وقتي توي كوچهتان
يك سگ نشستهاست
تهمینه زاردشت
نميدانم چند وقت
بود كه آنطوري سرش را گذاشتهبود روي پنجههاي دستش و وسط آخرين بنبست خيابان
آرام گرفتهبود. ما كه پيچيديم توي كوچه همان وسط نشستهبود. سرش را بلند نكرد.
گوشش را هم نجنباند. هيكل گندهاي داشت.
فرهاد چند قدم
جلوتر ايستاد، برگشت و گفت:
- نترس، حتم تربيت شدهاس. قيافهاش
هم كه خيلي مظلومه.
فقط وقتي من عقبعقبكي
چندقدم از در نردهاي كوچه دور شدم سرش را از روي پنجههايش برداشت و خيره به
انتهاي كوچه نگاه كرد. فرهاد دستم را گرفت. نه، انگشتانم را. و گفت:
- قرار نبود بهونه بياري.
نوك انگشتانم توي
دستش بود كه سگ كاملن سرش را بلند كرد و هيكل تنومندش جنبيد. گفتم:
- وسط كوچهتون يه سگ سبز شده، تقصير
منه؟
فرهاد چهار انگشتش
را گذاشت روي لبهايم:
- چه خبرته؟ صدات هفتتا كوچه اونورترم
ميره.
سگ روي پاهايش بلند
شده بود و سرش ميجنبيد.
فرهاد بازويش را
حلقه كرد دور كمرم و انگار هلم داده باشد. برگشتم و توي چشمهايش كه اخم نازكي
تويشان دويدهبود، نگاه كردم. خواست ببوسدم. كف دستم را گذاشتم روي لبهايش. سرش
را گذاشت روي شانهام:
- چيكار كنم از دست تو!
چشمم به سگ بود كه
از وقتي از در ماشينروي كوچه وارد شدهبوديم، داشت در عرض كوچه راه ميرفت. كلافه
بود. نزديكش ميشديم و او داشت پشت به ما به سمت انتهاي كوچه كه بنبست بود، آرام
ميدويد. رفت و گوشهی راست كوچه، پشت پيكان سفيدي كه جلوي در شماره صدوچندم پارك
شدهبود، سرش را انداخت پایين و نگاهش را از نگاهم دزديد.
فرهاد دسته كليدش
را درآورد، انداختش هوا و دوباره قاپيدش. كليد را توي قفل كرد و برگشت به طرف سگ
كه داشت از پشت پيكان با نگاهي سربهزير ما را ميپایيد. فرهاد خرخري كرد. گوشهاي
سگ تيز شد. تنهاش از پشت چرخ پيكان جلو كشيد و دندانهايش را نماياند. فرهاد كليد
را چرخاند. در به پلكاني مفروش باز شد با آیينهاي قدي روي اولين پاگرد. نوك
انگشتانم را گرفت و دستم را توي دستش مشت كرد. سگ پشت سرم بود و ديگر نگاهش را نميديدم.
فرهاد در را بست. خم شد و شروع كرد به باز كردن بند كفشهايم.
پارس سگ ريخت روي
لنگهی بستهی در.
تبريز- بهار 82