ترجمه: مصطفی قنواتی
دو شعر از محمود درویش
در سوگ بَروَه
سبک وزن چون پرندگان راه می سپارم بر پوستهء زمین
مبادا مردگان را بیدار کنم. و دریچهء عواطف ام
را می بندم تا من دیگرم شوم، زیرا حس نمی کنم که
سنگی هستم نالان از حسرت به ابر.
چنان راه می روم که گویی جهانگردم و خبرنگار یک روزنامهء غربی.
بر می گزینم از این مکان باد را ...
و برای توصیف آن غیاب را. غیاب بی طرفانه نشست
دور و برم، و کلاغ نیز بی طرفانه تماشایش کرد.
ای شما دو همراهم، درنگ کنید... تا مکان را به سبکِ
خود بیازماییم: اینجا آسمانی بر سنگی
فرو افتاد و به خون کشیدش تا در بهار لاله
بردمد... (حالا کو ترانه ام؟). اینجا
آهویی شیشهء پنجره ام را شکست تا به سمت دره
او را دنبال کنم (پس کو ترانه ام؟) اینجا
پروانه های افسونگر صبحگاهی راه مدرسه را
نشانم دادند (پس کو ترانه ام؟)
اینجا برای پرواز به سوی ستارگانم اسبی را
زین کردم (پس کو ترانه ام؟). به همراهانم
می گویم: درنگ کنید... تا
مکان و بی سکنه بودنش را
با مقیاس معلقات جاهلی بسنجم که سرشار از اسب و کوچ است.
برای هر قافیه ای چادری بر خواهیم افراشت
و برای هر بیتی در گذرگاهِِِِِِِِ باد، قافیه ای...
اما من فرزند حکایت نخستین خویشم. شیرم
گرم است در پستان مادرم. و بسترم را
دو گنجشک کوچک می جنبانند. و پدرم فردایم
را با دست هایش می سازد... بزرگ نشدم و بنابر این
به تبعید نرفتم. جهانگرد می گوید: کبوتر صحرایی رامنتظر باش
تا نغمه اش را به پایان برد! می گویم: مرا می شناسد و من
می شناسم اش، اما نامه نرسیده است.
و روزنامه نگار ترانهء پنهانم را قطع می کند: آیا پشت
کاج تنومند آن کارخانه لبنیات را می بینی؟
می گویم ابدا. نمی بینم جز ماده آهو را در پنجره.
می گوید: آیا می بینی جاده های تازه ساز را
بر ویرانه های خانه ها؟ می گویم: ابدا. آنها را
نمی بینم. هیچ نمی بینم جز باغ زیرین آن را،
و می بینم تارهای عنکبوت را. می گوید: خشک کن
اشک هایت را با دسته ای علف تازه. می گویم:
این دیگریِ من است که بر گذشته می گرید...
جهانگرد می گوید: دیدار به پایان رسید. چیزی
برای عکس گرفتن نیافتم جز شبح.
می گویم: غیاب را با همهء ابزارهایش می بینم،
لمس اش می کنم و می نیوشم اش، و مرا
به فراز می برد. دورترین آسمان های دور را می بینم.
هر بار مُردم به خود آمدم، دوباره زاده شدم و باز گشتم
از غیاب به غیاب.
هوا با زنبق انباشته است
هوا با زنبق انباشته است، گویی موسیقایی نواخته خواهد شد.
هر چیزی معنایی بر می گزیند، و آنچه را از معنا سرریز شده
به سویم می فرستد. هم اکنون بهبود یافته ام، و بهرهء خویش را
از عشق در دست دارم.
نه فراموش می کنم و نه به یاد دارم گذشته را،
چون هم اکنون زاده می شوم، بدین سان از هر چیز...
گذشته را می سازم اگر هوا به تبارش نیازمند باشد
و گرد و خاک تباه اش کرده باشد. بی دشواری
زاده شدم به سان شغال،
سمندر، کلاغ... و تهنیت نگفتم
بهبودی و سلامت ام را به پدر و مادرم، و اکنون بر می خیزم
بیدار و می بینم
و می شنوم. همهء این زنبق بامدادی از آن من است: هوا با زنبق
انباشته است.
گویی موسیقایی نواخته خواهد شد.
هر آنچه دور و برم هست مرا شاد باش می گوید:
تهی بودن سقف از شبحی که مرا بر ضد خویش بر می انگیزد.
و صندلی ای که خوشامد می گوید به زنی که ریتمی را بر می گزیند
برای ساق هایش. و آینه ای دم در که مرا می شناسد
و با چهرهء مهمانش مانوس است. و قلبی آمادهء شادی کردن
از هر چیز. هر چیزی معنایی بر می گزیند برای پدیدهء حیات،
و بسنده می کند به وزش های همین اکنونِ بلورین، نشناختم و
نپرسیدم:
چرا دوستیِ زود گذر برایم خوشایند است، و مُجاز،
آیا پی می گیرم آوای موسیقایی را که از زوایای هستی نواخته
خواهد شد؟
نه فراموش می کنم و نه به یاد می آورم فردا را...
چه بسا فکر کردن به آن را به بعد موکول کنم، نه به عمد
و چه بسا ترس ام را پنهان کنم از فرشتهء مرگ به عمد
تا لحظه ای خُرد را زندگی کنم بین دو منزلگاه:
حادثهء زندگی و حادثهء مرگِ به تاخیر افتاده را یک یا دو ساعت
و چه بسا دو سال...
شادمانم می کند به یاد آوردن آنچه
فراموش کرده ام: فراموش کردم که فراموش کنم دمیدن نی را برای
مار.
و بی دلیل رود سرشار بر من فرو می ریزد و من
بر همهء عواطف ام سرشار فرو می ریزم: هوا با زنبق انباشته است،
گویی موسیقایی نواخته خواهد شد!
- محمود درویش در سال ۱۹۴۱ در روستای البروه در نزدیکی جلیله به دنیا آمد.
وقتی که او شش سال داشت ارتش اسراییل به این روستا حمله کرد و آن را به تلی از خاک
بدل کرد. درویش این شعر را در سوگ زادگاه اش سروده است.
سه شعر از
بی دائو
آوازخوان نیمه شب
یک آواز
این دزدی است دوان بر
بام خانه
که شش رنگ دزدیده است
و عقربه سرخ ساعت
اشاره دارد به بهشت
ساعت چهار
انفجار ساعت چهار
در مغز خروس
این جنون ساعت چهار
است
یک آواز
این درختی است نشانهء
خصومت
در آن سوی مرز
وعده هایی می پراکند
که گله گرگها فرداها
را می بلعند
یک آواز
این آیینه ای است که
پیکرها را خوب به یاد دارد
سلطان یادهاست
این شعله های گفتگوست
از زبان هایی برساخته
از موم
این گل ها و گیاهانی
است پروردهء اساطیر
این قطاری است دودی
که در کلیسایی در هم
می شکند
یک آواز
مرگ آوازخوان است
شب مرگ اش
در یک صفحهء سیاه
گرامافون فشرده می شود
که می خواند، می خواند و می خواند
ستاره دنباله دار
باز گرد، یا برای همیشه از این جا برو
این چنین بر درگاه نایست
چون مجسمه ای بر ساخته از سنگ
که گفتگو از هر چیز بینمان را
چنان می نگرد که هیچ پاسخی را انتظار نمی کشد
به راستی آنچه تصورش دشوار است
نه ظلمت بل بامداد است
پرتو چراغ تا کی خواهد پایید
شاید ستاره ای دنباله دار پدیدار شود
که آثاری از ویرانه ها را به دنبال می کشد
و فهرستی از شکست ها را
و می گذارد تا بدرخشند، بسوزند و به خاکستر بدل شوند
برگرد، ما خانه مان را باز خواهیم ساخت
یا دور شو تا ابد، به سان ستاره ای دنباله دار،
درخشان و سرد چون یخ
که از تاریکی بر می جهد و باز دوباره به تاریکی فرو می رود
از دالان سپیدی که دو شامگاه را به هم می پیوندد می گذرد
و تو در دره ای که پژواک ها از هر سو بر می خیزند
تنها می خوانی
گم شده
به دنبال
صفیر بال کبوتران
ترا می جستم
جنگل بلند راه بر آسمان می بست
قاصدکی راه گم کرده
مرا به سوی دریاچه ای کبود برد
در بازتاب های نرم و لرزانش
چشمهای اسرار آمیز و ژرف ترا یافتم
- بی دائو نام مستعار ژائو ژنکای (Zhao Zhenkai) یکی از مطرح ترین شاعران چینی است. او در سال ۱۹۴۹ در
پکن به دنیا آمد.
شعری از شیموس هینی
رویای حسادت
آنگاه که با تو و
بانویی دیگر در تفریحگاهی جنگلی،
قدم می زدیم، چمن
نجواکنان
انگشتانش را در لا به
لای سکوت خیال انگیز ما می دواند
و درختان راه گشودند
بر فضایی باز، نامنتظر و سایه دار
که در آن نشستیم
به گمانم صراحت نور
ما را به هراس انداخت
ما از اشتیاق و حسود
بودن سخن گفتیم
گفتگویمان چون ردایی
فراخ و یکتا
و یا چون سفرهء سفید
گل گشت، پهن شد
به سان کتابی از
نزاکت در برهوت
به همراه مان گفتم،
"بگذار ببینم، ستاره بنفش پستان هایت را،
که بسیار مشتاق شان
بودم."
و او رضا داد. آه ،
نه این بیت ها و نه تدبیرم، ای یار
نمی تواند نگاه زخم
خورده ات را التیام بخشد.
- شیموس هینی شاعر ایرلندی است و در سال ۱۹۹۵ برندهء جایزهء نوبل
در ادبیات شد. هینی هم چنین جایزهء تی اس الیوت را نصیب خود کرده است.
طللیة البروة
أمشي خفيفاً
كالطيور على أديم الأرض،
كي لا أوقظ
الموتى, وأقفل باب
عاطفتي لأصبح
آخري , إذ لا أحس
بأنني حجر يئن من
الحنين إلى السحابة
هكذا أمشي كأني
سائح ومراسل لصحيفة
غربية أختار من
هذا المكان الريح...
اختار الغياب
لوصفه جلس الغياب
محايداً حولي
,وشاهده الغراب محايداً
ياصاحبي قفا...
لنختبر المكان على
طريقتنا: هنا
وقعت سماء ما على
حجر وأدمته لتبزغ
في الربيع شقائق
النعمان... (أين
الآن أغنيتي؟) هنا
كسر الغزال زجاج
نافذتي لأتبعه
إلى الوادي (فأين
الآن أغنيتي؟) هنا
حملت فراشات
الصباح الساحرات طريق
مدرستي (فأين
الآن أغنيتي؟)
هنا هيأت للطيران
نحو كواكبي فرساً
(فأين الآن أغنيتي؟) أقول
لصاحبي: قفا...
لكي أزن المكان
وقفره بمعلقات
الجاهليين الغنية بالخيول
وبالرحيل لكل
قافية سننصب خيمة
ولكل بيت في مهب
الريح قافية...
ولكني أنا ابن
حكايتي الأولى حليبي
ساخن في ثدي أمي
,والسرير تهزه
عصفورتان صغيرتان
ووالدي يبني غدي
بيديه.. لم أكبر
فلم أذهب إلى
المنفى يقول
السائح : انتظر اليمامة ريثما
تنهي الهديل!
أقول: تعرفني
وأعرفها ,ولكن
الرسالة لم تصل
ويقاطع الصحفي
أغنيتي الخفية: هل
ترى خلف الصنوبرة
القوية مصنع
الألبان ذاك؟
أقول كلا لا
أرى إلا الغزالة
في الشباك
يقول: والطرق
الحديثة هل تراها فوق
أنقاض البيوت؟
أقول: كلا لا
أراها ,لا أرى
إلا الحديقة تحتها.
وأرى خيوط
العنكبوت يقول : جفف
دمعتيك بحفنة
العشب الطري أقول:
هذا آخري يبكي
على الماضي...
يقول السائح:
انتهت الزيارة لم
أجد شيئاً أصوره
سوى شبح
أقول: أرى الغياب
بكامل الأدوات
ألمسه وأسمعه ,
ويرفعني إلى
الأعلى ,أرى أقصى
السماوات القصية
كلما مت انتبهت
,ولدت ثانية وعدت
من الغياب إلى
الغياب
بالزنبق امتلأ الهواء
بالزنبق امتلأ
الهواء، کأنَّ موسیقی ستصدحُ.
كلُّ شيء يصطفي معنى، ويرسلُ فائض المعنى
إليَّ. أنا المعافى الآن، سيِّدُ فُرصتي
في الحب. لا أنسى ولا أتذكّر الماضي،
لأني الآن أولدُ، هكذا من كلّ شيء..
أصنعُ الماضي إذا احتاجَ الهواء إلى سلالته
وأفسدَه الغبار. وُلدتُ دون صعوبة،
كبناتِ آوى، كالسمندلِ، كالغزال.. ولم أهنئ
والديَّ بصحتي وسلامتي. والآن، أقفزُ
صاحياً وأرى وأسمع. كلُّ هذا الزنبق
السحريّ لي: بالزنبقِ امتلأ الهواء كأنّ
موسيقى ستصدح. كلُّ ما حوالي يهنئني:
خلاءُ السقف من شبحٍ ينازعني على نفسي.
وكرسيّ يرحّبُ بالتي تختار إيقاعاً خصوصيّاً
لساقيها. ومرآةٌ أمام الباب تعرفني وتألفُ
وجه زائرها. وقلبٌ جاهزٌ للاحتفال بكلِّ
شيء. كلُّ شيء يصطفي معنى لحادثة الحياة،
ويكتفي بهبات هذا الحاضرِ البلّور. لم أعرفْ
ولم أسألْ: لماذا أحتفي بصداقةِ اليوميّ،
والشيء المتاح، وأقتفي إيقاع موسيقى ستصدح
من زوايا الكون؟ لا أنسى ولا أتذكّرُ
الغد... ربما أرجأتُ تفكيري به، عن غير
قصدٍ، ربما خبّأتُ خوفي من ملاكِ الموت،
عن قصدٍ، لكي أحيا الهنيهةَ بين منْزلتين:
حادثة الحياة وحادث الموت المؤجّل ساعةً
أو ساعتين، وربما عامين... يفرحني تَذكُّرُ
ما نسيتُ: نسيتُ أن أنسى غناء الناي
للأفعى. بلا سببٍ يفيضُ النهرُ بي، وأفيض
حول عواطفي: بالزنبق امتلأ الهواء كأنّ
موسيقى ستصدح!
Bei Dao
Midnight Singer
A
song,
It
is the thief running on the roof,
Six
colours he has stolen,
And
the red hour hand of the clock
Pointing
to the paradise of four o'clock.
Explosion
of the four o'clock,
Inside
the brain of a cock,
There
is a craziness of four o'clock.
A
song,
It
is a tree, hostility linger,
On
the other side of the border,
Promises
it releases,
That
flock of wolves, swallow the morrows.
A
song,
It
is the mirror, remembers the bodies well,
King
of the memories,
It
is the flames of the discussion
Of
the wax-made tongues.
It
is the myth-reared flowers and plants,
It
is the steam-drived locomotive
Broken
into the church.
A
song,
It
is the death of a singer,
The
night of his death
Is
pressed into a record in black,
Singing,
singing and singing.
Comet
Come back, or leave forever.
don’t stand like that at the
door
like a statue made of stone
discussing everything between
us
with a look that expects no
answer
in fact what is hard to
imagine
is not darkness but dawn
how long will the lamplight
last
perhaps a comet may appear
trailing debris from the
ruins
and a list of the failures
letting them glitter, burn up
and turn into ash
come back, and we'll rebuild
our home
or leave forever, like a
comet
sparkling and cold like frost
discarding the dark, and
sinking back into darkness again
going through the white
corridor connecting two evenings
in the valley where echoes
arise on all sides
you sing alone
Lost
Following the pigeon's whistle
I searched for you
The tall forest blocked off the sky
on the small path
a lost dandelion
led me to the blue-grey lake
in the gently rocking reflections
I found your
unfathomably deep eyes
Seamus
Heaney
A Dream of
Jealousy
Walking with you and
another lady
In wooded parkland,
the whispering grass
Ran its fingers
through our guessing silence
And the
trees opened into a shady
Unexpected clearing
where we sat down.
I think the candour
of the light dismayed us.
We talked about
desire and being jealous
Our conversation a
loose single gown
Or a white picnic
tablecloth spread out
Like a book of
manners in the wilderness.
"Show
me", I said to our companion, "what
I have much coveted,
your breast's mauve star."
And she consented. O
neither these verses
Nor my prudence,
love, can heal your wounded stare.
Seamus Heaney
Opened Ground
Poems 1966 - 1996
P. 177