شعری از رویا فتح اله زاده
هزار سال
هزارسال
ریاضت روی قله ای
وخنده به جنگ قبیله ها
در آن پایین
زمان
به سرعت از مغزم گذشت
موهایم را سپید
و بعد به اسکلتی زیرخاک
تبدیل شدم
...
حالا ساختمان ها تا من
بالارسیده اند
مردم در سکوت راه می
روند
و زبان یکی از اسرارهفت
گانه جهان شده
...
هزار سال
هزار سال ،درون خود راه
رفتم
تا مارکس فریاد کشید :
«بفرمایید بیرون
شما فقط تصور کرده اید!»
و تصویر خانم فتح اله زاده
که....
اینجوری نبود!
موفق باشید
ولی...
بری
هرجایی شده!
رد پاهات توی برف
چه تماشایی شده
قدمای اولت...
قدمای اولت یه کم آهسته تره!
توو دلم گفتم خدا
یعنی می شه که نره؟
اینا تقصیر تو نیس
من یه کم کهنه شدم(کهنه شدم..)
من پیر نخ نما
من بیزار از خودم!
وسطای راهیو
توی این هوای سرد
توو دلم گفتم چرا
به عقب نگاه نکرد...آیا این شعر متعلق به شماست؟
با سپاس