دهانهی غار
Edna O’brien
( ادنا اوبرین )
مترجم: گلشن فَیال
دو راه به دهکده منتهي ميشد. من راه
سختتر را انتخاب کردم که سمت کوه بود نه سمت دريا. راه خاکي و بد مسيري پر از
تخته سنگ. تخته سنگهاي سرخفام و خطرناکي که از صخره فرو ميافتند و ميشکافند.
سطح صخره خاکستري بهنظر ميرسد. جاي
جاي اين سطح قرمز و خاکستري، تودهی کوچک درختهايي به چشم ميخورد که گرماي
تابستان نيمسوزشان کرده و بادهاي زمستاني، ميخشکاندشان. با اين حال زنده ميمانند،
نه رشد ميکنند و نه از بين ميروند.
در کنار يکي از آنها، درست زير صخره،
ديدم که دختري بلند شد و ايستاد، به آرامي شروع به بستن بند جورابهايش کرد. معلوم
بود نميتواند تعادلش را حفظ کند، چون موقع بالا کشيدن شلوارکش، چندينبار سکندري
ميخورد. وقتي ميخواست دامنش را بپوشد، آنرا از بالاي سر به طرف پايين سُر داد و
در نهايت ژاکت پشمي به تن کرد که انگار دکمههاي زيادي داشت. نزديکتر که شدم، او
داشت ميرفت. دختر جواني با ژاکت پشمي بلوطي رنگ و دامن سياه. حدودن بيست سال داشت.
ناگهان و بدون هيچ قصد قبلي به طرف خانه برگشتم تا اينطور به نظر برسد که صِرفَن
براي قدم زدن به آنجا آمده بودم. به سرعت متوجه مضحک بودن حرکتم شدم و دوباره به
سمت خلوتگاه پر رمز و راز او برگشتم. به خود ميلرزيدم اما اين سفر بايد کامل ميشد.
در کمال تعجب هيچ چيزي آنجا مخفي
نشده بود. نه انسان و نه جانوري. بوتهها هنوز از وزن بدن او خميده مانده بودند.
حدس ميزدم که بايد براي مدتي آنجا دراز کشيده باشد. بعد، ديدم که او هم برگشت. چيزي
را فراموش کرده بود؟ از من چيزي ميخواست؟ چرا عجله داشت؟ سرش را پايين انداخته
بود و من نميتوانستم صورتش را ببينم. اينبار من بازگشتم و به سمت راه اختصاصي که
به خانهی اجارهاياَم منتهي ميشد، دويدم. چرا ميلرزيدم؟ چرا ترسيده بودم؟ چون
او هم مثل من زن بود؟ واقعن؟ نميدانستم.
وقتي وارد حياط شدم، از خدمتکارم که
در حال باد زدن خودش بود، خواستم که زنجير سگ را باز کند. بعد، بيرون در نشستم و
منتظر ماندم. درخت غرق در شکوفه جلوهی بهخصوصي داشت. گلبرگهاي صورتي تند، رايحهی
شيرين و غمانگيز، تنها درختي بود که شکوفه ميداد. خدمتکارم از قبل دربارهی گلهاي
اين درخت به من هشدار داده بود. حتا يکبار خود را به اين زحمت انداخته بود که
لغتنامهاي بياورد تا با نشان دادن کلمه "وندو" مرا تحت تاثير قرار دهد.
سَم! گلبرگهاي سمي. با اينحال من ميز را طوري جابهجا کرده بودم که به درخت نزديکتر
باشد. زير دو تا از پايههاي ميز پاکتهاي تا شدهی سيگار گذاشته بوديم تا ثابت
بماند. به خدمتکار گفتم که ميز را براي دو نفر آماده کند. بعد، در مورد اينکه براي
شام چه چيزي بخوريم، تصميم گرفتم. گرچه معمولَن اينکار را نميکنم تا روزهايم کمي
تنوع و هيجان داشته باشند. از او خواستم که هردو بطري شراب را سر ميز بياورد بهعلاوهی
بيسکوييتهاي بلند شکر پاش که ميتواني آنها را در شراب سفيد فرو ببري و بعد بِمِکي
تا شيرينيشان بهطور کامل جذب شود. بعد دوباره در شراب فرو ببريشان و دوباره بمکي.
بارها و بارها.
خانه را دوست خواهد داشت. در عين بزرگي،
ساده است. خانهاي سفيد با پشتدريهاي سبز و پنجرههاي سنگي بر سردر هر سه ورودي
طبقهی پايين. بهعلاوهی يک ساعت خورشيدي، چاه، و يک نمازخانهی کوچک. ديوارها و
سقف خانه، رنگي آبي-شيري داشتند که ترکيبش با دريا و آسمان توهمي غريب ايجاد ميکرد،
گويي آسمان و دريا داخل خانه آمده باشند. روي ديوارها، بهجاي عکس، چند نقشه بود.
در گوشه و کنار حبابهاي نورِ صورتي رنگي بود که در اثر گذشت زمان، کمي لبپريده
بودند اما همين هم از حالت رسمي خانه ميکاست.
حتمن بايد وقت زيادي را سر ميز شام
بگذرانيم. گلبرگها از شاخههاي درخت خواهند ريخت، چندتاييشان شايد روي ميز سنگي
بيافتند و آنرا بيارايند. انجيرهاي خنک و دلفريب در بشقاب بزرگي سرو خواهند شد.
آنها را با انگشتانمان خواهيم چشيد. با گاز زدن انجيرها ميتوانيم بفهميم کدامشان
طعم بهتري دارد. او که بومي اين منطقه است، شايد بيشتر از من در اين مورد بداند. يکي
از ما انجيرها را با اشتياق گاز خواهد زد و دانههاي خيس و زيباي آن، روان و درهم
روي چانههايمان خواهد ريخت. من چانهام را با دستهايم پاک خواهم کرد. هر کاري ميکنم
که او احساس راحتي کند. اگر لازم باشد، مست ميکنيم. در ابتدا فقط حرف خواهم زد
اما بعد تعلل خواهم کرد تا به او فرصتي داده باشم.
لباسم را عوض کردم، پيراهن نارنجي رنگي
پوشيدم و گردنبندي از صدفهاي جورواجور به گردن آويختم. سگم هنوز در اطراف خانه
رها بود تا در صورت آمدنش باخبر شوم. با اولين صداي پارس، او را دوباره در انتهاي
حياط ميبندم طوريکه حتا صداي زوزههايش هم به گوش نرسد.
در ايوان نشستم، خورشيد در حال غروب
کردن بود. صندليام را عوض کردم تا بتوانم از باقيماندهی آفتاب استفاده کنم. جيرجيرکها
غوغاي تقريبن مکانيکي و پايانناپذيرشان را آغاز کرده بودند و مارمولکها از زير
نقشههاي روي ديوارها پديدار ميشدند. چيزي در حرکات چابک و مخفي آنها بود که او
را به خاطرم ميآورد. واقعيت اين بود که در آن لحظه، هر چيزي مرا به ياد او ميانداخت.
چنان سکوتي حکمفرما بود که گويي لحظهها گذشتن خود را ثبت ميکنند. فقط جيرجيرکها
بودند و در فاصلهاي دوور صداي زنگولهی گوسفندان که به گوش ميرسيد. بيشتر شبيه يکجور
خلسه بود تا صدا. در دوردستها، فانوس دريايي مُجِدّانه در کار علامت دادن بود. يک
جفت شلوارک آويزان به قلاب رخت با اولين نسيم شب در هوا تکان ميخورد، اندامم پذيراي
نسيم بود و ميدانستم که نسيم آمدن او را خبر ميدهد. او منتظر تاريکي هوا بود،
تاريکي فراگير، همراهِ دوست داشتنيِ گناهکاران.
خدمتکارم خارج از تيررس نگاه من منتظر
بود، نميتوانستم او را ببينم اما از حضورش آگاه بودم، انگار از حضور کسي که گوش
به زنگ، چشم به دهان تو دوخته باشد، آگاه باشي. اين مسئله اذيتم ميکرد. صداي جابهجا
شدن بشقابها را ميشنيدم و ميدانستم که اينکار را فقط براي جلب توجه من ميکند.
گذشته از آن، در برابر رايحهی خوش سوپ عدس هم بايد مقاومت ميکردم. رايحهاي چنان
لذتبخش که وسوسهات ميکرد هرچه زودتر سراغش بروي و چنين چيزي ممکن نبود. انگار
به من الهام شده بود که اگر غذا خوردن را شروع کنم، امکان آمدن او از بين ميرود.
بايد صبر ميکردم. ساعتهاي پيشِ روو، مفتضحانه قابل پيشبيني بودند. راه ميرفتم،
روي صندليهاي مختلف مينشستم، سيگاري میگيراندم و بعد بلافاصله خاموشش میکردم. پشتِ
هم براي خودم مشروب ميريختم. لحظاتي اتفاق ميافتاد که دليل آشفتهگيام را
فراموش ميکردم، اما باز با يادآوري او در آن لباسهاي تيره، با يادآوري چشمهاي ويرانگرش،
از لذت پذيرايي از او هيجان زده ميشدم. در کنارهی خليج، روشناييِ هزارگونهی
چراغها به چشم ميخورد و تصوير روستاهايي
که در روشنايي روز قابل ديد نبودند را نمايان ميکرد .
سرانجام غذاي سگ آماده شد و او مثل هميشه،
جلوي پاي من، غذايش را خورد. وقتي که ظرف غذا، به دليل حواسپرتي من، روي سنگفرشهاي
صاف و صيقلي کف حياط ليز خورد و قرص کامل ماه، قرمز و نزديک و به گونهاي غريبْ
مهماننواز، از بالاي درختهاي کاج پديدار شد، تصميم گرفتم شام را شروع کنم. حلقهی
دور دستمال سفره را باز کردم و دستمال را به آرامي و با تشريفات خاص روي دامنم پهن
کردم. اعتراف ميکنم در عرض همان چند لحظه ، ايمانم به آمدنش شدت گرفته بود و بيش
از پيش اميدوار بودم.
غذا خراب شده بود و من خيلي نوشيدم.
روز بعد به سمت روستا به راه افتادم
اما از کنارهی دريا. ديگر هرگز از راه کنار صخره رد نشدهام. اغلب خواستهام اينکار
را بکنم، بهخصوص بعد از اتمام کارم، وقتي ميدانم برنامهی ادامهی روزم چه خواهد
بود: نامه هايم را جمع ميکنم، در باري که معمولن سرهنگهاي بازنشسته آنجا ورق
بازي ميکنند، يک ليوان آبجوي پرنود مينوشم، مينشينم و با آنها از هيچ ميگويم.
مدتهاست پذيرفتهايم که براي همديگر بيفايده هستيم. آدمِ جديد بهنُدرت به آنجا
ميآيد.
در اين ميان نقاش استراليايي بود که
به شام دعوتش کردم و به اين نتيجه رسيدم که کمابيش جذاب است. بعد از چند پيک
مشروب، حالت تهاجمي به خود گرفت و مدام در اينباره حرف زد که چهقدر هموطنانش در
اين منطقه، به بدي شناخته شدهاند. وضعيت بيش از آنکه ناخوشايند و زننده باشد،
رقت انگيز بود. و من و خدمتکارم مجبور شديم به خانه روانهاش کنيم.
روزهاي يکشنبه و روزهاي جشن، دختران
با لباسهاي گشاد و راحتِ تيره رنگ، دست در دست هم، در ده پرسه ميزنند. با اينکه
حالا ديگر همه در ده مرا ميشناسند، اما هيچ کدامشان نگاهم نميکنند. او هم حتمن
مرا ميشناسد. اما هرگز نشانهاي بروز نميدهد تا بفهمم کدامشان است. احتمال ميدهم
خيلي ترسيده باشد.
در خلال بعضي لحظات اميدواري و خوشبيني،
دوست دارم فکر کنم که او، آنجا، منتظر من است که پياَش بروم و او را همراه خود
ببرم. با وجود اينکه همواره راه کنار دريا را پي ميگيرم، نوميدانه دوست دارم از
راه ديگر بگذرم.
Edna O’brien, the Love
Object (1968)
****
شناخت نامهی کوتاهی راجع به نویسنده
ادنا اوبرين، داستان نويس ايرلندي و
متولد 1930 است. در سال 1950 از دانشکدهی داروسازي فارغ التحصيل شد و بعد، پس چند
سال به لندن مهاجرت کرد، جاييکه در آن با آثار نويسندهگاني چون جيمز جويس و
توماس اليوت آشنا شد. اين آشنايي، به گفتهی خودش، سبب روي آوردن او به نويسندهگي
بود.
شهرت او بيشتر به خاطر داستانهاي
کوتاه اوست و نگاهي که به زنان، احساسات و مشکلات آنها در ارتباط با مردان و
دنياي مردانه دارد.
اولين کتاب او "دختران
دهکده" در سال 1960 چاپ شد و به دنبال آن دو کتاب ديگر منتشر کرد تا اين
مجموعهی "سه گانه" را کامل کند:
دختران دهکده، دختران تنها؛ و دختران
در سعادت ازدواج
اين مجموعه پس از انتشار، به دليل
شيوهی نگرش او به مسایل زنان و زندهگي جنسي آنها، در ايرلند ممنوع و حتا در
مواردي سوزانده شد.
از ديگر آثار او ميتوان به نمايشنامه
"ويرجينيا" ( دربارهی زندهگي ويرجينيا ولف ) و زندهگينامهی جيمز
جويس اشاره کرد.
ادنا اوبرين، در طول زندهگي حرفهاي
خود، جوايز زيادي از جمله جايزهی "کينسگلي اسميت" ، جايزهی بهترين کتاب سال "يورک شاير
پست" ، کتاب سال "نيويورک تايمز"
و همچنين جايزهی بينالمللي "فرانک اوکانر" را از آن خود کرده
است.
اوبرين، در حال حاضر، در دانشگاه
دابلين، به عنوان کمک استاد، ادبيات
انگليسي تدريس ميکند.