سُـــخُنها
برگزیدۀ نخست
محمود صباحی
درآمد
پیش از تولدم را به یاد نمیآورم
اما تصاویری از دوران نوزادیِ خود را همچون رؤیایی در ذهن دارم: سقف اتاقی که مرا در آن گذاشته بودند و نیز تصویر افتادنم از یک پلکانِ
گلینِ بلندِ روستایی؛ من در یک روستا به نام ماهورک به دنیا آمدهام، و این
روستا که شاید جز نامی از آن در نقشۀ جغرافیا باقی نمانده باشد، برای من همچون اخترکِ
شازده کوچولو است؛ ناماش را دوست دارم و نیز روبه نابودگی گذاشتناش را پس از
انقلاب؛ زیرا خاستگاهِ زندگیِ من را به
فراتر از جغرافیایِ سیاسیِ لئیمترین دورۀ تاریخی ایران پیوند میزند و حسّ
معصومیت و سادگیِ انسانی را در من زنده نگه میدارد؛ از سوی دیگر، ماهورک برای من
تداعیگرِ آن لمحۀ زایش است و این زایش در
تداوم زایش طبیعی، از طریق تأملات و تفکرات دامنۀ خود را میگسترد و ادامه مییابد. به نگرِ من آن لمحۀ فرود آمدن
از آسمانِ زهدان مادر لحظهای است بنیادی و پس و پیشاش نهچندان مهم
است؛ مقصودم ارزش لحظۀ زایش است که بدون آن نه پسی میماند و نه پیشی! از همین
روی، مدام که در فرایند زایش مشارکتی داریم زندگی بهترین و دلانگیزترین سویۀ خود
را برای ما آشکار میکند. این یادداشتها نیز در حقیقت برای من جز همان لمحاتِ زایش نبودهاند:
سخن ـ پارههایِ جداگانهای هریک زمینۀ زایش خود را داشتهاند و برای همین نیز
گزارههایی مستقل از یکدیگرند، چندان که هریک حق گزارگی یا گزاره بودنِ خود را
مطالبه میکنند!
این را هم فراموش نکنم که من از همان زمان که خودم را
بازشناختم، شیفتۀ ایجاز و هر آن چیزی و کسی بودم ــ و نیز هستم ــ که کوچکترین
جای را برای خود برمیگُزید و با کمترین نشانهها عمیقترین تأملات و ظریفترین
خیالات را میپَروَرد و این کار به زبان بودلر
کاری است بسیار دشخوار اما به گمانم هنر بنیادی همین است. ــ و من در این مجموعه
خواستهام آن را بیازمایم.
م. ص
1
وظیفۀ آدمی در این جهان کشف
حجاب در همۀ
امور است؛ خداوند خود نخستین کاشف حجاب بود. او جهان را برای همین آفرید که خود را
از حجاب خود برهاند. بنابر این کشفِ حجاب سنّتِ هستی است. مقصودم از کشفِ حجاب نه
آن طریقتِ رضاخانیِ امور است بلکه کشف خود و جهان و از پوسته درآمدن و
آزادی و اختیار خود را آزمودن است؛ و این طبیعی است که آدمی در فرایند کشف حجاب
گاه خودِ حجاب را به مثابه روشی از بودن کشف میکند همچون شاعران که منویات خود را
پوشیده و چند پهلو به بیان درمیآورند. از حجاب خود به درآیید و به هر طریق که خوش
دارید خود را بیان کنید: زنانگیِ خود باشید.
2
درست است، اسطورۀ مدرنِ انسان «آزادی» است و
به زبان دیگر، آزادی، مذهبِ نوینی است که انسان به عوضِ مذاهبِ پیشین برای خود
برگزیده است و صریحتر از این، آن است که آزادی نامِ نوینِ زئوسِ المپِ
انسانی است که البته آوازۀ این خدایِ خدایانِ نو به تازگی در خاورمیانه طنینانداز گردیده است؛ با این همه، من استدلال
خواهم کرد که غریزۀ آزادی خاستگاهِ آیین است و هر آیینی جز نکوداشت این سرشاریِ
فراگیر و نیرویِ کرامت بخش نیست! اما مسألهای که من هرگز نمیتوانم از حاشیۀ آن به سادگی در گذرم این است
که در یک نقطۀ شگفتانگیز و معماگون
هر پرسش و جست و جویی همچون «خر» پای در گِل میماند...همانی که نیچه به قصدِ
تحقیرِ فیلسوفان گفت در زندگی فکری هر فیلسوفی لحظهای از یقین وجود دارد که خر میرسد
زیبا و قوی؛ من گمان میکنم چنین «خر»ی، بسا زیباتر و قویتر، به ذهن و زبانِ نیچه
نیز راه یافته است ....و این خر همان لحظهای است که آن نقطۀ یقینی و غیرقابل نفوذاش را ارادۀ معطوف به قدرت نامگذاری کرد. من حالا دیگر چندان تجربه دارم که فریب کلماتِ غرّنده را نخورم
و به ویژه این که رنگآمیزی با کلمات را چندان میشناسم که این جابهجا کردنها و
نامگذارهای نو نتوانند سبب اغفال من از مسألهای بس بنیادی شوند. همان مسألۀ بنیادیای که هرکس تلاش کرده
است تا آن را انکار کند، ناخواسته سبب اثبات و تأییدش گردیده است؛ همچنان که هرکس
خواسته از تیرسِ آن بگریزد بیشتر در تلۀ آن گرفتار آمده است. به زبانِ ویتگنشتاین، حتا گزارۀ مشهورِ دکارت: من شک می کنم، پس هستم، لاجرم در یک نقطه همچنان پای در گِلِ یقین دارد و نمیتواند آن نقطۀ شگفت را به مدارِ مفهومِ خود
بکشاند زیرا چیرگیِ کاملِ شکّ سبب میشود تا گزارۀ مذکور هرگز رخ ندهد؛ و این
بدین معنا است که این گزاره پیشتر باید
که از آستانۀ یک امرِ متقنِ پیشینی عبور کرده باشد وگرنه هرگز قادر نمیبود
تا خود را به ساحتِ بیانگری دررساند...و اینچنین است که ما آدمیان
همیشه در لحظهای از تأمل ناگهان در تلۀ حیرتزایِ یک اسطوره به دام میافتیم و
این همان مسألۀ بنیادیِ انکار ناشدنی است. میگویند آزادی همانا در نفسِ ناباوری است و روحِ آزاد روحِ نفیکننده است اما من بر این پرسشام که نفیکنندگیِ روح از کدام ظلماتِ هستی سربرمیآورد؟ــ
روحِ نفیکننده دستکم باید در پیکری از قاطعیت لانه گزیده باشد...در هر حال همیشه
چیزی غیرقابل نفی پابرجا میماند، چیزی که همیشه فراتر از پرسش میایستد، هرچند که
ما را به وسیلۀ همین پرسش به سوی خود و از پیِ خود میکشاند، چیزی حیرتزای
که در مدعیترین لحظاتِ فلسفی و انسانی چنان در برابر ما قد برمیافرازد که جز آن
خیرگیِ مشهور از ما کاری برنمیآید حتا اگر همچون فروید مدعی شویم که من چنین احساسی را درک نمیکنم
بازهم سبب آن نمیشود که آدمی بتواند آن امرناسفتنی را نادیده بینگارد زیرا ناگزیر
خواهد بود همچون فرویدِ گرامی همچنان که آن را انکار میکند در هیأت نامِ جدیدِ
«ناخودآگاه» آن را مهر و امضا نماید و البته این همان نقطهای است که آخوندها از
آن به مثابه یک آلت قتالۀ ذهنی در برابر مردم بهره میبرند و از درونِ حیثِ التفاتی آن، دستگاهِ
مکّاریِ خود را روغنمالی میکنند. من هرگز قصد ندارم اتونومی و خودگردانیِ
انسانی را نفی و یا آن را بیاعتبار جلوه دهم بلکه بر حسب اتفاق، مشتاقام جهاننگریام را به گسترۀ جهانی پیوند زنم که از بازترین افقها به زندگی مینگرد و
نه از افقهای بستۀ سیاسی و فکریای که جز پیشپایِ خود را نمیتوانند در
نظرآورند و گمان میبرند افقِ جهان در کلۀ کوچکِ آنان به انتها میرسد
و به همین سبب پایانِ تاریخ و یا پایانِ جهان را اعلام میکنند؛
ذهن ایشان چندان آب رفته است که تاریخِ و توانِ انسانی را در مدارِ بستۀ مدلهای سیاسی برآورد میکنند! ستوده باد نامِ تو، ای هیچکس. برای تو ما گُل خواهیم داد،
به سوی تو؛ هیچی که ما بودیم و هستیم و
باقی خواهیم ماند. گلافشان؛ هیچ ـ گلسرخِ هیچکس. (پل سلان، از شعر مزمور)؛ چنین
به دید میآید که در نهایت چیزی همچون «هیچ» سر از چنبرِ شاعر برون جسته است، هیچی
در خورِ ستایش؛ و این همان اسطورهای است که در هر شعر و در هر سخنِ فلسفی خود را
در هر حال خواهد نامید... حتا در مقامِ هیچ! اما این هیچ چندان هم هیچ نیست بلکه
همان بزنگاهی است که آدمی را هرآینه در آغازگاهی نو قرار میدهد؛ در نقطۀ صفری که در اساس نقطۀ اتصال و بهرهوریِ او از
جهان ناکرانمند است؛ جهانی که به او این امکان را میدهد تا تقیداتِ طبیعی خود
فراتر رود و در مدارهایِ بستۀ اجتماعی فرو نماند. اگر
اسطوره و مذهبِ نوینِ انسانی آزادی باشد، لابد آیینِ آن نیز جز پاسداشت و سپاسِ
آزادی نخواهد بود؛ زیرا همچنان که پیشتر اشاره کردم، آیین در بنیاد همان بزرگداشتِ
امرِ قاهر به مثابه آیینِ زندگی است که از بنیادیترین غریزۀ زندگی که غریزۀ آزادی است سر بر میآورد... به گمانِ من آیین مدالیتهای
از زندگیِ انسانی است که خود را در پوششِ نامهایِ نو و یا اسطورههایِ نو میپوشاند
و برای همین آیینها به رغم نامهایِ کثیرشان از هستهای یگانه در جهان
برخوردارند؛ آیا شگفت نیست که امروزه در اروپا همۀ آیینهایِ مسیحی بدون توجه و اعتقاد به خاستگاهِ مذهبیِ
آنها همچنان برگزار میشود؟ شاید بهتر است بگویم که نه شگفت نیست! زیرا این آیین
بوده است که به وسیلۀ ادیان و دولتها مصادره گردیده است و اکنون به خاستگاهِ
پیشامذهبی و پیشاسیاسیِ خود بازگشت میکند،
و بد نیست به یاد بیاورم که مذاهب و ادیان نخستین گونههای دولت بودند که از طریق
تبدیل آیینهایِ خودجوشِ مردمی به نظامهایِ ایدئولوژیک بنیان نهاده شدند و از
حیطۀ ارتباط جمعی و خصوصیِ انسان با ساحت ناکرانمند، یک مقرِّ
فرماندهی برکشیدند و آیین را به روشِ حکومت داری فرو کاستند؛ بر همین پایه به گمانِ من
در این کیشِ نو و همچنان بسیار کهن، و در فضایِ اسطورۀ آزادی،
آدمی در فکرِ آزاد ساختنِ آیین از چنگالِ غاصبانِ آیین است، غاصبانی که آیین را به ایدئولوژیِ
نظامِ سیاسیِ خود تقلیل میدهند! آنچه که من را در این باره به یقین نزدیک میکند همانا تداومِ جذابیت و
اجرایِ نابِ آیینها بدونِ اعتقادِ مذهبی و ایدئولوژیک در میانِ ملل از دین رسته
است! با این
احوال، این که چگونه میتوان در آیین زیست و از آیین بر شد؟ ـ پرسشی است همچنان باقی! اما من برای خود پاسخی در
خور نیز یافتهام: آیینِ از آیین بر شدن که غریزۀ آزادی رانۀ بنیادی آن است؛ آیینی که از
آیین شدن سر باز میزند همچنان که خود بزرگترین آیین زندگی است، و چنین آیینی
هرگز قوۀ قهریۀ را در کار نمیآورد زیرا در کار آوردنِ نیروی قهریه، آیین
را به ضدِّ خود استحاله میدهد و آن را به
افزارِ قدرت تبدیل میکند: ستایش نیچه از آیینهای دیونیسوسی را باید در همین
راستا تفسیر کرد.
3
انسان بدون کتابخوانی خواه ناخواه در ورطۀ واقعیت فرو میلغزد و به تدریج واقعیتزده میشود...البته
روشن است که منظورم از کتابخوانی، خواندن کتابهای فکاهی و روشهای قورتِ قورباغه
نیست! هرچند ممکن است برخی از کتابزدگی سخن بگویند اما من با لویناس موافقم که
گفت «مراودۀ دائمی با کتاب، مُدالیته یا وجهی از وجود آدمی است»؛ اما قطعِ ارتباطِ
آگاهانه با کتاب نیز در زمینۀ همین مُدالیته قابل درک است زیرا آدمی گاهی برای
پیدا کردن خود باید هر کتابی را از پیرامون خود بپیراید تا ندای درونیاش را به
درستی و روشنی بشنفد.
4
هیچگاه گمان نمیبُردم که شخصیتِ نخستِ
سیاسیِ ایران برای ادامۀ حکومت خود در این حدّ به جهالت محتاج باشد؛ هرچند خلاقیتِ
سیاسی، طراحیِ آگاهانه بر اساسِ حفرههایِ جهلِ جامعه و مردم است اما در این زمینه
هوشمندانه رفتار کردن نیز مهم است؛ هوشمندانه از این نظر که مردم چنین موضوعی را
نه تنها هرگز درنیابند بلکه این عملیات را
که از بزنگاهِ نادانیِ مردم به مردم حملهور میشود را به حسابِ جهلستیزیِ حکومت
بگذارند.
5
برخی اندیشورزان
و پژوهشگران هنگامیکه میخواهند يک پديدۀ اجتماعی و تاريخی را مورد سنجش، و
پژوهش قرار دهند، نخستين حربۀ آزارندهای که به کار میآورند اين است که بهجایِ
پرداختن به دلايلِ بنيادی، با سطحیترين روشِ سنجشگری، که همانا يادآوریِ جنگها،
و بيچارگیِ مردم و تيرهروزیِ آنان است، میخواهند دلاوریِ خود را بهگونهای
تهوعآور جعل کنند! گويي ـ نهگويی که اين جنگها، و کشتارها و اين بهاصطلاح بیچارگیِ
مردم، يک راهِ تداومِ حياتِ اجتماعیِ همان مردم بوده است در مقابلِ مردمانِ ديگر!
اين شبهِمتفکران، حتا نميخواهند به اين بينديشند که هر اجتماعي، بنابر مقتضيات و
مناسباتِ ويژۀ خود، ملزم به تصميمگيری و عملگری است، و طبقۀ حاکمِ جامعه همانقدر
در اين ميان مسؤول است که طبقاتِ ديگر، و چهبسا که طبقۀ حاکم بر خلاف ظاهر تنها یک دستنشاندۀ مردم باشد،
زيرا مسؤوليتِ حفظ و مراقبت از کليتِ اجتماعي به آن سپرده شده است و در حقیقت،
مسئوولیت استفاده از خشونت، و البته، بسيار روشن است که روشِ اين مسؤوليتسپاری
هم، بنابر ساختارِ زيستی و اجتماعیِ آنان قابلِ سنجش و درک است؛ هرچند که مردم پای
خود را به طرق گوناگون از ماجرا بیرون میکشند! من از بن و بنیاد هیچ حاکمیتی را
از مردماناش منقسم نمیدانم و اگر حکومتی بد و ظالم و دریده است، باید ریشۀ آن را
در دریدگیِ خود آن مردم و خطاهای آن مردم، جستوجو کرد و نه با معيار و سليقۀ
سیاسیِ موردِ علاقۀ جناب پژوهشگر! غوغا
به راه انداختن و وامصيبتا سر دادن و کولیبازی درآوردن خود نشانۀ کمصداقتي و
نابالغیِ فرهنگی و فکری است؛ از اين طريق هيچگاه نميتوان در مسير جستوجوگری،
سر از جايی درآورد که اندکی حقيقتِ امور از تاريکی به درآيد؛ لطفاً رودهدرازی را
بس کنيد، آقا!
6
دربارۀ تاريخِ
کهنِ ايران، همواره با احتياطکاریِ ويژهای بايد سخن گفت. برای مثال، اطلاقِ دينِ
تکخدايی برایِ دينِ زردشت، تنها از يک ذهنِ مخبطي بر میآيد که فکر میکند فرضاً
دين توحيدی و اصولاً يگانهپرستی مزيتی محسوب میشود که نبايد از آن محروم ماند، و
بايد هرچه بيشتر، از دورترين زمانها، فرهنگِ خود را موحّد جا بزنيم تا از ايدئولوژیِ
موردِ تبليغ و حاکم، بادا که چيزی هم به ما بماسد! احتمالاً اگر اعتقادِ
يکتاگرايانه، يک گفتمان غالب و در وضعِ سیطره و اقتدار نمیبود، پژوهشگران چنان
جديتي را به راه ميانداختند تا بقبولانند که از بيخ و بن ثنوی بودهايم، يعنی ملحد و خدا ناشناس! اغلب
آنچه که در ايدۀ رسمی بازتابانده ميشود،
تنها بيانگرِ نوعی سيطره و ايدئولوژیِ توفيق يافته است؛ اما برتری یافتن هميشه
پديدۀ مشکوکی است بهويژه برتریِ سياسی و اعتقادی!
7
قالب کردنِ
فرمانهایِ بنيانگذار يک دولتِ رسمي در فلاتِ ايران بهمثابه حقوقِ بشر! برایِ من
عجيب است مردی که هنوز از بنيانهایِ طبيعیِ زندگی نگسسته است، و هنوز بر اساسِ
غرايزِ زيستيِ ويژهاش رفتار ميکند و هنوز هوایِ کوهستان در پرّۀ بينیِ اوست،
چگونه ميتواند پديدۀ مدرني همچون حقوقِ بشر را شناسايی کند؟ــ بهتر نيست که
بگوييم عدمِ حساسيتِ دينیِ او، به آزادگیِ غريزی و طبيعياش باز ميگردد و عدمِ يکجانشينیِ
قبيله و قوماش؛ به خيم و خویِ شبانياش! اين بيتوجهیِ دينيِ آشکارِ کوروش و
هخامنشيان را حتا در دورۀ حکومتشان هم میتوان پیگرفت؛ هيچکس نمیتواند بهدرستی
تعيين کند که دينِ هخامنشيان چه بوده است؟- چرا که آنها مردمانی طبيعیتر از آن
بودند که دينی داشته باشند و البته سليمتر از آن هم بودند که به دين و مذهبِ
نیاز داشته باشند و بنابراین، به مذاهبِ
دیگر همچون رقیب درنگرند! دربارۀ برخی مسائلِ دينی و شبهدينی آن زمان، ميبايد
ردّ يهودياني را گرفت که در لفافۀ هخامنشيان ميزيستند.
8
در یک مهمانی کوچک آلمانی از فناتیک بودن مردم خاورمیانه
صحبت به میان آمد، خواستم دروغی بگویم که آبرو داری کرده باشم اما حقیقتی از کار
در آمد...گفتم مردم و حتا دولت ایران به هیچ وجه مثل دیگر ملتها و دولتهای
مسلمان جزمیّت ندارند و مذهب بارگی تندِ آنان بیشتر ماسکی سیاسی است برای پنهان
کردن ناباوری ذاتی ایشان و البته دولت ایران هم برای سلطهیابی بر منطقۀ خاورمیانه
خود را مسلمان دو آتشه مینماید و گرنه مردم و حتا دولت ایران از بیخ نه تنها
فناتیک نیستند بلکه بیشتر شخصیتهایی آنارشیکاند که در خفا از شما اروپاییها
حتا لیبرالتر عمل میکنند...البته چون به خلوت میروند!
9
مهاجرت باید به
ایمان و فرهنگ و نگرشِ نو بینجامد و مهاجرتِ درست و معنا دار چنین است.
همچنان که بدترین سنخِ مهاجرت، مهاجرتِ بلاهت باری است که سر انجام به کابوس و کوریِ دیدگان میانجامد یعنی به بحران
هویت و احساس گناه زیرا در اساس مهاجرتی رخ نداده است بلکه بازگشتی هراسیده و
سراسیمه به زهدان مادر یا همان فرهنگِ پیشین بوده است!
10
ولایت فقیه
یک رونوشت بسیار زمخت و دست سوم از تفکرات سیاسی افلاطون است که از سر حادثات در
جلد اندیشههای سیاسی شیعه خزیده است؛ این اصطلاح از کاربست افتاده در ادبیات
فلسفی به ولایت عقل در سنجش امور و قضایا اطلاق میشود... کاشف به عمل آمده که
ریشۀ هرگونه استبداد و سرکوبی در این نگرش فقیهمدار یا عقلمدار نهفته است. آنانی
که ولایت فقیه را طرح انداختند از دانشِ عمیقی برخوردار نبودند، وطبیعی است که
آنانی که سنگش را بر سینه میزنند همچنان از نظر ذهنی واپس ماندهاند. ولایت فقیه
حتا اگر از سرِ وسوسه، دست در گیسویِ
سیاهِ قدرتخانم ـ به تعبیر سیرجانی ـ دراز نمیکرد، به این
دلیل که ساختِ ذهنی و روشِ عملیِ آن جز بر مدارِ سرکوب نمیچرخد، چه در تدبیرِ منزل،
و چه در تدبیرِ کشور، همچنان یک
پدیدۀ مستورِ استبدادی باقی میماند، استبدادِ «پیرمردان»ی که تلاش میکنند، خود
را خداوندگارِ امور کیهانی و اجتماعی جا بزنند و به خود مقام الوهیت بذل و بخشش
کنند: آه! دورۀ سیطرۀ عقل در هر نمودی در جهان مدرن حتا به سر رسیده و ما همچنان
درگیر سنتیترین روش استفاده از عقل و تبعات آن هستیم...ولایت فقیه! استبداد
جسمیّت یافتهای که اگر کرامتی و عمق نظری میداشت، خود را تا کنون بلعیده بود،
زیرا عقل برای مشهودسازیِ حقایق برایِ خود، نخست میباید خود را از میان بردارد و
از اشباح و هیولاهای موهومِ خود در گذرد.
11
دلیل اصلی پیروزی
اعراب بر ایرانیان نه آن چیزهایی است که برخی فضلا بر زبان بلاهت راندهاند، بلکه سنگدل
بودن و توحش مسلمانان عرب به اندازهای بود، که مردم و جامعۀ ایرانی را از پایِ
جسمی و روحی درآورد، چنانکه همین حالا این بوزینگانِ محمد و علی و حسن و حسین، با توحشِ
خود چنین کردهاند: بسنده است منابع اصلی تاریخ اسلام، همچون تاریخ طبری و الکامل
ابن اثیر و امثالهم را تنها یک تورق کنید تا ببیند چگونه به روش عربانۀ خود بر دل
مردم اسلام بر نشاندند!...آدمی در برابر شرارت بدون مرز چه میتواند بکند؟ ــ اگر به همان شرارت بدون
مرز روی بیاورد که در هر حال از دست رفته
است؛ گاهی هیچ چاره نمیماند جز تن به قضا سپردن و طاعت از سر ناچاری... تا روزی
که بتوان شرّ را از خود براندن؛ اما همین
اجبار به تظاهر، به تدریج دلیل و رانهاش از خاطرۀ آدمی میرود و به عادت و رویّه بدل میشود و
این بسیار طبیعی است که در مرور زمان، در آدمی شکلی دگر بیابد چندان که مدعی شود
هیچگاه به چنین اجباری تن نداده بلکه این رخدادی است که نخست، قلب و سپس، خانهاش را مسخّر گردانیده! چنان
که نحوۀ ورود اسلام به ایران را به رغمِ منابع صریح و معتبر تاریخی، چنان تحریف میسازند
که گویا اعراب جز به درخواست و خواهش مردم ایران، پای خود را از برهوت عربستان
بیرون نگذاشتند و اگر منجیانِ عرب نمیبودند معلوم نبود که جامعۀ ایرانی در ضلالت
و گمراهی گبری خود به چه درکاتی سقوط میکرد: من مسلمانم، پس هستم! چه سعادتی؟!
برخی مسائل نیازی به اسناد و مدارک ندارند؛ روح خشن و نافرهیختۀ اعراب را همین
حالا هم میتوان دید و احساس کرد؛ هر کجای
عالم که با قساوتی ایدئولوژیک روبهروست، پای اسلام و اعراب در میان
است...مسلمانان عرب همچنان، همچون رهبر تندخوی خود، عمر رضی الله عنه، بر این
باورند که با وجود قرآن به کتاب دیگری
محتاج نیستند و چنان که من دیدهام هر شب بهمدتی طولانی قرآن میخوانند و بر اساس
آموزههای آن عمل میکنند؛ حال برخی اسلامپرستان، زورتوزانه داستانِ کتابسوزیِ
سپاهیانِ متجاوزِ اسلام را انکار میکنند!... و
قرآن چیست؟...تأملاتی از هم گسیخته و بی ذوقانه در باب توهین و تجاوز به
نامسلمانان و توجیه تجاوزات کارگزارِ اسلامی به حقوقِ مسلمانان! اسلام به مثابه یک ایدوئولوژی خطر
آیندۀ جهان است! برای درک تئوری و روش ظالمانۀ
تحمیل اسلام به مردم ایران به وسیلۀ
کارگزاران سیاسی و اعتقادی عرب، بسنده است برای نمونه آیات 32 و 58 و 132سورۀ آل
عمران را بخوانید؛ و نیز آیه 29 از سورۀ توبه...کسانی که به خدا ایمان ندارند و
یا کسانی که پیرو دین خویش اند ـ حتی با آنان که کتاب داشته اند ـ پیکار کنید تا
اسلام را بپذیرند و یا با حقارت و ذلّت جزیه بپردازند. ــ این آیات در حقیقت،
مؤیدِ اسناد تاریخی، و نیز آمرِ تئوریکِ فاجعهاند و در اساس، آمر به خشونتی بیمرز!
حکومت ایران همچنان در دست اعراب است. تنها به برخی از روشها و اتفاقاتی که در هنگام حملۀ
اعراب، به روایت فتوح البلدان، رخ داده توجه کنید...چون تازیان در آذربایجان
فرود آمدند، عشیرههای عرب از کوفه و بصره و شام به آنجا روی آوردند، هر قوم عرب
بر هرچه توانست، مسلط گردید... و در جای دیگری نقل شده است: هرگاه
عرب بانگ نماز گفتی، دهقانان آن ناحیت او را دشنام دادندی... فجیع است
این آقایان بازماندگان مهاجمان عربی هستند
که قرنهاست بر ارکان سیاسی و اقتصادی جامعۀ ایران تسلط دارند؛ ازماندگان مهاجمان عربی هستند که قرن هاست بر ارکان سیاسی و اقتصادی این جامعه
تسلط دارند.ازماندگان مهاجمان عربی هستند که قرن هاست بر ارکان سیاسی و اقتصادی
این جامعه تسلط دارند.ر طريقی، کار بر ایشان سخت کرد و هر که در احکام شریعت تقصیر
کردی، عقوبت مي کرد...ر طريقی، کار بر ایشان سخت کرد و هر که در احکام شریعت تقصیر
کردی، عقوبت مي کرد...یا با حقارت و ذلّت جزیه(مالیات سرانه) بپردازند.» این آیات،
مؤیدِ اسناد و آمرِ تئوریک فاجعه اند!نرشخی در تاریخ بخارا
نوشته است: قتیبه فرمود تا مردم یک نیمه از خانه های خویش به عرب دادند تا عرب
با ایشان باشند و از احوال ایشان باخبر باشند تا بضرورت، مسلمان باشند. بدین طريق،
مسلماني آشکار کرد و احکام شریعت به ایشان لازم گردانید و مسجدها بنا کرد و آثار
کفر و رسم گبری برداشت و جدّ عظیم کرد! و سپس در جایی دیگر میآورد...هر
بار اهل بخارا مسلمان شدندی و چون عرب بازگشتندي، ردّت(بازگشتن از دین) آوردندی
قتيبه بن مسلم سه بار ایشان را مسلمان کرده
بود. باز ردّت آورده کافر شده بودند. این بارِ چهارم قتیبه حرب کرده، شهر بگرفت و بعد از رنج بسیار، اسلام آشکار کرد و مسلماني اندر دل ایشان
بنشاند،[روش اندر دل نشاني اعراب!]
بهر طریقی، کار بر ایشان سخت کرد و هر که در احکام شریعت تقصیر کردی، عقوبت میکرد...مقاومتِ
مردم ایران و به ویژه اهالیِ شمال، تحسین
بر انگیز است؛ در تاریخ طبری آمده است: در حملۀ اعراب به گرگان مردم با سپاهيان اسلام به
سختی جنگیدند بطوری که سردار عرب ـ سعیدابن عاص ـ از وحشت، نماز خوف خواند...اما
سرانجام مردم امان خواستند و سعید به به آنان امان داد و سوگند خورد که یک تن از مردم شهر را نخواهد کشت...مردم تسلیم شدند
اما سعید ابن عاص همۀ مردم را بقتل رسانید، جز یک تن، و در توجیه نقض عهد خود گفت: من قسم خورده بودم که یک تن از مردم را نکشم! ــ این هم
همان روشِ اسلامی خدعهگرانهای است که همچنان در ایران اسلامی اعمال میشود! یه نقض عهد خویش گفت...من قسم خورده بودم که یک تن از مردم را نکشم!»
12
مسألۀ نان
مسألهای منفک از لوازم ذات انسانی نیست و
چنانکه لکان ثابت کرده است بر خلاف برخی توهمات علمی که نوزاد انسان را
چونان حیوان تعریف میکند، حتا این نوزاد نیز بیش از هر نیازِ بیولوژیک به شیر
مادر، به کلام او محتاج است و دردِ مکالمهای انسانی در تمام وجودش پیچیده است و
از این حیث تفاوتی در میان انسان بالغ و کودک نیست؛ همچنان که از همین حیث، بر
خلاف تصور شما، تفاوتی در میان انسانهای فقیر و قماش ثروتمند نیست... از یادها
رفته است این گزارۀ مشهورِ عیسیمسیح که انسان تنها به نان زیست نمیکند!
13
درون یک
جامعۀ آزاد زیستن و همچنان از آزادی محروم ماندن به مثابه محرومیت از حقوق
شهروندی، بیشتر شبیه شکنجۀ تانتالوس در اساطیر یونانی است: مغروق
در رودی عظیم، و در بالایِ سر میوهها آویزان اما با این عطش شدید و گرسنگی
فراوان، آب کرامت میگریزد از آدمی و میوههای آزادی چون دستی دراز میشود به سویشان،
دورتر میایستند و به ریشخند چشمک میزنند!
14
گویا یک توافق عرفی و غیر رسمیوجود دارد که همه خاموشانه به
برخی ماجراها ادامه بدهند و طبق معمول لبخند ملیح بزنند و همه خوشحال که دستکم
این اربابانِ جدید به جای باتوم و افترا از لبخند برای اِعمال تجاوزاتِ خود
بهره میبرند و به زبان آزادهترین مرد آلمانی، یعنی نیچۀ گرامی، با خنده ما را میکشند!...من
کمکم دارم به ضرورت روانشناسی این مسأله بیشتر دقت میکنم، به این که ویلهلم رایش چندان هم دیوانه نبود که میگفت
آدمی گویا همیشه برای احساس برتریِ خود به سگها و یهودیها و نیز مهاجران محتاج است!... به موجوداتی که
احساس آقایی را در آنان معطل نگذارد؛ به نظر میآید که رابطۀ «خدایگان و بنده»
تمامی ندارد و در هر دورهای به جامهای نو و به تلبیسی نو از این «ابلیسِ» بشری
تن میدهد و جامۀ کنونیِ آن البته «پناهدهنده و پناهنده» است؛ پناهنده و مهاجری
که نقش ستمدیدۀ «کلّهسیاه»ی را بازی میکند که به وسیلۀ قهرمانِ انسان دوستِ
اروپاییِ «کلّهبور» نجات مییابد...ظاهراً فانتزیهای هالیوودی چندان هم فانتزی
نیستند؛ اما چرا فانتزیاند، همچنان که رفتارهایِ انسانیِ از پیشطراحی شده
فانتزی هستند.
15
از این حقوقِ به اصطلاح بشر، به محضی که دیگر نتوانیم به
مثابه حقوق شهروندان یک دولت سخن بگوییم، کارآیی و اعتبارش از بنیان ساقط است! در
حقیقت، در دل نظام سیاسیِ دولت- ملتِ اروپایی هیچ فضای مستقلی برای خودِ انسان از
آن حیث که انسان است و صرفِ نظر از هر صفت
و خصوصیتی- نظیر شهروند- در کار نیست. کمترین گواه این مدعا این واقعیت است که
حتا در بهترین دولتهای اروپایی هم، فرد پناهنده و مهاجر همواره منزلت و وضعیتی
موقت دارد... چنان که در چارچوب قوانین اروپایی و آمریکایی در نهایت چیزی به نام شأن
و منزلت انسان در مقامِ انسان- قطع نظر از شهروند بودن یا نبودن- از بن قابل تصور
نیست؛ به گونهای که ما فقط با یک وضعیت به شدت نابرابر روبهرو هستیم، همان
وضعیتِ همزیستیِ شهروندِ آزاد و برده که ارسطو از آن سخن گفته است.
16
مسائل فرهنگی و هنری امروزه از بنیان به «صنعت» فروکاسته و
هیچ ارزشی جز فانتاسماگوریا ندارند! بی سبب نیست که نیچه
میگوید ما از آنِ زمانهای هستیم که فرهنگش در معرض این خطر است که با ابزار
فرهنگی رو به نابودی رود... هر زمانی که قدرت دولتها افزون میشود فرهنگ رو به
زوال میگذارد چرا که دولت توان افراد را در هزارتویِ خشونتبارِ نامرئیِ خود
هزینه میکند و آنان را از رمق میاندازد و
حفظِ امنیت بهانهای میشود که سرکوب شهروندان و تحقیر مهاجران و پناهندگان به نظر مشروع جلوه
کند...کیست که نداند جهان امروز جهان اقتدارِ دولتها و ژورنالیستها است و نه
مردم و فرهنگ؟! ژورنالیستهایی که از چهرۀ آرمانیِ مارکسِ روزنامهنگار به اشکالِ متنوعی از بوقها و شیپورهایِ دولتِ
سرمایهداری استحاله و تقلیل یافتهاند...
بهراستی چرا آنانی که با وسواس تمام مشغول کندن سوراخ و بنا کردن پناهگاه
برای خود هستند،آرام آرام درمییابند که به جای حصنی حصین، در تلهای و حتا گوری
عمیق گرفتار آمدهاند بدون هیچ راه گریز؟!- آیا بهتر نبود بر خلاف سیستم سیاست
مآبِ کلیسای امروز که برای ادامۀ حیات به تبانی با دولتها و قانون روی آورده است،
اندکی مسیحی باقی میماندید و چنین در مکافات روزگار سهیم نمیشدید؟...و پیش از آن
که در تنهاییها و غربتهامان غرقه شویم، از عشق سخنی میگفتید؟...به راستی دنیای
عجیبی است این دنیای حاکمیت که هرچیزی در آن عظمت و هیأت خداییِ خود را از دست میدهد...و
در حقیقت همان هیأت انسانیِ خود را!
17
من نمیتوانم
انکار کنم که اروپا از اساس یعنی کتاب مقدس و یونان کهن! هرچند امروز چنان که در
آلمان شاهد بودهام این مسأله به سهولت از خاطرها رفته است؛ و گویا نام کتاب مقدس
را بر زبان راندن نوعی عقبماندگی و نوعی اُملی است! اما این چندان مهم نیست چرا
که کنش اجتماعی همین مردم آلمان به شدت در سطحی ناخودآگاهانه تحتِ این آموزۀ
بنیادین کتاب مقدس است: همسایهات را چون خودت دوست بدار...یعنی فرد زمانی
هستی مییابد که به دیگری میپردازد و چنان که دیدهام از ویژگیهای زندگی اجتماعی
آنان توجه به چشماندازِ «دیگری» است؛ نحوۀ آراستگی و تزیینِ خانههای مردم به
گونهای است که به دیگری یا همان همسایه «رویِ گشاده» دارند و عروسکهای پشت پنجرۀ
کودکان حتا نگاهشان به سوی گذرندهای است که از کوچۀ آنان میگذرد و این ظرافتِ دیگرخواهانۀ مردم
آلمان را چه بسا که در لانۀ پرندگانی که پیرامونِ لانۀ انسانی خود بنا میکنند
نیز، بیشتر بتوان درک کرد.
18
به گونهای ملموس به کنه سخن بنیادی والتر بنیامین
پی بردهام که میگفت خشتی از تمدن نیست که از گِلِ بربریت سرشته نشده باشد؛ و نیز
با استخوان خود به سببِ وحشتِ تئودور
آدورنو از ژارگونِ نامیرا و خزندۀ ایدئولوژی آلمانی پی بردهام، اژدهایی که هر
آینه ممکن است از این حالت خلسهآور و خیرهای که اکنون موقرانه در چشمان ما مینگرد،
برجهد و پوگرومِ
دیگری راه بیندازد...دستکم نمایشِ به یادماندنیِ «شبکریستال» را برای یهودیان
جدید که همان مهاجران هستند، به اجرا درآورد! تمدنِ آسیایی به کلی جهانی دگر است،
اما تمدنِ اروپایی همچون کاراکتر فردی مردم اروپا به شدت به طبیعتِ صیانت از خود
پایبند است و اگر احساس خطر کند، ناگهان آن سگ موقرِ و آرام وحشی خواهد شد.
19
میخواهم آرزوی قلبی خود را بر زبان آورم اگر چه انسانِ امروزی
هنوز برای آن آماده نیست، اما این آرزوی من حقِ بنیادی هر موجود انسانی است و عدم
بلوغ کافی و عدم آمادگیِ دولتها و حتا ملتها، او را از این حق محروم نمیکند...آرزوی
اینکه روزی انسانها بدون ارائۀ هرگونه دلیل و توضیحی بتوانند محل سکونتشان را خود برگزینند و
قانونِ زادگاه، موطن آدمی را بر او تحمیل نکند؛ آرزویی که یقین دارم با فزون
یافتنِ قدرت نقادی و آگاهی سیاسی انسانها به آن خواهیم رسید زیرا آنچنان که از هیدگر
آموختهام تفکرِ بنیادی خود نوعی کنش ِ مبتنی بر رهایش است؛ از نگرۀ من انسان جز
همین شرفِ آزادی و رهایش، دیگر هیچ نیست و آزادی یعنی انسان، و انسان یعنی آزادی،
و هیچکس به هیچ بهانهای حق ندارد محدوده و روشی برای زندگی او تعیین کند زیرا
انسان در برابر آزادی و فردیتِ خود مسئول است، در برابر اینکه چهرۀ خود باشد و
این نه یک امکان از امکانات انسانی، بلکه تنها امکان و یگانه آستانۀ ورود به حیات
انسانی است و کسی که ژرفایِ چنین مسئولیتی را در قبال چهرۀ خود درک میکند، در
برابر حفظِ آزادی و خودچهرگیِ دیگری نیز بدون تردید مسئول است ...من یک شخصیت
مذهبی و معتقد نیستم اما در سویۀ دُگمهای مُدِ روزِ نفی و انکار هم پرسه نمیزنم
و دربارۀ خدا بیشترین نزدیکی را با کتاب مقدس دارم به ویژه انجیل یوحنا و رسالههای
پولس رسول! بر همین پایه از خداوند میخواهم که به واسطۀ پرتوی از نور خود که جز
نور آزادی نیست، بیماریِ «پارانویا»یِ دولت مردان یا همان سارقانِ آزادی ملتها را
شفا دهد و آزادیِ من و افراد دیگر را بدین
وسیله از خطاها و توهمات و تعیّناتِ جاهطلبانۀ آنان مصون بدارد... آمین!
20
دولتها در
طول تاریخ به بیماریِ دروغگویی و دستکم به کتمانِ حقیقت معتاد شدهاند... وگرنه،
به تجربه و بهعقل ثابت شده است که صداقت چندان که دولتمردان پنداشتهاند،
خطرناک و معارض منافعِ به اصطلاح ملی نخواهد بود؛ مگر آن که منافع برخی اشخاص مهمتر
از منافع مردم باشد...آنان با دروغگویی خود و تبدیل آن به یک ساز و کار منطقی،
مردمان تحت حاکمیت خود را به فساد
میکشانند: دولت نمادِ دروغ به مثابه سیاست است.
21
مهاجران به
خیرات و نیز به تحمل شدن از سوی دیگران محتاج نیستند بلکه حق خود را از جامعۀ
انسانی طلب میکنند، حقی که به کمتر از آزادی برای انتخاب کار و محل زندگی و شریک
زندگی تن نخواهد داد، حقی که به وسیلۀ دولتهای کشور خود از آنان دریغ شده است،
دولتهایی که بر داراییها و تواناییهای آنان چنگ انداخته و آنها را حیف و میل
میکنند؛ آیا کارگزاری و مسئولیت دولتهای
اروپایی و بهویژه آمریکا در به روی کار آمدن چنین دولتهایی هرگز قابل بخشش است؟!
چهبسا که در قرن آینده همچون قماشِ کلیسا، جانشینان شما نیز از سرِ وجدان معذب،
و یا به عنوان تمهیدی برای کسب مشروعیت مجدد، مجبور به اعترافِ ناراستیها شوند
و به خاطر اَعمال و ندانمکاریهای شما از
نسلهای آیندهای که از مهاجران پدید خواهد آمد، پوزش بخواهند! اروپا و امریکا دو
راه بیشتر در پیش روی مسألۀ مهاجرت ندارند: نخست آن که نحوۀ بازی را در جهان
تغییر دهند تا فضا برای زندگیِ مردمانِ جوامعِ دیگر نیز باز شود و یا آن که،
سرزمینِ سوم و آزادی را پدیدآورند با توسعهیافتهترین و آزمودهشدهترین قانون
اساسی و نیز قوانین مدنی تا مردمانی که نمیتوانند شرایط سیاسی و اجتماعی و
اقتصادی جامعۀ خود را بپذیرند، بدانجا با احترام مهاجرت کنند.
22
آرایش چیست؟
در جهان امروز تبلیغ میشود که آرایش چیز بدی است؛ در این زمینه چشماندازِ
ملایانِ حاکم بر ایران و نیز جامعۀ اروپایی مشترک است. همین پودر سادهای که زنان
به صورت خود میمالند، خود هدفی دارد ــ و من نمیدانم چرا باید برای مخالفت با
آن، چنین ژستهای اندیشورزانهای گرفت ــ
به زبان «چارلز بودلر»، نتیجۀ این پودر هر چه که نباشد، لکهها و زردیای
را که طبیعت شلخته بر ما تحمیل کرده است، از منظر دور میکند، و سپس، آن را به وحدتی
انتزاعی از بافت، رنگ و پوست مبدل میسازد همچون آن یگانگیای که به واسطۀ
تیشۀ پیکرتراش تولید میشود و وجود انسانی
ما را به تمثالها نزدیکتر میکند و صورت را فراطبیعی جلوه میدهد: خطوط سیاهِ دور چشم و سرخابهایی که که قسمتهایِ
بالاییِ گونه را میآرایند، در حقیقت از اصلِ سادۀ نیاز به فراروی از طبیعت سرچشمه
مییابند: سرخی و سیاهی نمایشگر زندگیاند، زندگیای که از طبیعت پیش میافتد:
قاب سیاهِ دورِ چشم، نگاه را غریبتر و نافذتر میکند، چشم را چونان پنجرهای جلوه
میدهد که گویی به رویِ ابدیت باز شده است. شعلههای سرخِ گونه، بر درخشش چشمها
میافزایند و صورت زن را به رازآلودیِ کاهنهگان درمیآورد.
23
کسانی که
جامۀ حاکمیت را که چیزی جز جامۀ پاسبانی و جلادی نیست، خودخواسته بر تن میکنند،
خود میدانند که روزی جایگزینانِ آیندۀ ایشان با آنان چونان مجرم برخورد خواهند
کرد زیرا این تنها شرطِ ضروریِ تصرفِ جایگاه حاکمیت است، و بدون تردید مردم
امروزی زیرکتر از آناند که به حال چنین
کسانی دل بسوزانند!
24
سردمداران
دولتی و اعضای احزاب و گروههای سیاسی در حال و هوای جنگلی زیست میکنند و از خاطرۀ حیوانی همچنان آگندهاند
و برای همین نخست، مردم را تکه ـ پاره میکنند
و سپس، به جان یکدیگر میافتند و البته این تصویر دوم دیدنی است...انسانِ از حیوان رسته، به دولت محتاج نیست. دولت مدرن و سنتی وجود
ندارد بلکه «لویاتان» است که دولت نامیده میشود:
افسانۀ حیوانیتِ زندۀ انسان!
25
کسانی که به
سیاست به مثابه دولت گرایش دارند، در حقیقت میخواهند حق اِعمال خشونت در هیأت
قانون را به چنگ آورند؛ حق اعمال خشونت
چیزی نیست جز مشروعیت یافتنِ تبدیل انسان بهوسیله! کوشش یرای اصلاح و نقد قدرت
تنها زمانی راست خواهد بود که پرداختن به
سیاست از سطحِ «ژست» فراتر نرود و به عملِ سیاسی مبدل نگردد زیرا ذاتِ کنشِ سیاسی
اراده به قدرت است و اراده به قدرت، اراده به تقلیل انسان بهوسیله است....بر
همین پایه، تا زمانی که آدمی در دستگاه
دولت سهیم است حق ندارد خود را یک نیروی
سلیم و اخلاقی بپندارد.
26
آیا میوه ای بودم سنگین بر
شاخۀ خود؟...جهان چندان هم که مینماید بزرگ نیست؛ اما در هر حال
به جست و جوی خود ادامه خواهم داد!
27
آزادی جز مراقبت از آزادی
دیگری نیست...همان چهرۀ دیگری که ما را به تصرف خود وسوسه میکند...من بسیار دیدهام آزادی خواهانی را که در کلام خود همچون درّندهگان
به حریم دیگران حمله میبرند...آن کس که از فرو خلیدنِ تیرِ مژگانِ خود در
پای دیگری به مثابه معشوق نمیهراسد، شاید یک آزادی خواه نامیده شود اما بیتردید
انسانِ آزادی نیست.
28
آزاد بودن در حقیقت نوعی از
وجود رستگی است؛...مناسبات هستی ظالمانه است و
زندگیِ حقیقیِ انسان در ماسوایِ
وجود مستور است...انسانِ مراقب، خود را از وضعیت و قواعدِ هستی نا ـ بوده
میکند و گام در عرصۀ فراسوی هستی میگذارد...
همان جایی که زندگیِ راستینِ انسان چونان امری پیشتر و و سپستر، به مثابه امری غایب، حضور دارد.
29
تن دادن به هستی، جز تن دادن
به سیطرۀ قواعدِ بازیِ جانورانه یا همان ارادۀ معطوف به قدرت به
مثابه تعیین قلمرو، دیگر هیچ نیست. انسان از سر آزادی خویش مسئول است تا طبیعت و
هستی را در ساحت روحی خود به امری اخلاقی تبدیلکند و از توحش در آورد و این قائم
به یک «شبِ دگرگونی» همچون شبِ دگرگونی به شیوۀ موسیقیِ شوئنبرگ است: ژرف،
بطئی و خزنده! این دگرگونی همان فرآیند توحش زدایی از هستی است. انسان برای آن که
به چهرۀ انسانی خود دست یابد، از چهرۀ انسانیِ خود چونان یک گونۀ جانوری، بهتر است
که در گذرد.
30
کنفسیوس عدالت را نامیدن هر
چیز به نام خود میدانست و افلاطون عدالت را زیستن هر کس بنا بر قابلیتاش درک میکرد؛
و نیچه هرکس را به راه خود فرا میخواند. بیشینۀ آدمیان در زندگی خود به روشی
ناعادلانه زیست میکنند یعنی به روشی هستیگرایانه، یعنی همان روشی که مبتنی است
بر اصرار بر صیانتِ خود و این نیست مگر لقمه را از دهان دیگری رباییدن...البته نوعیِ
هستیگراییِ مکانیکی که ادعا میشود همان هستی است. هرکس بعدی از ابعاد هستی را میچسبد
و مدعی میشود که هستی را به چنگ آورده است.
31
روشِ ناعادلانه اما در جریان
تفکر این است که به جایِ پاییدنِ خبط و خطاها و سنجشِ نارواییِ سنجشهایِ خود، عمر
خود را در سنجش امورِ اندیشگیِ دیگران تلف
گردانیم، و بدون تأمل و دریافتِ اندیشۀ دیگری، همچون جانوری جنگلی در کمین
بمانیم تا سر ِ بزنگاه به او حمله
بریم و تکه تکهاش کنیم تا غرایز جانورانۀ
خود را خوراکی داده باشیم...
32
راستش من چندان احساسِ جانوری
نمیکنم تا بر اساس پاردایمهای زیستشناختی
بر حفظ و تداوم هستیِ خویش اصرار ورزم و در حقیقت، به هزینۀ نابودی زندگی دیگران، قلمروِ خود را
بگسترانم؛ بهتر است در این جهان پریشان هرکس به راه خود رود و اگر کسی به
این خود ـ راه ـ رفتن به مثابه عدالت باور داشته باشد با زبری و زمختیِ خود
خلوتِ اندیشناکانۀ دیگری را به تنور نان پزی خود مبدل نمیکند.
33
آدمیان بر زخمِ از یار ـ گسستگی و تنهاییِ خود مرهمی از نقاب و دروغ میگذارند،
دیگری را با حسابگریِ خود میفریبند و سرانجام، او را به
مثابه یک حقیقت زنده، نادیده میگیرند و
این پیش از هرچیز، در پیکرِ زندگیِ
آدمی زخمی عمیق مینشاند و
این زخمِ عمیق، زخمی عمیقتر با
خود میآوَرَد...همچنان که هر عشقِ
بادآورد را باد با خود میبَرَد...
34
مردمانی که از زخمی عمیق، که خون از آن جاری نمیشود، هر روز از پای در میآیند
و خموشانه به دوزخِ آتشینِ کینهتوزی سقوط میکنند، در حقیقت، به همان چیزی تبدیل
میشوند که از آن بیزار بودهاند... اراده به انتقام جز «این همانی» با دشمن خود
نیست؛...باید تاب آوَرد همچون تیری که زه را تاب میآورد تا فراسویِ خود رَوَد.
35
روزنهای باز خواهد شد و تو از آن
عبور خواهی کرد...و ما یکدیگر را در آغوش خواهیم فشرد... ما دور
افتادهایم؛ دور افتادهترین! در این ظلمات بهتر است به نام بخوانیم یکدیگر را و تاب آوریم؛ روزنهای باز خواهد شد
و تو از آن عبور خواهی کرد و من آنگاه از پیِ تو خواهم آمد؛ هر ظلمتی راهی به نور میگشاید و هر دورافتادنی راهی به
آغوش!
36
آزادی اگر
راه خطا را بر آدمی ببندد، تنها خود را نقض کرده است؛ میتوان ادعا کرد که امکان
خطاکاری تنها پیششرط آزادی است...آنانی که مدام در گوش ما میخوانند که نه خطا
نکنید!...ما نیز به ایشان میآموزیم که از خیر خطاهای زندگی خود در نگذرند زیرا
حقیقت از راه خطا میگذرد، همچنان که خیر
تنها در زمینۀ شرّ امکان رخداد مییابد. اریکو مالاتسا دوست آنارشیست
من میگوید: آزادی وجود نخواهد داشت، اگر آزادی اشتباه کردن، نفی شود.
37
آدمی تا هنگامی که به فراشدِ سوژگی مبدل نشده است، به گونهای
طبیعی در ردۀ ابژگی زیست میکند؛ و امر خیر به گونه ای زنجرهوار ملازم است به
فراشدِ سوژگی که همان فرایند رخداد در تفکرِ آلن بدیو است و در چشمانداز من این
تفکر از بنیاد افلاطونی است و البته افلاطون به روز شده! به نظرم در سایۀ برخی
نکتهسنجیهای نیچه در بارۀ تفکر افلاطونی
و سقراط، در حق افلاطون گرانمایه ستم شد و افلاطون ستیزی بر جای افلاطون
شناسی نشست اما چنان که در قلمرو تفکر رخ
میدهد اکنون، این ستمِ فکری در حال اعادۀ
به عدالتِ خویش است؛ افلاطون چه در مقام فیلسوف و چه در مقام تفکری که به سنجشِ
نقّادی درمیآید، همچنان هیبت خود را از دست نمیدهد و مستحکم و زنده
بر جای خود میماند چندان که از این همه
توان و زایایی فکری آدمی به حیرت میافتد! اگر چنان چه بدیو اشاره کرده است خیر همان
سوژگیِ آدمی باشد، باید شرّ را از خلالِ
خیر پیشبینی کرد و چنین نتیجه گرفت که
انسان معمولی، انسانی که در فراگردِ سوژگی خیمه نزده است همانا شرّ است و در
حقیقت، همچنان جانور اما در رده و گونهای انسانی! در اینجا افلاطون که شرّ را به
نادانی و خیر را به دانستگی معطوف کرده بود و نیز جناب نیچه به آشتی میرسند؛ و از نظر من بهتر است بگویم
از بازی سوءتفاهم نسبت به یکدیگر دست برمیدارند...زیرا افلاطون و نیچه بیش از آن
به هم نزدیکاند که دور مینمایاند اما علاقۀ عجیبی دارند تا یکدیگر را نفی کنند!
ا فلاطون به جهانی فراتر از جهان روزمره و در حال شدن اعتبار میبخشد و نیچه غایت زندگی را در انسان خلاق و صاحب نبوغ در مییابد...انسانی
که بر انسانیت خود چیره شده است و از آن در گذشته است و به زبان دیگر، ابژگی خود را به سوژگی تبدیل کرده است؛ و من
گمان نمیبرم که قصد افلاطون گرامی در اساس جز این بوده باشد زیرا انسانِ نابغۀ
نیچه همان انسان معرفت یافتۀ افلاطون است... چندان که پای میتوان فشرد جهان مثالیِ خودبسندۀ
افلاطون و نیز انسانِ خودبارورِ نیچه جز
یک چهره نیستند در دو زمانۀ متفاوت که یکدیگر را به جا نمیآورند زیرا هر یک به
زبان زمانۀ خود سخن میگویند!
اگر فرآیندِ سوژگی همان خیر است، و شرّ همان ناـ سوژگی است که متعلق به ساحت خواست
و اراده است و به ساحت طبیعت...میبینید
که مهمان جدیدی به این سمپوزیومِ ظاهراً
نوِ فلسفی افزون میشود ــ منظورم
شوپنهاور است و این مهمانی را به همین منوال میتوان به درازنایِ کلِ تاریخ فلسفه
و حتا بیش از آن، گسترش داد! اندیشمندان امروزی تلاش کردهاند ماجرای اندیشه را به
رفع سوء تفاهم تبدیل کنند زیرا پیش از
این، همۀ امور به اندیشۀ آدمی رسوخ کرده
است و در زمانهای که ما زندگی میکنیم،
اتحاد و رفع سوء تفاهم مسألهای بنیادی است...ما هنوز کار را یکسره نکردهایم و همچنان بر بودنی مداومت میورزیم که افلاطون
به جهانی بنیادیتر، بودناش را مشروط میکرد
و البته هیچ دلیلی ندارد که بگوییم او جهان را دو شقه میکرد زیرا جهان به رغم چشمانداز یگانهاش، بنیادی دوگانه دارد
و این را زمانی میتوان دریافت که در
فرایند سوژگی قرار گرفت و مغاک را از
نزدیک مشاهده کرد. من نمیدانم اندیشمندی همچون نیچه که همین تقسیمبندی را از وجود به موجود میکشاند و از انسان استثنایی
و انسان میانمایه سخن میگوید و نیز از عقاب و مارش، چگونه این دوئیت را در
افلاطون به خطا تعبیر میکند؟...مگر افلاطون نیز همچون نیچه در پی دوستی عقاب و
مارش نیست یعنی دوستی بُعد طبیعیِ زندگی و فراطبیعیِ آن؟ شگفت است که نام خدا را به آزادی برمیگردانند
و نام تجلی را به رخداد اما همچنان دچار سوءتفاهماند؛ رخداد همان لحظهای است که
انشقاقی پدید میآید تا امر پیشبینی
ناپذیر و ناممکن به دایرۀ ممکن رخ نماید؛ انشقاقی که در اساس نوعی پیوندیابی و سهیم شدن است اما برای این سهیم
شدن، مفارقت از زندگی روزمره پیششرطی
ضروری است، و به زبان بدیو، این پیششرط البته ناماش وفاداری به مثابه
وفاداری است که به زبانِ کییرکه گارد به گزینشی از این یا آن تعبیر شده است و همچنین است که این وفاداری جز با در گرفتنِ شوری عاشقانه
هویدا نمیشود! در حقیقت شور عاشقانه با
آشکار سازیِ دوئیّت بنیادی، زهدانی
را حفر میکند که فرشتۀ نو یا همان حقیقت
زنده بتواند در آن سکنی گزیند و حیات یابد و این لحظه همان رخداد است و یا همان فرایند سوژگی آقای
بدیو و یا همان دازاین هایدگر... و یا همان مواجهه در برون از غارِ افلاطون و یا همان انسان از خود فرا رفتۀ نیچۀ
گرامی است!