ميهمانان ملت
داستانی از فرانک اُوکانر
ترجمه از گلشن فَیال
همراه با شناختنامهی کوتاهی راجع به
فرانک اوکانر، توسط مترجم، که در انتهای داستان آمده
***
در هواي گرگ و ميش، بلچر، مرد انگليسي
تنومند، پاهاي بلندش را ميان خاکسترها جابهجا ميکرد و ميگفت: خب، رفقا، نظرتون
چيه؟
من و نوبل ( که بعضي اصطلاحات عجيب
اونهارو ياد گرفته بوديم )، ميگفتيم: باشه رفيق
و هاوکينز، مرد انگليسي کوچک اندام،
چراغ را روشن ميکرد و ورقها را بيرون ميآورد.
بعضي اوقات، جرميا دونووان ميآمد و
بازي ما را تماشا ميکرد. از دست هاوکينز که هميشه بد بازي ميکرد عصباني ميشد و
جوري سرش داد ميزد که انگار هاوکينز يکي از ماست: اَه! لعنتي! چرا خال سه رو بازي
نکردي؟
اما در اغلب مواقع، جرميا دونووان
موقر و آرام بود، مثل بلچر، آن انگليسي
تنومد و بزرگجُثه. کلاه پارچهاي کوچکي به سر داشت و و گترهاي بزرگي روي شلوار
بلندش ميکشيد. به ندرت ديده ميشد که دستهايش را از جيبش بيرون بياورد. وقتي با
او حرف ميزدي قرمز ميشد، روي پاشنهها و نوک پنجههايش عقب جلو ميرفت و دایمَن
به پاهاي بزرگ دهقانوارش نگاه ميکرد. من و نوبل که هردو شهري بوديم، معمولن او
را بهخاطر لهجهی غليظش دست ميانداختيم.
در آن زمان، به هيچ وجه نميفهميدم
چرا من و نوبل بايد از بلچر و هاوکينز محافظت کنيم. معتقد بودم اين دو مثل علف هاي
هرزي هستند که هر جايي، از اينجا تا کلرگلوي1 کاشته شوند، ريشه ميگيرند
و محلي مي شوند. در تمام طول مدت تجربهی کوتاهم، نديده بودم کسي را مثل آن دو به
ده بياورند.
وقتي جستوجو براي پيدا کردن اين دو
نفر شدت گرفته بود، توسط گردان دوم به ما سپرده شدند. من و نوبل، که هردو جوان بوديم،
با احساس وظيفه شناسي طبيعي، مسئوليت آنها را به عهده گرفتيم اما هاوکينز با روو
کردن اين واقعيت که ده را بهتر از ما مي شناسد باعث شد احساس حماقت کنيم: يکبار
در اوايل ورود به من گفت: تو همون يارويي هستي که بناپارت صداش مي کنند؟ ماري بريجيت
اوکنل بِهِم گفت ازت بپرسم با جوراباي برادرش که قرض گرفته بودي، چي کار کردي.
آنطور که خودشان تعريف مي کردند، گويا
در گردان دوم شب نشيني هاي زيادي نداشته اند و از آنجايي که اين دو نفر در نظر دختران جوان همسایگی مقبول و
موقر به نظر مي رسيدند، رفقاي ما در گردان دوم نمي توانستند به آنها اجازه
دهند که در ده پرسه بزنند. هاوکينز رقصهاي محلي نظير "ديوارهاي ليمريک2
"، "سرير انيس3" و "امواج توري4"
را از آنها به خوبي ياد گرفته بود اما نتوانسته بود اين لطفشان را جبران کند چون
در آن دوران، مردهاي ما اصولن به رقص هاي خارجي علاقه اي نشان نمي دادند.
به هر حال، فارغ از هر امتيازي که
بلچر و هاوکينز در گردان دوم داشتند، با ما خودماني تر و طبيعي تر رفتار مي کردند.
با گذشت چند روز اول، ما ديگر تظاهر نمي کرديم که مدام در حال پاييدن آنها هستيم،
نه به خاطر لهجهی عجيب و کاملن قابل تشخيصشان يا اووِرکُت خاکي رنگ و پوشش غير
نظامي شان، بلکه به اين علت که من شخصن باور داشتم که آنها هرگز فکر فرار نداشتند
و از جايي که در آن بودند کاملن احساس رضايت مي کردند.
ديدن اينکه بلچر چهگونه با پيرزني
که آن دو را در خانه اش سکني داده بوديم
گرم مي گيرد، بسيار لذت بخش بود. پيرزن بي اندازه غرغرو و بداخلاق بود، حتا
در مواجهه با ما. با اين حال قبل از اينکه بتواند نيش زباني به مهمان هاي ما ( اگر
بتوانم با اين نام از آنها اسم ببرم ) بزند، بلچر کاري کرد که براي همهی عمر با
او دوست بماند: پيرزن در حال هيزم شکستن بود و بلچر که هنوز ده دقيقه از حضورش در
خانه نمي گذشت، از جا پريد و به کمکش رفت.
با لبخند خفيف و احمقانه اي گفت:
اجازه بدهيد خانم، لطفن
پيرزن بيشتر از آني تعجب کرده بود که
حرفي بزند و از آن لحظه به بعد، بلچر هميشه در حال حمل يک سطل، سبد يا بستهی زغال
سنگ به دنبال پيرزن، ديده مي شد. اينطور که نوبل مي گفت، بلچر همواره مترصد بود
تا کاري براي پيرزن انجام دهد، کارهاي کوچکي از قبيل گرم کردن آب يا هرچيز ديگري
که پيرزن مي خواست. براي مرد غول پيکري مثل او ( شخصن با وجودِ داشتن قد پنج فوت و
ده اينچ ، هميشه مجبور بودم براي نگاه کردن به او سرم را بالا بگيرم ) اين خجالت و
کم حرفي کمي عجيب بود. مدتي طول کشيد تا به او عادت کنيم، به او که همچون روحي،
بدون کلمه اي حرف، در خانه تردد مي کرد. خصوصن اينکه هاوکينز به تنهايي به اندازهی
يک جوخه سرباز حرف ميزد، ديدن بلچر درحاليکه نوک پنجه هايش را در خاکسترها فرو مي
کرد و هر از گاهي جمله اي کوتاه مثل "ببخشيد رفقا" يا "درسته
رفقا" از دهانش خارج مي شد، کمي عجيب بود. تنها سرگرمي او ورق بازي بود. مشخصن
خوب بازي مي کرد و مي توانست حسابي من و
نوبل را سرکيسه کند. اما هرآنچه ما به او مي باختيم، هاوکينز به ما مي باخت و
البته که هاوکينز هميشه با پول هايي که بلچر به او مي داد، بازي مي کرد.
هاوکينز به ما مي باخت چون حيله هايش
بسيار قديمي بودند. ما هم احتمالن به دليل مشابهي به بلچر مي باختيم. نوبل و هاوکينز
تا دم صبح در مورد مذهب بحث مي کردند و هاوکينز همواره با سوال هايي که حتا يک
کاردينال را گيج مي کرد، عرصه را بر نوبل، که يک برادر کشيش داشت، تنگ مي کرد.
هاوکينز بد دهن بود و زبان تند و تيزي داشت، حتا دربارهی امور مقدس. هرگز نديده
بودم کسي اينطور در ميانهی بحث، فحش و لعنت سرهم کند. بحث کردن با او به واقع
وحشتناک بود. دست به سياه و سفيد نمي زد و وقتي هيچکس را براي بحث کردن نمي يافت، به پيرزن
بيچاره مي چسبيد. پيرزن را براي خودش نوعي چالش مي ديد. يکبار که تلاش کرد با بي
احترامي از خشکسالي گله کند، پيرزن او را به شدت نااميد کرد و گفت که مقصر اين
خشکسالي مُطلقن "ژوپيتر پلوويوس5" است. ( الهه اي که نه من
و نه هاوکينز هرگز درباره اش چيزي نشنيده بوديم اما نوبل مي گفت پاگان ها6 معتقدند
اين الهه ربطي به باران دارد ). يکبار ديگر هاوکينز به سرمايه داري به خاطر به
راه انداختن جنگ آلمان بد و بيراه مي گفته که پيرزن اُوتويش را زمين گذاشت، دهان
کوچک و چروکيده اش را باز کرد و گفت:
آقاي هاوکينز، شما مختاريد هرچه مي
خواميد راجع به جنگ بگوييد و فکر کنيد که مي توانيد مرا فريب دهيد. چون من يک پيرزن
فقير دهاتي هستم. اما من خوب مي دانم چه چيزي سبب شروع جنگ شد. يک کنت ايتاليايي
که بت مقدس را از معبدي در ژاپن دزديد! باور کنيد آقاي هاوکينز، چيزي جز افسوس و
ناکامي در انتظار کساني که به قدرت هاي پنهان آزار مي رسانند، نيست!
پيردختري چنين عجيب!
يک روز، حوالی غروب، بعد از نوشيدن چاي،
هاوکينز چراغ را روشن کرد و مشغول بازي شديم. جرميا دونووان هم از راه رسيد و نشست
و براي مدتي بازي ما را تماشا کرد. ناگهان دريافتم که جرميا خيلي از اين دونفر
خوشش نمي آيد. تعجب کرده بودم چون قبلن هرگز متوجه چيزي نشده بودم.
کمي ديرتر، بعد از غروب آفتاب، بحث
وحشتناکي دربارهی سرمايه داري، کشيش ها و عشق به وطن ميان هاوکينز و نوبل بالا
گرفت.
هاوکينز گفت: سرمايه دارها به کشيش ها
پول ميدن که دربارهی جهان پس از مرگ با شما صحبت کنند تا متوجه نشين که اين حرومزادهها
توو اين دنيا چه غلطي مي کنند.
نوبل درحاليکه کنترلش را از دست داده
بود، گفت: مزخرف نگو! قبل از اينکه حتا يه سرمايه دار وجود داشته باشه، مردم به
آخرت اعتقاد داشتن.
هاوکينز جوري ايستاد که گويي قصد
خطابه خواندن دارد. با تمسخر گفت: اِ ! جدي؟! اونا به همهی اون چيزايي اعتقاد
داشتن که تو اعتقاد داري؟ منظورت همينه؟ و تو معتقدي که خدا آدم رو آفريد و آدم
سام رو و سام ارفکشاد7 رو! تو به همهی اون افسانه هاي مزخرف حوا و سيب
و بهشت معتقدي؟ خوب گوش کن رفيق! اگه تو خودت رو مُحِق مي دوني که به اين باورهاي
احمقانه اعتقاد داشته باشي، منم محق هستم که اعتقاد احمقانهی خودمرو داشته باشم
و اون هم اينه که خداي شما اين سرمايه داري لعنتي رو آفريده و بعدش هم با اخلاقيات
و رولزرويس تکميلش کرده.
بعد روو به بلچر گفت: درست ميگم رفيق؟
بلچر با لبخند جواب داد: درست ميگي
رفيق.
بعد از پشت ميز بلند شد، پاهايش را به
سمت آتش دراز کرد و سبيل هايش را تاب داد.
من که مي ديدم جرميا درحال ترک کردن
خانه است و البته نمي دانستم اين بحث دربارهی مذهب کي قرار است تمام شود، به
دنبال او راه افتادم. با هم به سمت روستا رفتيم، بعد او درحاليکه سرخ شده بود ايستاد
و زير لب به من گفت که عقب تر بايستم و مواظب باشم. لحن حرف زدنش را با خودم دوست
نداشتم. از آن گذشته از زندهگي کردن در کلبه خسته شده بودم. اين بود که به جاي
جواب دادن پرسيدم: با نگه داشتن اون دوتا چه غلطي قراره بکنيم؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت: فکر مي کردم
تو مي دوني که اونا گروگان هاي ما هستند.
- گروگان؟
- دشمن چند تا از بچه هاي مارو به
اسارت گرفته و دارن بحث مي کنن سر اينکه تيربارونشون کنند. اگه اونا زنداني هاي
ما رو بکشند، ما هم گروگانهارو مي کشيم.
- بلچر و هاوکينز رو مي کشيم؟!
- فکر کردي واسه چي داريم نگهشون ميداريم؟
- به نظرت درست تر نبود که از اول به
من و نوبل مي گفتي؟
- چي مي گفتم؟ خودتون بايد مي دونستين
- جرميا دونووان! نمي تونستيم بدونيم!
چه جوري بايد مي فهميديم وقتي که اون دوتا اين همه وقت پيش ما بودن؟
- توو همهی اين مدتْ دشمن هم زنداني
هاي ما رو نگه داشته
- اين دو تا با هم يکي نيستن
- فرقشون چيه؟
نمي توانستم برايش توضيح بدهم که فرقش
چيست، چون مي دانستم که نمي فهمد. اگر قرار باشد مثلن سگ پيري را تيمار کني و پيشِ
بِيطار ببري، سعي مي کني به او وابسته نشوي. ولي جرميا دونووان کسي بود که هرگز در
موقعيت مشابهي قرار نگرفته.
گفتم: کي قراره راجع بهش تصميم گيري
بشه؟
-بايد امشب بهمون خبر برسه يا فردا يا
نهايتن پس فردا، اگه خيلي باهاشون وقت گذروندين و واستون مشکله، به زودي خلاص ميشين.
مشکل من اَبَدن وقتي نبود که با آنها
گذرانده بودم. چيزهاي بدتري وجود داشت که مرا نگران مي کرد. وقتي به کلبه برگشتم،
بحث هنوز ادامه داشت. هاوکينز بهترين ژست ممکن را به خود گرفته بود، ايستاده بود و
سخن سر مي داد که آخرتي در کار نيست و نوبل مي گفت که هست. اما من مي ديدم که پيروز
اين ميدان هاوکينز است.
با پوزخند گستاخانه اي گفت: مي دونيد
چيه رفقا؟ من فکر مي کنم که شما هم مثل من بي اعتقادين. شما ميگين که آخرت وجود
داره اما همونقدر ازش مي دونين که من مي دونم. و اين يعني اينکه مُطلقن هيچّي نميدونين.
بهشت چيه؟ نميدونين. بهشت کجاست؟ نميدونين. مطلقن نميدونين. دوباره مي پرسم،
اونا بال دارن؟
نوبل جواب داد: خب آره، دارن. اين راضيت
مي کنه؟ آره، اونا بال دارن.
-خب، از کجا آوردنش؟ کي براشون ساخته؟
کارخونهی بالسازي دارن؟ يه جور انبار دارن که بچه ات رو می بری اونجا و واسَهش
از اون بالهاي مسخره مي گيري؟
-بحث کردن با تو غير ممکنه! حالا به
من گوش کن...
و دوباره مجادله را از سر گرفتند.
زمان زيادي از نيمه شب گذشته بود که
درها را قفل کرديم و به رختخواب رفتيم. وقتي داشتم شمع ها را خاموش مي کردم، ماجرا
را براي نوبل تعريف کردم. در سکوت گوش داد. حدود يک ساعت بعد، در رختخواب از من
پرسيد که آيا بايد به آنها بگوييم يا نه. من موافق نبودم چون شک داشتم که انگليسي
ها زنداني هاي ما را بکشند. حتا اگر هم اين اتفاق می افتاد، مطمئنن براي افسران تيپ
که هميشه به گردان سرکشي مي کردند و اين دو را خوب مي شناختند، سخت بود که کشته
شدنشان را ببينند.
نوبل گفت: منم همين فکرو مي کنم، خيلي
نامرديه که از الان بترسونيمشون.
-به هر حال جرميا دونووان بايد زودتر
خبرمون مي کرد.
صبح روز بعد، دريافتيم که روبهرو شدن
با بلچر و هاوکينز بسيار مشکل است. تمام روز در خانه مي چرخيديم و به ندرت حرف مي
زديم. به نظر نمي رسيد که بلچر متوجه چيزي شده باشد. مثل هميشه پاهايش را در
خاکسترها فرو کرده بود، با همان نگاه هميشهگي ساکت و منتظر براي اتفاق افتادن چيزي
غير قابل پيشبيني. ولي هاوکينز متوجه شد و اين رفتار را به حساب شکست نوبل در بحث
ديشب گذاشت: چرا نمي توني با منطقِ درست بحث کني؟ تو و اون آدم و حوايت! من يه
کمونيستم! اين چيزيه که هستم، کمونيست يا شايد آنارشيست. تقريبن يه چيزن.
دور خانه مي چرخيد و هر از گاهي زير
لب غرولند مي کرد: آدم و حوا! آدم و حوا! هيچ کار بهتري براي وقت گذروني نداشتن جز
چيدن اون سيب لعنتي!
نمي دانم چهگونه آن روز را سپري کرديم،
اما من از تمام شدنش خوشحال بودم. بساط چاي جمع شد و بلچر با همان صداي آرام و ملايمش
گفت: خب، رفقا، پايه ايد؟
دور ميز نشستيم و هاوکينز ورق ها را بيرون
آورد و من همان لحظه، صداي قدم هاي جرميا دونووان را در راه شنيدم. دلهره سياه و
هولناکي ذهنم را فرا گرفت. از پشت ميز برخاستم و قبل از اينکه جرميا به آستانهی
در برسد، او را متوقف کردم.
پرسيدم: چي مي خواي؟
درحاليکه قرمز شده بود، گفت: اون دو
تا رفيق سربازتون رو مي خوام.
-اين راهشه جرميا دونووان؟
-آره، اين راهشه. چهارتا از آدماي ما
امروز صبح تيربارون شدن. يکي شون يه پسربچهی شونزده ساله بود.
-اين خيلي بده.
در اين هنگام، نوبل هم به دنبال من
آمد و هرسه به سمت جاده سرازير شديم. فيني، افسر اطلاعاتي محلي، کنار دروازه ايستاده
بود.
من از جرميا پرسيدم: چي کارمي خواين
بکنين؟
-تو و نوبل اون دوتا رو بيرون ميآريد،
بهشون ميگين که قراره دوباره منتقل بشن. اين بهترين راه ممکنه.
نوبل زير لب زمزمه کرد: منو معاف کنيد.
جرميا دونووان به تندي نگاهش کرد و
گفت: بسيار خب، تو و فيني از توو آلونک يه مقدار ابزار بياريد و يه گودال ته
باتلاق بکنيد. من و بناپارت دنبالتون مياييم. نذارين کسي با اون وسيله ها ببيندتون.
نمي خوام اين موضوع از بين خودمون جايي درز کنه.
ديديم که فيني و نوبل به سمت آلونک دور زدند و
بعد به راه افتادند. من جرميا را با انگليسي ها تنها گذاشتم که برايشان توضيح دهد.
به آنها گفت که دستور دارد به گردان دوم برشان گرداند. هاوکينز فحش و لعنت مي
فرستاد. بلچر گرچه چيزي نگفت، اما مي شد ديد که او هم غمگين است. پيرزن، بي توجه
به ما، مي خواست آنها را نگاه دارد. دست از نصيحت کردنشان برنميداشت تا جاييکه
دونووان کنترلش را از دست داد و به پيرزن پريد. فهميده بودم که اخلاق تندي دارد.
در آن وقت شب، کلبه کاملن تاريک بود
اما کسي به روشن کردن چراغ فکر نمي کرد. دو انگليسي در تاريکي بالاپوشهايشان را
برداشتند و با پيرزن خداحافظي کردند.
هاوکينز درحاليکه با پيرزن دست مي
داد، گفت: تا آدم مياد به يه جايي عادت کنه، اون حرومزاده هاي ستاد فرماندهي فکر مي
کنند که خوشي زده زير دلت و تصميم مي گيرن کنار بذارنت.
بلچر هم گفت: هزاران بار متشکرم خانم،
براي همه چيز، هزاران بار متشکرم.
انگار مي خواست چيزي را جبران کند.
خانه را دور زديم و به سمت باتلاق
سرازير شديم. تازه آن موقع بود که جرميا دونووان ماجرا را به آنها گفت. از فرط هيجان
مي لرزيد: چهار نفر از بچه هاي ما امروز صبح در کرک 8تيربارون شدن و
حالا شما به تلافي اونا ، کشته ميشيد.
هاوکينز بي هوا فرياد کشيد: از چي حرف
مي زني؟ علافي و بيکاري اينجا اونقدر اعصاب خراب کن بوده که ديگه حوصلهی شوخي
هاي شما رو نداشته باشيم.
دونووان جواب داد: متأسفم هاوکينز،
شوخي نيست، واقعيته.
و بعد همون چرنديات هميشهگی را
دربارهی انجام وظيفه و اينکه چهقدر اين انجام وظيفه ناخوشايند است، شروع کرد.
هرگز متوجه نشده بودم کساني که زياد دربارهی وظيفه صحبت مي کنند، چهقدر با اين
مسئله مشکل دارند.
هاوکينز گفت: اَه! تمومش کن.
دونووان که مي ديد هاوکينز او را جدي
نمي گيرد، جواب داد: از بناپارت بپرس، بناپارت! مگه واقعيت نيست؟
من گفتم: چرا !
و هاوکينز درجا خشکش زد: يا عيسا مسيح!
رفقا!
دوباره گفتم: همينه رفيق
-از صدات اينطور به نظر نمي رسه
دونووان برآشفته جواب داد: اگه اون
راست نميگه، من راست ميگم.
-تو مشکلت با من چيه جرميا دونووان؟
-من هيچ وقت نگفته ام که با تو مشکلي
دارم، ولي چرا آدمهاي شما چهارتا زنداني ما رو در کمال خونسردي تيربارون مي کنند؟
بازوي هاوکينز را گرفت و به شدت کشيد.
غيرممکن بود به او بفهمانيم که قضيه جدي است. من دو اسلحهی وسن9 و اسميت
10به همراه داشتم. مدام لمسشان مي کردم و از خودم مي پرسيدم که اگر بخواهند
درگيري به راه بياندازند يا فرار کنند، چهکار بايد کرد؟ از خدا مي خواستم يکي از
اين دو اتفاق بيافتد. مي دانستم که اگر فرار کنند، هرگز به سمتشان شليک نخواهم
کرد. هاوکينز مي خواست بداند آيا نوبل در جريان است يا نه، و وقتي جواب مثبت ما را
شنيد، ازمان پرسيد که چرا نوبل مي خواهد او را بکشد؟ چرا همهی ما مي خواهيم او را
سر به نيست کنيم؟ مگر با ما چه کرده؟ مگر نه اينکه همهی ما رفيق هم هستيم؟ مگر
ما او را نمي فهميديم و او ما را نمي فهميد؟ حتا يک لحظه، مي توانيم تصور کنيم که
او در شرايط مشابه به خاطر فلان افسر در بهمان گردان ارتش انگليس، به ما شليک کند؟
در اين هنگام به باتلاق رسيده بوديم.
حال من آنقدر بد بود که حتا نمي توانستم جوابش را بدهم. در تاريکي، کنار باتلاق
راه مي رفتيم. هر از گاهي، هاوکينز مکثي مي کرد و دوباره حرفهايش را از سر مي
گرفت. مي دانستم حالا که اينهمه ماجراي رفاقتمان عصبي اش کرده، هيچ چيز جز ديدن
قبرها نمي تواند او را قانع کند که ما مجبور به انجام اين کار هستيم. در تمام آن
مدت آرزو مي کردم اتفاقي بيافتد، اينکه فرار کنند يا نوبل مسؤوليت اين کار را به
جاي من به عهده بگيرد. احساس مي کردم براي نوبل بسيار سخت تر است تا براي من.
بالاخره نور فانوسي از دور ديديم و به
سمت آن حرکت کرديم. فانوس را نوبل حمل مي کرد و فيني جايي در تاريکي پشت او ايستاده
بود. تصوير ساکت و ساکن آن دو کنار باتلاق، آخرين بارقههاي اميدم را از بين برد و
باعث شد باور کنم که قضيه کاملن جدي ست.
بلچر که نوبل را در تاريکي تشخيص داده
بود ، با همان صداي ملايم هميشهگياش گفت: سلام رفيق.
ولي هاوکينز ناگهان به طرف نوبل خيز
برداشت و بحث دوباره شروع شد. اين بار اما نوبل چيزي براي گفتن نداشت. با سري آويخته
ايستاده بود و فانوس را ميان پاهايش نگاه داشته بود.
هاوکينز براي بار بيستم پرسيد کسي هست
که فکر کند او ممکن بوده در شرايط مشابه به نوبل شليک کند. گويي اين سوال ذهنش را
به شدت درگير کرده بود.
جرميا دونووان بود که جواب هاوکينز را
داد: آره ، شليک مي کردي!
-نه نمي کردم! لعنت به تو!
-مي کردي چون مي دونستي در غير اين
صورت خودت کشته ميشي
-نمي کردم، حتا اگه بيست بار کشته مي
شدم من به يه همپالکي شليک نمي کردم. بلچر هم نمي کرد، اينطور نيست بلچر؟
بلچر جواب داد: همينطوره رفيق.
اما لحنش طوري بود که انگار فقط مي
خواهد به سوال جواب دهد نه اينکه در بحث شرکت کند. حالتي داشت که گويي چيزي پيشبيني
نشده بالاخره فرا رسيده، چيزي که او همواره منتظرش بوده.
-من اگه جاي نوبل بودم، شليک نمي
کردم. فکر مي کنيد اگه من جاي اون بودم، وسط اين باتلاق نفرت انگيز چيکار مي
کردم؟
دونووان پرسيد: چيکار مي کردي؟
-مسلما هرجايي که مي رفت، منم باهاش مي
رفتم. تا آخرين قرونم رو باهاش قسمت مي کردم و تحت هر شرايطي باهاش مي موندم. هيچکي
نمي تونه بگه من هم قطارم رو تنها ميگذاشتم.
دونووان ريولورش را بالا گرفت و گفت:
بسِّه ديگه! پيغامي داري براي کسي بفرستي؟
-نه، ندارم.
-مي خواي دعا بخوني؟
هاوکينز به جاي جواب دادن چنان خونسردي
از خود نشان داد که حتا مرا شوکه کرد، بعد دوباره به سمت نوبل برگشت: نوبل، به من
گوش کن. من و تو رفيقيم. تو نمي توني بياي توو جبههی من، پس من ميام توو جبههی
تو. مي فهمي چي مي خوام بگم؟ يه رايفل به
من بده، من با تو و بقيه بچه ها ميام.
هيچ کس جوابي نداد. مي دانستيم که هيچ
راهي نيست.
-مي شنويي چي ميگم؟ تمومه! من يه
فراري ام يا هرچيز ديگه که شما دوست دارين بگين. من به چرنديات شما اعتقادي ندارم
ولي از مال خودم که بدتر نيست. اين راضيتون ميکنه؟
نوبل سرش را بالا آورد اما دونووان
شروع کرد به حرف زدن و نوبل دوباره بي هيچ حرفي سر پايين انداخت.
دونووان با صدايي سرد و عصبي پرسيد:
براي بار آخر ميگم. پيغامي داري؟
-دونووان خفه شو! تو نمي فهمي من چي ميگم.
اما اين بچه ها چرا. اينا از اون دسته آدمايي نيستن که يکي رو رفيق خودشون بکنند و
بعدش بکشندش. اينا آلت دست هيچ سرمايه داري نيستن.
در ميان جمع، من تنها کسي بودم که ديدم
دونووان اسلحه اش را بالا آورد و پشت گردن هاوکينز گذاشت. چشم هايم را بستم و سعي
کردم دعا بخوانم. هاوکينز دوباره شروع کرده بود به حرف زدن که دونووان شليک کرد.
وقتي با صداي شليک، چشمهايم را باز کردم، هاوکينز را ديدم که روي زانوانش تلوتلو
مي خورد و عاقبت روي پاي نوبل افتاد. آرام و ساکت درست مثل کودکي که به خواب مي
رود، با نور فانوس روي زانوان نحيف و کفشهاي دهقان وارش. ما، همه بي حرکت ايستاده
بوديم و او را در واپسين لحظه هاي احتضار تماشا مي کرديم. بعد بلچر دستمالي بيرون
کشيد و چشم هاي خودش را بست. ( آنقدر هيجان زده و پُرتنش بوديم که فراموش کرده
بوديم چشم هاي هاوکينز را ببنديم ). وقتي ديد دستمال خودش به اندازهی کافي بزرگ نيست،
به طرف من برگشت تا دستمال مرا قرض بگيرد. من دستمالم را به او دادم. هردو را به
هم گره زد و با پايش به هاوکينز اشاره کرد: هنوز نمرده، بهتره يه بار ديگه شليک کني،
اينجوري مطمئن تره.
پاي چپ هاوکينز کمي تکان مي خورد. من
خم شدم، اسلحه ام را روي سرش گذشتم، چيزي از ذهنم گذشت، دوباره بلند شدم، بلچر گويي
فهميد در سرم چه مي گذرد: بهش شليک کن. مهم نيست، بيچارهی بينوا، ما نمي دونيم
الان چه حالي داره.
زانو زدم و شليک کردم. گويي نمي فهمم
چه مي کنم. بلچر که ناشيانه و کورمال کورمال با دستمال روي چشم هايش، جلو مي آمد،
با شنيدن صداي گلوله خنديد. اولين باري بود که صداي خنده اش را مي شنيدم. پشتم لرزيد،
خنده اش غير طبيعي بود.
به آرامي گفت: پست بينوا! ديشب حسابي
کنجکاو بود. هميشه فکر مي کنم چهقدر احمقانهست رفقا، حالا همونقدر درباره اش مي
دونه که اجازه داره بدونه. درحاليکه ديشب در جهل مطلق بود.
دونووان به او کمک کرد تا دستمال را
کاملن روي چشم هايش ببند.
-مرسي رفقا
دونووان از او پرسيد که آيا پيغامي
براي کسي دارد يا نه.
-نه رفقا، من نه، ولي هرکدوم خواستين،
براي مادر هاوکينز بنويسيد. يه نامه از مادرش توو جيباش پيدا مي کنين. هم خودش، هم
مادرش رفقاي خوبي بودن. زن من، هشت سال پيش منو ول کرد و با يکي ديگه رفت. بچه رو
هم با خودش برد. لابد ملتفت شدين که من احساس توو يه خونه بودن رو دوست دارم ولي هيچ
وقت نتونستم يه زندهگي ديگه رو شروع کنم.
عجيب بود، در عرض همين چند دقيقه، بيشتر
از تمامي آن هفته ها حرف زده بود. انگار صداي شليک، زبانش را باز کرده بود و او مي
توانست با رضايت کامل، تمام شب را به حرف زدن در مورد خودش ادامه دهد. حالا که او
ديگر ما را نميديد، ما مثل احمق ها دور او ايستاده بوديم. دونووان نگاهي به نوبل
انداخت و نوبل سر تکان داد. بعد دونووان اسلحه اش را بالا گرفت و در همين لحظه
بلچر دوباره احمقانه خنديد. شايد فکر کرده بود ما دربارهی او صحبت مي کنيم يا شايد
متوجه همان چيزي شده بود که من شده بودم و نمي توانست آن رادرک کند.
-ببخشيد رفقا، فکر کنم خيلي زياد راجع
به خودم حرف زدم، حرف هاي احمقانه و مهمل راجع به خونه و اين چيزا. ولي يه دفعه به
ذهنم رسيد . مطمئنم که شما منو مي بخشين.
دونووان پرسيد: نمي خواي دعا بخوني؟
-نه رفيق ، فکر نکنم کمکي بکنه. من
آماده ام، و شما پسرا، شما هم حتمن مي خواين زودتر تمومش کنين.
-تو مي فهمي که ما فقط داريم به وظيفه
مون عمل مي کنيم؟
بلچر سرش را همچون يک نابينا بالا
آورد، طوريکه در روشنايي فانوس فقط چانه و قسمت بالايي بيني اش ديده مي شد
- هرگز نفهميدم که وظيفهی خود من چيه.
فکر مي کنم شما آدمهاي خوبي هستين، اگه منظورت همين بود. من گله اي ندارم.
نوبل که ديگر طاقتش طاق شده بود، مشتش
را به طرف دونووان بلند کرد. در يک چشم به هم زدن، دونووان اسلحه را بالا گرفت و
شليک کرد.
مرد عظيم جثه مانند توده اي گوشت به
زمين افتاد. اين بار ديگر احتياجي به شليک دوباره نبود. چيز زيادي از خاکسپاري يادم
نيست ولي سخت ترين قسمت ماجرا بود چون بايد آن دو را تا قبرها حمل مي کرديم. همه
جا پر از گل بود و ديگر هيچ، جز رد نور فانوس ميان ما و تاريکي. پرنده ها که از
صداي شليک وحشت زده بودند، سر و صدا مي کردند. نوبل سراغ وسايل هاوکينز رفت تا
نامهی مادرش را پيدا کند. بعد دست هايش را به هم قلاب کرد و دعا خواند. براي بلچر
هم همين کار را کرد. وقتي قبرها را پر کرديم، از جرميا دونووان و فيني جدا شديم و
وسايل را به آلونک برگردانديم. در تمام طول راه حتا کلمه اي صحبت نکرديم. آشپزخانه
تاريک بود، وقتي از آنجا رد شديم، پيرزن کنار اجاق نشسته بود و تسبيح مي انداخت.
از پشتش گذشتيم تا داخل اتاق شويم. نوبل کبريتي گيراند تا چراغي روشن کند. پيرزن
به آرامي بلند شد و به درگاه آمد، اصلن بدخلق نبود.
زير لب پرسيد: با اونا چه کردين؟
نوبل بدون اينکه به سمت او برگردد،
شروع به حرف زدن کرد. کبريت در دستش خاموش شد
-يعني چي؟
-صدا رو شنيدم
-صداي چي رو شنيدي؟
-صداتونو شنيدم که بيل رو توو آلونک ميگذاشتين.
فکر کردين نشنيدم؟
نوبل کبريت ديگري گيراند و اين بار
چراغ روشن شد
پيرزن دوباره پرسيد: اين کارو باهاشون
کردين؟
بعد در آستانهی در، روي زانوانش نشست
و شروع کرد به دعا خواندن. نوبل يکي دو دقيقه او را تماشا کرد و بعد او هم همان
کار را کنار بخاري انجام داد.
من از پشت پيرزن رد شدم و گذاشتم
کارشان را بکنند. کنار در ايستادم، به ستاره ها مي نگريستم و جيغ پرنده هايي که در
باتلاق مي مردند را مي شنيدم. اينجور مواقع احساس غريبي داري که قابل توصيف نيست.
نوبل مي گويد او همهی اين اتفاقات را ده برابر بزرگتر مي بيند. گويي در تمام دنيا
چيزي جز راه کنارهی باتلاق و آن دو مرد انگليسي وجود نداشته است. براي من اما
انگار راه کناره باتلاق و آن دو مرد که آنجا بودند ، فرسنگ ها دور است و حتا نوبل
و پيرزن که پشت سرم مويه مي کنند و پرنده ها و اين ستاره هاي لعنتي، همه دور هستند
و من خيلي کوچکم و سرگشته و تنها و گيج همچون کودکي در ميان برفها.
و با هر اتفاقي که بعد ها برايم رخ
داد، من ديگر هرگز آن احساس را دوباره نداشتم.
***
پاورقیها
1-Claregalway
2-The Walls of Limerick
3-The Siege of Ennis
4-The Waves of Tory
5-Jupiter Pluvius
6-pagans
7-Jehoshophat
8-Cork
9-Wesson
10-Smith
********************
شناختنامهی کوتاهی راجع به فرانک
اوکانر، توسط مترجم
فرانک
اوکانر ( با نام اصلي ميشل اودونووان ) به سال 1903 در منطقهی کرک ايرلند جنوبي، متولد شد.
کودکي او در محيطي بسيار آشفته گذشت
با پدري الکلي و مادري که به تنهايي مسؤوليت خانواده را به عهده گرفته بود و تنها
پناه فرانک محسوب مي شد.
در سال 1918 ، اوکانر با پيوستن به
ارتش آزاديبخش ايرلند، فعاليت هاي سياسي خود را در اعتراض به اشغال ايرلند، توسط
دولت بريتانيا ، آغاز کرد. در سال 1922 دستگير و زنداني شد و حدود يکسال را در
زندان گذراند.
بعد از آزادي، مدتي به شغل معلمي
پرداخت و مدتي نيز کتابفروش بود.
در سال 1931 ، بعد از چند تجربهی
مختلف کاري، نويسندهگي را به عنوان حرفهی اصلي و تمام وقت خود برگزيد.
در سال 1935 به عنوان يکي از اعضاي
هيئت مديرهی تاتر "ابي" برگزيده شد اما حدود يکسال بعد مجبور به
استعفا گرديد.
از او حدود 150 داستان کوتاه و 2
اتوبيوگرافي بهجا مانده. در بيش از نيمي از داستانهايش به روايت زندهگی خانواده هاي ايرلندي مي پردازد که برگرفته از تجربيات
زیسته و شخصي و خود اوست.
اوکانر به سال 1966 در دابلين درگذشت
و همانجا به خاک سپرده شد.
کتاب "عقدهی اوديپ من" که
مجموعه اي از داستان هاي کوتاه اوست، توسط نسرين طباطبايي به فارسي ترجمه و چاپ
شده است.
داستان کوتاه "ميهمانان
ملت"، که در سال 1931 نگاشته شده، نيز الهام گرفته از تجربيات نويسنده در طول
سالهای همکاری با ارتش آزادی بخش است.
منابع