چهارشنبه
Nabakov


 دو داستان از ولادیمیر ناباکوف

کوتوله‌ی جنگلی
ترجمه از: نعیم ندایی
با حالتی اندیشناک، طرح سایه‌ی مدور و لرزان مرکبدان را قلم می‌زدم. در اتاقی دور، ساعت نواخت و، خیالبافی که من هستم، گمان بردم کسی به در می­کوبد، ابتدا به آرامی و بعد، بلندتر و بلندتر. دوازده بار نواخت و در انتظار مکث کرد.
"بله، این‌جا هستم، بیا داخل...."
دستگیره با احتیاط غیژید، شعله­ی شمعِ گریان مایل شد، و او از مستطیلی از سایه به این‌سو بیرون جهید، قوزکرده، خاکستری، زیر پوششی از گرده‌های شبِ یخ‌زده و پر ستاره.
چهره‌اش را می‌شناختم- هان، کم زمانی نبود که با آن آشنا بودم.
چشم راستش هنوز در سایه بود، چشم چپش با تردید خیره بود به من، تنگ، سبزِ دودی. نی‌نی چشمش مثل ذره‌ای زنگار برق می­زد.... آن کپه‌مویِ خزه‌شکلِ خاکستری روی شقیقه، آن ابروی نقره‌رنگ و به‌زحمت قابل‌رویت، چینِ خنده‌ناک نزدیک دهانِ کوسه‌اش – چقدر تمامِ اینها، خاطرم را می‌آزرد و به شکلی مبهم می‌رنجاند.
برخاستم. قدم جلو گذاشت.
به نظر می‌رسید ژاکت کوچک ژنده‌اش اشتباهی - سمت چپ - دکمه شده. در دستش کلاهی داشت – نه، یک بقچه‌ی تیره و بد‌‌گره‌زده، ولی نشانی از هیچ کلاهی نبود....
بله، البته که می‌شناختمش – شاید هم شیفته‌اش بودم، فقط نمی‌توانستم کی و کجایِ دیدارهامان را به خاطر بیاورم. باید هم‌دیگر را اغلب دیده باشیم، وگرنه نمی‌شد چنین خاطره­ی روشنی بدارم از آن لب‌های قره­‌قات، آن گوش‌های نوک‌تیز، آن سیبک آدم شگرف.
با زمزمه‌ای پذیرنده، دست سرد و سبکش را فشردم، و پشتِ یک صندلی راحتیِ کهنه را لمس کردم. روی لبه نشست، مثل کلاغی که روی کنده­ی درخت بنشیند، و شروع کرد با عجله حرف زدن.
"خیابونا ترسناکه. گفتم بیام توو. بیام ببینمت. منو یادت می­آد؟ من و تو، اون وقت‌ها ما هر‌روز می­زدیم توو سر­و­کول هم و دادوقار راه می‌انداختیم. اون روزها دهِ قدیمی. نگو بهم که فراموش کردی؟"
صدایش به معنیِ کلمه کورم کرد. گیج و منگ شدم – آن شادی را به خاطر آوردم، آن شادیِ پژواکنده، بی‌پایان، بی‌عوض.
نه، ممکن نیست: من تنها هستم.... این فقط یک هذیانِ حالی‌به‌حالی است. با‌این‌حال، کسی واقعا کنار من نشسته بود، استخوانی و ناباور، با نیم‌پوتینِ گوشه‌بلندِ آلمانی، و صدایش زنگین و خشدار – طلایی، سبزِ روشن، آشنا – در عین ‌اینکه واژه‌ها خیلی ساده، خیلی زمینی بودند.
"هان – یادته. آره، من یک کوتوله‌ی جنگلی بودم، یه کوتوله‌ی بدجنس. حالا هم اینجام، مثل بقیه مجبور شدم فرار کنم."
آه عمیقی کشید، و دوباره رویایی دیدم از ابرهای خاکستریِ در‌هم‌پیچنده، تموجِ بلند برگ‌ها، برقِ روشنِ پوستِ غان‌ها بمانِ لب‌پر‌شدن کف دریا بر همهمه‌ای شیرین و مدام.... به سوی من خمید و آرام در چشمانم نگاه کرد. "جنگل‌مون رو یادته، صنوبرهای سرتاپا سیاه، غان‌های یکسر سفید؟ همه‌اش رو زدن. غصه‌اش رو نمی‌شد تاب آورد – غان‌های عزیزم رو می‌دیدم که ترق‌و‌تروق می‌افتن، اون وقت چه کاری از من ساخته بود؟ روندنم طرف باتلاق، زاری کردم، ضجه زدم، مثل بوتیمار نالیدم. بعدش بی معطلی رفتم همون دور و برا یه کاجستون پیدا کنم.
"اونجا دق کردم، هق‌هقم بند نمی‌اومد. نتونستم بهش عادت کنم، هان، دیگه کاجستونی در کار نبود، فقط خاکستر آبی رنگ. گفتم یک‌کم بیشتر بگردم. یه بیشه واسه خودم پیدا کردم – بیشه‌ی محشری بود، انبوه، تاریک، خنک. ولی باز هم اون نمی‌شد. اون قدیما از سحر تا دم غروب جست‌و‌خیز می‌کردم، مثل دیوونه‌ها سوت می‌زدم، کف می‌زدم، رهگذر می‌ترسوندم. خودت رو یادته – یه بار یه گوشه‌ی تاریک توو بیشه‌ی من راهت رو گم کردی، تو بودی با یه لباس کوچک سفید، من راه‌ها رو گِرد می‌بستم به هم، تنه‌ی درخت‌ها رو می‌چرخوندم، از میون شاخ‌و‌برگ‌ها تندی رد می شدم. تموم شب رو کلک سوار کردم. فقط می‌خواستم مسخره‌بازی درآرم، همه‌ش شوخی بود. هر بد‌و‌بیراهی دلت می‌خواد بهم بگو. ولی حالا هوشم تازه اومده سر جاش، توو جای جدیدم خوشحال نبودم. شب و روز دور و برم ترق‌تروقِ چیزای عجیب می‌اومد. اول فکر کردم یه کوتوله‌ی دیگه اونجا کمین کرده. صدا کردم، بعد گوش دادم. صدای ترق‌تروق شنیدم، بعد صدای گارام گوروم اومد.... ولی نه، ما از اون صداها در نمی‌آریم. یه بار طرف‌های غروب، زدم بیرون رفتم چمنزار، اون وقت چی می‌بینم؟ مردم دراز کشیدن این‌ور اون‌ور، بعضی‌ها طاقباز، بعضی‌ها روو شکم. خب، فکر کنم بیدارشون می‌کردم، ردشون می‌کردم برن! دست به کار شدم، شاخه ها رو تکوندم، با مخروط‌ها بمبارون‌شون کردم، صدای فش‌فش درآوردم، هو‌هو کردم.... یه ساعتی تقلا کردم، همه‌اش بی نتیجه. بعد یه نگاه نزدیک‌تر انداختم، وحشت برم داشت. یه آدم اینجا هست که سرش از یه نخِ سرخِ نازک آویزونه، یکی با یه کپه کرم جای معده‌اش.... نتونستم تحملش کنم. یه زوزه سردادم، جستم هوا و دویدم به فرار...
"مدت‌ها این جنگل و اون جنگل پرسه زدم، ولی آروم نداشتم. یا سکون مطلق بود، یا خرابی، ملال کشنده، یا ترسی که بهتر فکرش رو نکنی. سرآخر، تصمیم گرفتم یه دهاتی بشم، یه آسمون‌جل با یه چنته، واسه همیشه گذاشتم رفتم: روس[1]، بدرود! اینجا یه کوتوله‌ی فامیل، یه اسپرایت آبی[2]، کمکم کرد. بیچاره خودش هم گریزون. متعجب بود، همه‌اش می‌گفت – عجب روزگاری داریم، مصیبت واقعی! حتی اگه اون قدیم ندیم‌ها خوش گذروند، آدم‌ها رو اغوا کرد و کشیدشون پایین (مهمون‌نواز بود، خیلی!)، عوضش کفِ طلایی رودخونه چقدر ناز ‌و‌ نوازش دادشون، با چه نغمه‌هایی افسونشون کرد! میگه این روزها فقط آدم‌های مرده دسته‌دسته روو آب شناورند، یه عالمه، آب رودخونه مثل خون می‌مونه، غلیظ، گرم، چسبناک، دیگه جایی براش باقی نمونده واسه نفس کشیدن.... من رو هم با خودش برد. "راهیِ یه دریای دور شد و منو گذاشت روو یه ساحل مه‌آلود – برو رفیق، یه بیشه‌ی خوب واسه خودت پیدا کن. ولی من هیچی پیدا نکردم، آخرش از اینجا سر در آوردم، توی این شهر سنگیِ غریب و مخوف. این‌جوری شد که یه آدم تموم‌و‌کمال شدم، با یقه‌ی آهارزده و نیم‌پوتین، حتا یاد گرفتم مثل آدم ها حرف بزنم...."
به سکوت فرو رفت. چشمانش مثل برگ‌های خیس می‌درخشید، بازوانش را زده بود به سینه، و رشته‌موهای کمرنگی به چپ شانه شده، در نورِ مرتعشِ شمعِ غرق‌شونده، به نحو غریبی سوسو می‌زد.
"می‌دونم تو هم غصه می‌خوری،" صدایش باز سوسو زد، "اما غصه‌ی تو، در مقابل غصه‌ی من، غصه‌ی متلاطم و توفانیِ من، هیچی نیست جز نفسِ یکدستِ یکی که خوابه. بهش فکر کن: هیچ‌کی از قبیله‌ی ما اونجا توو روس باقی نمونده. بعضی‌هامون مثل گوله‌های مه پخش و پریشوندند، بقیه این‌ور اون‌ورِ دنیا پراکنده شدند. رودهایِ خونه غم‌انگیزن، هیچ دستِ بازیگوشی نیست که چالاپ‌چولوپ، نور ماه رو بپاشه. گل‌های استکانی آبی که، شانسی تک‌و‌توک، چمن‌زنی نشدند و باقی موندند، سنتور روسیِ آبی‌روشنی که یه روزی رقیبم، اسپرایت زمینیِ[3] اثیری، همراه آوازش نواخت، ساکت و بی‌صدان. اسپرایت خونگیِ[4] پشمالوِ مهربون، خونه‌ی حقیر و تیره­وتارِتون رو با گریه گذاشته و رفته، باغ‌های روشن و رقت‌زده، باغ‌های تاریک و جادویی پژمردند....
"این ما بودیم، روس، که الهام‌بخش‌تون بودیم، زیباییِ خیره‌کننده‌تون، افسونِ بی‌انتهاتون، حالا نیست‌و‌نابود شدیم، یه ممیز دیوونه همه‌مون رو تبعید کرد.
"دوست من، همین روزهاست که بمیرم، یه چیزی بهم بگو، بگو که دوستم داری، یه روح سرگردون، بیا نزدیک‌تر بشین، دستتو بده به من...."
شمع با پت‌پتی خاموش شد. انگشتان سردی کف دستم را لمس کردند. خنده‌ی غمناکِ آشنا، طنین انداخت و بی‌صدا افتاد.
وقتی چراغ‌ها را روشن کردم هیچ‌کس روی صندلی ننشسته بود.... هیچ‌کس!... هیچ‌چیز آنجا نبود جز عطرِ شگفت‌آور و لطیفِ غان و خزه‌ی خیس در اتاق....
***


اینجا به روسی تکلم می‌شود
تنباکوفروشی مارتین مارتینچ در ساختمانی سر نبش واقع شده. تعجبی ندارد که مغازه‌های تنباکوفروشی بیشتر در کنج‌و‌کنار قرار دارند، از وقتی تجارت مارتین حسابی گل کرده. ویترین مغازه نسبتا کوچک اما مرتب است. آینه‌هایی کوچک به ویترین جلوه می‌بخشند. آن پایین، بین کپه‌های مخملِ نیلی‌رنگ، مجموعه‌ای از باکس‌های سیگار هست که اسم‌شان – مثل اسم هتل‌ها –  به گویشِ فاخر بین‌المللی رویشان نوشته شده؛ کمی بالاتر، ردیف سیگارها در باکس‌های سبُک نیشخند می‌زنند.
مارتین در دوران خودش زمیندار مرفهی بود. او را بیشتر به خاطر تراکتور جالبش در خاطرات کودکی یادم هست، آن وقت‌ها که من و پسرش پتیا همزمان دچار مِین راید[5] و مخملک  شدیم، تا اینکه حالا بعد از پانزده سال سرشار از چیزهای جورواجور، آنجا در آن کنجِ نشاط‌بخش که مارتین اجناسش را می‌فروخت، ایستادن کنار مغازه‌ی تنباکوفروشی دلپذیر بود.
به‌علاوه از پارسال تا حالا، فقط خاطره نیست که وجه اشتراک بین ماست. مارتین یک راز دارد و من شریکِ این راز شده‌ام. زیر لب می‌پرسم، "خب، اوضاع به سامونه؟" و او در حالی که از روی شانه‌اش نگاهم می‌کند به نرمی پاسخ می‌دهد، "آره، شکر خدا، همه چی روبه‌راهه." این راز، تقریبا یک راز شگفت‌آور است. یادم هست که چطور وقتی عازم پاریس بودم، تا غروبِ روز قبلش نزد مارتین ماندم. روح یک انسان را می‌شود با فروشگاهی بزرگ، و چشمانش را با پنجره‌های ویترین مقایسه کرد. اگر با چشمان مارتین قضاوت می‌کردی، رنگ‌های گرم و قهوه‌ای مد بودند. اگر با آن چشم‌ها قضاوت می‌کردی، تجارتی که در روحش بود، چندوچونی متعالی داشت. چه ریش‌های پرپشتی، که خاکستریِ محکمِ روسی‌اش به زیبایی می‌درخشید. شانه‌هایش، قد و قامتش، چهره‌اش.... یک زمان همه حاکی از این بودند که می‌تواند با شمشیر، دستمالی را چاک دهد – یکی از شاهکارهای ریچارد کوئور دو لیون[6]. حالا یک پناهنده‌ی هموطن با حسادت خواهد گفت، "این مرد تسلیم نشد!"
همسرش پیرزن تپلی و موقری بود با خالی طرفِ چپ بینی‌اش. از زمان سختی‌های انقلاب، صورتش تیکِ ترحم‌برانگیزی برداشته بود: تند و تند به چپ و راستِ بالا نگاه می‌انداخت. پتیا همان هیأتِ باابهت پدرش را داشت. شیفته‌ی آن رنجوریِ نرم‌خویانه و شوخ‌طبعیِ غافلگیرکننده‌اش بودم. صورت پت‌و‌پهنِ وارفته‌ای داشت (که پدرش در وصف آن می‌گفت، "عجب صورتی – سه شبانه روز کم میاد آدم دورتادورشُ طی طریق کنه،") و موهای سرخِ اخرایی‌اش همیشه ژولیده بود. پتیا سینمای کوچکی در یک قسمتِ کم‌جمعیت شهر داشت که چیز زیادی از آن در نمی‌آمد. تمام خانواده همینجا اقامت دارند.
آن روزِ پیش‌از‌رفتن، نشستم کنار پیشخوان و مارتین را تماشا کردم که به مشتری‌هایش می‌رسید – اول کمی خم می‌شد، با دو انگشتش روی پیشخوان، بعد به سمت قفسه‌ها قدم بر می‌داشت، در یک چشم‌ به‌هم‌زدن باکسی را در می‌آورد و در حالی که با ناخنِ شست بازش می‌کرد می پرسید، "آینِن راوکِن؟" [7] – من آن روز را به یک دلیل خاص یادم هست: پتیا ناگهان از خیابان آمد داخل، به‌هم‌ریخته و کبود از خشم. خواهرزاده‌ی مارتین می‌خواست برگردد مسکو پیش مادرش، و پتیا رفته بود که نماینده‌های دیپلمات را ببیند. وقتی یکی از نماینده‌ها به او توضیحاتی می‌داد، یکی دیگر که ظاهرا با هیئت‌رییسه‌ی سیاسیِ دولت سروکار داشت، زیر لب طوری که نشود شنید گفت، "همه‌جور تاپاله‌های گاردِ سفید[8] این‌ورا چرخ می‌خورند."
پتیا که مشتش را به کف دستش می‌کوبید گفت، "می تونستم له‌و‌لورده‌ش کنم، حیف که نمی‌شد بی‌خیالِ عمه‌م توو مسکو بشم."
مارتین، با خوش‌طینتی، زیر لب گفت، "همین الانش هم یکی دو خطا پای وجدانت هست." اشاره‌اش به ماجرای خیلی جالبی بود که آن اواخر افتاد. پتیا در روز عید نامگذاری[9]‌‌اش سری زده بود به کتابفروشی شوروی، که چهره‌ی یکی از زیباترین خیابان‌های برلین را لکه‌دار کرده. آنجا علاوه بر کتاب، خرت‌و‌پرت‌های جورواجورِ دست‌ساز هم می‌فروشند. پتیا چکشی برداشت که با خشخاش تزیین شده بود و منقش بود به حکاکی خاص چکش‌های بلشویکی. متصدی پرسید چیز دیگری می‌خواهد یا نه. پتیا در حالی که با سر به مجسمه‌ی نیم‌تنه‌ای از آقای اولیانف[10] اشاره می‌کرد گفت، "آره، می‌خوام." همین که پانزده مارک برای مجسمه و چکش پرداخت، بدون هیچ حرفی، همانجا روی پیشخوان، مجسمه را با چکش و چنان شدتی کوبید که آقای اولیانف متلاشی شد.
شیفته‌ی این داستان بودم، همانطوری که مثلا، شیفته‌ی عبارت‌های چرندوپرندِ دوست‌داشتنی از دورانِ خاطره‌انگیزِ کودکی که دل آدم را گرم می‌کرد. حرف‌های مارتین باعث شد با خنده به پتیا نگاه کنم. اما پتیا با کج‌خلقی شانه بالا انداخت و اخم کرد. مارتین درون کشو را کاوید و گران‌ترین سیگار مغازه را به او تعارف کرد. ولی حتا این هم کدورت پتیا را برطرف نکرد.
حدود شش ماه بعد به برلین برگشتم. یک صبحِ یکشنبه، هوایِ دیدن مارتین به سرم زد. در طول روزهای هفته می‌شد از مغازه وارد شوی، از آنجا که آپارتمانش – سه اتاق به علاوه‌ی آشپزخانه – دقیقا پشتِ آن قرار داشت. ولی البته در صبحِ یکشنبه مغازه بسته بود و کرکره‌ی مشبکِ پنجره هم کشیده بود. از کرکره نگاهی سرسری انداختم به باکس‌های قرمز و طلایی، به سیگارهای تیره، به خط­نوشته‌ای معمولی در یک گوشه: "اینجا به روسی تکلم می‌شود،" گفتم ویترین حتا یک جورهایی شادتر شده و قدم‌زنان از محوطه به خانه‌ی مارتین رفتم. عجیب بود – خودِ مارتین به نظرم حتی خوشحال‌تر، قبراق‌تر و بیشتر از همیشه سر کیف بود. پتیا را ابدا نمی‌شد شناخت. موهای چرب و درهم‌‌برهم‌ش را شانه زده بود بالا، لبخندی پهن و کم­و­بیش خجولانه از لبانش پاک نمی شد. سکوتی نامعمول و دغدغه‌ای غریب و سرخوشانه، انگار که محموله‌ی با‌ارزشی را درون خودش حمل ‌کند، به حرکاتش نرمی می‌بخشید. فقط مادر مثل همیشه رنگ‌پریده بود، و همان تیکِ ترحم‌برانگیز، مثل رعد‌و‌برقِ خفیف تابستان، سراسر چهره‌اش می‌دوید. در پذیراییِ تر­و­تمیزشان نشستیم، می‌دانستم که دو اتاق دیگرشان – اتاق خواب پتیا و اتاق پدر و مادرش – به همان اندازه دنج و شسته‌رفته‌اند، و چنین فکری به نظرم دلپذیر آمد. جرعه‌ای چای با لیمو نوشیدم، به صحبت‌های دلنشینِ مارتین گوش دادم، و نتوانستم از این خیال بیرون بیایم که اتفاق تازه‌ای در آپارتمان‌شان افتاده، یک جور تپیدنِ رازآلود و مسرورانه، مثل وقت‌هایی که مثلا، زن جوانی در یک خانه قرار است مادر بشود. مارتین یکی دو بار با حالتی نگران به پسرش نگاه انداخت، که درنتیجه هر بار پسرش فوری برخاست، اتاق را ترک کرد، و وقتِ برگشت محتاطانه به پدرش سر تکان داد، انگار که بخواهد بگوید همه چیز عالی پیش می‌رود.
همچنین در صحبت‌های این مرد سالخورده، چیزی تازه و به نظرم رازآلود وجود داشت. درباره‌ی پاریس و فرانسوی‌ها حرف می‌زدیم که ناگهان پرسید، "بگو ببینم، رفیق، بزرگ‌ترین زندونِ پاریس چیه؟" جواب دادم نمی‌دانم، و شروع کردم به حرف‌زدن در مورد یک جُنگ فرانسوی که در آن زن‌هایی به رنگ آبی نقاشی شده بودند.
مارتین پرید وسط حرفم، "فکر می‌کنی حالا چیزیه، مثلا میگن که زن‌ها توو زندون، گچ دیوارو می‌تراشند که باهاش پودر بزنند به صورتشون، گردن‌شون، هرچی." در تایید حرف‌هایش، رفت و مجلدِ قطوری نوشته‌ی‌ یک جرم‌شناس آلمانی را از اتاق‌خوابش آورد و فصلی در مورد روتینِ زندگی در زندان را در آن پیدا کرد. سعی کردم زمینه‌ی بحث را عوض کنم، اما هر موضوعی انتخاب کردم، مارتین با مهارت، چنان چرخی به موضوع می‌داد که آخرش می‌دیدیم در حال بحث بر سر انسانی‌بودنِ حبس به جای اعدام، یا روش‌های خلاقانه‌ی مجرمان برای فرار از زندان هستیم.
من گیج بودم. پتیا، که کارهای مکانیکی دوست داشت، با یک چاقوی جیبی، با فنرهای ساعتش ور می‌رفت و پیش خودش می‌خندید. مادرش مشغول گلدوزی‌اش بود و گاه‌گداری نان تُست یا مربا را هل می‌داد طرف من. مارتین در حالی که با هر پنج انگشت به ریش ژولیده‌اش چنگ می‌زد، با گوشه‌ی چشمِ زردانبویش نگاهی به من انداخت و ناگهان چیزی درونش وا داد. کف دستش را روی میز کوبید و روکرد به پسرش. "دیگه نمی‌تونم تحمل کنم، پتیا – می‌خوام همه چی رو بهش بگم قبل از اینکه بترکم." پتیا در سکوت سر تکان داد. همسر مارتین پا می‌شد که برود آشپزخانه. همانطور که با بی‌خیالی سرش را تکان می‌داد، گفت، "عجب پرچونه‌ای هستی." مارتین دستش را گذاشت روی شانه‌ام، چنان تکانم داد که اگر درخت سیبی در باغ بودم، سیب‌ها به معنی کلمه از من پایین می‌ریختند، و در چشمانم نگاه کرد. گفت، "دارم بهت اخطار می‌کنم، می‌خوام بهت یه رازی رو بگم، یه رازی رو بگم... که نگو و نپرس. البته بگم – باس پیش خودت بمونه. متوجهی؟"
مارتین در حالی که خم شده بود تا نزدیکی من، و بوی تنباکو و بویِ تند پیرمردانه‌اش را توی صورتم می‌پاشید، ماجرای بسیار شگرفی را برایم تعریف کرد. [در این روایت، تمام نشانه‌های منحصر‌به‌فرد و خصوصیاتی که ممکن است به هویت واقعی مارتین اشاره کند، البته به عمد تحریف شده است. این را ذکر می‌کنم تا افراد کنجکاو، بیهوده دنبال "مغازه‌ی تنباکوفروشی در ساختمانی سر نبش" نگردند. ولادیمیر ناباکف]
مارتین شروع کرد، "کمی بعدِ رفتنت اتفاق افتاد. یه مشتری اومد توو. مسلما تابلویِ توی ویترین رو ندیده بود، چون که باهام آلمانی حرف زد. بذار تاکید کنم: اگه تابلو رو دیده بود، نمی‌اومد تو مغازه‌ی محقرِ یه پناهنده. فورا از روی لهجه‌ش فهمیدم که روسیه. چهره‌ش هم روسی بود. من، البته، روسی حرف زدم، پرسیدم چه محدوده‌ی قیمتی، چه نوعی. با تعجب و دلخوری نگاهم کرد: "چی باعث شد فکر کنی من روسی ام؟" تا جایی که یادم میاد جواب کاملا دوستانه‌ای بهش دادم و شروع کردم سیگارهاش رو شمردن. همون لحظه پتیا اومد توو. وقتی مشتریم رو دید با خونسردی تموم گفت، 'حالا یه برخورد دلپذیر داریم.' بعدش پتیا بهش نزدیک میشه و با مشت می‌کوبه توو صورتش. طرف از حال میره. اونطور که بعدش پتیا بهم توضیح داد؛ ضربه‌فنی شدن و مچاله شدن طرف کف زمین تموم قضیه نبود. این یه جور ضربه‌فنی خاص بود: معلوم میشه که اون حواله‌ی یه مشتِ عقب‌افتاده بوده و مَرده در جا بیهوش میشه. انگار که سرپا خوابش برده باشه. بعد مث یه برج، آروم‌آروم خم میشه به عقب. پتیا میره پشت سرش و زیر بغلش رو می‌گیره. تمومش خیلی غافلگیرانه بود. پتیا گفت، 'کمک کن پدر.' من پرسیدم فکر کرده داره چی کار می‌کنه. پتیا فقط تکرار کرد، 'کمک کن.' من پتیای خودمو خوب می‌شناسم – پوزخند نداره پتیا – می‌دونم جا پاهاش رو سفت می‌کنه، به کارش فکر می‌کنه، واسه هیچ‌و‌پوچ مردم رو با مشت بیهوش نمی‌کنه. ما مرد بیهوش رو از مغازه کشون‌کشون بردیم توی راهرو و بعدش به اتاق پتیا. همون موقع صدای زنگ شنیدم – یه نفر اومده بود توو مغازه. حالا چه خوب که زودتر اتفاق نیفتاد. دوباره رفتم مغازه، به مشتریم رسیدم، بعد خوشبختانه همسرم با خریدهایی که کرده بود برگشت و من فورا فرستادمش پشت پیشخون در حالی که بدون یه کلمه حرف زدن، تندی رفتم به اتاق پتیا. مرده با چشای بسته‌ افتاده بود رو زمین، در حالی که پتیا نشسته بود پشت میز و داشت با حالتی فکورانه نگاه می‌کرد به چیزایی مثل اون جا‌سیگار بزرگ چرمی، نیم‌دوجین کارت‌پستال مبتذل، یه کیف جیبی، یه پاسپورت، یه رولور قدیمی ولی سرپا. پتیا فورا توضیح داد: همونطور که مطمئنم متوجه شدی، این وسایل توو جیب‌های این مرد بودند و خود مرده هیچ‌کی نبود جز همون نماینده‌هه – ماجرای پتیا رو یادت میاد -  که طعنه زده بود تاپاله‌های گارد سفید، ‌آره، آره، خود خودش! و اونطور که از کارت‌های شناسایی‌ش برمی‌اومد یکی از اعضای پلیس مخفی شوروی بود، به عمرم یکی‌شونو ندیده بودم. من به پتیا گفتم، 'خب، پس با مشت خوابوندی توو صورت یارو. اینکه حقش بود یا نه یه مسئله جداست، ولی حالا بهم بگو میخوای چی‌کار کنی؟ اینطور که معلومه بی‌خیال عمه‌ت توو مسکو شدی.' پتیا گفت، 'آره، بی‌خیال شدم، باید یه فکری کنیم.'
"یه فکری هم کردیم. اول یکم تناب محکم جور کردیم و یه حوله چپوندیم توو دهنش. وقتی سرش مشغول بودیم به‌هوش اومد و یه چشمش رو باز کرد. اگه دقیق‌تر نگاه می‌کردی، بهت بگم، صورتش نه تنها نفرت‌آور بود، احمقانه هم بود – یه جور کچلی رو پیشونیش، سبیل، دماغ لامپی. من و پتیا ولش کردیم روو زمین، راحت نشستیم یه کنار و شروع کردیم به بازجویی. یه مدت طولانی بحث کردیم. باید بگم اونقدرها درگیر خودِ هتاکی نبودیم – یه مسئله‌ی کوچک بود البته – که درگیر شغلش و کارهایی که توو روسیه مرتکب شده بود. به مدعی‌علیه اجازه دادیم حرف آخرش رو بزنه. وقتی حوله رو از دهنش در آوردیم، ناله‌ی خفه‌ای کرد و فقط گفت 'بمونید، فقط منتظر بمونید....' دوباره حوله رو گذاشتیم سر جاش و جلسه ادامه پیدا کرد. اولش آرا نصف‌نصف بود. پتیا خواستار حکم اعدام شد. من به این نتیجه رسیدم که مرده سزاوار مرگه، اما پیشنهاد دادم حبس ابد رو جایگزین اعدام کنیم. پتیا بهش فکر کرد و موافقت کرد. من اضافه کردم درسته که اون مرتکب یه جرم‌هایی شده ولی ما نمی‌تونیم ازشون مطمئن شیم؛ اینکه خود شغلش جرمه؛ و اینکه وظیفه‌مون فقط اینه که جلوی صدمه‌رسوندنش رو بگیریم، نه هیچ چیز دیگه‌. حالا به بقیه‌ش گوش کن.
"ته راهرو یه حموم داریم. تاریک، یه اتاق خیلی تاریک و کوچیکه با یه وان آهنی میناکاری‌شده. خیلی وقتا آب قطع میشه. گاه‌گداری سوسک داره. اتاق خیلی تاریکیه، چون پنجره‌ش خیلی کم‌پهناست و دقیقا زیر سقفه. به‌علاوه روبه‌روی پنجره، حدود سه پا اون‌طرف‌تر یا کمتر، یه دیوار محکم آجری هست. تصمیم گرفتیم زندونی رو توو همین اتاقک نگهش داریم. فکر پتیا بود – آره، آره، پتیا،‌ حق سزار رو بذار کف دستش. البته  قبل از هر چی، سلول باید آماده می‌شد. اول زندونی رو کشوندیمش توی راهرو تا وقتِ کار کردن،‌ نزدیک‌مون باشه. اینجا همسرم، که تازه سر شب مغازه رو بسته بود و داشت می‌رفت آشپزخونه، دیدمون. متعجب شد،‌ حتا عصبانی شد ولی وقتی دلایل ما رو شنید درک کرد. دختر سربراه. پتیا شروع کرد یه میز محکم رو که توو آشپزخونه داشتیم تکه‌تکه کنه. پایه‌هاشو جدا کرد تا از تخته‌ش واسه میخکوب کردن پنجره‌ی حموم استفاده کنه. بعدش شیرها رو وا کرد، آبگرمکن سیلندری رو در آورد و یه تشک گذاشت کف حموم. البته روز بعد چیزهای دیگه‌ای هم اضافه کردیم: قفل‌ رو عوض کردیم، یه چفت‌و‌بست نصب کردیم، پنجره رو با حفاظ بستیم – و همه‌ی اینها البته بدون سروصدای زیاد. همونطور که می‌دونی، ما همسایه نداریم، ولی به هر حال بهتر بود با احتیاط عمل می‌کردیم. نتیجه‌ش یه سلول زندون واقعی بود که پلیس مخفی‌مون رو گذاشتیم تووش. تناب‌ها رو وا کردیم، حوله رو در آوردیم، بهش هشدار دادیم که اگه بخواد داد بزنه دوباره قنداق‌پیچش می‌کنیم و بعد واسه یه مدت طولانی،‌ خوشحال از اینکه فهمیده بود تشک رو واسه کی پهن کردیم، در رو بستیم و تموم شب یکی در میون کشیک واستادیم.
"توو اون لحظه، شروع یه زندگی جدید واسه‌مون رقم خورد. من دیگه فقط مارتین مارتینچ نبودم، مارتین مارتینچ زندانبان بودم. زندونی اولش از اتفاقی که افتاده بود اونقد حیرت‌زده بود که رفتارش آروم و مطیع شد. اما خیلی زود به حالت عادی برگشت و وقتی براش شام می‌آوردیم توفان کلمات بی‌ادبانه‌ش شروع می‌شد. نمی‌تونم فحش‌هاشو تکرار کنم؛ فقط می‌تونم بگم که مادر خدابیامرزم رو توی موقعیت‌های عجیب‌وغریبی قرار می‌داد. بایستی بهش می‌فهموندیم که ماهیت موقعیت قانونیش چه شکلیه. من براش توضیح دادم که تا آخر عمرش زندونی می‌مونه؛ و اگه من زودتر مردم اون رو به عنوان یه میراث واسه پتیا می‌ذارم؛ و اینکه پسرم به نوبه‌ی خودش اونو واسه نوه‌م می‌ذاره و الی آخر، که در نتیجه یه جور سنت فامیلی بشه. یه جواهر خونوادگی. البته این رو هم بهش گفتم که اگه به احتمال بعید، به یه آپارتمان دیگه توی برلین نقل مکان کنیم، دست‌وپاشو می‌بندیم، می‌ذاریمش توی یه چمدون مخصوص، و به آسونیِ آب‌خوردن جابه‌جاش می‌کنیم. بعد هم بهش گفتم که فقط در یه صورت بهش عفو می‌خوره. روزی که حباب بلشویک‌ها بترکه آزاد میشه. سر آخر هم قول دادم که بهش خوب غذا می‌دیم – خیلی بهتر از زمان من، اون وقت‌ها که زنداونی چِکا[11] بودم -  و اینکه به عنوان مزیت ویژه بهش کتاب هم می‌دیم. در واقع، گمون نکنم تا امروز یه بار هم در مورد غذا گله کرده باشه. درسته، اولش پتیا پیشنهاد داد بهش ماهی ریزقنات خشک بدیم، ولی هر چی گشت، ماهی‌های شوروی توو برلین پیدا نبود. مجبوریم بهش غذای بورژوا بدیم. هر صبح سر ساعت هشت، من و پتیا می‌ریم توو، یه کاسه سوپ داغ با گوشت و یه قرص نون سفید، می‌ذاریم کنار وانِش. بعدش لگن رو می‌بریم بیرون، یه وسیله مخصوص که فقط واسه خودش گرفتیم. ساعت سه یه لیوان چای بهش می‌دیم، ساعت هفت یکم دیگه سوپ. این سیستم تغذیه از الگوی بهترین زندون‌های اروپا پیروی می‌کنه.
"کتاب‌ها بیشتر مشکل‌ساز بودند. برای شروع،‌ یه شورای خونوادگی راه انداختیم و به سه تا عنوان رسیدیم: شاهزاده سِربریانی[12]، قصه‌های کرایلوف[13]، و دور دنیا در هشتاد روز. اون گفت که این 'رساله‌های گارد سفید' رو نمی‌خونه، ولی ما کتاب‌ها رو واسه‌ش گذاشتیم و دلیل کافی داریم که باور کنیم با دل‌وجون همه رو خونده.
"خلقش ناپایدار بود. آروم شد. ظاهرا به فکر چیزی بود. شاید امید داشت که پلیس دنبالش بگرده. ما روزنامه‌ها رو نگاه کردیم، ولی یه کلمه هم در مورد مامور گمشده‌ی چکا ننوشته بود. به احتمال زیاد بقیه نماینده‌ها به این نتیجه رسیدن که ماموره سازمان رو ترک کرده و ترجیح دادن صداشو در نیارن. توو همین اثنای فکر کردن بود که تلاش ‌کرد فرار کنه یا دست‌کم یه خبری از خودش به بیرون برسونه. توو سلولش قدم می‌زد، احتمالا خودشو رسوند به پنجره، سعی کرد تخته‌ها رو شل کنه، مشت کوبید، ولی ما یه‌جورایی تهدیدش کردیم و دیگه مشت نکوبید. یه بار وقتی پتیا تنها رفت اونجا، مرده بهش حمله برد. پتیا آروم بغلش زد و نشوندش توی وان. بعد از این اتفاق، باز هم تغییر کرد و خیلی مهربون شد. حتی بعضی وقت‌ها شوخی می‌کرد، و در نهایت سعی کرد تطمیع‌مون کنه. یه مبلغ زیاد بهمون پیشنهاد داد، قول داد از طرف کسی جورش کنه. وقتی این هم اثر نذاشت، شروع کرد به ناله و زاری. بعدش فحش‌هاشو از سر گرفت، حتی از قبل هم بدتر. در حال حاضر توو مرحله اطاعت محضه، که متاسفانه فایده‌ای نداره.
"هر روز می‌بریمش توو راهرو قدم بزنه، هفته‌ای دوبار پنجره رو وا می‌کنیم هوا بخوره؛ طبیعتا هرگونه احتیاطی به عمل میاریم که داد و فریاد راه نندازه. شنبه‌ها دوش می‌گیره. ما خودمون باید توو آشپزخونه حموم کنیم. یکشنبه‌ها واسه‌ش نطق‌های کوتاه می‌گم و می‌ذارم سه تا سیگار بکشه – البته در حضور من. نطق‌ در مورد چی‌؟ همه جور چیزی. مثلا پوشکین یا یونان باستان. فقط یه موضوع رو از قلم می‌ندازم – سیاست. کلا از سیاست محرومش کردم. انگار که چنین چیزی روی زمین وجود نداره. می‌دونی چیه؟ از وقتی یه مامور شوروی رو زندونی کردم، از وقتی به سرزمین پدری‌م خدمت کردم، یه آدم دیگه شدم. سرزنده و خوشحال. اوضاع کاری هم بهتر شده، بنابراین مشکلی واسه تکفلش وجود نداره. با محاسبه قبض برق، حدود بیست مارک در ماه واسه‌م خرج برمی‌داره: اونجا کاملا تاریکه، بنابراین از هشت صبح تا هشت شب یه لامپ ضعیف رو روشن می‌ذاریم.
"شاید بپرسی اهل کدوم وراست؟ خب، چه‌جوری بگم... بیست‌و‌چهار سالشه، بچه دهقونه، بعیده که حتی مدرسه روستاشو تموم کرده باشه، نمونه‌ی یه 'کمونیست راستین'، فقط سواد سیاسی داره، که به نظر ما یعنی از کله‌پوک، بی‌کله ساختن – این تموم چیزیه که من می‌دونم. آآآ... اگه بخوای بهت نشونش میدم، فقط یادت باشه، باید بین خودمون بمونه!"
مارتین رفت داخل راهرو. من و پتیا به دنبالش رفتیم. پیرمرد در ژاکت راحتی‌اش عینا مانند یک زندانبان بود. همانطور که راه می‌رفت کلید را درآورد و با شیوه‌ای نسبتا حرفه‌ای آن را درون قفل انداخت. قفل دوبار صدا خورد، و مارتین در را باز کرد. آنجا نه تنها دخمه‌ای کم روشنا نبود، بلکه حمامی بزرگ و ممتاز بود، از آن نوع که در منزل‌های راحت آلمانی یافت می‌شود. لامپ روشنایی، تابان ولی خوشایند به چشم، در پسِ سایه‌بانی شاد و تزیینی می‌درخشید. بر دیوار سمت چپ، آینه‌ای برق‌برق می‌زد. روی پاتختی کنار وان، چند کتاب، یک پرتقال پوست‌کنده در بشقابی براق، و یک بطری آبجو دست‌نخورده بود. در وان سفید، روی تشکی که با ملحفه‌ای تمیز پوشانده شده بود، مردی خوب‌خورده با چشمانی روشن و محاسنی بلند، و بالشی بزرگ که زیر سرش بود، در یک لباس حمام (انگار که از اربابش به او رسیده باشد) دراز کشیده بود.
مارتین از من پرسید، "خب، چی میگی؟"
آن صحنه به نظرم خنده‌دار آمد و نمی‌دانستم باید چه جواب بدهم. مارتین با انگشتش اشاره کرد، "آنجا جای پنجره بود." می‌شد یقین داشت که پنجره کاملا تخته شده.
زندانی خمیازه‌ای کشید و رو برگرداند به دیوار. رفتیم بیرون. مارتین چفت را با لبخند نوازش کرد. گفت، "عمرا بتونه در ره،" و بعد با حالتی اندیشناک اضافه کرد، "هرچند، کنجکاوم بدونم چند سال اون توو سر می‌کنه...."


[1] Rus      
[2] Water-Sprite
[3] Field-Sprite
[4] Household spirit
[5] Meyn Ried،  نویسندهی امریکایی رمانهای تخیلی
[6]ریچارد کوئور دو لیون (Richard Coeur de Lion)، از 1189 تا 1199 پادشاه انگلستان بود. به خاطر شجاعتش به عنوان یک جنگجو و رهبرِ نظامی، به وی لقب ریچاردِ شیردل داده بودند.
[7] "یه نخ؟" به آلمانی.
 [8] (عضوی از) نیروی ضد انقلابی در دوره ی جنگ داخلی روسیه بین سال های 1918 تا 1921.
 [9] عیدِ قدیسی که همنامِ فرد باشد
 [10] نام حقیقی لنین: Mister Ulyanov
[11]  Cheka: «کمیته فوقالعاده» برای مبارزه با فعالیتهای ضد انقلابی که در سال 1917 در شوروی سابق تاسیس شد.
[12]  Prince Serebryaniy
[13]  Krylov's Fables
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!