مکانی در زمان
فرزانه حوری
باید شاه را میدید. حتا اگر به قیمت جانش تمام میشد .
آقای ناظمی سیخ ایستاد توی چشمهای بهمن "فردا اگه بابات همراهت نباشه حق اومدن به کلاس رو نداری" تقریبن داد کشید .
نیازی نبود تا پدر همهی حرف بهمن را درک کند. اصلن قابل هضم نبود .پسرهی احمق!
نگاه میرزا پر از خشم بود، انگار داغ حماقت سی ساله را یکجا روی صورت نحیف بهمن میریخت.
بهمن اما نگاهش به صفحهی موبایل و ذهنش درگیر نصب یک آیکون جدید بود. زیر لب زمزمه کرد: چه کرده این آیفون! ناز شستِت استیو جابز! نور به قبرت بباره!
میرزا طاقتش طاق شد .مثل اسپند روی آتیش بالا پایین میپرید.
خدا رو شکر کر هم شدی؟ مگه با تو نیستم بازم این ماس ماسک رو گرفتی دستت؟
چشمهای بهمن گرد شد روی سبیل های میرزا، هرچه پیرتر میشد به عمو حاجی شبیهتر میشد.
"همین ماس ماسکا یه جو عقل نداشته رو از کلهی پوکِت برده که مثل آدمای بیعقل چشم میبندی و دهن باز میکنی جلوی
معلم بیچاره "
"مگه من چی گفتم؟ این آقای ناظمی بیخود گندهاش کرده، من فقط حرفهای خودش رو ادامه دادم .معنای انقلاب رو که روی تخته نوشت فکر کردم باید کاری کرد."
"آقای ناظمی گنده کرده؟ اون بدبخت که اگه به من نگفته بود معلوم نبود الان چه بلایی سرت اومده بود. بازم خدا پدرش رو بیامرزه که دلسوزی کرد."
"آخه تو رو چه به این حرفا؟"
بهمن زیر چشمی نگاهی به پدر که تسبیح را نشمرده ردیف میکرد انداخت .صورتش گر گرفته بود، مثل همان روزی که خبر دستگیری علی را شنیده بود. زیر طارمی دست روی دست میکوبید و با خشم داد میزد "اگر آدم کشته بود اینطوری داغون نمیشدم. دلم خوش بود این یکی درسخونه، چه میدونستم
توو دانشگاه تریاک خیرات میکنن. کاشکی همونموقع که به جرم سیاسی گرفته بودنش قلم پام میشکست و اونهمه دوندهگی نمیکردم روو به هرکس و ناکسی نمیانداختم تا اعدامش میکردند. لااقل اینطوری سربلند بودم."
هر چه مادر خودش را زده بود قانع نشد به اصغرآقا روو بیندازد، هر چه نباشد دست اصغرآقا توی کار بود، هزار راه بلد بود تا علی بیشتر از این در زندان نماند. دفعهی قبل هم همین آقا به دادمان رسیده بود؛ به جهنم که قوز در آوردیم بس که جلوش خم شدیم.
به جهنم که تا هستیم باید منت این پدرسوخته رو بکشیم. درِ حیاط را که محکم به هم کوبید صدای گریهی مادر بلند شد.
"بهخدا بابا من چیزی نگفتم. فقط گفتم هرطور شده باید برم شاه رو ببینم؛ آخه ناسلامتی اون شاه این مملکته باید بدونه با این جاخالی کردن و ترسیدنش چه خاکی میخواد روو سر این مردم بریزه."
میرزا محکم روی پایش کوبید:
"آخه به تو چه؟! اینهمه
آدم توو این مملکت! تو یه الف بچه باید بری و این خزعبلات رو بگی؟ مگه از
این مردم چیزی
هم مونده که بخوای نجات بدی؟ تظاهرات دیروز رو ندیدی؟ مردم از گرسنهگی توو خیابونا ریختن وگرنه به منِ یهلاقبا چه که دلار گرون بشه یا ارزون؟ بدبختا نمیدونن دلار چه رنگی داره."
فاصله خیلی بیشتر از آن بود که فکرش را میکرد. چارهی کار جر و بحث نبود، باید کاری میکرد. دست روی دست گذاشتن یعنی به امروز رسیدن. اگر بیشتر از این دست دست میکرد واقعن فاتحه خوانده میشد.
خیابان شلوغ بود، کنار پل
عابر پیاده ایستاد تا پیرمردی
خمیده رد
شود. کنار پل عکسهای بزرگی کنار هم در
دست باد
به بازی گرفته شده بود. طنابهای قرمزی
که از چهارطرف عکسها را به پل وصل میکردند با باد در
ستیز
بودند.
باید از ولیعصر سوار میشد،
آخرین
بار همراه مهیار تا تجریش رفته بود، فقط برای خرید چند کیلو سبزی تازه و ارزانتر. نذر مامان بود
.
توی اتوبوس که جای سوزن انداختن نبود. باید قسمت مردانه سوار میشد.
به زحمت کنار
پیرمردی
عصا به دست جایی برای خودش باز کرد. دست لرزان پیرمرد به میلهی وسط اتوبوس بند بود. بیشتر مسافران نشسته جوانترها بودند.
اول مهر که برای ثبت نام مجبور شده بودند با اتوبوس به مدرسه بروند بابا به آقای منوچهری گفته بود: کاش فقط درد گرونی و اجارههای بالا و اینهمه کوفت و زهرماری رو داشتیم. توو این سی سال حرمتها هم شکسته شده. والا ما جوون که بودیم سرمون درد میکرد
واسه اینکه کجا به بزرگترمون احترام بذاریم.
بعد نگاهی از سر افسوس به جوانی که روی صندلی کنار پنجره نشسته انداخته بود.
"اصلن حالیشون نیست. دنیا رو آب ببره اینا رو خواب ببره. خدا میدونه چی به روزشون آوردن. "
آقای منوچهری با سر تایید کرده بود و رد نگاه میرزا را تا جوان گرفته بود: "از ماست که بر ماست"
سرش را که بلند کرد از پیرمرد خبری نبود. جوانی شبیه به او با چشمهایی از حدقه در آمده زل زده بود به موبایل بهمن، مثل کسی که هیچ وقت چیزی شبیه موبایل ندیده باشد.
دو ایستگاه طول کشید تا بفهمد بیشتر مسافرین همتیپ جوانیهای بابا شدهاند. بیشترشان موهای فرفری با شلوارهایی که پاچههای خیلی گشاد داشتند. درست مثل عکس بابا که روی دیوار اتاق نشیمن سالها به او نگاه کرده بود.
اتوبوس که ایستاد با صدای خندهی چند دختر جوان با موهای بلوند سرش را بلند کرد. "جلالخالق مگه میشه؟" آنچه که میدید و میشنید
غیرقابل باور بود. احساس میکرد صحنهای از فیلمهای دههی شصت هالیوود را از نزدیک میبیند.
"پسر جون این چیه دستت؟ من تا حالا رادیو به این قشنگی ندیدم."
سرش را بلند کرد.
پسر جوانی با کت وشلوار و کروات ایستگاه قبلی سوار شده بود .
دختر بغل دستیاش با یک نگاه تمام هیکل بهمن را ورانداز کرد. "هوومّ غلط نکنم از فرنگ آورده باشه. دایی من که از آلمان برگشت یه رادیو آورد از این خیلی بزرگتر بود، همون که مامان گذاشته روی طاقچه و یه روکش توری انداخته روش."
توضیحاتش هیچکدامشان را قانع نکرد؛ مگر میشد تلفن را توی جیب گذاشت.
باید پیاده
میشد. باید خودش رابه کاخ نیاوران میرساند که محل
سکونت
شاه بود .دفعهی قبل که از طرف مدرسه آورده بودنشان بازدید کاخهای سعدآباد که الآن بیشتر ضیافتهای
ریاست
جمهوری و قوهی خبرگان در
آنها
برگزار میشد آقای نظری توضیح
داده بود
که کاخ اصلی محمدرضا شاه در نیاوران بوده. احمد وقت بازدید موزه با تعجب پرسیده بود "هی میگن کاخ یعنی همین ساختمونا؟ این که از خیلی
ساختمونای الآن سادهتره، خونهی آقای محتشم رو ندیدی باور کن از این خیلی
بزرگتر
و باحالتره. تازه ویلای شمالش
خیلی
دیدنیتره." بهمن تعجب کرده بود. چندبار هم اسمش را از بابا شنیده بود. "فرماندار به بی بخاری و بی انصافی این محتشم ندیدم. از وقتی
پیشونیشو
مُهر داغ زده دیگه خدا رو هم
بنده نیست. قربون
خدا برم
که نمیدونه به کی بده. باباش از این سر شهر تا اون سر شهر رو بدهکار بود، توو غسالخونهی امامزاده
پیرولی
مرده شور بود."
اجازهی ورود به کاخ
نیاوران
را نداشت. باید دنبال راهی میگشت
.هر چه
به نگهبان کلاه به سر التماس کرده
بود
فایده نداشت. اصلن از حرفهای بهمن چیزی
حالیش
نشده بود. "یعنی چی تا شاه فرار
نکرده
باید ببینمش؟ خدا بهت رحم کرده که
کم سن و
سالی، برو پسر جون برو تا کس
دیگه ای حرفاتو
نشنیده
وگرنه حسابت میوفته دست کسایی که
نباید
بیفته اونوقت روزی صدهزار بار
آرزو میکنی کاش از مادر
زاده
نشده بودی." بهمن
قسم
خورده بود "بهخدا آقا راست میگم من باید شاه رو ببینم. شاه
اگر
چیزایی رو که من میدونم بفهمه محاله
از ایران
فرار کنه، بهخدا تا پای جون میایسته."
نگهبان کلاه به سر اخم کرده
بود. "انگار
توو روت خندیدم پُرروو شدی؟ بچه من
دلم به
حال خودت میسوزه. میدونی تا به شاه برسی چند تا نگهبان رو باید راضی کنی؟ فکر میکنی همه مثل من نگات میکنن؟ تازه اگه دلشون بسوزه و دست ساواک ندن تو رو. برو پسرم برو؛ مگه میشه شاه از این مملکت بره بیرون؟ اصلن چه
معنی داره مملکت بی پادشاه؟"
بهمن موبایل را جلوی چشمهای نگهبان گرفت .جوانی زیر دست لباس شخصیها با باتوم به شدت کتک میخورد. سریع فیلم را جلو
برد، موتورسوارهای خیابان ولیعصر، فرقی با سگ هار
نداشتند.
خون که روی صورت دخترک وسط خیابان پخش شد چشمهای ریز
نگهبان تقریبن از
حدقه زده
بود بیرون.
"این
کی بوده؟
اینا ساواکی که نیستند، ارتش هم که این کارها رو
نمیکنه؟"
بهمن احساس کرد به نتیجه رسیده. با حرکت سریع دست فیلم را جلو برد،
لباس
شخصیها زنی را کنار دیوار به باد کتک گرفته بودن.
"نه
آقا
ساواک کیلویی چنده، این سال
هشتاد و
هشته، اینا هم لباس شخصی هستن، این دختره هم ندا آقا سلطانه، توو خیابون با تیر زدنش."
نگهبانِ کلاه به سر چشم از صفحهی موبایل برنمیداشت. "این تلویزیونه؟ چهطوری
اینقدر
کوچیکه؟"
بهمن خیره شد به او، صورت پفکرده با چشمهای ریز، چهقدر
شبیه آقا
رضا خدا بیامرز بود. "بهخدا آقا اینا واقعیته تو رو به جون هرکی که دوست داری بذار برم با شاه حرف بزنم. ببین اگه نذاری شاید تو هم همون روزای اول انقلاب
اعدام
بشی، بابام میگه اعدامهای ده سال اول انقلاب به حرف و اندازه نیست."
نگهبان خیره شد به بهمن، "من که کارهای نیستم. اینجا تا در ورودی کاخ
میدونی
چندتا نگهبان ایستاده؟ باید دنبال یه راه دیگهای باشی. بذار ببینم چیکار میتونم بکنم. پسر عمهی من سر نگهبانه شاید بتونه
کمکت کنه،
بداخلاقه اما قلب مهربونی داره، این کارم همین پسر عمهم واسه من جور کرد. خدا بچههاشو نگهداره، از بدبختی منو بیرون کشید. اما باید یک ساعتی بشینی تا بیاد من باهاش حرف بزنم. با کلهگندهها نشست و برخاست داره، بهخصوص باجناب هویدا دوستی
نزدیک
داره. بچهتر از این حرفایی که
جناب
هویدا رو بشناسی."
بهمن سرش را تکان داد "بیچاره هویدا همون اول انقلاب اعدام
شد." نگهبان حرف بهمن را نشنیده گرفت. این حرفا که
با عقل
جور در نمیاد.
ساعت از یک گذشت. بهمن با اشارهی نگهبان تا دروازه دوید.
مرد نسبتن چاق و قد بلندی که
کنار
نگهبان کلاه به سر ایستاده بود
نگاهی از
سر تا پا به بهمن انداخت.
"این
چرندیات
رو که اکبر بلغور میکنه تو گفتی؟"
بهمن زیر چشمی به اکبر که
تقریبن
خشکش زده بود و مچاله کنار مرد ایستاده بود انداخت.
"آره
آقا."
مرد نسبتن چاق گُر گرفت: "پدر سگ حرومزاده مگه شاه نون خشکی در خونهی
باباته
که هر وقت بخوای بیایی برا دیدنش چرت و پرت بگی؟ گورتو گم میکنی، دیگه هم این دور و بَرا پیدات نشه. اگه بهخاطر این
اکبر
احمق نبود الان انداخته بودمت جایی که عرب نی انداخت. فهمیدی؟" وقتی داد کشید چند نفر از توی باغ سرک کشیدند بیرون. لباسهای همه شبیه لباس اکبر بود.
بهمن سریع موبایل را جلوی دست
مرد گرفت.
تو رو خدا شما هم نگاهی بنداز
اگر قبول نداشتی من
میرم."
صورت گوشتآلود مرد سرخ شده بود. با خشم به اکبر نگاه کرد، " ببین امروز چهطور منو سرکار گذاشتی."
موبایل را از دست بهمن قاپید. لباس شخصی هنوز داشت جوان را با باتوم میزد. دختر جوانی به سمت لباس شخصی حمله کرد
تا فیلم
به ندا برسد مرد نسبتن چاق نگاه از
صفحهی
موبایل برنداشت. بیشتر تعجب کرده بود تا عصبانی باشد.
بهمن عجولانه عکس جنازه های
کهریزک
را توضیح می داد. عکس خمینی در بهشت زهرا یکی از بهترین فکرها بود که بهمن به سرش زده بود سیو
کند. اینطوری مرد چاق بیشتر باورش کرده بود.
"باید
با جناب
هویدا تماس بگیرم کمی صبر کن تا برگردم."
هوا روو به تاریکی می رفت. دیدن هویدا با کت و شلواری آراسته و چهره ای خندان به او انرژی دو چندان داده
بود.
"بچه
جان
امیدوارم نخواسته باشی سر ما رو کلاه بذاری، هر چند فکر کنم این تصاویر واقعی نباشه، شاید هم توی هالیوود ضبط شده،
اما من با اعلی حضرت صحبت میکنم."
بهمن تشکر کرده بود. پیش خودش فکر کرد چهطور با بودن اطرافیان
باسوادی
مثل هویدا شاه چنین اشتباه بزرگی را مرتکب شده بود. دلش نیامده بود
عکسهای
هویدا را در روزهای آخر عمر نشانش بدهد. لزومی نداشت مرگ آدمها را به آنها یادآوری کرد.
راهروی اصلی کاخ را که پشت سر
گذاشتند
تا برسند به سالن بزرگ و مجلل
پذیرایی
بهمن با حیرت به اطراف نگاه می کرد؛ دیگر هیچ استرسی از دیر رفتن به خانه نداشت. شاه حتمن حرف هایش را باور میکرد .شاید این طوری میتوانست از فاجعه ی انقلاب جلوگیری کند. آنوقت بابا حتمن از تقصیرش میگذشت.
فیلم خروج شاه از ایران را کامل سیو کرده بود. تا
آمدن
خمینی، جنگ هشت ساله، عکس اعدامها و
قبرهای
سیمانی، فاجعهی کوی دانشگاه
و...؛ تمام
شب را فکر کرده بود تا چیزی را از قلم نیندازد.
وقتی شاه وارد سالن شد بی اختیار دست هایش شروع به لرزیدن کرد. اصلن شبیه تصاویری نبود که در کتاب تاریخ
در موردش خوانده بود. روی صندلی که نشست با اشاره ی هویدا نزدیک تر رفت. باید هر چه تا الان توضیح داده بود تکرار کند.
بهمن موبایل را به آرامی روی میز گذاشت. هویدا آنچه را که دیده بود و از بهمن شنیده بود یک به یک برای شاه توضیح
داد.
شاه سر تا پای بهمن را نگاه
کرد."جلوتر بیا بچه جان! "
بهمن چند قدم جلو رفت، گوشی را طوری که صفحه اش را شاه ببیند بالا
گرفت. خمینی
در بهشت زهرا توی دهن دولت می
زد. صدای
دست زدن و بلافاصله صلوات فرستادن مردم توی سالن مجلل پیچید. تصویر را عوض کرد. شاه از لحظه ی خروجش از ایران هنوز از صفحه ی موبایل چشم برنداشته بود. شاید
آنچه که
از جنگ میدید برایش غیر باورتر بود. زیر لب
غرید: "چه غلطها! صدام که جرات نگاه کردن به این آب و خاک رو نداره"
عکس اعدام ها و درگیری های
هشتادوهشت بیشتر
عصبانیش
کرد.
"اینها همه مزخرفه. اینها نوار ضبط شده هستند." با عصبانیت اول به هویدا و بعد به بهمن خیره شد.
"این
فیلم ها
کجا ضبط شده؟"
بهمن روی زانو نشست. "باور کنید واقعیته. بهخدا این اتفاق می افته اگه
شما از
کشور خارج بشید. تو رو به خدا
ایران رو
ترک نکنید، نذارید این آخوندها
به ایران حکومت
کنند. اینها نتیجهی کوتاه اومدن شما و از ایران رفتن شماست."
شاه روی صندلی نشست. عصبانیت در
نگاهش
موج می زد.
"این
مردم شب
و روز برای ما نذاشتن، کجای کار را ما اشتباه کردیم "هویدا دست ها را در هم گره زده بود .
"اعلی
حضرتا!
باید چاره ای اندیشید حتا اگر حرف های این بچه یک
درصد
راست باشه باز هم باید با احتیاط جلو رفت. باید همه ی وزرا را برای مشورت جمع کنیم .باید یک فکر اساسی کرد. اگر این تصاویر واقعیت داشته باشه از این مملکت هیچ چیزی باقی نخواهد ماند. "
شاه متفکر به بهمن نگاه کرد، "این بچه را تا خانه راهی کنید جلسه ی
اضطراری
باید تشکیل شود."
شاه که از سالن بیرون رفت،
بهمن
تازه متوجه ی چندین نگهبانی شد که در اطراف سالن ایستاده بودند. پشت سر هویدا از کاخ خارج شد.
اکبر کنار بهمن در صندلی عقب لم داد
.مرد
نسبتن چاقِ مضطربی پشت فرمان نشست
."بچه جون آدرس دقیق رو بگو باید
تو رو
برسونم سریع برگردم. توی دربار بلوایی به پا شده؛ خدا ختم به خیر کنه."
"رباط
کریم
،شیرین در ،خیابان دانش."
"مطمئنی ؟ اشتباه نکنی این وقت شب
بیچاره ی خیابون ها
بشیم. تو
هم خدا رو شکر کن به سلامت جون به در بردی. جناب هویدا خواست شخصن تو رو تا خونَهت برسونم. تا ابد باید
مدیون
این لطف هویدا باشی."
اکبر هنوز تصاویر خیابان ولی
عصر را
نگاه می کرد. سخنرانی خمینی به قدری برایش جالب بود که
چند بار
از بهمن خواسته بود از اول تکرار کند.
"اگه
این حرفا
راست باشه چی میشه! آب و برق
مجانی، اتوبوس مجانی، میدونی اگه پول نفت بیاد سر سفره ی ما چی میشه؟"
نگاه عصبانی مرد چاق از آینه ی ماشین دهان اکبر را بست.
بهمن موبایل را از دست اکبر
گرفت. "نه آقا اینها همه حرف بود. الان
گرونی
چنان بیداد میکنه که مردم ذله شدن. فکرشو بکن عید امسال
میوه
کیلویی چهل هزار تومن شده بود باورت میشه؟!"
مرد نسبتن چاق با وحشت سرش را
به عقب برگرداند "بچه جون بس کن! این خزعبلات
چیه که
ردیف میکنی؟ میدونی چهل هزارتومن چهقدر میشه؟ حقوق دو سال من رو جمع کنی میشه چهل هزارتومن!"
برخلاف ظاهر تمیز و روکش های مرتب، ماشین قدیمی بود. سرما از درز درها به داخل هجوم می آورد. بهمن خیره شده بود به خیابان و
دیوارهایی
که شعار مرگ بر شاه از زیر اسپری های سیاه رنگ هنوز خوانا بود. یک لحظه توی تاریکی چشمش
به جوانی
خورد که به سمت پایین خیابان می
دوید.
مرد نسبتا چاق به سرعت ماشین را جلوی جوان
کشاند،
با یک ترمز توقف کرد. صورت چاق و گوشتآلودش را از شیشه بیرون
برد: "پدرسگ احمق این
شعارا
چیه که روی دیوار مینویسی؟"
جوان خیره به بهمن دو قدم به عقب برداشت
و تا
جایی که می توانست شروع به دویدن کرد. به سرعت توی تاریکی خیابان ناپدید شد
"بر
پدر و
مادرت لعنت! اگه مَردشی وایسا حرف بزن."
تمام تن بهمن خیس از عرق شد. عکس پدر از قاب روی دیوار جان گرفته بود
.این عکس
سال ها به او خیره شده بود، با
همین
موهای مجعد و پولیور زرشکی
و شلوار پاچه گشاد. احساس
کرد قلبش
از سینه می زند بیرون.
اکبر با دست محکم به صورت بهمن زد"چرا رنگت
پریده؟ ترسیدی؟ حسن
فقط میخواست اونو بترسونه٬ فکر کردی زیر
گرفتش؟ همین جوون های
احمقند
که خوشی زده زیر دلشون."
دندان های اکبر یکی در میان بزرگ و کوچک بود. لبخندش
زیر صورت
پف کرده و چاقش مضحک به نظر میرسید
.
خیابان ولی عصر شلوغ بود. مردم دسته دسته دور هم جمع شده بودند. حسن به زحمت
ماشین را
از شلوغی جمعیت جلو می برد.
مردی با کاغذ روزنامه
کلاهی بر
سر گذاشته بود که درشت روی آن
نوشته
شده بود: شاه فرار کرد. کنار دست مرد
روزنامه
به سر جوانی دیگر با اشتیاق فریاد می زد: شاه فراری شده سوار گاری شده! چهقدر شبیه آقای منوچهری بود، مو نمی زد .
حسن با ترس شیشه را پایین
کشید. "این خبر رو از کجا شنیدی؟" جوان داد زد: "الآن اخبار اعلام کرد. نمی بینی مردم چهقدر
خوشحال
هستن؟ امام به همین زودی ها می
یاد و ملت ایران به
آزادی می
رسه."
بهمن دیگر به چیزهایی که می دید اطمینان نداشت. اگر شاه را از نزدیک
ندیده
بود حتمن فکر می کرد خواب می بیند.
از اکبر پرسید" چهطور ممکنه؟ من که امروز شاه رو دیدم خودم
باهاش
حرف زدم. هنوز دو ساعت نگذشته."
بهجای اکبر مرد مسنی که شیشه ی عینکش را تمیز می کرد عینک را که روی چشم گذاشت با تعجب به بهمن زل زد
"چیزی
گفتی
پسرم؟ شاه رو کجا دیدی، شاه که سی و چهار ساله از این مملکت رفته." آهی کشید. "خدا رحمتش کنه خیلی بی عرضه بود. هر چی به سر این ملت اومده از بیعرضهگی اون خدا بیامرزه."
ماشین کنار جدول خیابان ترمز
کرد
"اینم خیابون دانش. پسر از اون در پیاده شو. در رو محکم نبند تازه تعمیرش
کردم."
بهمن نگاهی به راننده
انداخت؛
بعد به مرد مسن که دوباره با
شیشهی
عینک ور می رفت .
از ماشین که پیاده شد گیج می زد. توی سرش بلوایی به پا بود. چند
لحظه
کنار خیابان ایستاد. هیچ وقت تا این وقت شب بیرون نمانده بود، حالا چه جوابی باید به بابا می داد؟ کاش نتیجه میگرفت آنوقت با
افتخار
جلوی همه می ایستاد.
پیچ خیابان را که توو رفت از
ازدحام
جمعیت نزدیک خانهشان دلش هُرّی ریخت پایین. گوشه کنار خیابان چند مامور انتظامی پخش
بودند.
امیر مثل قرقی دوید سمت بهمن، قد کوتاه و هیکل ریزنقشش بیشتر به بچههای
دبستانی
شبیه بود.
"بهمن
تو
کجایی؟ از دیروز تا حالا همه بسیج شدن واسه پیدا کردنت. بابات اینقدر
عصبانیه
که نگو."
بهمن پا سست کرد "چی میگی امیر؟ من تازه چند ساعته بیرون رفتم."
علی و آقای منوچهری با مکافات بهمن را از زیر دست و پای میرزا بیرون کشیدند. میرزا محکم بر سر کوبید "آخه بچه چی میخوای از جون من؟ پدر منو درآوردی. آخه تو رو به شاه چی، تو رو به بدبختی مملکت چی؟"
برای چندمین بار مثل تیرِ از کمان رها شده خیز برداشت سمت بهمن. آقای
منوچهری
سینه به سینهی میرزا التماس می کرد: "میرزا بس کن دیگه، خدا رو شکر کن بچه صحیح و سالمه، دیروز که مال و داراییت رو نذر کردی
دوباره
سالم ببینیش؛ اشتباه کرده، بچگی کرده."
روو به علی که مچاله کنار نرده ها ایستاده بود داد زد "علی بابا یه لیوان آب
بیار،
جعفر تو هم برو خونه ی ما ننه علی رو خبر کن که بهمن پیدا شده، زن بدبخت از
دیروز تا
حالا نصف عمر شد."
میرزا سر را بین دست ها گرفته بود. بهجز آقای منوچهری و پسرش امیر کسی از همسایه ها توی حیاط نبود.
بهمن با اشارهی دست پیش امیر رفت "امیر
اینهمه آدم بهخاطر من توی خیابون ریخته بود؟"
وقتی جدی میشد حالت چهرهی امیر
به آدم
های بزرگ می ماند؛ همیشه
همینطور
بود؛ وقتی اتفاقی می افتاد ادای آدم بزرگ ها را در می آورد.
"نه
بابا بهخاطر ستار بود،
بیچاره
دیروز کشتنش!"
بهمن بیاختیار داد زد "ستار؟ستار؟ همین ستار خودمون؟"
میرزا سرش را از بین دستها بیرون کشید. دیگر داد نمی زد، انگار غم عالم را
یکجا
توی حرفهایش چپانده بودند.
"آره
بابا
ستار، پس من بدبخت هی میزنم توو سر که سرتون توو لاک خودتون باشه برای چیه؟ پس من احمق هی داد میزنم هوار میزنم
دردم
چیه؟ فکر میکنی واسه گور بابای
پدرسگم
هوار میزنم؟ یه نگا به دور و برتون بندازید ببینید دنیا دست کیه؟ بچه ی مردمو از توو خونهش صحیح و سالم بردن بعد یه هفته هم اومدن: بیایید جنازهشو تحویل بگیرید، صداتونم در نیاد، حرفم بزنید بلایی
بدتر از
اون خدابیامرز سرتون میاریم. والا
اینا رحم
ندارن، به پیر به پیغمبر اینا
انسانیت سرشون نمیشه. بد میگم بگو بد میگی؟ حرف مفت میزنم؟"
آقای منوچهری بلند شد دست روی
شانه های
علی گذاشت؛ نیازی نبود زحمت
بکشد راه
را بلد بود. میرزا دست بر سینه
چند بار
خم و راست شد.
"شرمندهت شدم محسن، از دیروز تا حالا از کار و زندهگی افتادی، عمری باشه جبران کنیم."
دست آقای منوچهری خیلی بزرگتر از دست نحیف بهمن بود.
"بهمن
جان قول
بده دیگه از اینکارا نکنی. برو
یه نگا
به خونهی ستار بنداز ببین چه به روز مادر بیچارهش اومده.
اینا مثل سگ هار میمونن، اگه پاچهی کسی رو بگیرن خدا هم نمیتونه
نجاتش
بده."
بهمن کنار علی نشست. علی خمارتر از آن بود
تا
نگرانی بهمن را درک کند.
بهمن روو به علی زمزمه کرد "از شاه که کاری ساخته نبود، باید فکر کنم ببینم کسی هست که بشه روش حساب کرد."
صدای خروپف علی افکارش را به هم میزد.