبانه - مظلومانه هم، خرجِ خانم فِرستْکِلَس کردم. در سکوت پیاده شد. نرفت.
ایستاده بود نِگاهِ ما میکرد. با لحنِ آدمهای خَیِّر گفتَم: "خواهش میکنم. چه زحمتی؟ وظیفه بود." داشت منفجر میشد. رووش را اَزَم گرداند. یک لبخندِ پُر
نیش و زَهر حوالهی خانمِ محترم کرد، و رفت. روو به خانمِ خوشگلتر کردم گفتَم: "ببخشید مزاحم شدم، میدان ونک میخواهم بروم؛ راهنماییم میکنید؟!"
( رضا کاظمی / 4 اردیبهشت 89 / تهران )
***
داستانک: گل آفتابگردان
جلو آینه خوابش میبُرد هرشب. نشسته روو ویلچر، لباسهای
پلوخوری - خوشگل قشنگش به تن. صبح، بیدار که میشد، اولْ نِگا آینه میکرد، دست
به چروکهای لباسهاش، به پَرپَری مووهاش میکشید، صاف - مرتبشان میکرد؛ بعد چرخش
را روو به عقب میگرداند میرفت توو آشپزخانهی فسقلیش. سر و رووش را همانجا میشُست
و صبحانه خورده نخورده میآمد بیرون، میگشت باز طرفِ آینه، جلوش ایست میکرد.
شانهای به مووهاش، خطی به چشمها - ابرووها، رُژی به لبها، عطری و اودکلنی،
روسریِ دلخواهی وُ دوباره میچرخید روو به عقب و میراند سمت بالکن. توو بالکن میماند.
پشت به آینَهش روو به خیابان. گل آفتابگردان بود انگاری. شبها توو آینه پیِ
آفتابَش میگشت، روزها توو خیابان. عمرش توو این گشت و واگشتها رفته بود.
آن صبح که چشم باز کرد توو آینه، پشتش مرد ایستاده بود.
اصلاح کرده، لباسِ نو، کراوات، لبخند. لبخند میزد بِش توو آینه. چشمهاش را با
کونهی دستهاش مالید. مرد بود. نرفته محو نشده بود. هولهول، تند چرخید طرفَش.
انگاری فرفره. دست دراز کرد بال کُتَش را بگیرد بِکِشَد پیش، بوو کند، بمالد به
چشمهاش، زار بزند اینهمه سال کجا بوده نیامده؛ که جاپاییِ ویلچرش گرفت پایهی
میزِ آینه. محکم. چپّه شد. میز و آینه هم رووش. سرش کووفت روو سنگِ کف، ترکید. جان
داد. چشمهاش باز، روو به مردی که نبود!
( رضا کاظمی / 12 فروردین 91 / تهران )