خانم ها مقدم ترند
رعنا سلیمانی
دو پای لاغر در شلوار جین آبی رنگ
کنارم تاب می خورد! به آن دو پای لاغر گفتم: خیلی شلوغه!
بدون اینکه حرکت پاها را کم کند، گفت:
همیشه شلوغه!
دوباره گفتم: ولی امروز فرق می کنه!
پوست روی پایش در تابش آفتاب تنبل
عصر که از پنجره ی بی پردهی اتاق مطب
می تابید، رنگ دلپذیری نداشت.
-همه ی روزا مثل همن! هیچ روزی با
روز دیگه فرق نمی کنه! مثل دیروز، مثل فردا... مثل همیشه!
چند لحظه ای سکوت کردم، سعی کردم
صورتم را جلوتر ببرم، نشد. چهره اش آن چنان نزدیک صورتم بود که نمی توانستم از آن
فاصله گردن بچرخانم و ببینمش. گفتم: ببخشید! سوء تفاهم نشه. شما چند سالتونه؟
سرش را به سمت من چرخاند. فقط انبوه
موهای مشکی و پر کلاغی اش را از گوشهی
چشم چپم دیدم. بوی تند عطر و بوی تن دختر هر دو با هم مخلوط شده بودند. موهای مشکی...
ای روزگار! چطور بعد از این همه سال به یادش
افتادم؟ "لقا" با آن ابروهای کمانی و موهای مشکی؛ روی پشت بام خانه ی خاله
شهلا؛ چه قول و قرارهایی که با هم نداشتیم. قرار بود وقتی هجده سالش شد؛ مسلمان شود و من هم قول داده بودم که با او تا آن سر دنیا بروم. هر
دفعه نقشه فرار را طراحی می کرد و من هم
هیجان زده تأیید می کردم: اول ترکیه، بعد از اونجا...
به این
مرحله که می رسید، انگشت بلند سبابه اش را توی افق ها نشان می داد می گفت: آمریکا.............
ولی او درون همان افق ها رفت که رفت! یک روز خاله ام می گفت: رفتند اسراییل. یک بار دیگر می گفت: نه آمریکا؛ باباش پمپ بنزین زده و کلی
پول دار شدن. یک روز دیگر با ناراحتی می گفت: همسایه های سر کوچه ی دیدن که شبونه
ریختن توو خونه شونو اسباب و اثاثیه شونو بار ماشین زدن و فرستادنشون ناکجاآباد!
هر روز لای کتاب درسی ام یک قلب می کشیدم و دو تا چشم و ابروی مشکی و چند
قطعه شعر از جور و جفای یار هم پایینش می نوشتم و بعدش هم جوهر خودکار را خالی می
کردم لای یک ورقه و ورقه را تا می کردم تا
فال بگیرم که یک مشت اشکال عجیب و غریب از تویش در می آمد. اشکالی که هیچ کدام
معنایی نداشت. با خودم فکر کردم؛ اگر الآن من را ببیند، می شناسد؟ شاید حتا اسمم را هم یادش رفته
باشد؟! یعنی چند تا بچه دارد؟
آن دو پای لاغر ساکت بود. ادامه دادم: از اینکه سن شما رو پرسیدم منظوری
نداشتم... برای اینه که فکر کردم شما... خیلی
ناامیدانه حرف می زنین... راستش من هنوز نتونستم سیگارو کامل ترک کنم یعنی یه جورایی
نتونستم با خودم کنار بیام، می خواستم بدونم شما چطور تونستین که...
حرفم را قطع کرد و با لحنی عصبانی
گفت: برام هیچ اهمیتی نداره که شما موفق شدید یا نه! اصلن هیچی واسه من مهم نیست!
گفتم: ببینین... نه، حتمن مهمه.
اگر مهم نبود که الآن اینجا نبودین؟... پس یه
چیزی هست که شما رو آورده اینجا... ماهیتش همونه! اومدن شما پیش دکتر!... واقعن
فرصتا توو زندگی خیلی کمه... شما کتابای روانشناسی می خونین؟ فیلم چی ؟ فیلم می
بینین؟ ببینین هر کاری صبوری می خواد! باید صبور باشین...!
این آخری را برای این گفتم تا فضای خشک بحث مان
را عوض کرده باشم. گفت: صبوری برای چی آقا؟
حرکت دو پای لاغر در شلوار جین آبی
رنگ شدت گرفت. دستهایی با انگشتان و ناخن های کشیده روی دو پای لاغر نشست. اندامش
مطابق روز لاغر و کشیده بود. خودش بود؛ خود خود" زندگی "سرکش و تابو شکن
!
حرکات دستهایش موزون و هماهنگ
بود. حس این که این انگشتان، این دست ها، لا
به لای موهایم چنگ بزند و زیر فشار انگشتانش
روی پلکهایم به خواب بروم، لحظه ای مستم
کرد
زن ها صداهای متعددی دارند ولی این
یک جورهایی جنس صدایش فرق می کرد. خیلی دلنشین و آهنگین بود
و منحصر به فرد. جوان بود و یاغی! حالا مسیر حرکت پاها عوض شده بود. دستها وسط پا
حایل شده بود و پاها به حد فاصل انگشتان کشیده و خمیده باز و بسته می شدند. تماس
پای راستش با پای چپ من باعث گرمای شدیدی در ناحیه رانم شد. چند وقتی بود که در
هزار توی عوالم حافظه و خیال دنبال طعمهی دندانگیری می گشتم. حس اینکه اتفاق جالبی دارد برایم می افتد، قلبم را به تپش
انداخت. درست مثل یک داستان غیر کلیشهای! می توانستم همین الآن این دو پا را با خود ببرم به یک جای خلوت
و تا چند روز هم خانه نروم و اصلن هفته ای یک بار به این رویه ادامه بدهم. زنم از
کجا می فهمید؟ بعدش هم بفهمد؛ مگر قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ کم سرویس دادم؟ همه
مردها از این کارها می کنند. تازه من خوب خوبش هستم که چهل سالم شده و هنوز زیرآبی
نرفتم. عشقی که انگیزه زنده بودن بدهد. مگر زندگی بدون عشق هم می شود؟ دنبال موضوعی می گشتم که بحث را خودمانی تر کنم!
همین جوری هم تا همین جا خوب پیش رفته بودم. با تعجبی ساختگی گفتم: جالبه... شما
آدم جالبی هستین!
ناخود آگاه ادامه دادم: من روزی ده
نخ سیگار می کشیدم.
فورَن جواب داد: فقط سیگار؟
پرسیدم: شما چطور؟
- من دو برابر شما سیگار می کشم.
گفتم :ولی من الآن کمش کردم. از
وقتی پیش دکتر اومدم خیلی کم شده روزی دو سه تا! سیگارا همه تقلبیه!
-
همه چیز الان تقلبیه!
گفتم: اونایی که عکس جیگر زلیخا دارن حال آدمو
بد می کنن.
-
دوستم کاور بردپیتو گرفته و می کشه روش!
-
در هر صورت سیگار سرطان میاره!
- همه چی سرطان میاره. هوا، آب، غذا،
اصلن خود این زندگی سرطانه !
-
سرطان مرگ میاره.
- سرطان هم نباشه مرگ میاد. قطعیت مرگ بیشتر از
زندگیه! نه؟ اینطور نیست؟
گفتم: فکر کنم... شما به پوچی رسیدین؟ نه؟
-پوچی خود زندگیه! می دونستین توی
این دنیا به تعداد تک تک آدما پوچی وجود داره.
یک دفعه به ذهنم رسید که بگویم
"نمی فهمم" و گفتم.
-خب! درک بعضی چیزا احتیاج به... چه جوری بگم،
احتیاج به یه جور بینش و آگاهی نیاز داره.
گفتم: یعنی می گین من ندارم؟
این آخری را با عشوه و غمزه ادا کردم. سکوت کرد.
نفس عمیقی کشیدم. بوی وحشی تن و عطرش را قورت دادم. به دهانش خیلی نزدیک بودم ولی
نمی دیدمش حس می کردم دهانی غنچه مانند دارد که بوی کودک شیر خوار می دهد
همه چیز داشت درست پیش می رفت. دو
پای لاغر خیلی نزدیک شده بود. دیدم جربزه اش را به دست آورده ام. خیلی جسارت کرده
بودم که تا اینجا پیش رفته بودم. همان طور که پاهایم را روی زمین می کشیدم، دوست داشتم احساس کنم که از حالا به
بعد نفس کشیدن بدون او غیر ممکن می شود. مگر عاشق شدن دلیل می خواست؟ عجب عشقی می
شد؟
صندلی روبروی دو پای لاغر خالی شد.
می خواستم بلند شوم و مقابلش بنشینم و از فاصله مناسب، خوب نگاهش کنم. مطمئن بودم
که دست کم نصف سن من را دارد. منشی با حالتی بی حوصله و لحنی کش دار فامیلی من را
صدا زد. نیم خیز شدم و با اشاره دست به آن دو پای لاغر گفتم: خانما مقدم ترن
همه چیز کاملن عادی اتفاق افتاد.
سرم را بلند کردم. در فاصله کمتر از ده سانتی متری من صورتی رنگ پریده با دو چشم
قهوه ای در قعر یک سیاه چال که به صورت من دوخته شده بود و دورتر از این سیاه چال ها،
هاله ای از جوشهای سر سفید با قدرت انفجار کوه آتشفشان، مثل دانه هایی که بخواهند
زمین را بشکافند، دور تا دور صورتش پراکنده
بودند. آنجا بود که متوجه دهان غار مانندش، با یکی دو تا نقطهی سیاه خالی
از دندان شدم. هر کدام به نوبه خود کافی بود تا خلع سلاحم کند. این زل زدن خفقان آور
بیشتر از چند لحظه دوام نیاورد. فورَن نگاهم را به آن دو پای لاغر ایستاده که حالا
توی شلوار جین آبی رنگ لق می خورد، انداختم. نفس عمیقی کشیدم. خسته از تقلای زیاد
در آن موقع روز بدون هیچ حرکتی مقابل آن دو پای لاغر بلا تکلیف ایستادم. نمی رفت! وضعیت
بغرنجی بود. سرم را به طرف منشی چرخاندم که
بالاخره دو پای لاغر با قدمهایی مردد و سست رفت.
منشی دکتر با صدایی پیروزمندانه
گفت: دارین می رین؟
دوپای پت و پهن منشی زیر میز تکان
می خورد. ادامه داد: اگر امروز نمی مونین باید یکی دو هفته شایدم یک ماهی صبر کنین...
تمام وقتامون پرِ. صبر کنین بیاد بیرون، مریض قبلی دوستتان را می گویم، بعد نوبت
شماست. پوزخندی موذیانه روی لبان خشک و قاچ خرده اش نشست. بعد با صدایی نسبتا بلند
ادامه داد
- حالا اون زیر دنبال چه می گردی؟
بدون اینکه جوابی بدهم از مطب خارج
شدم. دیر وقت شده بود؛ تنها کاری که می توانستم کنم، قدم زدن در هوای آزاد بود. در
میدان ونک، غرش بی امان اتوبوس ها،
خطی های سواری و مینی بوس هایی با سوخت گازوییل و ماشین های سواری؛ ریه آدم را داغ
می کرد. بادسرد و خشکی، پاهایم را به جلو هل
می داد. دکمه های کتم را بستم. سیگاری از
دکه گرفتم. به انبوه دودی که شهر را دور خودش پیچیده بود، دودی اضافه کردم. خواستم
آهنگی زمزمه کنم؛ تمام ترانه ها از یادم رفته بود... دور و اطراف میدان پر از پا
بود!...