تیرِ تبلیغ بر کمانِ جعلِ جهان
گَشتی در هشت سریال دیگر در سایهی متنهای دیگر
نویسنده: بهروز شیدا
خانمها و آقایان! از شما اجازه میخواهم یک بار دیگر
در حضور شما هشت سریال دیگر از سریالهایی را که در سیمای جمهوریی اسلامی یا شبکهی
پخش نمایش خانهگی به نمایش درآمدهاند، باز ببینم؛(1) در جستوجوی تصویرهایی که
تاریخ را از منظر جمهوریی اسلامی روایت میکنند؛ «آن دیگری» را از منظر جمهوریی
اسلامی تشریح میکنند؛ «تقابل» گفتمانها را از منظر جمهوریی اسلامی تبیین میکنند.
هشت سریال ما اینها هستند: ششمین نفر، مرگ تدریجی یک رویا، زیر
هشت، خونبها، سیامین روز، سالهای مشروطه، پریدخت، ساخت
ایران.
در مقابل
تلویزیون مینشینیم. با ترانهی تیتراژ یکی از هشت سریال خود آغاز میکنیم؛ ترانهی
تیتراژ سریال ششمین نفر.
1
ترانهی تیتراژ سریال ششمین نفر را بخوانیم؛
بشنویم؛ خواننده، پوریا ساوجی؛ آهنگساز، محمد فرشتهنژاد؛ ترانهسرا، اهورا
ایمانی: «کوچهها بنبسته/ خونهها خاموش/ قصهها غمگینه/ شعرا فراموش/ آسمون تاریکه/
ماه پشت ابره/ خنجر خورشید/ تو مشت ابره/ شهر شب خوابه/ شهیدا بیدار/ خط خونشون رو
تن دیوار/ مونده یادگار/ فردا که وامیشه اخم آسمون/ خورشیدو میبینیم تو پنجرهمون/
رویای کوچهها خورشید فرداس/ فردا که هر راهی به سمت دریاس/ خورشید مال ماس.»
درست میگویید.
ترانهی تیتراژ ششمین نفر، شعر – ترانهی دیگری را به یاد ما میآورد؛ شبانه،
سرودهی احمد شاملو که با صدای فرهاد، به آهنگی ساختهی اسفندیار منفردزاده اجرا شده
است. شعر – ترانهی احمد شاملو را هم بخوانیم؛ بشنویم: «کوچهها باریکن/ دکونا بستهس/
خونهها تاریکن/ طاقا شیکستهس/ ازصدا افتاده تار و کمونچه/ مرده میبرن کوچه به کوچه/
نگا کن مردهها به مرده نمیرن/ حتا به شمع جون سپرده نمیرن/ شکل فانوسیان که اگه
خاموشه/ واسه نفت نیس/ هنوز یه عالم نفت توشه/ جماعت من دیگه حوصله ندارم/ به خوب امید
و از بد و گله ندارم/ گرچه از دیگرون فاصله ندارم/ کاری با کار این قافله ندارم.»(2)
در ترانهی
تیتراژ ششمین نفر انگار واژههای دیگری در «ساختار – فورم» شعر- ترانهی
شبانه ریخته شده است تا «گفتمان اسلامی» رنگ حماسی هم بگیرد؛ تا شعر – ترانهی
شبانه که در حافظهی تاریخیی انسان ایرانی حملهی «گروه جنگل» به پاسگاه سیاهکل
را به یاد میآورد، به چیز دیگری تبدیل شود؛ تا حادثهی «انقلاب اسلامی» به مبدأ
تاریخ تبدیل شود؛ تا گفتمانی حذف شود؛ تا همهی «شهیدای شهر»(3) به سربازان انقلاب
اسلامی تبدیل شوند؛ تا «گفتمان اسلامی» تبلیغ شود؛ تا اثری تبلیغی ساخته شود.
حرف حرف میآورد.
پس قبل از اینکه به تماشای سریالهای خود بنشینیم، بهکوتاهی به چیزهای دیگری بنگریم.
از این پرسش آغاز کنیم: اثر هنریی تبلیغی چیست؟
2
اثر هنریی تبلیغی چیست؟ نخستین پاسخ به این پرسش شاید
این است: اثر تبلیغی تلاش میکند صدایی را پژواک دهد که انگار تنها خیر موجود است.
این پاسخ اما پرسش دیگری میسازد: ویژهگیهای «هنریی» یک اثر تبلیغی چیست؟ باز هم پاسخها بسیار اند. در اینجا
اما میتوان گفت که اثر تبلیغی امکان شرکت مخاطب در بازتعریف، بازآفرینی یا ادامهی
اثر را به حداقل میرساند؛ یعنی امکان تأویلهای مختلف را منتفی میکند. یعنی عناصری
از یک نوع هنری را تبدیل به بلندگوی یک سخن میکند؛ بی آن که به جنس بلندگو بیندیشد،
به رنگ بلندگو بیندیشد. به عنوان نمونه در یک فیلم یا سریال تبلیغی البته فیلمبرداری،
میزانسن، تدوین، بازیگری هم هست، اما همهی اینها تنها همچون مرکبهایی رام ظاهر میشوند تا ماجراها و «گفتوگوها» و شخصیتها
را به مقصد برسانند. ماجراهایی را به مقصد برسانند که پایاناش هم از آغاز پیداست؛
«گفتوگوهایی» را به مقصد برسانند که برندهاش هم از نخست پیدا است؛ شخصیتهایی را
به مقصد برسانند که تقدیرشان هم از نخست پیدا است.
در اثر تبلیغی
تنها یک گفتمان حقیقت دارد. پس گفتمانهای دیگر چه نقشی دارند؟ هیچ! یا نادیده گرفته
میشوند؛ یا به عنوان نماد شر تصویر میشوند.
چیز
دیگری هم بپرسیم: گفتمان چیست؟
3
در توضیح گفتمان چند صفحه گفتهاند؟ هیچکس نمیتواند
بشمارد. ما هم یک بار دیگر روایت میشل فوکو را در چند خطی مکرر میکنیم. به روایت میشل
فوکو، گفتمان یعنی وحدت پنهان گروهی از سخنها در حوزههای گوناگون سیاسی،
اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی، علمی فارغ از حقیقت این سخنها. گفتمانها بر مبنای «حقیقت»
ساخته نمیشوند؛ «حقیقت» بر مبنای گفتمانها القا میشود. گفتمان اندیشه میسازد؛ معیار
ارزشی میسازد.
میدانید
که میشل فوکو بهویژه در دوران نخست اندیشهی خود که دیرینهشناسیی دانش محور آن
است، در توضیح گفتمان سخنها گفته است؛ از آن میان در سه کتاب تاریخ دیوانهگی،
تولد درمانگاه، دیرینهشناسی دانش.
در کتاب تاریخ
دیوانهگی گفتمانهایی بررسی میشوند که در دورانهای تاریخیی گوناگون
مفهوم دیوانهگی را تبیین و «ارزشگذاری» کردهاند. در دوران رنسانس دیوانهگان نشان
ماهیت حیوانیی انسان بودند؛ در دوران کلاسیک نشان شرارت، شرمساری، رسوایی؛ در قرن
هیجدهم نشان جدال نیروهای متناقضی که در قلب خانه کرده بودند؛ در قرن نوزدهم نشان بیماری.هم
در این قرن نوزدهم است که علم روانشناسی ساخته میشود؛ روانشناس به مثابه مرجع قدرت
به صحنه میآید؛ بیمار به مثابه ابژهی قدرت؛ سوژهی دانش.(4)
در کتاب تولد
درمانگاه گفتمانهای گوناگونی بررسی میشوند که تاریخ علم پزشکی را چهارچوب بخشیدهاند.
روزگاری با مرگ بیمار کار پزشک خاتمه مییافت. مرگ نشان آن بود که دارو کارگر نیفتاده
است و روح بیمار جسم را واگذاشته است و به «عالم بالا» پرواز کرده است. هنگامی که ساختمان
جسم انسان شناخته شد، اما گفتمانی به وجود آمد که بر مبنای آن جسد بیمار خود بنیان
دانش پزشکی شد؛ یعنی معنای مرگ تغییر کرد. از قرن نوزدهم بیماری بر مبنای مرگی تشخیص داده شد که دیگر به
مرگ دیگری شباهت نداشت. مرگ فردیت یافت؛ فرد به سوژهی دانش تبدیل شد.(5)
بعدها
میشل فوکو کتاب دیرینهشناسی دانش را به عنوان پینوشتی از جمله بر دو
کتاب تاریخ دیوانهگی و تولد درمانگاه نوشت. در این کتاب او تأکید کرد
که باید پرده از روی همهی گزارههای انسانی پس زده شود تا وحدتهایی میان آنها کشف
شوند که یک گفتمان را میسازند.(6)
هر نوع سخنی
اما گفتمان نمیسازد؛ تنها کنشهای کلامیی جدی گفتمان میسازند. هر کنش کلامی در صورتی
جدی است که بتوان روشها و کارشناسانی برای ارزیابیی آن به وجود آورد. به عنوان نمونه
جملهی باران خواهد بارید، کنش کلامیی روزمره است که تنها اعتباری محلی دارد، اما
در صورتی که این خبر به وسیلهی سخنگوی هواشناسی ارائه شود، میتواند به کنش کلامیی
جدی تبدیل شود؛(7) یعنی اینکه تنها سخنهایی
که مظهر ارادهی معطوف به حقیقت باشند، میتوانند به سخنهای گفتمانی تبدیل شوند؛ یعنی
اینکه هر سخنی در قلمرو روانشناسی، اقتصادی، سیاسی، فلسفی، ادبی، هر قصه، شعر، نقاشی،
مجسمه، فیلمی که بتوان از آن کنشهای کلامیی جدی استخراج کرد، سخنهای گفتمانی تولید
میکنند. هم از این رو است که گفتمانها فارغ از این که چهگونه یا توسط چهکسی
آفریده شدهاند، تلاش میکنند دامنهی تسلط خود را گسترش دهند؛ هر لحظه به ترفندی.
چیز دیگری هم بپرسیم: از دوران مشروطیت تا کنون، کدام گفتمانها در جهان انسان
ایرانی حضوری پُررنگ داشتهاند؟
4
به نظر میرسد که از
دوران مشروطیت تا کنون پنج گفتمان در جهان انسان ایرانی حضوری پُررنگ داشتهاند.
گفتمانِ نخست: گفتمان مدرنِ عصرِ روشنگری که رد
پای خود را در اندیشهی بسیارانی به جا گذاشته است؛ از جمله در اندیشه متفکران
دوران مشروطیت؛ از آن میان میرزا آقاخان کرمانی.(8)
گفتمان دوم: گفتمان تجدد آمرانه که خود را در
سیاست رسمیی حکومت پهلوی متبلور میکند.(9)
گفتمان سوم: گفتمان ناسیونالیسم ایرانی که خود
را در اندیشهی بسیارانی متبلور میکند؛ از فتحعلی آخوندزاده تا محمدرضاشاه پهلوی،
از محمدرضاشاه پهلوی تا محمد مصدق؛ آمیختهای از اندیشهی بسیاران؛ از کوروش،
زرتشت، زروان، مانی، انوشیروان، رستم، فردوسی، میترا تا دیگران؛ آمیختهای از
«شکوه» پادشاهان، «نیکی»ی چهرههای اسطورهای، «خرد» اندیشمندان.(10)
گفتمان چهارم: گفتمان «چپ» که از اندیشهی
انجمن اجتماعیون - عامیون آغاز میشود، به اندیشهی حزب کمونیست ایران میرسد، در اندیشهی گروه 53
نفر ادامه پیدا میکند، در اندیشهی دهها سازمان سیاسی متبلور میشود.(11)
گفتمان پنجم: «گفتمان اسلامی» که در قالب
جمهوریی اسلامی به قدرت میرسد، از مسجد تا اینترنت را صحنهی جولان میکند، خود
را در چهرهها و روایتها متبلور میکند؛ از میرزای نایینی تا شیخ فضلالله نوری،
از مجاهدین خلق تا علی شریعتی، از روحالله خمینی تا عبدالکریم سروش.
همین جا
باید بر دو نکته انگشت گذاشت. نکتهی نخست این که بسیاری از چهرهها و
روایتهای اسلامی تلاش کردهاند «گفتمان اسلامی» را با گفتمان مسلط مدرن آشتی
دهند.(12) نکتهی دوم این که پارهای از گفتمانهای مسلط مدرن تلاش کردهاند خود
را در چهارچوب «گفتمان اسلامی» بازتعریف کنند.(13)
پیروزیی انقلاب اسلامی
پیروزیی نوعی از «گفتمان اسلامی» است.
بسیار خوب! حالا سریالهای خود را
ببینیم. اما تنها سریالهای خود را نمیبینیم. تلاش میکنیم چیزهای دیگری را هم ببینیم؛
بخوانیم؛ بگوییم؛ بشنویم. نخست خلاصهای از سریالهای خود را میبینیم؛ آنگاه گفتوگوهایی از سریالهای
خود را میخوانیم؛ آنگاه چیزهایی در مورد سریال خود میگوییم؛ آنگاه صدایی را میشنویم
که صدای سریالی را که دیدهایم به جدال میطلبد؛ نقض میکند؛ تاریخی دیگر مینویسد.
نخستین سریال خود را ببینیم؛ همان
سریالی که ترانهی تیتراژش را خواندیم؛ شنیدیم؛ ششمین نفر.
5
ششمین نفر، ساختهی بهمن گودرزی، در دههی 1350 هجریی شمسی میگذرد؛ به زمان آخرین سالهای
حکومت محمدرضاشاه پهلوی؛ در سیزده قسمت. سرهنگ ستایش عضو یک گروه اسلامی است که اندیشههای
روحالله خمینی را تبلیغ میکند. مریم همسرعقدیی سرگرد ادیب، پسر سرهنگ ستایش، نیز
یکی از اعضای این گروه است. دیگر اعضای این گروه عبارت اند از داوود، برادر مریم؛
نادر، صاحب یک رستوران؛ ناهید، همسر نادر؛ مظفر، صاحب یک سلمانی؛ قریب، صاحب یک کتابفروشی
و پسرخالهی مریم؛ حاجآقا موسوی، پیشنماز محل.
پس از ترور سرهنگ سیاوش، ادیب داوود را به جرم ترور او دستگیر میکند. پای بهزاد،
مأمور عالیرتبهی ساواک نیز به ماجرا باز شده است. بهزاد میخواهد داوود را به ادارهی
ساواک منتقل کند. «گروه» اما برای فرار دادن او نقشهای طرح میکند: برای او غذایی
سمی درست میکند؛ مریم غذا را برای او میبرد؛ به این امید که «کمی» مسموم شود؛ آن
قدر که گروه بتواند او را از بیمارستان نجات دهد. یک نفر اما میزان سم را بالا برده
است؛ داوود میمیرد.
چندی بعد
نادر هم دستگیر میشود. حالا همه میدانند که در «گروه» خائنی هست. در کنار این «گروه»
البته شخص دیگری هم هست؛ خسرو، برادر مظفر، جوان دائمالخمر و «بیاخلاقی» که گرایشات
کمونیستی دارد و میخواهد به کوبا «مهاجرت» کند.
مصیبتهای
«گروه» اما پایان ندارد. ناهید نیز به قتل میرسد. کتابفروشیی قریب منفجر میشود.
خسرو هم در این انفجار کشته میشود. ادیب معتقد است خائن «گروه» قریب است. درست میگوید.
سرانجام ادیب به سراغ بهزاد میرود. او را با تیر میزند. لیست افسران مبارز را از
او میگیرد. از خانهی بهزاد اما که بیرون میآید قریب منتظر او است. او را با تیر
میزند. مریم هم سر میرسد و قریب را از پشت سر میزند.
ششمین
نفر هم چشم و گوش مخاطب را با همان نیت همیشه هدف میگیرد. در آخرین سالهای
رژیم پهلوی تنها نیروهای اسلامی هستند که بار «مبارزه» را بر دوش میکشند؛ تنها «گفتمان
اسلامی» است که چراغِ راه است. نماد برجستهی «گفتمان اسلامی» هم البته روحانیی
مبارزی است که اطرافیاناش را از «صبر و مصلحت» سیراب میکند. صدای «گفتمان اسلامی»
همه جا را فرا گرفته است؛ پذیرش مسیری که این گفتمان ترسیم میکند، از گلوی ادیب
هم به گوش میرسد: « با خواست خدا نباید درافتاد. باید راضی به رضای خودش بود.»(14)
سریال ششمین
نفر اما چیز دیگری را هم سخت برجسته میکند؛ سخت تبلیغ میکند: تقبیح گفتمان
چپ. مظفر خطاب به حاج آقا موسوی از خسرو میگوید: «بیآبروییاش و روسیاهیاش پیش
دروهمسایه بماند. الان سه چهار روزه غیباش زده. نمیدونم کدوم قبرستونی رفته.»(15)
چه چیز اما
خسرو را به چشم مظفر و «دروهمسایه» چنین رو سیاه کرده است؟ بیش از هر چیز یک
چیز: «چپ» است و چون «چپ» است، هم الکلی است هم سرزمین ایران را دوست ندارد هم به
«مبارزات مردمی» اعتقاد ندارد. خسرو نماد بلاهت، بیمسئولیتی، پرتگویی است؛
موجودی هَشَلهَف که پای مال دنیا که پیش بیاید، از برادرش به پلیس «رژیم شاه» هم
شکایت میکند. خسرو خطاب به مظفر حرفهایی از این دست میزند: «این مسخرهها را
از در و دیوار اینجا بکن، مثلاً تو داری مبارزه میکنی، ولی حتا همین قدر نمیفهمی
که همینا سمبل چاپیدن طبقه کارگرن [...] جای من اینجا نیست. تا وقتی دنیا
دست سیستم سرمایهداری و ضد کارگریه، آش همین آشه و کاسهام همین کاسه [...] اگه سهمامو
ندی ازت شکایت میکنم.»(16)
ماجراها،
گفتارها، شخصیتهای سریال ششمین نفر چنین تبلیغ میکنند: «گفتمان
اسلامی» را به تنها صدای اخلاص تبدیل میکنند؛ به تنها ابزار ستیز در مقابل ستم
تبدیل میکنند. روحانیون را به رهبران طبیعیی «جهان آرمانی» تبدیل میکنند. جمهوریی اسلامی را به «حکومت
آرمانی» تبدیل میکنند. گفتمان چپ را به شر مضحک تبدیل میکنند.
حالا یکی
از بیشمار صداهایی را بشنویم که ماجراها، گفتارها، شخصیتهای ششمین نفر را
به جدال میطلبند؛ که خشمگینانه پوزخند میزنند؛ که چهرهی یاران حاج آقا موسوی را
جای دیگری هم دیدهاند؛ که چشم و گوش ما را به سریالی میخوانند که خود از
بازیگران آن بودهاند.
مهدی
اصلانی کمی از کتاب کلاغ و گل سرخ،
را میخواند. زمان: مردادماه 1367 هجریی شمسی؛ مکان: تهران؛ زندان گوهردشت: «در
فاصلهی این سه روز، ترددِ کامیونهای یخچالدار را بیش از یکبار در روز مشاهده
کردیم. هیئت مرگ با شدتی افزونتر از پیش به مرگفروشی مشغول بود. شبانهترین دورههای
زندهگیمان را تجربه میکردیم. با میلهای که یکی از بچهها در اختیار داشت، بدون
ترس از تنبیه، کرکرهی فلزیی پنجرهی آخرین اتاقِ مشرف به حسینیه در بند هشت را
تا سرحد امکان بالا زدیم.
[...]
نیمهشبی سایهی افرادی را دیدیم که نزدیک حسینیه در رفتوآمد بودند. مانند سایههای
مرگ آثار هیچکاک بودند.
کامیون
رفت و نزدیکیهای صبح برگشت. صورتمان را به میلهها چسبانده بودیم. آنقدر پشتِ پنجره بیدار ماندیم تا صبح شد. رنگ بر
رُخسار نداشتیم. زردیی خورشید به میلهها نزدیک میشد. رنگ صورتهامان هم زرد
بود. بعدها زندهماندهگان فرعیی بیست، که موقعیت بندشان به گونهای بود که در آن
هنگامهی غارت برخی صداها را نیز میشنیدند، یادآور شدند:
از همان
انتهای حمام دیدیم کامیون یخچالداری را که معمولاً برای حمل گوشت استفاده میشد
به حیاط زندان آوردند. نمیدانستیم برای چه؟ بعد ما توانستیم هر بار صدای افتادن
20 تا 25 جسد را در کامیون بشماریم و این موضوع سه یا چهار بار در روز تکرار میشد.
فردای آن روز، پس فردا و روزهای دیگر.»(17)
به صفحهی
تلویزیون باز گردیم. سریال مرگ تدریجی یک رویا را ببینیم.
6
مرگ تدریجی یک رویا، ساختهی فریدون جیرانی، گرد زندهگیی یک نویسندهی زن میگذرد؛ در بیستوهشت
قسمت؛ گرد زندهگیی مارال عظیمی که در دههی 1380 هجریی شمسی در ایران رمانی به نام
گیتی نوشته است. وزارت ارشاد جمهوریی اسلامی اما تنها به شرط تغییراتی به رمان
او اجازهی انتشار میدهد. مارال اصلاحیهها را میپذیرد. مدیر انتشاراتیای که با
او قرارداد دارد اما از چاپ کتاب او خودداری میکند. اندکی بعد مارال به سراغ حامد
یزدانپناه، مدیر انتشارات وزین، میرود. حامد که در دانشگاه تهران استاد ادبیات هم
هست، با اشتیاق تمام میپذیرد که رمان گیتی را چاپ کند
در خانهی
مارال هم اما بحرانها است. او مادری بیمار دارد که بر صندلیی چرخدار مینشیند، قدرت
تکلم ندارد و خدمتکاری وفادار، آفاق، از او نگهداری میکند. مارال خواهری هم دارد؛
ساراعظیمی، یک «چپ بریده» که از همسر خود جدا شده است و اکنون تنها موجودی الکلی، خشن و ویران است؛ چنان خشن و ویران که آفاق را به
شکل وحشیانهای کتک میزند. سارا دو دوست نزدیک هم دارد؛ پری و هلن که چون او زندهگی
میکنند؛ یار غار او هستند. برادری هم دارد؛ مهرداد که در سوئد زندهگی میکند؛ یک
پناهندهی سیاسی. پدر و مادر مارال در بحبوحهی جنگ ایران و عراق به هنگام خروج از
ایران در دریا غرق شدهاند.
برخلاف خانوادهی
ویران مارال، خانوادهی حامد همبسته و انساندوست است. حامد دو خواهر دارد؛ مهری که
با پسرعمهاش حمید ازدواج کرده است؛ شیرین که همسری به نام جلال دارد. پدر حامد که
خود صاحب انتشاراتیای است که حامد مدیر آن است، مردی مهربان و فرهیخته است؛ صاحب
قلبها و رهبر معنویی خانواده. تنها مشکلی که در این خانواده هست، این است که حمید
و مهری به خاطر نازاییی مهری بچهدار نمیشوند.
آنها میخواهند کودکی را به فرزندی قبول کنند.
دیری نمیگذرد
ک حامد از مارال خواستگاری میکند. مارال میپذیرد. آنها ازدواج میکنند. درست در
شب عروسیی او یکی از منتقدان ادبیی خارج از کشور، داریوش آریان، از لندن به ایران
میآید. هم او است که بر مارال تأثیر میگذارد؛ چهارچوب رمان جدید او، رویا،
را تعیین میکند. حامد اما رمان رویا را نمیپسندد؛ شخصیت این رمان را بیبندوبار
و خودباخته میداند. مارال رمان رویا را برای چاپ به ناشر دیگری میسپارد.
کمی بعد مارال
حامله میشود. ساناز او را به کورتاژ تشویق میکند. آفاق ماجرا را به حامد میگوید.
حامد به مطب دکتری میرود که قرار است مارال را کورتاژ کند. مارال اما خود پشیمان میشود،
صاحب یک دختر میشود، نام دختر را هستی میگذارد؛
شخصیت اصلیی رمان جزیرهی سرگردانی. حامد از مارال میخواهد که رابطهی خود
با ساناز را قطع کند. چندی بعد رمان رویا برندهی جایزهی کانون ادبیی فانوس
میشود که مرکز آن در لندن است.
سرانجام ساناز
و مارال تصمیم میگیرند از ایران خارج شوند. با مهرداد تماس میگیرند. مهرداد زنی را
در ترکیه به آنها معرفی میکند؛ ترکان دمیر
که قرار است از مارال به عنوان یک نویسندهی فراری چهرهای سیاسی بسازد. سفر آنها
اما مقدماتی دارد. ساناز مادر خویش را به خانهی سالمندان میسپارد؛ مادر میمیرد.
روزهایی بعد ساناز به کمک پری، هستی را از پرستارش میدزدد. آنگاه مارال و ساناز
و هستی از طریق مرز زمینی به ترکیه میروند. در ترکیه ترکان دمیر برای مارال یک کنفرانس
مطبوعاتی ترتیب میدهد. در آن کنفرانس اعلام میکند که مارال به خاطر اختناق حاکم
بر ایران و ستمکاریی همسرش از ایران گریخته است. مارال اما زیر بار «دروغهای»
ترکان دمیر نمیرود؛ کنفرانس مطبوعاتی را به هم میزند.
دیری نمیگذرد
که حامد به ترکیه میآید و به سراغ دوست قدیمیاش حافظ کمالی، مترجم سفارت جمهوریی
اسلامی، میرود و از او برای یافتن مارال و ساناز و هستی کمک میخواهد. ترکان دمیر
نیز مارال و ساناز و هستی را به دست آراس مشرقی میسپرد؛ یک مرد جوان ایرانی که با
قاچاقچیان انسان همکاری میکند. در این میان ترکان دمیر به نیرنگ همهی پول ساناز
را میدزدد و فرار میکند. ساناز و مارال بیکار نمینشینند. به خانهی مهرداد تلفن میزنند که ردی از ترکان دمیر پیدا کنند،
اما به تلخی درمییابند که مهرداد نه خانهی بزرگی دارد نه رستورانی؛ که در رستورانی
ظرفشویی میکرده است.
سرانجام ساناز آدرس ترکان دمیر را پیدا میکند. به اتفاق
آراس به خانهی او میرود. ترکان دمیر با بطری بر سر ساناز میزند. ساناز میمیرد.
ترکان دمیر خود را از طبقهی «چندم» به پایین پرتاب میکند؛ او نیز میمیرد. داریوش آریان هم به استانبول میآید و از مارال
خواستگاری میکند؛ مارال نمیپذیرد.
در پایان
مارال و هستی در کشتیی قاچاقچیان سوار میشوند تا به اروپا بروند. «کاپیتان» در قهوهی
همهی مسافران سم میریزد؛ آنگاه «کاپیتان» و «خدمهی» کشتی سوار قایقی میشوند و
کشتی را به گلوله میبندند. هستی و مارال در دریا میافتند. حامد به کمک آراس آنها
را نجات میدهد. مارال حافظهی خود را از دست میدهد. حامد به عیادت او به بیمارستان
میآید. یک بار دیگر از او خواستگاری میکند.
ماجراهای مرگ تدریجی یک رویا را دیدیم؛
کمی از گفتوگوها را هم بشنویم: در سکانسی ساناز در حالی که آفاق را با کمربند میزند،
از ته گلو جیغ میکشد: «غلط کردی، تو کلفت منی [...] بگو غلط کردم عوضی. حالیت میکنم
عوضی. تو این خونه فقط خوردی و خوابیدی.»(18)
هم او است
که لحظهای بعد در پاسخ مارال که از او به سرزنش میپرسد چرا او که زمانی طرفدار تهیدستان
بوده است، آفاق را با بیرحمی تحقیر میکند، چنین میگوید: «اشتباه کردم. بیجا
کردم. خر بودم. خام بودم. نمیفهمیدم. نمیفهمیدم اگه فاصلهی ما و این گداها ورداشته
بشه، اینقدر پررو میشن. میخوان رو گردهی ما سوار شن.»(19)
خشم ساناز و گفتوگوی مارال و ساناز میخواهند
در گوش ما چه بخوانند؟ میخواهند چشم ما را در خدمت چه چیز به کار بگیرند؟ میخواهند
چه بگویند؟ میخواهند بگویند ساناز که زمانی «چپ» بوده است، اینک ضد انسانی است که
تهیدستان را تازیانه میزند.
ویرانیی ساناز را دیدیم؛ شنیدیم. به سکانسهایی
دیگر بنگریم؛ سخنانی دیگر را بشنویم؛ سخنان حامد را در گفتوگویی که در قسمتهایی از
مرگ تدریجی یک رویا میان مارال و حامد جریان دارد: «خوب یه آدمی که بیست
سال تو خارج زندهگی میکنه. اصلاً صلاحیت نداره در مورد رمان تو نظر بده
[...] از سال 57 تا حالا تو اینجا اتفاقات زیادی افتاده. فکرا عوض شدن. آدما عوض
شدن. نسل تغییر کرده. ادبیات امروز ما فورم و محتوای دیگهای داره. نویسندههای امروز
نگاهشون به همه چی فرق کرده. آرمانشون با آرمان دیروزیا متفاوته. آریان این فرقا
رو میدونه [...] اون محفل، اون جایزه. اینا همه بازیه [...] آدمای بیهویتی
که دارن تو رو شبیه او چیزی درمیارن که میخوان.»(20)
از سخنان حامد در گوش مارال، باید در ذهن ما
چه بنشیند؟ حامد میخواهد در ذهن ما چه بنشاند؟ میخواهد در ذهن ما بنشاند که نویسندهگانی
که در خارج از کشور زندهگی میکنند از آنچه که در ایران میگذرد، خبر ندارند؛ به
سرزمین خود پشت کردهاند؛ هویت ندارند.
آنکس که به جمهوریی اسلامی پشت کرده است؛ جز
بیهویتی ویران نیست؛ دیدیم؛ شنیدیم. هنوز اما کافی نیست. باز هم باید ببینیم؛ باز
هم بشنویم. در سکانسی دیگر ساناز خطاب به مارال در مورد ترکان دمیر چنین میگوید: «از
ده سالهگی توی حزب فعالیت کرده [...] تا بیست
سالهگیام همین جا وردست باباش تو حزب کار میکرده. بعد که باباهه میمیره بلند میشه
میره استکهلم [...] همین تشکیلات قاطی پاتیی مهردادم این دوباره راهاندازی کرده.»(21)
بازهم دیدیم؛
باز هم شنیدیم. کودکی ده سالهای را دیدیم که در «حزب کمونیست» کار میکرده است؛ که
توسط پدرش مغزشویی شده بوده است. ترکان دمیر اما خود به شکست خود آگاه است؛ شبی در
یک میخانه به ساناز چنین میگوید: «امشب میخوام به سلامتیی پرولتاریای شکستخورده
بخورم [...] همونی که موقع خوندن سرودِ حزب میخوردن.»(22) ضیافت بیخبری را هم دیدیم؛ شنیدیم. مهلکهی
مبارزه و الکل را دیدیم؛ مضحکهی «سرود پرولتاریا» را شنیدیم.
حالا
باید چه کنیم؟ هیچ! هنوز باید ببینیم؛ هنوز باید بشنویم. در سکانسی، سارا نقیبی،
دختر یک «چپ» قدیمی خطاب به داریوش آریان چنین میگوید: «راه پدر من خیلی وقت بود
به بنبست رسیده بود. خودشام فهمیده بود که دیگه بدون ایمان نمیشه زندهگی کرد [...] قرن بیستویکم
دیگه قرن بیایمانی و بیخدایی نیست.»(23)
قرن
بیستویکم، قرن «بیایمانی و بیخدایی» نیست؛ هم از این رو است که آنان که ایران
را ترک گقتهاند؛ جز «بیغیرتانی» ریشهباخته نبودهاند. آراس بر اثر آشنایی با
حامد و مارال و هستی به یاد آورده است که غیرت دارد؛ هنوز ایرانی است؛ رنگ خارج از
کشور نشده است؛ رنگ روشنفکران فراری نشده است. آراس خطاب به حامد چنین میگوید: «من
مدیون تو و مارال و هستیام [...] از وقتی که شما سه تا اومدین تو زندهگیام یادم
انداختین که هنوز ایرونیم. هنوز بیغیرت نشدم. هنوز آدمم بابا.»(24)
ماجراها، گفتارها، شخصیتهای مرگ تدریجی یک
رویا چنین تبلیغ میکنند: نویسندهگان ایرانی در خارج از کشور خودباخته، بیهویت،
بیخبر اند. کسانی که زمانی «چپ» بودند، اینک ویران، بیاخلاق، سرکوبگر، دروغگو،
زراندوز، بیپرنسیب اند. باورمندان به گفتمان «چپ»، اینک به بطالت اندیشهی خود پی
بردهاند. پناهندهگان سیاسی فریبکارانی بیریشهاند. هر گفتمانی جز «گفتمان
اسلامی» راه به تباهی میبرد. در دوران جمهوریی اسلامی به پای نویسندهگان
ایرانی خار چندانی نرفته است. نویسندهگان ایرانی دو گروه بودهاند: گروهی فریبِ
خودباختهگان، بیهویتها، بیخبران «خارج از کشوری» را خوردهاند؛ گروهی هم از
اصالت قدرتمداران حاکم به شعف آمدهاند.
تمثیلهای روبازی نیز البته در این میان عمل
میکنند.نامِ داریوش آریان یک تمثیل است؛ نام آراس مشرقی نیز. داریوش یکی از
پادشاهان هخامنشی را به یاد ما میآورد؛ آریان نژاد آریایی را. مشرقی نیز موجودی را
نامگذاری میکند که در مقابل «غربزدهگی» مقاومت میکند.
حالا از میان صدای بسیاران دو صدا را بشنویم.
صدای دو نویسنده را بشنویم که میخواهند به ما بگویند، برای ما بخوانند که مرگ
تدریجی یک رویا صدای نویسندهگان به خاکافتاده، به «تیرغیب» گرفتارشده، در
بیمروتیی قدرت به اسارت آمده را حذف میکند. دو صدا را بشنویم که چون به مرگ
تدریجی یک رویا مینگرند یاد روزهایی میافتند که مرادهای حامد یزدان پناه از
دشنام و طناب دار برای آنها کابوس – خشم – بغضِ بیرهایی ساخته بودند.
منصور
کوشان و فرج سرکوهی کمی از خاطرات خود میگویند. نخست منصور کوشان کمی از کتاب حدیث
تشنه و آب، را میخواند. زمان: پاییز 1375 هجریی شمسی؛ مکان: تهران؛ دادستانیی
انقلاب: «ساعت 9 صبح، ما چهار نفر (پوینده، کردوانی، کوشان، گلشیری) به اتفاق
به دادستانییِ انقلاب، در ابتدای خیابان معلم رفتیم و خود را معرفی کردیم. مأموری
پس از تماس با قاضی احمدی هر کدام از ما را به اتاقی برد و پس از ساعتها انتظار
سرانجام ما را، تک تک و جدا جدا، به طبقهی چهارم دادستانییِ انقلاب بردند که روی
آن نوشته شده بود: شعبهی امنیت ملی [...] نخستین پرسش شفاهیی قاضی احمدی این بود
که چرا محمد مختاری نیامده است؟ پاسخ دادم اطلاع ندارم.
[...]
بازجویی
به این گونه بود که قاضی احمدی برگهی مخصوص بازجویی را با پرسشی در اختیارم میگذاشت
و از اتاق بیرون میرفت و مدتی بعد برمیگشت [...] البته چند ساعتی که گذشت، قاضی
احمدی دیگر از اتاقی که در آن بودم، بیرون نرفت. مدام راه میرفت و حرف میزد [...]
به همین
ترتیب، مدت 11 روز ما را در دادستانییِ انقلاب، بازجویی کردند و آقای قاضی احمدی
پس از گذر روزها ناگهان اعلام کرد دادگاه شما تمام شد و همهتان محکوم به مرگ
هستید.
[...] درویشیان
را قاضییِ کمیتهیِ کرج در یک ملاقات کوتاه به مرگ محکوم کرده بود. از این رو که
من یکی از آخرین نفرها بودم، با توجه به این که نشانهای از دادگاه ندیده بودم،
گفتم: اما هنوز که دادگاهی تشکیل نشده است، آقای احمدی!
قاضی
احمدی با لبخندی اعلام کرد که: پس من این مدت با شما چه میکردم؟ بروید خوشحال
باشید که نوبت دهها قاچاقچییِ بیچاره را به عقب انداختم و به پروندهی شما رسیدگی
کردم.
[...] تنها
تفاوتی که بین شما و این قاچاقچیان بیچاره هست، این است که ما آنها را همین جا
اعدام میکنیم، اما شما را میگذاریم که در خانه یا خیابان به هر وسیلهای که لازم
شد از بین ببرند [...]
[...]
بعد از
ده یازده روز، حالا ما محکومان آزادی بودیم که هر روز سایهی مرگ را بالای سرمان
میدیدیم. بهخصوص وقتی دریافتیم که داریوش فروهر و همسر و همراهش، پروانه
اسکندری، آن چنان وحشیانه با کارد کشته شدهاند. با همان شیوهای که ابراهیم زالزاده
را کشته بودند و شنیده بودیم شاپور بختیار و فریدون فرخزاد را در خارج از کشور با
همین شیوه از پای درآوردهاند.
[...]
[...]
روز 18 آذر اطلاع یافتم لیستی از کسانی که باید کشته شوند، منتشر شده است که نام
خود و دوستانم چنان که میدانستیم در آن آمده است. همان شب خبر یافتم که جسد محمد مختاری پیدا شده است و محمد جعفر پوینده را ربودهاند.
در مورد او عاملان نظام جمهوری اسلامی، به دستور آمران، بیش از این که فرصتی برای
نجاتش بشود، عمل کردند.»(25)
حالا فرج سرکوهی کمی از کتاب یاس و داس،
را میخواند. زمان: آبانماه 1375 هجریی شمسی؛ مکان: تهران؛ یکی از زندانهای
وزارت اطلاعات: «مرا دستگیر کردند با بار و بنه. مدتی مرا در طبقهی دومِ
فرودگاهِ مهرآباد در اتاقی که در اختیارِ آنان بود نگه داشتند [...] مرا با چشمهای
بسته به یکی از زندانهای مخفی وزارتِ اطلاعات بردند. شکنجه و زجر و درد آغاز شد.
روز سوم بود یا چهارم که آقای هاشمی به من گفت که اعلام کردهایم که تو در آلمان
هستی. تو را خواهیم کشت [...]
به تجربه میدانستم و آنها نیز میگفتند
که در کشتنِ روشنفکرانِ ناراضی ردی از خود به جای میگذارند تا دیگران بدانند که
کار آنها بوده است و بترسند [...] هر قتلی – چنان که بارها میگفتند - پیامی هم
بود برای دیگران [...]
دانستم که کار تمام است. 48 روز
زنده به گوری را با چشمِ انتظاری مرگ، با درد و شکنجههای آقای هاشمی و حاج
اصغرآقا و دیگرانی که از آنها تنها کابلهایاشان را به یاد دارم و مشتها و
لگدهایاشان و زجرآورتر از همه با زخمِ دردناکِ مصاحبههای اجباری گذراندم [...]
در آن 48 روز زنده به گوری 2 بار
اعدامِ نمایشی شدم. هزار بار مردم. شکنجههایی فراتر از خیالِ سیاه شیطان تجربه
کردم.»(26)
به صفحهی
تلویزیون باز گردیم. سریال زیر هشت را ببینیم.
7
زیر هشت، ساختهی سیروس مقدم، از یک دُزدی آغاز میشود؛ در
بیستوهفت قسمت. اواخر دههی 1380 هجریی شمسی است. حاجی کارخانه دو فرزند دارد؛
یک دختر، منیژه؛ یک ناپسری، منصور. منیژه فرزند او با زنی است که از دست رفته است؛
منصور پسر زنی که اینک با او زندهگی میکند. منیژه که با یک مرد خلافکار، عطا، رابطهای
«عاشقانه» دارد، او را وادار میکند برای دُزدی به مغازهی جواهرفروشیی پدرش برود.
عطا چنین میکند. از مغازهی جواهر فروشیی حاجی اما هشت برلیان نیز دزدیده شده است.
عطا سوگند میخورد که برلیانها را ندزدیده است. عطا راست میگوید. برلیانها را منصور
دزدیده است. عطا دستگیر میشود؛ به زندان میرود. منیژه ماجرای رابطهی خود و عطا
و نقشهی دزدی را برای پدرش تعریف میکند. به او میگوید که هیچ وقت عطا را دوست نداشته
است؛ تنها به خاطر انتقام از پدر با او رابطه داشته است. پدر از او قول میگیرد این
ماجرا را برای کس دیگری تعریف نکند.
عطا نیز در
زندان ماجراها دارد. در آنجا با مردی «دوستداشتنی» روبهرو میشود؛ آقاعیوضی که نام
کوچکاش را که علی است به کسی نمیگوید؛ چه به خاطر جرمی که مرتکب شده است احساس میکند
نام کوچک خود را لکهدار کرده است. عیوضی یک «تومور» بدخیم در سرش دارد. یک دختر و
یک پسر هم دارد؛ لیلا و عباس. لیلا پسر یک شهید جنگ ایران و عراق را دوست داشته است،
اما پسر او را ترک کرده است. عباس به شدت از پدر گله دارد که نسبت به خانوادهاش غیرمسئولانه
عمل کرده است. در زندان مرد دیگری نیز در زندهگیی عطا نقشی ویژه پیدا میکند؛ یونس
زندانبانی دلسوز که یکی از پاهایش را در جنگ ایران و عراق از دست داده است. اتفاق
دیگری نیز برای عطا در زندان رخ میدهد؛ هنگام ساختن کتابخانه دستاش زیر اره میرود
و سه انگشت دست چپاش قطع میشود.
پس از چندی
آقا عیوضی از زندان آزاد میشود. منصور هم
از عطا شکایت میکند که هشت برلیان نیز از مغازهی «حاجی» دزدیده است. در این فاصله
مسلمانی مؤمن، عادل، به خواستگاریی منیژه میآید و با او ازدواج میکند. عطا هم پس
از مرگ مادر به مرخصی میآید. در پارکی با منیژه ملاقات میکند تا به او بگوید که
خود را قربانیی او و خانوادهاش میداند. منیژه به وحشت میافتد، از پلههای پارک
سقوط میکند، نوزادش، نرگس، میمیرد. آنگاه همهی ماجرای خود با عطا را برای عادل
میگوید. عادل او را ترک میکند. منصور نیز برای انتقام پسر خواهر عطا، ملیحه، را میدزدد.
آنگاه در یک کشمکش با چوب بر سر داوود، شاگرد
جواهرفروشیی «حاجی»، میزند؛ قتل را به گردن
عباس میاندازد.
سرانجام عیوضی
میمیرد. خلافکار باسابقهای که همبند عطا بوده است، از عطا میخواهد پانصد هزار
دلار پول دزدیای را که در اتاق پرویز، مسئول یک خوابگاه عمومی، دفن است، برای او
بیاورد و دستمزدی «کلان» بگیرد. عطا چنین میکند. پس از طی ماجراهایی اما از لیلا
قول ازدواج میگیرد. همهی پول دزدی را از خلافکار با سابقه میگیرد، به آقا یونس
میدهد، به زندان بازمیگردد. عادل نیز به سوی منیژه بازمیگردد.
پیش از
آن که گفتوگوهایی از سریال زیر هشت را بشنویم، شاید بد نباشد که
به یک ماجرای تمثیلی توجه کنیم: دست چپ عطا در زندان، هنگام ساختن کتابخانه، زیر
اره میرود و سه انگشتاش قطع میشود. این اتفاق چرا رخ میدهد؟ پاسخ شاید این
است: انگشتان عطا قطع میشوند، چرا که چوب خدا صدا ندارد. یعنی چه؟ یعنی اینکه
مطابق شریعت اسلام مجازات دزدی قطع انگشتان دست است. پس حتا اگر جمهوریی اسلامی
«به دلایلی» این حکم را اجرا نکند، خدای «گفتمان اسلامی» خود این حکم را اجرا
خواهد کرد. بگذریم.
در
سکانسی از زیر هشت عیوضی، در آخرین روزهای عمر بر تخت بیمارستان، آدرسی به
عطا میدهد و مأموریتی: «آدرس شرکت وحید نامیه [...] خواستگار لیلا بوده. پدرش تو
جنگ کشته شده. بچه جنوبه [...] بهش بگو خوش به حالات که بابات اون بوده. بد به
حال لیلا که باباش منام. بهش بگو دختر این بابای بد دسته گُلیه تو خوبی. بگو دل این
دسته گُل پیش شما است.»(27)
سخن عیوضی
تنها به گوش عطا نمیرسد. عیوضی به گوش ما هم میخواند؛ به «در میگوید دیوار
بشنود»: آنها که در جبههی جنگ ایران کشته شدند، نمونههای آرمانی اند؛ آنها که
به خاطر «گفتمان اسلامی» به خاک افتادهاند، نمونههای آرمانی اند. تنها اما ستیز
در راه «گفتمان اسلامی» نیست که نمونههای آرمانی میآفریند؛ که «گفتمان اسلامی»
رمز پذیرش از سوی محبوب هم هست؛ حتا اگر خود را در نام و نسب و ظاهرِ خواستگار
پنهان کرده باشد. در سکانسی عادل به هنگام خواستگاری از منیژه چنین میگوید: «اسمام
عادله. عادل نایب. سرافرازیام اسم و رسم پدرمه؛ پهلوون نایب. اسم پدرم سر در خونهمون
خورده و اعتبار این اسم وول میزنه تو تمام زندهگیمون [...] وقتی فصل، فصل ژاپن رفتن
بود و مرده سوزوندن، منم رفتم. اون جا دلتنگی و غربت فشار به سر و قلبام آورد و
یه دورهای پریشون احوال شدم و برگشتم ایران. وقتی برگشتم مادرم [...] گفت: برکت چه
زیاد چه کم برکت وطن یه چیز دیگهاس. منم موندم تو وطن و حالام خوب شد.»(28)
در سخن عادل
به هنگام خواستگاری البته ما چیز دیگری هم میشنویم. آنها که وطن را ترک کردهاند،
حالشان چندان خوش نیست. چرا که آغوش بیگانه را پذیرفتهاند. سخن عادل پیش از آن که
ارج وطن را فریاد کند، کسانی را هدف میگیرد که ایران را ترک گفتهاند. سخن عادل،
پسر پهلوان نایب خداترس، میخواهد مفهوم «گفتمان اسلامی» و ایران را یکی کند.
«گفتمان اسلامی» اما خود در حکومتی متبلور است که از «عدالت» پر است. در سکانسی در
زندان، عیوضی خطاب به عطا چنین میگوید: «مگه نمیگی از طلا فروشیی یارو تو چیزی
بیرون نبردی [...] مملکت قانون داره. قاضی داره. قاضی شعور داره. عدالت داره.»(29)
عیوضی تا
عطا را نصیحت کند انگار همهی احکامی را تأیید میکند که قاضیان «پُرعدالت و شعور»
جمهوریی اسلامی صادر کردهاند؛ انگار بر گناه همهی «متهمانی» تأکید میکند که
از دادگاههای جمهوریی اسلامی رنجها و مرگها نصیب بردهاند.
ماجراها،
گفتارها، شخصیتها، تمثیلهای سریال زیر هشت چنین تبلیغ میکنند: احکام
قصاص اسلامی، از جمله قطع دست دزد، عین عدالت خدایی اند. تبعیدیانی که در خارج از
کشور زندهگی میکنند، راهی به رستگاری ندارند. احکامی که قوهی قضاییهی جمهوریی
اسلامی صادر میکند، برخاسته از حقانیتی بیخدشه است. نیکی تنها در چهارچوب «گفتمان
اسلامی» قابل پذیرش است.
حالا باز هم صدای دیگری را بشنویم؛ صدایی را بشنویم
که از «عدالت و شعور» قوهی قضاییهی جمهوریی اسلامی سخن میگوید؛ از «عدالت»
روحالله خمینی، مبلغ «گفتمان اسلامی»، سخن میگوید.
یرواند
آبراهامیان صفحههایی از کتاب اعتراف شکنجهشدگان
را میخواند. زمان: تابستان 1367 هجریی شمسی؛ مکان: همه جای ایران: «در نخستین ساعات روز جمعه 28 تیرماه 67، رژیم اسلامی، بدون هیچ هشداری،
ناگهان ارتباط زندانهای اصلی را با دنیای خارج قطع کرد [...]
درست پیش
از اعدامها که از زمان دقیق آن ناآگاه هستیم، خمینی در نهان فرمانی بینظیر در
نوع خود که برخی آن را نوعی فتوا میدانند، برای تشکیل یک هیأت ویژه با دستور
اعدام مجاهدین به عنوان محارب و چپگرایان به نام مُرتَد صادر میکند. هیأت تهران،
که از شانزده نفر تشکیل میشد، شامل نمایندگانی از سوی شخص امام، رئیس جمهوری،
دادستانی کل، دادگاه انقلاب، وزارتخانههای دادگستری، اطلاعات و مدیریت زندان اوین
و گوهردشت بودند [...] تشکلی مشابه در شهرستانها هم ایجاد شده بود.
هیأت
تهران کار خود را با مجاهدین و توابین آنان آغار نمود [...] از آنها در باره
وابستگی سازمانی سئوال میشد. اگر پاسخدهنده از واژه مجاهد در توصیف تعلقات گروهی
خود استفاده میکرد، پرسش و پاسخ همانجا متوقف میشد. اگر واژه منافق را به کار میبرد،
هیأت پرسشهای خود را با سئوالاتی نظیر آیا شما حاضر به معرفی یاران سابق خود
هستید؟ آیا حاضر به معرفی آنان در برابر دوربین هستید؟ آیا حاضرید با ما در تعقیب و
دستگیری آنها کمک کنید؟ آیا حاضرید هواداران مخفی را به ما معرفی کنید؟ آیا توابین
تاکتیکی را به ما معرفی میکنید؟ آیا حاضرید به خط مقدم جبههها رفته و از روی
میادین مین دشمن عبور کنید؟ ادامه میداد.
[...] پرسشها،
به روشنی، برای به چالش خواندن شرافت، احترام و عزت نفس زندانیان طراحی شده بودند
[...]
مجاهدینی
که پاسخ رضایتبخش نمیدادند فوری برای نوشتن وصیتنامه خود روانه اتاق ویژه میشدند. از آنان همچنین لوازم
شخصیشان، مانند انگشتر، ساعت یا عکسهای خصوصی گرفته میشد. سپس آنها را، با چشم
بسته، به چوبه دار میسپاردند [...] با گذشت چند روز اول، جلادان خسته از کار زیاد
درخواست میدان تیر برای تیربارن محکومان را دادند. با درخواست مذکور بر مبنای
مُنطبق نبودن آن با دستورات شرعی اسلام برای از میان بُردن کفار و مرتدین، مخالفت
شد [...]
پس از 5
شهریور هیأت توجه خود را به چپگرایان معطوف کرد [...] از آنها پرسیده میشد: آیا
مسلمان هستید؟، آیا به خدا معتقدید؟، آیا قرآن مجید کتاب آسمانی و کلام خداوند
است؟، آیا به بهشت و دوزخ باور دارید؟، آیا حضرت محمد را به عنوان رسولالله قبول
دارید؟، آیا حاضرید علنی ماتریالیسم تاریخی را نفی کنید؟، آیا حاضر به نفی اعتقاد
گذشتهتان در مقابل دوربین هستید؟، آیا در ماه مبارک رمضان روزه میگیرید؟، آیا
نماز میخوانید و یا قرآن مجید را مطالعه میکنید؟، ترجیح میدهید همسلولی شما
مسلمان باشد یا غیر مسلمان؟، آیا حاضرید در برابر پذیرش خداوند، رسول او، قرآن
مجید و قیامت زیر شهادتنامهای را امضا کنید [...]
[...] در
زندان گوهردشت، یکی از زندانیان چپ که سمینارهای آموزشی را دیده بود، بیدرنگ متوجه
اهمیت دینی پرسشها میشود. او سراسر شب را صرف فرستادن پیامهایی به سایر
زندانیان با رَمزهای مُورس از پس دیوار میکند و نسبت به مخاطرات پیش روی آنان
هشدار میدهد [...] او هشدار داد که چنانچه افراد توسط پدرانی نمازخوان و قرآنخوان
و مسلمان بزرگ نشده باشند، از نظر قانونی کسی نمیتواند آنان را مُرتَد به شمار
آورد [...] به اِستِناد حوزه علمیه، مُرتَد بر دو قِسم است مُرتَد فِطری و مَرتُد
مِلی. دومی مجازاتش مرگ و اولی مستحق فرصت دیگری است.
زندانیان
بند چپیها تمام شب را، به تبادل نظر بر سر مواضعی که باید در قبال پرسشها اتخاذ
کنند گذراندند. برخی مصمم بودند تا بمیرند [...] ولی دیگران تصمیم میگیرند پاسخهای
تاکتیکی بدهند.»(30)
به صفحهی
تلویزیون باز گردیم. سریال خونبها را ببینیم.
8
خونبها، ساختهی جواد مزدآبادی، در در نیمهی دوم دههی 1380 هجریی شمسی میگذرد؛
در چهارده قسمت. رسول صادقی، بوکسوری که در یکی از محلات پایین شهر تهران زندهگی
میکند، از مسابقات جهانی بازگشته است. رهآورد او از این مسابقات مدال نقره است؛ چرا
که در مسابقهی فینال در مقابل بوکسور اسراییلی حاضر نشده است. در خانه اما مصیبتی
چشم به راه او است: برادرش، رحیم، که هم دانشجوی داروسازی بوده هم در یک پیتزافروشی
کار میکرده است، به قتل رسیده است.
رسول
تنها نیست. زن عقدیاش، فائزه، مدتها است نام او را بر خود دارد. برادر زناش، طاها،
که زمانی معتاد بوده است، تنها سری از او جدا دارد. پدر رسول سالها پیش از این دست
رفته است، مادرش اما ستون خانه است. خواهری هم دارد؛ مریم که شوهرش، سعید، بیکار است
و بی مسئولیت. مربیای هم دارد که مراد و الگوی او است؛ آقا فروتن.
رسول اما
تنها به یک چیز میاندیشد؛ کشف راز قتل رحیم.
مأمور رسیدگی به قتل رحیم سرگرد اعتماد است؛ پلیسی وظیفهشناس و هوشیار. سرگرد اعتماد
از رسول میخواهد که به فرشته صبوری، مدیر پیتزافروشیای که رحیم در آن کار میکرده
است، نزدیک شود؛ شاید سرنخی پیدا کند. فرشته عضو یک باند قاچاق است. رئیس این باند
شاهرخ نام دارد. پدر شاهرخ شکنجهگر معروف ساواک بوده است؛ صنعت نصیری.
پدر فرشته
اهل روسیه بوده است، پس از انقلاب سوسیالیستی به ایران گریخته است، به خاطر فقر خود
را کشته است. حالا رسول به فرشته نزدیک شده است. و این فائزه، طاها و دیگران را به
او مشکوک کرده است؛ به او زخم زبانها میزنند. سرگرد اعتماد اما از او میخواهد که
به این بازی ادامه دهد.
سرانجام رسول
درمییابد که رحیم توسط باند شاهرخ کشته شده است. فروتن که در «دورانِ انقلاب» در قتل
پدر شاهرخ نقش داشته است، توسط او کشته میشود. شاهرخ دستگیر میشود. رسول از
ماجرا سربلند بیرون میآید.
همهی ماجراها
در ماه محرم میگذرد.
ماجراهای
خونبها را دیدیم؛ تقدیر شخصیتها را دیدیم؛ کمی هم گفتوگوها را بشنویم.
گفتوگوهای
خونبها چه میگویند؟ شخصیتهای خونبها چرا بر صفحه آمدهاند؟
آمدهاند همان رابگویند. آمدهاند بگویند «گفتمان اسلامی» تنها گفتمانی است که
باید شنیده شود؛ که باید رابطهی زنان و مردان، پدران و فرزندان، نیکان و بدان در
چهارچوب آن تعریف شود؛ که باید به ارزشی ازلی تبدیل شود که سر تا پای جمهوریی اسلامی
را پوشانده است.
پدر فائزه در سکانسی خطاب به رسول چنین میگوید:
«دختر عقد کرده امانته؛ واسهی امانت هم حرف و سخن درمیارن.»(31)
هم او
است که در سکانسی دیگر خطاب به همسرش نظر خود را به صراحت بیشتری بیان میکند: «زن
چه میدونه آبرو چیه.»(32)
از دو
سخن پدر فائزه ولایت مرد بر زن را میشنویم؛
پدر فائزه میخواهد صدای «گفتمان اسلامی» را در ذهن ما بنشاند. از تکرار «گفتمان
اسلامی» خسته نمیشود. شب و روز یک چیز را میگوید. سحرگاهی خطاب به فائزه باز هم
همان را میگوید: «اذون صبحه. بهت یاد دادم این موقع صبح مهر دستات باشه نه گوشیی
تلفن.»(33)
پدر
فائزه اما تنها نیست؛ از همنواییی همهی شخصیتهای «مثبت» خونبها
برخوردار است؛ از همنواییی رسول نیز. رسول در سکانسی به خواهرش «حکمت» میآموزد:
«نون این خونه رو، هر خونهای رو باید مرد بیاره.»(34)
در سخن
رسول نیز همان را میشنویم؛ تلاش برای تسلط بر زنان زیر پوشش حمایت اقتصادی از
آنان؛ تحقیر مردان از طریق تشبیه نقش آنان به نقش زنان در مناسبات اقتصادی –
اجتماعی. و همهی اینها زیر پرچم «ماه محرم» که خاستگاه و مسیر و هدف همهی زنان
و مردان خونبها است؛ نامی که آن قدر باید تکرار شود تا هیچ تردیدی در
حقانیت رژیمی که به نام «عاشورا» حکومت میکند، باقی نماند. در سکانسی رسول خطاب
به طاها چنین میگوید: «واسه امام حسین کار میکنی، اونوقت سرک تو زندهگیی دیگرون
میکشی.»(35) در سکانسی طاها خطاب به فروتن
چنین: «ببین به کجا رسیده که از هیئت امام حسینام میگذره.»(36) در سکانسی
بابا الفت، دوست قدیمیی پدر رسول، خطاب به رسول چنین: «اونی که میزنه برنده نیست.
چند هزار نفر امام حسینو زدن [...] اون چند هزار نفر برنده شدن یا هفتادودو نفر؟»(37)
ماجراها،
گفتارها، شخصیتهای خونبها چنین تبلیغ میکنند؛ میخواهند در گوش مخاطب
این صدا را بنشاند؛ در چشم مخاطب این تصویر را تعبیه کنند: «گفتمان اسلامی» گفتمان
برتر، جمهوریی اسلامی حکومت برتر، مرد جنس برتر است. پلیس وظیفهشناس، قهرمانی که
امید یک محل است، مربیای که همهی عمر در هیئت میچرخد، پدری که غم آبروی دختر
دارد، همه همین را میگویند. گفتمانهای دیگر؟ یا ساواکی اند یا حذف شده اند.
حالا دو
متن دیگر را بخوانیم؛ دو صدای دیگر را بشنویم؛ صدای مردان و زنان بسیار را از دو
گلوی دیگر بشنویم؛ صدای زنان و مردانی را که به سریال خونبها به چشم پر از
خون – خشم مینگرند که خود خونبهای «حکومت برتر» بودهاند.
منیره
برادران و ایرج مصداقی از زندانهای جمهوریی اسلامی میگویند. نخست منیره برادران
تکهای از کتاب حقیقت ساده، را میخواند. زمان: پاییز 1362 هجریی شمسی؛
مکان: تهران؛ زندان قزلحصار: «یک روز صبح حاجی بعد از اینکه چند نفری از جمله
مرا زیر شلاق گرفت، بما حالی کرد که وضع بهمین ترتیب خواهد بود تا ما آدم شویم.
ضمناً صحبت از تخت میکرد. میگفت که تختی برای تک تک تان خواهیم آورد و با لحنی
شیطانی ادامه داد: هر کس روی تخت خود راحت و آرام خواهد بود.
چند ساعت
پس از رفتن او چند پاسدار آمدند ما را با کتک از جا بلند کرده در گوشهای به صف
کردند. صدای کوبیدن میخ به تخته را شنیدیم. آنها تک تک ما را جدا کرده و با لگدی
درون تختهها میانداختند. چند ساعتی این کار ادامه داشت. من نیز وقتی با چند لگد
و مشت به گوشهای پرتاب شدم خود را درون جعبهای یافتم [...] درون جعبهای قرار
گرفتم که دو طرفم را دیواری تختهای گرفته بود. وقتی رو به دیوار چهار زانو نشستم،
پاهایم از دو طرف با تختهها تماس پیدا میکرد. عملاً هیچ امکان تکان خوردن نبود
[...]
[...]
روزها میگذشت،
اما چه کند و چه سخت. از ساعت 6 صبح تا 10 شب بیحرکت در سکوتی مرگبار.»(38) حالا ایرج مصداقی تکهای از
کتاب نه زیستن، نه مرگ، را میخواند. زمان: زمستان 1360 هجریی
شمسی؛ مکان: تهران؛ زندان اوین: «با رفتن به طبقهی دوم و نشستن نزدیک شعبهی
هفت، نسبت به حقیقت شکنجه، قساوت و بیرحمی در جمهوری اسلامی درک عمیقتری پیدا
کردم. مجموعهای از شکنجهشدگان را میتوانستی در آنجا از نزدیک مشاهده کنی. گوشهای
از راهرو را زندانی نگونبختی اشغال کرده بود که چرک تمام بدنش را فرا گرفته بود.
از بوی تعفن کسی نمیتوانست نزدیکش شود. تمام بدنش در پلاستیک قرار داشت. جز پوست
و استخوان چیزی از او باقی نمانده بود. کنترل ادرار و مدفوعش را از دست داده بود.
از همه مصیبتبارتر این بود که تعادل روانی هم نداشت.»(39)
به صفحهی
تلویزیون باز گردیم. سریال سیامین روز را ببینیم.
9
سیامین روز، ساختهی جواد افشار، در اواخر دههی 1380 هجریی شمسی میگذرد؛ در بیستوهفت
قسمت. سیاوش در یک زدوخوردِ ناخواسته دوست قدیمیی خود، منصور، را کشته است. حالا روز
قصاص است؛ صبح اعدام. پدر مقتول،حاج قاسم کیانی؛ همسر مقتول، مریم؛ برادر مقتول، ناصر،
همه خواهان قصاص سیاوش هستند. بیش از همه اما وکیل خانوادهی مقتول، جمشید نوری، بر
قصاص سیاوش اصرار دارد.
سیاوش به سوی
چوبهی دار میآید. از چهارپایه بالا میرود. طناب را بر گردناش میاندازند. همهی
خانوادهی منصور حاضر اند. وکیل سیاوش، همایون پاشایی، نیز هست. اما معجزهای رخ میدهد.
طناب پاره میشود. سیاوش زنده میماند. به بیمارستان منتقل میشود.
روزهایی بعد،
حاج قاسم به حرمت این «معجزهی الهی» سیاوش را میبخشد. ناصر اما مفهوم این «بخشش»
را درنمییابد. با خشم تمام خواهان قصاص سیاوش است. سیاوش نامزدی هم داشته است؛ پری
که او نیز مدتها در یک «مرکز بازسازی» زندانی بوده است. آنها مستأجران یک خانه بودهاند.
سیاوش اما رابطهی خود را با او به هم زده است؛ چرا که نمیخواسته است، او پاسوز یک
اعدامی شود.
سیاوش آزاد
میشود. انگار اما هرگز تنها نیست. وجدان او در در لباس مردی به نام پارسان وقت و بیوقت
بر او ظاهر میشود و به او گوشزد میکند که برای جبران گناهان خود تنها سی روز فرصت
دارد.
در این میان
رویا، دخترعموی سیاوش، از یکی از کشورهای غربی به ایران بازگشته است. چندی نمیگذرد
که به اصرار رویا و پدرش، محمود کیانی، او و سیاوش نامزد میشوند. رویا و پدرش، هر
دو، اما از این وصلت اهدافی دارند. محمود کیانی برای فرار از دست طلبکارها خانهی
گرانقیمت خود را به نام سیاوش کرده است و دنبال تصاحب دوبارهی خانه است. رویا نیز
همین سودا را در سر دارد. در این راه همایون
پاشایی به هر دو کمک میکند.
در این بحبوحه
راز دیگری فاش میشود: مادر پری، هما، زن عقدیی محمود کیانی بوده است؛ پری دختر عموی
سیاوش است. شبی پری به اتفاق یکی از همبنداناش، لادن، برای دزدی به خانهی محمود
کیانی میآید. هنگام فرار اما در استخر خالیی خانه سقوط میکند و بیهوش میشود. همایون
پاشایی او را در خانهای متروک زندانی میکند.
ماجراهای
دیگری هم در راه است. حاج قاسم میمیرد. ناصر که به شکایت سیاوش در زندان است، برای
دفن پدر به مرخصی میآید، اما فرار میکند تا از سیاوش انتقام بگیرد. سیاوش درست در
لحظهی عقد نقشهی محمود کیانی و رویا را در مییابد؛ جمشید نوری که این بار به شدت
دنبال احقاق حق سیاوش است همهی ماجرا را بر او فاش میکند. سیاوش مراسم عقد را به
هم میزند. محمود کیانی را از خانه بیرون میکند. رویا را هم ترک میکند. رویا و لادن
هم پری را از زندان همایون پاشایی نجات میدهند.
درست سی روز
پس از آنکه طناب دار سیاوش پاره شده است، او کشته میشود. سیاوش بر مزار منصور آمده
است؛ ناصر سر میرسد. ناصر و سیاوش درگیر میشوند. همایون پاشایی شلیک میکند. سیاوش تیر میخورد؛
میمیرد.
سیامین روز میخواهد در خانهی مخاطب چه بپاشد؟ چه بنالد؟ چه بگوید؟ کدام تصویر را بر
دیوار نصب کند؟ از خلاصهی قصه پیدا است. میخواهد تخم ترس و مرگ بپاشد. میخواهد
لزومِ مجازات اعدام را بنالد. میخواهد تصویر چوبهی دار را بر خانه نصب کند. در
سخنان جمشید نوری، وکیل مدافع «پاکدامن» این بذر و ناله و تصویر پیدا است. او خطاب
به سیاوش چنین میگوید؛ در دو نوبت؛ در صبحِ اعدام و در بیمارستان: «با اعدام شدن،
هیچ کدوم از اونایی که پرونده رو باختن صبح بهتری رو شروع نکردن. ولی مطمئنام که
جامعه صبح بهتری رو شروع کرده [...] فکر نکنی من برنده شدمها، نه این قانون خدا بود
که برنده شد. قانونی که حافظ وجدان جامعه است [...] تو این سالها از امتداد عذاب خیلیا
جلوگیری کردم. همهشون قصاص شدن به تاوان یک جنایت.»(40)
وکیل پاکدامن
اما تنها نیست. همصدایی خشمگین دارد که حاضر است به دست خود سیاوش را قصاص کند.
ناصر مشروعیت قصاص را به حاج قاسم یادآوری میکند؛ او را از بخشش بر حذر میدارد: «حاجی
ما باید تقاص خون منصور بیگناهو بگیریم. قرآن میگه قصاص. انسانیت، وجدان، مردم، همه
میگن این حقمونه.»(41)
حضور
جمشید نوری در کنار ناصر و دیگر قصاصجویان البته، چیز دیگری را هم تصویر – تأکید
میکند: جمشید نوری در تقابل با همایون پاشایی به میدان میآید. همایون پاشایی که
پروانهی وکالتاش نیز از طرف قوهی
قضاییه لغو میشود، پولپرست، بیپرنسیب، حیلهگر، بیرحم و مخالف حکم
اعدام منصور است. جواب معادله روشن است. وکلای مدافع پاکدامن، طرفدار حکم اعدام
اند، به عدالت قوهی قضاییهی جمهوریی اسلامی باور دارند؛ به «گفتمان اسلامی» سر
سپردهاند. تنها وکلای مدافع پلید در مقابل «حکم خدا» میایستند؛ در مقابل مجازات
اعدام میایستند؛ پروانهی وکالتشان لغو میشود.
طناب
دار سیاوش اما چرا پاره میشود؟ طناب پاره میشود چرا که فرصت جبران به سیاوش داده
شده است؛ فرصت جبران گناهانی که بر دل و شانه دارد؛ که مرگ پایان فرصتی است که
تنها به قصد آزمایش در اختیار انسان گذاشته شده است؛ که مرگ حقیقت است؛ زندهگی
مجاز؛ گناه سرشت انسان؛ مجازات در کمین. وجدان سیاوش در سکانسهای بسیار در کنار
سیاوش حاضر میشود تا در گوش مخاطب همینها را بخواند؛ در چشم مخاطب همینها را
بگوید: «تو هم قصاص شدی. انگار که تازه به دنیا اومدی. این فرصتو داری که یه آدم
دیگه باشی [...] اگه قَدَر باشی وجود شیطانام رحمته [...] تا حریفی نباشه مسابقهای
نیس. تا مسابقهای نباشه قهرمانی نیس [...] آدما برای این نماز میخونن که بدونن بندهی
اونان [...] که اگه نخونن خودشونو از رضایت اون محروم میکنن.»(42)
ماجراها، گفتارها، شخصیتهای سیامین روز
چنین تبلیغ میکنند؛ میخواهند چشم و گوش مخاطب را چنین «کار بگیرند»: میخواهند
حکم قصاص، مجازات اعدام، را در گوش و چشم مخاطب حقانیت ببخشند؛ «وکلای مدافع
دگراندیش» را لباس شر مطلق بپوشانند؛ قوهی قضاییهی جمهوریی اسلامی را منادیی
عدالت بخوانند؛ انسان را از ترس و گناه پر کنند. گفتمانهای دیگر را حذف کنند.
حالا متنی
دیگری را بخوانیم؛ صدایی را بشنویم که از عدالت قوهی قضاییهی جمهوریی اسلامی،
از گناه و ترس، از «جرم»، از چوبههای دار، حذف گفتمانهای دیگر، روایتها دارد؛ از
طنابهای داری که قطع نشدند، روایتها دارد.
پروانه علیزاده گوشهای از کتاب خوب نگاه
کنید راستکی است، را میخواند. زمان: شهریورماه 1360 هجریی شمسی؛ مکان:
تهران؛ زندان اوین: «هوا آفتابی بود اما دل من شور میزد و دلشورهام را
سروصداهایی که هر لحظه بیشتر میشد تشدید میکرد. پیشتر که رفتیم صداها تبدیل به
شعارها و فریادهای واضحی شد که آن روزها آشنا بود [...] مسافت نسبتاً زیادی را در
میان این فریادها و شعارهای فزاینده طی کردیم تا بالاخره به محوطهای رسیدیم پر از
دختر و پسر چشمبند زدة ایستاده یا نشسته که دورتا دورشان را پاسدارهای مراقب
گرفته بودند [...]
اکنون دیگر تنها صدای فریاد و شعار
نبود، صدای ضجه و گریههایی [...] صداهای اولی را تحتالشعاع قرار میداد. در این
موقع بود که گفتند چشمبندهایتان را پایین بکشید و فقط به روبروی خود نگاه کنید.
صحنهای فجیع ناگهان در برابر چشم دهها زندانی پدیدار شد. یک لحظه بهت و سپس جیغ
و نعره و ضجه [...] پیکر جوانی در انتهای طنابی که از درخت بلندی آویخته بود تاب
میخورد. دستهای جوان تا آرنج باندپیچی شده بود و پاهایش تا زانو از ضربات
وحشیانة کابل دریده بود [..]
در کنار جسد، مردی در لباس پاسدارها
بالای میزی رفته و چوبی به دست گرفته بود [...] چنان که گویی لاشة گوسفندی را برای
فروش عرضه میکند، با چوب خود جسد را میچرخاند و با صدای خشک و بیتفاوت تکرار میکرد:
خوب نگاه کنید، راستکی است.»(43)
به صفحهی تلویزیون باز گردیم. سریال سالهای
مشروطه را ببینیم.
10
سالهای مشروطه، ساختهی محمد ورزی، از روزگار سلطنت ناصرالدینشاه قاجار آغاز میشود؛ در
بیستویک قسمت. محمد شاه مرده است. ناصرالدین شاه به همراه امیرکبیر از تبریز به تهران
میآید. بر تخت سلطنت مینشیند؛ امیرکبیر را به صدارت برمیگزیند. در رکاب ناصرالدین
شاه، امینه که در مطبخ او در تبریز کار میکرده است، نیز هست. اصلان هم که عاشق دلخستهی
امینه است با اسب خود را به تهران میرساند.
مهدعلیا،
مادرناصرالدین شاه، هم عاشق امیرکبیر است هم از او احساس خطر میکند. در این دوران
میرزا آقاخان نوری که به تابعیت دولت انگلستان درآمده است، در کاشان تبعید است. محمدعلی
باب هم که بعضی از «نژادپرستان یهودی» نیز به او پیوستهاند، در برابر حکومت شورش کرده
است. امیرکبیر دستور سرکوب بابیان را میدهد. مأموران انگلستان اما به میرزا آقاخان
نوری اعتراض میکنند که چرا بابیان سرکوب شدهاند.
چندی بعد
عزتالدوله، تنها خواهر ناصرالدینشاه، به عقد امیرکبیر درمیآید. حسینقلیخان بها
نیز جانشین محمدعلی باب شده است. امیرکبیر سد راه او است. میرزا آقاخان نوری اصلان
را تحریک میکند که به امیرکبیر سوء قصد کند. اصلان اما در آخرین لحظه تیرش به خطا
میرود. هر چند که امیرکبیر در مقابل دسیسهها چندان نمیپاید. ناصرالدین شاه به تحریک
سفیر مختار انگلیس، مهدعلیا، میرزا آقاخان نوری، فرمان قتل امیرکبیر را صادر میکند.
جلادی در حمام فین کاشان «امیر» را رگ میزند. اصلان هم عشقِ امینه را از دست میدهد؛
در قالب مردی مقطوعالنسل اعتمادالحرم میشود.
به سالها
بعد میرسیم. ناصرالدین شاه فرمان تأسیس کمپانیی رژی را صادر میکند. اتابک صدراعظم
است. اصلان دربار را ترک کرده است، به قریهی کَن رفته است، مغازهای باز کرده است.
روحانیون با تأسیس کمپانیی رژی مخالفت میکنند. میرزاحسن شیرازی به تحریم تنباکو فتوا
میدهد. پیمان رژی لغو میشود.
هنوز ماجراها
است. امینه که اینک از اهالی حرمسرای شاه است، صاحب بچه میشود؛ به استخدام لژ فراماسونری
درمیآید؛ به پاریس میرود تا زبان فرانسوی و آداب اروپایی فرابگیرد. ناصرالدین شاه
توسط میرزا رضای کرمانی ترور میشود. مظفرالدین شاه تاجگذاری میکند. جنبش مشروطیت
آغاز میشود؛ به رهبریی سه روحانی: محمد طباطبایی، عبدالله بهبهانی، شیخ فضلالله
نوری. مشروطیت پیروز میشود. مظفرالدین شاه میمیرد. محمدعلی شاه به قدرت میرسد. امینه
پس از دوازده سال به ایران باز میگردد. با کمیتهی مجازات که دستکار انگلستان
است، ارتباط پیدا میکند. کریم دواتگر، یکی از اعضای کمیتهی مجازات، به جان شیخ فضلالله
سوء قصد میکند. استبداد صغیر محمدعلی شاه پایان مییابد. مشروطیت به همت کسانی چون
ستارخان، باقرخان، سردار اسعد، سپهسالار تنکابنی پیروز میشود. امینه کریم دواتگر و
ساموئل، رئیس لژ فراماسونری، را میکشد و به خانهی اصلان میرود که به ترفندی از مقطوعالنسل
شدن نجات پیدا کرده است و فرزند امینه، مسعود میرزا، را نیز بزرگ کرده است.
سرانجام شیخ
فضلالله توسط یپرم خان ارمنی دستگیر و اعدام میشود. ستارخان در پارک اتابک با نیروهای
دولتی میجنگد؛ تیر میخورد؛ خلع سلاح میشود. اصلان که آمده است که در رکاب او بجنگد،
تیر میخورد؛ میمیرد.
نخستین،
آخرین، تنها سخن جاری در سالهای مشروطه این است: جنبش مشروطیت حاصل
«مجاهدتهای طولانیی» روحانیت است؛ از آغاز سلطنت ناصرالدین شاه تا اعدام شیخ
فضلالله نوری. در میان روحانیون اما بیشترین سهم متعلق به شیخ فضلالله نوری است.
این او است که بر لزوم اجرای قوانین اسلامی تأکید میکند؛ این او است که مشروطه را
مشروعه مینامد؛ این او است که میخواهد به مخاطب بقبولاند که حذف «گفتمان اسلامی»
یعنی شکست مشروطیت؛ این او است که بر نعش مشروطیتِ «نامشروع» فاتحه میخواند. او
در سکانسهایی خطاب به گروهی از روحانیون و گروهی از نمایندهگان مجلس چنین میگوید:
«[...] مشروطیتی که شما آقایان میفرمایید باید مشروعیت داشته باشد. نشه
سوقات اروپا برای ملت ایران. یعنی ما یک فکری میکنیم. یک مشروطیتی راه میاندازیم.
دو دستی تقدیم اجنبی بشه بره بیراه. در این صورت این دیکتاتوریی سلطنتی از حکومت
مشروطهای که آقایان میفرمایند یک سروگردن بالاتره [...] این جماعت خواستار زحمت امت
اسلام هستند. میخواهند نظام اسلام از درون به فساد کشیده شود. از این رو است که بنده
در در بارهی مشروعیت دولت، مجلس و نظام صحبت میکنم [...] بعضی از آقایون فکر میکنند
اسلام با آزادیی مطلق عقیده موافقه. یعنی اجازه میده هر کس هر دینی دلاش خواست حتا
شرک و بتپرستی داشته باشه. یعنی اجازهی مخالفت با اصل توحید به مردم داده بشه
[...] این شورای ملی و حریت و آزادی و مساوات و اساس قانون مشروطهی فعلی پیراهنی است
که به قامت فرنگستان دوخته شده.»(44)
شیخ فضلالله
البته تنها نیست؛ همراهانی دارد؛ ریشههایی؛ دشمنانی. همراهان او روحانیونی چون
محمد طباطبایی و عبدالله بهبهانی هستند. عبدالله بهبهانی در نشستی خطاب به گروهی
از روحانیون چنین میگوید: «فرهنگ اروپایی، آزادیی اروپایی مناسب حال خودشه. ما
فرهنگ داریم. فرهنگ اسلامی یکی از غنیترین و کاملترین فرهنگها در جهانه.»(45)
محمد طباطبایی در همان نشست در تأیید سخن عبدالله بهبهانی سخن میگوید: «اینها
نمیخوان اسلام باشه. اینها با قرآن مشکل دارن. این جماعت حتا در صدر اسلام چشم دیدن
پیامبر خاتم [...] را نداشتن.»(46)
در سالهای مشروطه همهی ترفندهای ممکن
به کار گرفته میشوند تا ریشههای اندیشهی شیخ فضلالله نوری به امیر کبیر برسد؛
چه امیر کبیر هم در سرکوب جنبش محمدعلی
باب کوششها کرده است هم با بیگانهگان ستیزها. از امیر کبیر تا شیخ فضلالله نوری
اما هنوز سخنها و تصویرها هست؛ نمونهها هست از سربازان «اجنبیستیز» «گفتمان
اسلامی»؛ از آن میان سید جمالالدین اسدآبادی و میرزای شیرازی. سید جمالالدین
اسدآبادی روزی در دربار قاجار خطاب به ناصرالدین شاه از خویش میگوید: «در دنیا
طالب ریاست نبوده و نیستم. به جز ترقی و تربیت مسلمین مقصد دیگری نداشته و ندارم.»(47)
میرزای شیرازی
نیز در تقابل با کمپانیی رژی، در تحریم توتون و تنباکو، چنین فتوا میدهد: «استعمال
توتون وتنباکو [...] در حکم محاربه با امام زمان [...] است.»(48)
سرشت دشمنان
شیخ فضلالله نوری نیز در تصویرها و سخنها در سالهای مشروطه حضور گسترده
دارند. آنها آمدهاند تا در چشم و گوش ما «پاکدستیی» شیخ فضلالله را بنشانند؛
از آن میان بیگانهگان، بهاییان، روشنفکران. در سکانسی صدای یکی از ارکان حکومت
انگلستان را میشنویم که مأموران زیردستاش را «ارشاد» میکند: «ما فعالیتمون رو
به صورت زیرزمینی ادامه میدیم. مهمترین قسمت این فعالیت توسعهی آیین بهاییته. این
باعث میشه که علمای اسلام نتونن در صدور احکامی فتوایی که به ضرر منافع ما تموم میشه
مؤثر واقع بشن.»(49)
سخن آخر
شیخ فضلالله نوری باز هم تصویر شیخ فضلالله را برجسته میکند؛ او را در کنار
امیرکبیر مینشاند؛ دشمنان او را لباس شر مطلق میپوشاند؛ مشروطهطلبان را بیگانهدوستانی
خودباخته میخواند؛ از او اسطورهی الهی میسازد؛ منادیی مرگ ناگزیر همهی گفتمانها.
شیخ فضلالله نوری در در دادگاه یپرم خانها از خویش چنین دفاع میکند: «ای کاش
زودتر از بین شما برم. از شما میخوام کلمه به کلمه عرایض بندهرو ثبت کنین. اگر من
مشروطه رو حرام اعلام کردم، فقط به خاطر منافع مسلمین و مردمه [...] مشروطیت یعنی راه
آزادی و استقلال زیر سایهی اسلام [...] البته در این عصر فضلالله بر دار میشود،
اما هر عصری که تازه میشود شیخ فضلاللههایی از دل این خاکستان جوانه میزنند و سر
بر میآورند و آواز عدالتخواهی سر میدهند [...] در این قرن از امیرکبیر تا من یک
بند رگ زدید و بر دار کردید. اما به خاطر داشته باشید عاقبت این ما هستیم که از دل
تاریخ سربلند سر برمیآریم.»(50)
دیدیم؛
شنیدیم. همان بود. ماجراها، گفتوگوها، شخصیتهای سالهای مشروطه چنین
تبلیغ میکنند؛ میخواهند تاریخ را چنین بنویسند: میخواهند چشم و گوش مخاطب را به
حقانیت مطلق «گفتمان اسلامی» متقاعد کنند. شیخ فضلالله نوری را به قهرمان جنبش
مشروطه تبدیل کنند. همهی گفتمانهای دیگر تاریخ ایران را لباس شر بپوشانند.
حالا دوصدای دیگر را بشنویم؛ روایتهای
دیگری از تاریخ بخوانیم؛ تصویرهای دیگری از شیخ فضلالله نوری ببینیم.
یرواند
آبراهامیان و ناظمالاسلام کرمانی از شیخ فضلالله نوری میگویند. نخست یروند
آبراهامیان تکهای از کتاب تاریخ ایران مدرن را میخواند. زمان: دیماه
1286 هجریی شمسی؛ مکان: تهران: «شیخ فضلالله نوری قدرتش را در دی ماه 1907/
1286 با برگزاری یک راهپیمایی در میدان توپخانه به نمایش گذاشت. بنا به گفتة یک
شاهد عینی مرتجعین با تمام قوا در این میدان بزرگ جمع شدند. این جمعیت از گروههای
مختلف تشکیل شده بود: روحانیون و طلاب به ویژه از حوزهی درس شیخ فضلالله، لوتیهای
تحت حمایت؛ وظیفهبگیران؛ قاطرچیها؛ پیشهوران؛ دربانان و خدمتکاران دربار شاهی؛
دهقانانان اراضی سلطنتی ورامین؛ و فقرای شهری آزرده از رشد فزایندة قیمت مواد
غذایی. نوری لیبرالها را به ژاکوبنهای امروزی تشبیه و آنان را به تضعیف دین و
فساد فیالارض متهم کرد. جماعتی که با این سخنان به هیجان آمده بودند، به هر عابری
که احیاناً کلاه اروپایی به سر داشت یورش میبردند.»(51)
حالا ناظمالاسلام کرمانی تکهای از کتاب تاریخ بیداری ایرانیان را میخواند؛
نامهی شیخ فضلالله نوری به محمدعلیشاه را. زمان: سال 1287 هجریی شمسی؛ مکان:
تهران: «[...] به موقف عرض بندگان اعلیحضرت شاهنشاه اسلامیان پناه خلدآلله ملکه و
سلطانه، معروض میداریم [...] از آنجائی که به حکم محکم خلاق عالم جل اسمه، حفظ
بیضة اسلام در قرون و اعصار بر عهدة سلطان وقت و علماء اعلام است؛ از آن روز تا
حال همه روزه از داعیان مطالبه انجاز وعد و اصدار دستخط مینمایند و داعیان به دفعالوقت
گذرانیده تا امروز که مطالبه از حد گذشت، چاره ندیده جز شرفیابی در دربار معدلت
آثار و بحمدالله نایل شدیم و از پیشگاه همایونی ایفاء به وعد را جداً مستدعی
هستیم، و چون این استدعا از جهت اداء تکلیف شرعی است از صاحب شرع رخصت رجوع نداریم
و متضرعانه جداً دستخط آفتاب نقط [را] در آسودگی اهل اسلام از اضطراب و وحشت و
دهشت که در این مرحله دارند ازسدة سنیه استدعا داریم. قسم به جمیع معظمات شرعیه که
ماها بلکه تمام اهالی اسلام این مملکت برای تأسیس برای مجلس شورای عمومی حاضر
نیستند و نتیجة آن را جز هدم دین و هرج و مرج و هدر دماء محترمه و هتک نوامیس
اسلامیه نمیدانیم [...]»(52)
به صفحهی تلویزیون باز گردیم. سریال پریدخت
را ببینیم.
11
پریدخت، ساختهی سامان مقدم، در دو دوران تاریخی میگذرد؛ دههی 1310 هجریی شمسی؛ دههی
1330 هجریی شمسی؛ در یازده قسمت. سالهای
1314 هجریی شمسی است. در قریهای «خان» مرده است. پسر او نادر از شهر آمده
است و جانشین پدر شده است. «خان» با مردم درگیریها داشته است؛ از آن میان با میرزا
و پهلوان. پهلوان هر سال مراسم «عاشورای حسینی» را برگزار میکند. همین سبب درگیریی
او با حکومت است.
نادر دلباختهی
پریدخت دختر میرزا است. میرزا اما به او میگوید دخترش را به او نخواهد داد؛ چه آنها
وصلهی یکدیگر نیستند.
در همین روزها
نصرت، یار غار و دوست دوران کودکیی نادر که پس از مرگ پدر و مادر زیر سایهی پهلوان
بزرگ شده است، از خدمت سربازی گریخته است و به خانهی میرزا آمده است؛ چرا که در
جریان تظاهرات «مردم مسلمان» علیه قانون کشف حجاب در مسجد گوهرشادِ مشهد، دستور فرماندهی
خود را نشنیده گرفته و به سوی مردم شلیک نکرده است؛ به سینهی فرمانده شلیک کرده است.
نصرت به
هنگام گریز تیر خورده است. دکتر شمسی، از یاران میرزا و پهلوان به بالین او میآید،
زخم او را مرهم میگذارد و استراحت مطلق تجویز میکند. در دوران استراحت نصرت پریدخت
را هم میبیند و به او دل میبندد. نادر نیز از نفوذ خویش استفاده میکند و پروندهی
نصرت را میبندد. روزهایی بعد نصرت به واسطهی پهلوان پریدخت را از میرزا خواستگاری
میکند. میرزا میپذیرد. آنگاه پهلوان توسط مأموران ژاندارمری دستگیر و در جنگلی
به دسیسه کشته میشود.
شبی نادر
که از ازدواج پریدخت و نصرت آزرده است، مست میکند و به زورخانه میرود. میرزا هم آنجا
است. میرزا نادر را سخت سرزنش میکند که با «دهان آلوده» به زورخانه آمده است. نادر
میرزا را هول میدهد. میرزا زمین میخورد؛ میمیرد. سعدی، رئیس پاسگاه، اما به توصیهی
نادر نصرت را به جرم قتل میرزا دستگیر میکند؛ به تهران میفرستد. پریدخت هم از نصرت
طلاق میگیرد؛ به عقد نادر درمیآید، به شرط آن که نادر فرزندی را که او از نصرت
در رَحِم دارد به فرزندی بپذیرد.
سالها میگذرد. سال 1334 هجریی شمسی است. پسر
پریدخت، فراز، در دانشکدهی افسریی تهران تحصیل میکند. روزی دکتر شمسی نامهای
را که نصرت بیست سال پیش برای پریدخت نوشته است، به او میدهد. نسخهای از این نامه
هم نزد نادر بوده است که آن را هرگز به پریدخت نداده است. پریدخت به نادر پرخاش میکند
که بیست سال زندهگیی او را تباه کرده است.
در پایان
نصرت آزاد میشود. سعدی که اینک در بیغولهای زندهگی میکند، بر او فاش میکند که
قتل میرزا کار نادر بوده است. ماه محرم است. سید عزیز، روحانیی عالیقدر، به تکیه
میآید. از بیدینیها، خطاها، جنایتهای نادر سخن میگوید. نادر به خانه میرود. نصرت
نیز به خانهی او میآید. نادر گلولهای در سر خود شلیک میکند؛ میمیرد.
پریدخت
هم میخواهد مخاطب را به نقش برجستهی «گفتمان اسلامی» در دو دوران تاریخیی سالهای
13332 – 1320 و سالهای 1342 – 1332 هجریی
شمسی مجاب کند. در راه این هدف اما مخاطب باید هم همهی ارزشهای انسانی را از سکوی «گفتماناسلامی» بییند؛ بشنود؛ بسنجد؛
تاریخ را از دریچهی عاشورای حسینی ببیند. پهلوان در سکانسهای بسیاری خطاب به
یاراناش سخنانی از این دست میگوید: «آن زورخونه به همت مولا و عشق عاشورا سرِ
پاس [...] من بیرق عزام. عزای مسجد گوهرشاد. نباید از یاد مردم بره [...] تا تعطیل
نکنن مراسم [...] محرمو [...] ول کن نیستن [...] زورخونه اگه توش دین و ایمون نباشه
گود زنبورکخونهاس.»(53)
مبارزه
با ستم جز در سایهی پرچم «سیدالشهدا» ممکن نیست؛ «انسانیت» جز در مکتب «مولا علی»
آموختنی نیست؛ جز در مسجد و تکیه آموختنی نیست. میرزا نیز به صحنه میآید تا چشم و
گوش مخاطب را از همین پُر کند؛ همین را تبلیغ کند. میرزا نادر را با خشم تمام
سرزنش میکند: «یه بار شده همپای جوونای دیگه پا تو تکیه بذاری؟ یه بار پای تو
و بابات به مسجد باز شده؟»(54)
صدای
پهلوان و میرزا اما تا از گلوی یک روحانی تکرار نشود، انگار حرفِ تمام نیست. آسید
عزیز سخن پهلوان و میرزا را تکرار میکند تا نکند مخاطب از یاد ببرد که تنها از
طریق روحانیون میتوان مرام «سیدالشهدا» را دریافت؛ مبارزه با ستم را دریافت.
آسید عزیز در تکیهی «سیدالشهدا» گوش و چشم مخاطبان را از دور و نزدیک هدف میگیرد:
«تا وقتی مدرسها، پهلوان اکبرها، میرزاها و جوانمردهای این دیار راه آقا سیدالشهدا،
را بپیمایند، این چراغ خاموش نخواهد شد و این راه بی رهرو نخواهد ماند.»(55)
ماجراها،
گفتارها، شخصیتهای پریدخت چنین تبلیغ میکنند؛ میخواهند چنین کنند: میخواهند
«گفتمان اسلامی» را تا عمق وجود مخاطب بنشانند؛ میخواهند «گفتمان اسلامی» را در
فاصلهی سالهای 1342 - 1304 تنها پرچم مبارزه بخوانند؛ میخواهند گفتمانهای دیگر
را حذف کنند؛ میخواهند زبان، منش، آیینهای جمهوریی اسلامی را آرمانی کنند. میخواهند
تاریخ را به روایت جمهوریی اسلامی بنویسند؛ میخواهند چهرههای آرمانیی «گفتمان
اسلامی» را بیافرینند.
حالا یکی
از چهرهی آرمانیی «گفتمان اسلامی» را در دو تابلوی دیگر میبینیم؛ چهرهی
ابوالقاسم کاشانی را میبینیم؛ نقش او را در کودتای 28 مردادماه سال 1332 میبینیم؛
در ماجراهای پیش از کودتا میبینیم.
غلامرضا
نجاتی و یرواند آبراهامیان چند کلمهای میگویند؛ چند خطی میخوانند. نخست غلامرضا
نجاتی تکهای از کتاب تاریخ بیستوپنج سالة ایران را میخواند. زمان:
اسفندماه 1331 هجریی شمسی؛ مکان: همه جای ایران: «شاه در طول بیستودو سال
زمامداری خود، هیچ گاه با جامعه روحانی و مذهبی درگیر نشده بود. او با تظاهر به
دینداری و شعائر اسلامی، و نیز به طرق مختلف،
با مراجع و علمای مذهبی کنار آمده بود، حتی در مواردی مورد تأیید و حمایت
برخی از آنها قرار گرفته بود. در گرماگرم مبارزه برای ملی شدن صنعت نفت در جریان
رویارویی با دکتر محمد مصدق، در اسفند 1331 آیتالله سید ابوالقاسم کاشانی، با
نفوذ چشمگیری که در میان جامعه مذهبی و بازار و کسبه داشت جانب شاه را گرفت و مانع
سفر او به خارج از کشور گردید.»(56)
حالا یرواند آبراهامیان تکهای از کتاب تاریخ ایران مدرن را میخواند.
زمان: 28 مردادماه 1332 هجریی شمسی؛ مکان: تهران: «نقشة کودتا در 28 مرداد ماه
اجرا شد. در حالی که اوباش زورخانههای بازار – با تشویق وعاظ مرتبط با آیتالله بهبهانی و احتمالاً آیتالله
کاشانی – هیاهو به راه انداخته بودند، سیودو دستگاه تانک شرمن به سوی مرکز تهران
حرکت و مکانهای کلیدی را محاصره کردند و پس از سه ساعت درگیری با سه دستگاه تانک
محافظ منزل مصدق و ایستگاه رادیو، زاهدی را نخست وزیر قانونی و منصوبِ شاه اعلام
کردند.»(57)
به صفحهی
تلویزیون باز گردیم. سریال ساخت ایران را ببینیم. پیش از این اما بگوییم که
سریال ساخت ایران از سیمای جمهوریی اسلامی پخش نمیشود؛ که برای شبکهی
پخش خانهگی ساخته شده است. سریال ساخت ایران را در دستگاه پخش میگذاریم و
بر صفحهی تلویزیون میبینیم.
12
ساخت ایران، ساختهی محمدحسین لطیفی، در سال 1390 هجریی شمسی میگذرد؛ چهار قسمتاش را
میبینیم.(58) کورش افشار جم، دانشمند جوان، در کنار همسرش، هما، زندهگیی فقیرانهای
دارد. مرارتهای او اما ثمر داده است. او مادهای ساخته است که آب گلآلود را تبدیل
به آب آشامیدنی میکند؛ آب آشامیدنی را تبدیل به سوخت کم ضایعه.
به همین مناسبت یک مؤسسهی بزرگ فرانسوی او را به پاریس دعوت میکند
تا هم در «سمینار نانو، علم آینده» سخن رانی کند هم در مورد فروش امتیاز ساخت
مادهی خود مذاکره. حالا او آمده است بلیطاش را از شرکت هواپیمایی بگیرد. یک کیفقاپ
جوان، غلامحسین هم در همان نزدیکیها بر موتور خود نشسته است و منتظر طعمهی مناسب
است. کوروش که از شرکت هواپیمایی بیرون میآید؛ ماشینی به او میزند و کیفاش نصیب
غلامحسین میشود؛ با همهی مدارک موجود.
غلامحسین
در یک اطاق اجارهای با پدرش، آقا مدد، زندهگی میکند؛ در فقر و فلاکت؛ گرفتار اعتیاد
پدر. کیف کورش اما دریچهای بر او گشوده است. حالا او هم صاحب یک پاسپورت شده است هم
بلیطی به مقصد پاریس. پس به سراغ یک یک جاعل
اسناد، جلال پنجه طلا، میرود و از او میخواهد عکساش را با عکس پاسپورت کورش عوض
کند تا به فرانسه برود و پناهنده شود. بعد سبیل خود را میزند، کت شلوار و کراوات و
عینکی تهیه میکند و در قالب کوروش در روز موعود به فرودگاه میرود. در آنجا با زن
مسنی روبهرو میشود که از او میخواهد در طول سفر مراقب او باشد؛ ماهجان.
غلامحسین
سخت نگران است. هنر جلال پنجه طلا اما کار
خود را کرده است. به سلامت از «کنترل» فرودگاه رد میشود؛ ساعتهایی بعد به پاریس میرسد.
در آنجا نمایندهی صاحب شرکتی که کورش را دعوت کرده است به اتفاق دختر صاحب شرکت منتظر
او هستند. جمشید، بچه محل قدیمیی غلامحسین، که مدتها پیش به پاریس آمده است هم
بیرون فرودگاه منتظر او است. ساخت ایران چند قسمت است؟ نمیدانیم. تنها گمان
میکنیم در این سریال پناهندهگان سیاسی با کیف قاپها در یک ردیف قرار میگیرند.
کیف قاپها؟ بله! چیزی در این حدود.
در
سکانسی غلامحسین از جلال پنجه طلا تقاضا میکند برای او همراه با پاسپورت مدارک
سیاسی هم جعل کند: «این برگ درخواست به دادگاهه. اینام برگ احضاریهی زندانشه
[...] اینا رو میخوام واسه من راسوریساش کنی. [...] ببین دادگاهاشو به جا کیفری
بکن دادگاه انقلاب. این جام جرماشو به جا کیفقاپی، سیاسی میاسیاش کن [...] حضور
در اغتشاشات [...] بعد زنداناشم به جا رجایی شهر بکن اوین. این حکماشم [...]
دو ماهو بکن [...] دو سال.»(59)
به روایت ساخت
ایران پناهندهگان سیاسیی ایرانی در چهار گوشهی جهان اما تنها خلافکارانی
نیستند که لباس سیاست پوشیدهاند که بیگانهپرستانی هستند که به سرزمین خویش خیانت
کردهاند؛ آن هم در دورانی که همه میتوانند «حرف» خود را بزنند. ماهجان در راه
پاریس غلامحسین را که به او گفته است، دوستی دارد که به فرانسه پناهنده شده است،
چنین نصیحت میکند: «کسی که مملکت خودشو ول میکنه میچسبه به اجنبی، ارزش رفاقت
نداره. اصلاً نبینیاش بهتره جان من [...] مثلاً کلهاش بو قورمه سبزی میده. اونم
مث هزارون آدمی که این جا هسن وایسه حرفاشو بزنه. چه معنی میده خوداشو آویزون خارجیا
بکنه.»(60)
ماجراها،
گفتارها، شخصیتهای ساخت ایران چنین تبلیغ میکنند؛ چشم در چشم مخاطب
«مدرک جعل» میکنند تا چنین در گوش ما بخوانند: پناهندهگان سیاسی گاه خلافکارانی
بیخبر اند؛ گاه «وطنفروشانی» که به سرزمین خویش پشت کردهاند؛ یعنی قدر «آزادیی»
خویش ندانستهاند؛ به جمهوریای اسلامی پشت کردهاند.
حالا
صدای دیگری میشنویم؛ صدای مرد جوانی را میشنویم که انگار در مقابل ماهجان سخن
میگوید؛ که آنجا ایستاده بوده است تا حرفاش را بزند؛ که از «آزادی» در آنجا
سخنها دارد. نام این مرد جوان مستعار است؛ ما اما روایتهایی چون روایت او را آنقدر
فراوان شنیدهایم که او را صدای انبوهی مییابیم؛ انگار نام او را میدانیم.
ماجد الف
سخن میگوید. زمان: تابستان 1388 هجریی شمسی؛ مکان: تهران: «در تقاطع اسکندری شمالی و خیابان انقلاب ساعت 30. 6 [...]
به همراه یکی ازدوستانم در حال حرکت به سمت انقلاب و از آنجا کوی دانشگاه بودیم
[...] میدیدیم که یگانهای ویژه به سمت مردم یورش میآورند، برای اینکه با آنها
روبرو نشویم از کوچههای فرعی عبورمیکردیم. درآنجا هم لباس شخصیها و نیروهای
بسیجی بودند [...] بنا بر این تصمیم گرفتیم به خیابان انقلاب برگردیم. در تقاطع
اسکندری درگیریی شدیدی بود [...] دریک حمله ناگهانی وغافلگیرانه به دام افتادم. وقتی گاز اشکآور را زدند، نزدیک به 10 یا 12
نفر را بازداشت کردند [...] درهمانجا و حین دستگیری ما را به شدت کتک زدند [...] درحالی
که نمیتوانستیم حرکت چندان زیادی را انجام دهیم [...] ناگهان 6، 7 نفر ریختند روی
سر ما و شروع کردند به ضرب و شتم. با باتومهای الکتریکی ومشت و لگد؛ قدرت هیچ نوع
دفاعی را نداشتیم. [ما را] به ستاد فرماندهی نیروی انتظامی در کارگر جنوبی [بردند.]
ساعت 4 صبح برای انتقال به جایی که بعداً فهمیدیم کهریزک است. ما را حرکت دادند
[...] دست و پاهایمان را زنجیر زدند، چشمهایمان را بستند و سوار اتوبوس کردند
[...] وقتی رسیدیم اول از همه همگی ما را کتک مفصلی زدند. دوباره ساعت 6 صبح بود
که 13 الی 14 نفر ریختند سر ما و با فحاشیهای بسیار رکیک ما را به باد کتک
گرفتند. همه را با باتومهای شوکآور زدند. بعد لختمان کردند و به رویمان آب
پاشیدند و با کابل و زنجیر به ما یورش آوردند [...] سولههایی ساخته بودند که بوی
رطوبت در آن بیش از هر چیزی آزار میداد. در این سولهها تعداد زیادی کانتینر هست
که برای نگهداری 5 نفر ساخته شده. ولی همه ما را ریختند در این کانتینرها [...] نزدیک
48 ساعت چیزی به ما ندادند. بعد از آن فقط نان دادند؛ نان لواش بیات چند روز
مانده. از همه سختتر این بود که آب نداشتیم. آب را از زیر در میریختند روی کف
کانتینر تا لیس بزنیم [...] بسیاری را برای ساعات طولانی آویزان کرده بودند [...] کم
سن وسالها را برای اعدام به پای چوبه دار میبردند، طناب را دور گردن آنها میانداختند
و دوباره پائین میآوردند [...]»(61)
13
دیدیم؛ خواندیم؛ گفتیم؛ شنیدیم. کمی دیگر بگوییم:
سریالهای تبلیغیی جمهوریی اسلامی «گفتمان اسلامی» را به مثابه «کلان روایت» (62)
به کار میگیرند تا همهی موضوعهای اخلاقی، قانونی، تاریخی، ارزشی،هنری را در «گفتمان
اسلامی» متوقف کنند؛ تا «دستگاه»(63) معرفتیای بسازند که باید ذهنها را در جهت نیازهای
«قدرت» شکل دهد.
در این
راه تنها روایتهای تاریخی نیست که به کار میآید. چه روایتهای تاریخی اگر به
عنوان ماجراهای غلبهی نیروهای «خودی» بر نیروهای «غیرخودی» تصویر نشوند، به کار «قدرت»
نمیآیند. نیروهای «خودی» همیشه باید در مقام خیر بیبدیل به میدان بیایند؛ نیروهای
«غیرخودی» در مقام شر مطللق یا غیابِ تمام. از همین رو است که سریالهای تاریخی –
تبلیغی باید خود را در آینهی سریالهای ارزشی – تبلیغی توجیه کنند.
جمهوریی
اسلامی در سریالهای تاریخی – تبلیغی سند چراییی به قدرت رسیدن خود را میسازد؛
در سریالهای ارزشی – تبلیغی بنیانهای اخلاقیی تاریخِ خود را. حالا سخنان حامد
یزدان پناه در مرگ تدریجیی یک رویا، قطع انگشتان دست عطا در زیر هشت،
سخنان رسول در خونبها، قطع طناب دار سیاوش در سیامین روز، جعل سند
در ساخت ایران تبدیل به بنیان باورِ شیخ فضلالله در سالهای مشروطه،
موعظهی آسید عزیز در پریدخت، «مبارزات» حاج موسوی در ششمین نفر میشوند؛
تکههای به هم پیوستهی یک پازل؛ تابلوی تیرِ تبلیغ بر کمانِ جعلِ جهان.
14
خانمها، آقایان! به پایان راه رسیدیم. تلویزیون را
خاموش میکنیم. هر یک دفتر خود را میگشاییم. شعر – ترانهی خود را میخوانیم؛
احضارِ تصویرِ دردخوانان.
اردیبهشتماه 1391
پینوشتها:
1- شیدا، بهروز.
(2008)، «چشم به صفحه با شما: گشتی در سریالهای سیمای جمهوریی اسلامی، ریختشناسیی
قصهها»، در مینویسم: توقف به فرمان نشانهها: از هر دری سخنی،
سوئد، صص 217 – 184. در این جستار به ده سریال در جستوجوی «رنگِ تاریخ، نقشِ پدر، نقشِ مأموران امنیتی، نقشِ تبعیدیان و مهاجرین» نگاه کردهایم.
3- عبارتِ شهیدای شهر،
شعر – ترانهی یه شب
مهتاب سرودهی احمد شاملو را به یاد میآورد. در تکهای از این شعر - ترانه چنین می خوانیم؛ میشنویم: «يه شب مهتاب، ماه مياد تو خواب / منو مييره، از توي
زندون / مث شبپره، با خودش بيرون / ميبره اونجا، كه شب سياه / تا دم سحر، شهيداي شهر / با فانوس خون، جار ميكش
/ تو خيابونا، سر ميدونا.» شعر – ترانهی یه شب مهتاب را هم فرهاد خوانده است؛ باز
هم به آهنگی ساختهی اسفندیار منفردزاده.
4- فوکو، میشل. (1381)، تاریخ جنون، تهران، ترجمة فاطمه ولیانی،
تهران، صص 13 و 18 و 28 و 51 و 94 و 199 و 200 و 243
5- دریفوس، رابینو. (1376)، میشل فوکو: فراسوی ساختگرایی و هرمنوتیک،
ترجمة حسین بشیریه، تهران، صص 80 – 75
6- اسمارت، بَری. (1385)، میشل
فوکو، ترجمهی لیلا جوافشانی، حسن
چاوشیان، تهران، صص 55 – 47
7- دریفوس، رابینو. (1376)، ص 124
8- آزاد ارمکی، تقی. (1380)، مدرنیته ایرانی:
روشنفکران و پارادایم فکری عقبماندگی در ایران، تهران، صص 168 – 165
9- دیگار، ژان پیر.،
هورکاد، برنار.، ریشار، یان. (1378)، ایران در قرن بیستم: بررسی اوضاع سیاسی،
اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی ایران در یکصد سال اخیر، برگردان: عبدالرضا (هوشنگ)
مهدوی، تهران، صص 198 – 77
10- ولی، وهاب.؛ بصیری، میترا. (1379)، ادیان جهان باستان: جلد سوم،
ایران، تهران، صص 117 – 3
11- اقبالی، علیرضا. (1381)، مقدمهای بر تشکیل سرمایه و تفکر اقتصادی
احزاب و گروههای سیاسی در ایران، تهران، صص
239 – 192
12- به عنوان نمونه شاید بتوان ردِ پای لیبرالیسم را در اندیشهی مهدی
بازرگان، رد پای مارکسیسم را در اندیشهی سازمان مجاهدین خلق، رد پای هرمنوتیک را
در اندیشهی عبدالکریم سروش جستوجو کرد.
13- به عنوان نمونه شاید بتوان به تلاشهای متفکران
دوران مشروطیت، از آن میان طالبوف تبریزی و زینالعابدین مراغهای، اشاره کرد.
14- گودرزی، بهمن.
(1390)، ششمین نفر، قسمت 8
15- همانجا، قسمت 11
16- همانجا، قسمتهای 2 و 10
17- اصلانی، مهدی. (1389)، کلاغ و گل سرخ، کلن، صص 274 - 273
18- جیرانی، فریدون. ( 1385)، مرگ
تدریجی یک رویا، قسمت 3
19- همانجا
20- همانجا، قسمتهای 5 و 9
21- همانجا، قسمت 20
22- همانجا، قسمت 24
23- همانجا، قسمت 26
24- همانجا، قسمت 28
25- کوشان، منصور. (2003)، حدیث تشنه و آب: روایت کامل از سایهروشنهای
کانون نویسندگان ایران، قتلهای زنجیرهای، اتوبوس ارمنستان و نقش کارگزاران
فرهنگی، سیاسی و امنیتیی جمهوری اسلامی، سوئد، صص 444 – 437
26- سرکوهی، فرج. (2002)، یاس و داس: بیست سال روشنفکری و امنیتیها،
سوئد، صص 213 – 210
27- مقدم، سیروس. (1389)، زیر هشت، قسمت 15
28- همانجا، قسمت 3
29- همانجا، قسمت 6
30- آبراهامیان، یرواند. (2003)،
اعتراف شکنجهشدگان: زندانها و ابراز ندامتهای علنی در ایران، مترجم: رضا
شریفها، سوئد، صص 327 – 332
31- مزدآبادی، جواد. (1389)، خونبها، قسمت 3
32- همانجا
33- همانجا، قسمت 7
34- همانجا، قسمت 5
35- همانجا
36- همانجا، قسمت 6
37- همانجا، قسمت 9
38- برادران، منیره. (1376)، حقیقت ساده: خاطراتی از زندانهای زنان
جمهوری اسلامی، هانوفر، ص 131
39- مصداقی، ایرج. (1385)، نه زیستن نه مرگ: جلد اول: غروب سپیده،
سوئد، صص 57 – 56
40- افشار، جواد. (1390)، سیامین روز، قسمتهای 1 و 3
41- همانجا، قسمت 2
42- همانجا، قسمتهای 2 و 5 و 10
43- علیزاده، پروانه. (1376)، خوب نگاه کنید راستکی است، پاریس،
صص 20 – 19
44- ورزی، محمد رضا. (1388)، سالهای مشروطه، قسمتهای 14 و 15 و
17
45- همانجا، قسمت 15
46- همانجا
47- همانجا، قسمت 12
48- همانجا، قسمت 10
49- همانجا، قسمت 8
50- همانجا، قسمت 20
51- آبراهامیان، یرواند. (1389)، تاریخ ایران مدرن، ترجمة ابراهیم
فتاحی، تهران، صص 101 – 100
52- کرمانی، ناظمالاسلام. (1357)، تاریخ بیداری ایرانیان: بخش دوم،
به اهتمام علیاکبر
سعیدی سیرجانی، تهران، صص 242 – 241
53- مقدم، سامان. (1386)، پریدخت، قسمتهای 3 و 4
54- همانجا، قسمت 5
55- همانجا، قسمت 11
56- نجاتی، غلامرضا. (1371)، تاریخ سیاسی بیستوپنج سالة ایران: از
کودتا تا انقلاب، تهران، ص 225
57- آبراهامیان (1389)، ص 223
58- پخش سریال ساخت ایران به تازهگی آغاز شده است. تا زمان نگارش
این جستار، چهار قسمت از این سریال پخش شده است.
59- لطیفی، محمدحسین. (1990)، ساخت ایران، قسمت 3
60- همانجا، قسمت 4
28 فروردین ماه
1391
62- لیوتار، ژان
فرانسوا. (1380)، وضعیت پست مدرن: گزارشی در مورد دانش، تهران، صص 57 – 53. فرانسوا لیوتار کلان روایت
را به معنای روایتی فلسفی مییابد که به مثابه تنها حقیقت موجود، برای مشروعیت
بخشیدن به قواعد علمی ساخته میشود.
63- آگامبن، جورجو.
(1389)، آپاراتوس چیست؟، تهران، صص 37 – 13. جورجو آگامبن آپاراتوس یا
دستگاه ، که از جمله در الهیات مسیحی، اندیشهی گئورک هگل، مارتین هایدگر، میشل
فوکو، رد پای آن پیدا است، را چنین تعریف میکند: مجموعهای از اعمال بدنههای
معرفتی، تدبیرها و نهادها که به مدیریت، حکومت، کنترل، رفتارها، ژستها، اندیشههای
نوع انسان میپردازند.
................................................................
این جستار پیش از این در نشریهی آرش شمارهی 108، تیرماه 1391، چاپ شده
است.