سبد پیک نیک
آتوسا قاضی
پیچ و واپیچِ هزار رنگ
جادهی چالوس را در سکوت رج میزدیم. سرم را تکیه داده بودم به پشتی صندلی و کرختی
سکوت را با زُل زدن به منظرههایی که تند تند از جلوی چشمم میگذشتند رنگدار میکردم.
مثل همیشهها سکوتْ
محمود را بیتاب کرده بود. سکوت از هر شکنجهای برایش سختتر است؛ و حالا لابد
گمان کرده است برای تنبیه کردنش اینطور ساکتم. بیخبر است از اینهمه رنگ که جادو
کرده است چشمانم را.
شتابِ دستش درِ داشبورد
را محکم میکوبد روویِ زانوی چپم. دستش بیاعتنا عجول فضای شلوغ و کوچک داخل
داشبرد را میگردد و سی دی نارنجی رنگی را میکشد بیرون و بعد با همان شتاب در
داشبرد را میبندد.
اینهمه سردرگُمیاش به
خندهام میاندازد. لبخند محوی بر لبان منی که توویِ شیشه زل زدهام به رنگِ درختها
و برگها مینشیند. اینهمه ملاحتی که در این صورت میبینم برایم غریب است. آنچه
که میبینم تصویر زنی است آرام، مغموم با چشمان درشت حزنآلود و دو شیار عمیق مورب
در گوشهی لبها با طرح گنگ یک لبخند. این تصویر، تصویر هر زنی میتوانست باشد جز
من. نمیدانم برای رسیدن طبیعی به این تصویر چهقدر زمان لازم بود؟ چند سال؟ چند
دهه؟ باید چیزی حوالی همین باشد، چند سال یا چند دهه. زمان همیشه همینطور است؛
ردش را نرم میگذارد آنقدر نرم که گاه تا پیدا شدن فرتوتی پیری از خواب غفلتت
بیدار نمیشوی و مرگ تدریجی خزندهی میان رگها را احساس نمیکنی. اما حالا بیاعتنا
به قانون زمان من از آغاز تا نیمهی یکروز از یک سفر چند روزه این شدم. داغی قطره
اشکی که در تصویر نمیبینم گونهام را طی میکند و رد سردی بر جا میگذارد.
میبارم، تنها از یک
چشم. چشم راست، همان که محمود نمیبیند.
فرمان را با شتاب میچرخاند
و از کنار سگ لنگی که به سختی عرض جاده را میخواهد طی کند رد میشود. هر وقتِ
دیگری بود آرامتر میرفت تا حیوان مضطرب نشود. حالا هم با حرکات گنگِ لبَش و اصوات
نامفهوم با یک موزیک اسپانیولی به اصطلاح دَم گرفته است. از صبح در حال تکرار یک
روال غیر معمولیم و این آخری دیگر شاهکاراست. مردی که از اسپانیا و زبان
اسپانیولی بیزار است سعی میکند با یک موزیک اسپانیولی دَم بگیرد. تنها برای گریز
از سکوت و لابد برای تاکید بر غیر معمول بودن این وضعییت"ما در حال بازگشت به
آغازیم برای پایان" اینرا خودش گفت. پنج صبح. درحالیکه سبد صورتی پیکنیکم
را بیآنکه به من نگاه کند میگذاشت توویِ صندوق عقب. وقتی سرم را بردم جلو گردنم
را خم کردم به هوای دیدن چشمهایش، دزدانه نگاهم کرد و یکی از آن خندههایش را
تحویلم داد که گوشهی لبَش را چال میکند و بعد تند رفت نشست پشت فرمان.
تا کرج را سکوت کرده بود
و من مدام مثل عروسکهای کوکی میپرسیدم چرا؟ و او مدام به سیگارهای پی در پیاش پُکهای
عمیق میزد و با عسلی چشمانش مثل یک عروسک مومی زل زده بود به جاده. وقتی کنار پمپ
بنزین کرج ایستاد و زل زد توویِ بیقراریِ چشمانم، چیزی در درونم کنده شد. دستش را
شل کرد روویِ فرمان، با همان حرفهای همیشهگی شروع کرد اما اینبار لحنش برای
تخریب هر آنچه که از آن او بود در درونم تیزی خوبی داشت و حفرههای عمیقی میکند
در قلبم "اینجا یه مرداب گنده است هیچ امیدی نیست لیلا. شاید یه روز بتونم
تو رو هم با خودم ببرم، اما حالا نه؛ تو آزادی. مثل همیشه نمیخواهم به پای من
بشینی من نمیدونم کی میتونم برگردم. اون بورسی که منتظرش بودم اوکی شد." اوکی
شد، همین. و بعد از نو زل زد به جاده "تو همونی هستی که هر مردی آرزوش رو
داره اما اینجا برای من تنگه من نمیخوام تو رو شریک سرگردونیم کنم. مشکل از من و
نوع زندهگیمه نه تو، باور کن!" باور نمیکنم. کم کم به جای صدای تیشهی او؛ صدای
فرو ریختنهای مهیب او را میشنیدم. در درونم و از جای خالی هر تکهی قلبم تیر میکشید.
"گفتم بریم رامسر، هتل رامسر همونجایی که شروع کردیم تمومش کنیم، خیلی
دراماتیک میشه.نه؟ اینطوری به زیباترین شکل برای ابد توویِ ذهن هم ثبت میشیم"
و اینجا بود که من، دورگه شدهی صدای خودم را شنیدم که با طنز تلخی گفتم "پس
پیش بهسوی ثبت شدن" کمربندم را با شتاب بستم. و خودم را غرق کردم در سفیدیهای
بیپایان جاده، از همانجا انگار یکی لبهایم را با یک نخ نامرئی دوخت به هم. آنقدر
با حلقهی نازک نامزدیمان توویِ انگشتم بازی کردم که یکجایی از انگشتم در آمد و
قل خورد کف ماشین و حالا تنها ردی سفید از آن بر انگشتم مانده و صرافتِ جستنش را
ندارم دیگر.
صدای «نوری» فضای ماشین
را پر کرد "تو دلت بوسه میخواد من میدونم...." بیمحابا میخندم. محمود
هیستیریک دکمهی ایجکت را میزند و هیجانزده میگوید: عجب سلکشن احمقانهای.
صدای خندهام آرامش
کرده. با لحن عاقل اندر سفیهیی دوباره گفت: کی میاد بعد از یه موزیک اسپانیش،
نوری میزاره. گردنم را کجتر میکنم و زل میزنم به بیرون. دمغ دوباره دکمهی پِلِی
را میزند و تند تند آهنگها را رد میکند. یک موزیک حزنآلود عربی فضای سنگینمان
را سنگینتر میکند. آزار دادن، انگار تنها راهی است که برای ارتباط با یکدیگر
داریم. از اینهمه خستهام. این چیزی نبود که میخواستم و حتا او میخواست، تا
همین چند ساعت قبل ما آدمهای دیگری بودیم. شاید هم من خیال میکنم که ما بهتر
بودیم. این غول خفته در درونمان را او بیدار کرد، این ضحاک مار بر دوش را. اما من
هم برای این مارها خوراک بردم با سکوتم. از کشف اینهمه بر خودم میلرزم، سکوت را
میشکنم تا از شر ضحاک درونم رها شوم. "به اولین پمپ بنزین یا مسجدی که رسیدی
نگهدار برم دستشویی" سعی میکند خوشحالیاش را پنهان کند اما ناخودآگاه روویِ
چِ ی چشمش تاکیدی میگذارد که لحنش حالت شوخی میگیرد.
سر ماشین را کج میکند
داخل پمپ بنزین. کنار جایی که پارک میکند یک مغازهی بزرگ است که چند عروسک بادی
و لواشکهای گرد روویِ بندِ جلوی ویترینش تاب میخورند. مثل بچه زل میزند به
مغازه و در حال پیاده شدن میگوید "لواشک میخوای؟" شاد میگویم: بدم
نمییاد.
باز هم از همان لبخندها
تحویلم میدهد که گوشهی لبَش را چال میکند. اما اینبار چیزی در دلم نمیلرزد. چیزی
نمانده است برای لرزیدن دیگر.
میروم به سمت دستشویی.
با خودم قرار گذاشتهام که به آینه نگاه نکنم. اما نمیشود. زن غریبه با چشمان سمجاش
نگاهم را میدوزد به نگاه سرد خودش. نه این من نیستم. میترسم از خودم، از این زن
غریبه. پایم را که میگذارم بیرون، محمود هنوز در حال وارسی بساط جلوی مغازه است. بیاختیار
راهم را کج میکنم به سمت آنسوی جاده و برای سمند زرد رنگ دست نگه میدارم؛ در
ماشین را که باز میکنم گرمای بدبویی میخورد توویِ صورتم.
محمود را میبینم با
لواشک گرد و یکی از همان عروسکهای بادی تکیه زده به ماشین و زل زده به در دستشویی.
ماشین شتاب تندی دارد، محمود و پمپ بنزین و مغازهی بزرگ را خیلی زود رد میکنیم.
دلم برای سبد صورتی پیکنیکَم
خیلی تنگ خواهد شد.
از شبراز
خاطره ای را درمن زنده کرد که برغم این داستان و شبیه داستان های هزار و یکشب به شکل عامیانه ای به خوشی بی دوامی ختم می شد.
توصیف های سلیس و تصویرهای روشنی ارایه کرده اید که مستقیم روی احساس آدم نقش می زند.
پیروز باشید.