درباره رفیع
حالتی با اسماعیل شنگله
زندهیاد دکتر ایرج زهری در آخرین سال بودنشان قصد داشتند
درباره رفیع حالتی بنویسند. به توصیهی ایشان قرار شد این حقیر با اسماعیل شنگله
که یکی از شاگردان حالتی هستند گفتوگویی داشته باشم و برای ایرج زهری بفرستم. هدف
این بود کتابی مفصل درباره رفیع حالتی تدوین شود اما ایرج زهری ناتمام ماند و از
میان ما رفت و تنها گفتوگوی من ماند با اسماعیل شنگله...
محسن عظیمی
اولین برخورد من
با مرحوم حالتی
برخلاف تعداد زیادی از دوستان که راجع به
ورودشان به این حرفه طوری صحبت میکنند که انگار از رحمِ مادر اینکاره بودهاند، من
اصلن اتفاقی به اینجا آمدم و در عمرم هیچوقت فکر نمیکردم روزی روی صحنه بروم و
بتوانم بازی کنم. یادم هست خیلی بچه بودم که پدرم فوت شد، حدود سال 1323، مدرسه میرفتم
و بچهی خیلی شنگول و به اصطلاح شیطانی بودم. مادرم دوست نداشت دیگر من در محلهی
که بودیم - خیابان ری- بزرگ شوم؛ چراکه محله داشت آرام آرام قدمت و اصالتش را از
دست میداد. آشنایی داشتیم که در تئاترهای لالهزار عکاس تئاتر بود، معمولن روزهای
جمعه، فامیل و آشنایان مرا به تئاتر میبردند که یک تومان بلیط ورودیش بود و تئاترهای
مختلف را میدیدم و خوشم میآمد ولی هیچوقت اصلن فکر نمیکردم روزی بتوانم روی
صحنه بروم؛ تا اینکه از طریق همان آشنا پای من به کلاسهای تئاتری باز شد؛ تئاتری
بود آن زمان به نام جامعه باربد که هرسال کلاسهای تئاتر برگزار میکرد و دورهاش
شش ماه بود و افرادی مثل حالتی، مهرتاش و اساتید بزرگ دیگری آنجا تدریس میکردند.
جامعه باربد 1305 شروع شده بود و یکی از پایهگزارانش
مرحوم حالتی بود در کنار مرحوم مهرتاش و در واقع آن زمان تئاتر به شکل امروزی
نبود، مهرتاش بیشتر کارهایش اپرتمانند بود، همراه با موسیقی بود، آن زمان هم این
نوع تئاترها را بیشتر میپسندیدند و تا همین اواخر هم اکثر کارهایش بههمین شکل
اجرا میشد.
جامعه باربد در ابتدا دو سالن داشت که یکی از
سالنهایش بعدها شد سینما شهرزاد در همان کوچه ملی که در ابتدا آنجا بود و جایی بود
خیلی کوچک... بعد از آن در ابتدای لالهزار جایی بزرگتر را خریدند و کلاسهایی که
من در آن شرکت کردم آنجا بود که بعدها هم سینما شد.
روزی که قرار شد من بروم و امتحان ورودی بدهم
برای شرکت در کلاسها، دیدم افراد زیادی آمدهاند و همه جوانهای رشید و... من فقط
هفده سالم بود. چهار پنج بار اسم مرا صدا کردند، نرفتم و بدون آنکه به کسی چیزی
بگویم بلندشدم آمدم بیرون... آشنایمان پرسید: چه شد؟ گفتم: اسم مرا صدا نکردند.
گفت: یعنی چی؟ و عصبانی اعتراض کرد که چرا اسم مرا صدا نکردهاند؛ آنها هم گفتند
ما چهاربار اسمش را صدا کردهایم ولی نیامده... حالا آن روز یکسری جوان بودند مثل
خود من که برای اولینبار بود آمده بودند و من از آنها خجالت کشیده بودم روی صحنه
بروم. خلاصه در زمان تمرینشان مرا خواستند و تمام بازیگران مشهور آن زمان هم حضور
داشتند؛ آقای سارنگ، خانم چهرهآزاد و... تمرینشان را قطع کردند و مرا بردند روی
صحنه... منم در موقعیتی قرار گرفتم که داشتم خفه میشدم... بدون اینکه بفهمم
چیزهایی گفتم و برگشتم و بالاخره موافقت کردند که منم سر کلاسها حضور پیدا کنم.
خلاصه من کلاسها را رفتم و تمام شد.
معمولن باید پس از اتمام کلاسها کسانی که میخواستند
روی صحنه بروند دو سال نقش سیاهیلشگر ر ابازی میکردند و مثلن نیزهای میگرفتند
و روی صحنه میایستاند؛ اما من چون پارتی داشتم در اولین حضورم روی صحنه یک جمله هم
به من دادند و اولین نقشی که بازی کردم نقش جوانیِ خیام بود، نمایشنامهای بود بهنام
«سه یار دبستانی» که حالتی کارگردانی میکرد و نویسندهاش یک استاد دانشگاه بود و
این اولین نقشی بود که من بازی کردم؛ اگر این لباس تنم نبود و این گریم را نداشتم
مطمئن باشید الان هم کنار شما نبودم و فرار کرده بودم از تئاتر... روز اول اجرای
این نمایش هر چه نوبتم شد روی صحنه نرفتم و در واقع مرا روی صحنه هل دادند، روی
صحنه رفتم و نفهمیدم چه گفتم، وقتی برگشتم پشت صحنه، گفتند خیلی خوب بود و همین
خیلی خوب بود مرا تا امروز نگه داشت؛ این اولین برخورد و کار من با حالتی بود.
رفتار و اخلاق
حالتی
حالتی در طول تمرینات خیلی به ریزهکاریها و
جزئیات دقت داشت. خیلی توجه داشت و جزو کارگردانهایی بود که تحصیلات عالییه
داشت، فرانسه خوب میدانست و مدرسه سنلوئی را تمام کرده بود. مجسمهسازی را
دانشگاه تهران خوانده بود و یکی از شاگردان برجستهی استاد کمالالملک بود. همهی
اینها دستبهدست هم داده بود و درهرصورت یک شخصیت خاصی داشت. اما خیلی جدی بود
در کارش. نصیحتی که خیلی وقتها به ما میکرد این بود که تئاتر، مسجد نیست، کلیسا
نیست، کنیسه نیست، فلانجا نیست، امامزاده نیست ولی از همهی اینها مقدستر است.
میگفت وقتی که میخواهید پایتان را روی صحنهی تئاتر بگذراید سعی کنید طیب و
طاهر باشید و با یک روحیهی سالم وارد شوید. این نصیحت او بود نزدیک به پنجاهوخوردهای
سال پیش که همیشه با من بوده و هست. از همدورهایهای من در آنجا فقط یکنفر بود
و آن هم رضا کرمرضایی بود که ایشان هم فوت شد و در این کلاسها آقای نصیریان هم
یکدوره قبل از من شرکت کرده بودند.
از خصوصیات مرحوم
حالتی
آن موقع رسم نبود دیالوگها حفظ شوند و بیشتر با
سوفلور نمایش اجرا میشد و این بود که آقای حالتی هم معمولن با سوفلور کار میکردند
و این چیزیست که امروزه هیچ بازیگری نمیتواند انجام دهد و خود این موضوعِ کار با
سوفلور یک هنر بود. یادم هست نمایشنامهای بود که حالتی خودش نوشته بود به نام «جان
فدای وطن» و خودش هم در آن بازی میکرد؛ نقش حساسی هم داشت. آن زمان تماشاگران،
بچههای کوچک هم به تئاتر میآورند و خانوادگی به تماشای تئاتر میآمدند. در این
اجرا حالتی چندینبار تذکر داد بچهای که گریه میکرد را از سالن تاتر بیرون ببرند
ولی توجه نکردند، رفتند به مهرتاش گفتند ولی مشکل حل نشد. بچه بیشتر داد و بیداد
میکرد و خلاصه حالتی بیرون آمد و پرده را کشید و ما دیگر نفهمیدیم که ماجرا چه
شد، ولی حالتی اجرا را قطع کرد تا بچه را بیرون بردند و دوباره آن پرده را ما از
ابتدا اجرا کردیم و این یکی از خصوصیات او بود که واقعن اجرا براش بسیار مهم بود.
او در هر کاری که خودش بازی میکرد با هر گریمی
که داشت، زمانهایی که بیکار بود جلوی آینه مینشست و بومی میگذاشت و تصویر خودش
را نقاشی میکرد و یادم هست تابلوهای بسیار زیبایی هم میکشید ولی عادتش این بود
که شبها نقاشیها را پاره میکرد و بیرون میانداخت و در واقع نمیخواست این
کارها بماند؛ نمیدانم چرا...
عموذغالی و عاقبت
جامعه باربد
یکی از بزرگترین گنجینههای تئاتر این مملکت تا
سالهای سیوهفت، سیوهشت و تا حدود سال چهل انبار دکور آنجا بود. چندین نفر
دکوراتور از جمله مرحوم خاکسار، سروری بودند و یادم هست زمانی که حالتی نمایشنامهی
«توراندخت» را کار کرده بود و دکور زیبایی برای این نمایش ساخته بودند. آن زمان
واقعن دکور تماشاگر را دچار شگفتی میکرد و برای خود ما هم خیلی مهم و جالب بود و
مردم زمان اجرا بعد از بالا رفتن پرده برای دکور دست میزدند و ماهم افتخار میکردیم
در نمایشی بازی میکنیم که برای دکورش دست میزدند. مرحوم مهرتاش چهار پنج مورد از
این دکورها را شبیه یک موزه در انبار نگهداشتهبود. بعد از بیستوهشت مرداد که
تئاتر سعدی را آتش زدند و عدهای را گرفتند و عدهای فرار کردند و اتفاقاتی که
افتاد، تنها تئاترهایی که مانده بودند تئاتر پارس بود، فردوسی بود، جامعه باربد
بود و اینها روال کار درست را همچنان ادامه دادند به شکل همان روال سابق ولی
کارهای سیاسی دیگر نمیتوانستند انجام دهند. تا اینکه قرار بر این شد بین ایران و
امریکا تبادل فرهنگی شکل بگیرد که سالی یکی از اساتید بزرگ تئاتر آنجا به ایران
میآمد و از ایران هم اساتید میرفتند آمریکا برای ادبیات فارسی و شعر و موسیقی
و... و یادم هست اولین کسی که به ایران آمد دیویدسون نامی بود که خیلی هم در
امریکا اسم و رسم داشت. او در دانشگاه تهران با دانشجویان هر رشتهای که علاقهمند
به تئاتر بودند یک سال تئاتر کار میکرد و بعد از یک سال یک نمایشنامه هم با حضور
آنها روی صحنه میبرد که یکی دو کار از آنها را من دیدم و کارهای قشنگی هم بود
تا اینکه دوره دوم و سوم هم همین آقا آمد و در کنارش تئاترهای دیگر هم کار میکردند.
منهای تئاتر جامعه باربد که فقط کارهای ملی انجام میداد و کمتر کار ترجمه داشت و مبلغ
کمی از وزارت معارف آن زمان میگرفت؛ بقیه تئاترها کاملن خصوصی اداره میشدند.
همین آقای دیویدسون خواست نمایش «شهر ما» نوشته وایلدر را کار کند، هر چه تمرین
کرد با دانشجویان دانشجوی تهران، به این نتیجه رسید که فقط استعداد کافی نیست و بازیگر
باید تجربه زندگی خودش را هم در نقشش همراه کند و این نمایش باید با یکسری
بازیگری که تجربه زندگی داشتند کار میشد بنابراین آمد در تئاتر تهران و - آن زمان
تئاتر تهران بازیگران بسیار مجربی داشت- این نمایشنامه را با آنها کار کرد و
بسیار زیبا از کار درآمد. ولی مردم بعد از بیستوهشت مرداد بیشتر دنبال همان نمایش
سیاسی و کارهایی شبیه کارهایی که جامعه باربد انجام میداد بودند و از این نمایش
استقبال نکردند، نوشتند نمایش رایگان اجرا میشود، یادم هست در لاله زار جلوی
تئاتر تهران از همین چراغزبوریهای پایهبلند گذاشته بودند و مردم را دعوت میکردند
به تئاتر ولی انگار مردم میترسیدند و به آنجا که میرسیدند راهشان را کج میکردند.
خلاصه دکتر والا ناراحت شد و مرحوم سپانیان که
کارگردان تئاتر تهران بود نمایشنامهای ترجمه و تنظیم کرد به نام مرحوم آقا، یک
ساعت، یک ساعت نیم بود و خود من هفت بار این نمایش را دیدم. در کنار این تئاتر ده
پانزده نفر از این رقاصههای کابارهی آلمان را که لخت و پتی بودند آوردند و آن
زمان که بلیطهای ویژه 5 تومان بودند این کارها را با بلیط 15 تومان گذاشتند و
اصلن جای خالی پیدا نمیشد، نه به خاطر تئاتر بلکه به خاطر دیدن رقاصهها...
در این شرایط تئاترهای دیگر، شب به شب تماشاگرانشان
را از دست میدادند و یادم هست ما با مرحوم حالتی نمایش عموذغالی را کار میکردیم که خودش نمایشنامهاش را نوشته بود و هفتاد
هشتاد بازیگر داشت؛ شبی مهرتاش آمد پشتصحنه و به ما گفت تعداد آدمهایی که به
سالن آمدهاند یکسوم شما هستند و شاید هم کمتر... و در واقع میخواهم بگویم جامعه
باربد آخرین تئاتری بود که رفت بهسوی آن نوع تئاتر لالهزاری... وگرنه تئاتر
پارس، تئاتر تفکری که اصلن کاباره شده بود، تئاترهای دیگر خیلی زودتر به آن سمت و
سو رفتند و تئاتر لالهزاری که از آن به بدی یاد می کنند از این دوره شکل گرفتند و
روز به روز هم اوضاعشان بدتر میشد... مثلن در تئاتری که بعضی از دوستانم آنجا
کار میکردند و من برای دیدنشان میرفتم یک دکور بیشتر وجود نداشت و آنها فقط
برای اینکه فقط اسم تئاتر را به یدک بکشند و مالیات ندهند، همهچیز داشتند جز
تئاتر... دو ساعت، دو ساعت و نیم برنامه داشتند ولی این برنامه، نیم ساعتش نمایش
بود و از همان تک دکوری که داشتند برای همهی برنامهها استفاده میکردند و این
دکور همیشه حضور داشت چه در داستانهای تاریخی چه در قصههای روز و... و تا زمانی
که دکور نشکسته بود و از بین نرفته بود همچنان پابرجا بود؛ این تئاتر لالهزاری
بود که همهچیز داشت، رقص داشت، آواز داشت، دست به یخه شدن با تماشاگر را داشت
و... و در واقع برمیگشت به دوران کمدیادلارته که بعضی تئاترها این شکلی بودند؛ در
واقع تئاتر لالهزاری که از آن به خوبی اسم برده نمیشود این بود.
ترک تئاتر و
رفتن بهسوی فیلم
حالتی هم آرام آرام در این شرایط خودش را کنار
کشید. حدود سالهای سیوپنج و سیوشش که آن من به هنرستان هنرپیشهگی میرفتم.
حالتی دیگر کار نکرد و آن زمان ادارهای بود با نام اداره کل هنرهای زیبای کشور که
بعدها شد وزارت فرهنگ و هنر... که این اداره یکی از ادارات تابعه وزارت معارف بود
یعنی وزارت آموزش و پرورش فعلی... آن زمان پهبد رئیس اداره کل هنرهای زیبای کشور
بود. در سال سیوهفت ادراهای تاسیس شد به نام ادارهی هنرهای دراماتیک که وزیرش دکتر
مهدی فروغ بود و بسیار آدم درست، حساس و سختگیر و منظبطی بود که من آخر هنرستان
هنرپیشگی بودم و به آن اداره رفتم.
روزی جوانی فرنگی به اداره آمده بود و با دکتر
فروغ به من گفت این آقا کارگردان هستند و شما را دیدهاند و انتخاب کردهاند. گفتم
برای چه کاری؟ گفتند قرار است فیلمی بسازند و... منم اصلن نمیدانستم فیلم چیست و
گفتم باشه... گفتند یکی از داستانهای صادق هدایت هست و این هم کتابش... داستان بنبست
صادق هدایت بود... گفتم با چه کسانی... گفتند آقای حالتی... تا گفت حالتی منم دیگر
دیوانه شدم و گفتم تمام، هر کاری داشته باشم زمین میگذارم و میروم... که تقریبن
نقش اول فیلم را هم با من بود، چون هم خودم را بازی میکردم و هم نقش پدرم را...
بنابراین ما با مرحوم حالتی این فیلم را شروع کردیم، بهکارگردانی این آقای
انگلیسی در سال سیوهشت... آقای عباس جوانمرد روزی آمد گفت چرا اینجوری کار میکنید
باید قرارداد ببندد با شما... ماهم گفتیم قرارداد چییه و واقعا نمیدانستیم، خود
حالتی هم نمیدانست... خلاصه با حالتی دوهزار تومان و با من هزار تومان قرارداد
بستند و با بقیه هم نرخهای پایینتر... بعد از اینکه فیلم تمام شد رفتند به پهبد
گفتند که یک صحنه تریاککشی هم گویا توی فیلم هست و آقای حالتی در این صحنه تریاک
کشیده بود... بلافاصله مرا خواستند گفتند برو به حالتی بگو که دیگر با این
کارگردان کار نکند، خلاصه منم رفتم منزل حالتی که آنزمان گلابدره بود... صدای
حالتی را شنیدم ولی همسرش گفتند که نیست... آن زمان پهبد با مرحوم حالتی کارد و
پنیر بودند... چون تقریبن کارمند هنرهای زیبا هم بود، حالتی حدود دویست و خوردهای حقوق میگرفت ولی چون از
او خواسته بودند مجسمهای از شاه بسازد و نساخته بود حقوقش را نمیدادند و خلاصه
بعد از ده، بیست سال با او خوب شدند و همهی حقوقش را یکجا دادند و حالتی هم به
پاریس رفت. رفت گشتوگذار و بعد که برگشت جایی او را دیدم که میگفت ما چقدر از
تئاتر عقبییم و آن چیزی که ما به آن تئاتر میگوییم اصلن تئاتر نیست و خلاصه کلی
از تئاتر فرانسه تعریف میکرد...
برخلاف
برخی اظهارنظرها، مهرتاش هر سال به فرانسه میرفت سفر و بهترین پروژکتورهای نوری و
امکانات را میآورد ولی کسی نبود با آنها کار کند تا اینکه همه از بین رفت، یعنی
آتشش زدند و گفتند آتش گرفته، تعداد زیادی نمایشنامه خطی اصلی، لباس و دکور و... که
همگی سوخت و خلاصه بعد از آن زمان هم حالتی دیگر سراغ تئاتر نرفت و مهرتاش هم کسی را
نداشت پسری داشت که معتاد شد و مرد و آنجا را ظبط کردند و انباری درست کردند و...
یادم هست همان زمان سال سیوهفت هشت برای حالتی در هتل هیلتون جشنی گرفتند و
خواستند از او تجلیلی بکنند و در آن جشن مرحوم قنبری آمد و گفت: صدینودِ افرادی
که توی این سالن نشستهاند شاگرد حالتی هستند و راست هم میگفت.
بعد از آن هم فقط در فیلمها بازی میکرد و بهخاطر
پول هم بازی نمیکرد، میگفت قیمت من پنج تومنه پنج هزار تومان... و برای هر فیلمی
هم پنج هزار تومان میگرفت، روز آخر کار هم حساب میکرد که اینقدر پول آژانس دادم
و... و پولش را میگرفت... اولین فیلمی که بازی کرد تا آنجایی که یادم هست با
شیبانی بود... و فیلمهای زیادی هم کار کرد تا قبل از مرگش.
کسی که قدرش را
ندانستند
حالتی یکی از بزرگان و پیشگامان تئاتر در ایران
بود یکی از کسانی بود که از همان اواخر سالهای
1297 از طریق سیدعلیخان نصر و اولین دورهی هنرستان هنرپیشگی تلاش کردند
خمیرمایهی اصلی تئاتر درست را در این مملکت بهوجود بیاورند که قدرش را ندانستند
و آن زمان قدر هیچکس را نمیدانستند و قدر او را هم ندانستند... البته که خودش هم
اندکی به این مسئله کمک میکرد، حاضر نبود خودش را مطرح کند، او بههمراه دو دوست
دیگرش ظهرالدینی و مصفا هر سه از شاگردان کمالالملک بودند؛ ظهرالدینی زودتر از آنها
به سل مبتلا شد و رفت؛ مصفا دبیر دبیرستان بود و ریاضی درس میداد ولی شاگردانش
نمیدانستند او بازیگر هم هست، وگرنه مسخرهاش میکردند چراکه من از دورهای صحبت
میکنم که این حرفه، حرفهی مطربی و رقاصی
بود، خود حالتی میگفت حاضر نیستم اسم خودم را بگویم و میگویم اسم من حجار است.
بهدلیل اینکه ننگ دارم. خود من وقتی وارد این حرفه شدم عمویم وقتی شنید گفت به این
پسر بگویید جلوی من نیاید وگرنه او را میگیرم و میکشمش... آبروی خانواده را
برده... در چنین دورهای و خیلی سالها قبل، حالتی تئاتر را آغاز کرده بود. وقتی
که مرحوم مهرتاش تعریف میکرد و میگفت: من از چهارراه عزیزخان تا خیابان حافظ تا
میدان حسنآباد میخواستم بروم عبا روی
دوشم بود و سازم را زیر عبایم پنهان میکردم که اگر متوجه میشدند تکه بزرگهی من
گوشتم بود؛ آنها بودند که تئاتر به اینجا رسید.
آنها بودند که فداکاری کردند...
خانواده و
اعتقادات
مرحوم حالتی به آن صورت مذهبی نبود. از خانوادهای
سنتی و تهرانی اصیل بود و دربارهی خودش اصلن به کسی چیزی نمیگفت، من فقط خودش را
دیدم و خانمش و یک دخترش... که البته دو دختر داشت که نمیدانم کدام دخترش بود که
یکی از این دخترها با خانواده مشکل داشت و رفت و ازدواج کرد... و خانوادهاش هم
اهل تئاتر و هنر نبودند... خیلی نوشتهها داشت که مینوشت و برای خودش نگه میداشت
و یا دور میانداخت و به کسی نشان نمیداد... اوایل زندگیاش قم رفته بود، دوران
جوانیاش. اما وقتی از قم برمیگردد به مدرسه سنلوئی میرود و فرانسه را خیلی خوب
میدانست و مولیر و... را ترجمه میکرد و در کل آدم بستهای نبود.
خسیسِ مولیر
اوایل خیلی از کارهای فرنگی را آداپته میکرد،
ترجمه میکرد و بسیاری از کارهایش داستانهای ایرانی بودند که خودش به شکل نمایشنامه
مینوشت و بسیار زیاد هم بودند... که اسم برخی از آثار او در کتاب بنیاد نمایش در ایران آمده است... مثلن
خسیس مولیر را ترجمه کرد و در دوران شکوفایی تئاتر سعدی اجرا کرد و استقبال خیلی
خوبی از این نمایش شد.
معمولا بیشتر برای اجرای نمایشنامهها از خود
بچههای گروه انتخاب میکردند چون هر بازیگری در گروه چه کار میکرد چه نمیکرد
ماهیانه در آن زمان سی تومان دستمزد ثابت داشت که یادم هست آنجا بوفه بود که
مقداری را هم روی آن پول میگذاشتیم و میدادیم به آنجا... و همهاش عشق و علاقه
بود و معمولا به همین دلیل بازیگر از بیرون کمتر میآوردند و برای شروع یک کار
ابتدا قصه را برای بازیگران تعریف میکردند و یک نسخه متن هم بیشتر نبود...
معمولن کارهایی هم که حالتی انجام میداد فقط
اجرای تئاتر بود، برنامهای دیگری در کنارش نبود... فقط وقتی نمایشهای کلاسیک
ایرانی مثل هارونالرشید و از این قبیل را کار میکرد آنجایی که نیاز بود از رقص
و آواز استفاده میکرد اما این رقص و آواز جزیی از تئاتر بود یعنی اگر نمیبود
لطمه میخورد...
رابطهاش با
مهرتاش
با اینکه از همان ابتدا با مهرتاش کارش را شروع
کرد رابطهاش با او زیاد خوب نبود، چون مهرتاش اصلن زن نگرفت و تمایل به پسر داشت
و پسرخواندهای داشت که تمام ثروتش را به اسمش کرد که پسرش هم معتاد شد و مُرد...
از این نظر با مهرتاش اختلاف داشت... اما در عین حال خیلی هم باهم دوست و رفیق
بودند ولی خود حالتی خیلی به خانواده اهمیت میداد و بسیار خانوادهدوست بود...
خیلی...
مضمون کارهای
حالتی
مضمون کارهاش هم بیشتر اجتماعی و اندکی طنز
گزنده داشت... مثلن آخرین کاری که من با او انجام دادم «عموذغالی» بود که خودش هم
خیلی به آن دلبسته بود ولی در آن دورانی اجرا شد که مردم تئاتر را رها کرده بودند
و رفته بودند سراغ رقص و آواز و اجراهای آنچنانی... و همانطور که اشاره کردم بهطور
کلی بعد از 28 مرداد تئاتر از طرف دولت به اندازه کافی لطمه دید و واقعن دولت از
تئاتر وحشت داشت و به تئاتر فشار میآورد... بنابراین بعد از آن، حد تئاترها پایین
آمد و مردم همچنان توقع تئاترهایی آنچنانی را داشتند و جایش خالی بود درست شبیه
همین امروز...