خوابیدن
زیر صفحهی حوادث روزنامه
نمایشنامه
محمود
ناظری
بازیگران:
یک
مرد
یک
زن
صحنه
اول
(نیمکتی توی
پارک. زن با
سبد خرید، روی نیمکت نشسته است. مرد، با کیف اداری و یک روزنامه لولهشده نزدیک میشود.)
مرد:اجازه
هست؟ فقط این نیمکته که سایه خوبی داره.
زن:
به خاطر اینه که انگار یادشون رفته این درختهرو هرس کنن (جا باز میکند) شایدم
دلشون نیومده.
مرد:
(مینشیند) شمام خیلی گشتین تا پیداش کردین؟
زن:
من این جارو نشون کرده بودم. اولین بارتونه؟
مرد:
اولین باری نیست که جیم میشم!
زن:
پس شمام جیم شدین.
مرد:
آره. (مکث) از کجا؟
زن:
خونه!
مرد:
اداره! یه جوراییام از خونه.
زن:
من سرِ کار نیستم. شوهرم سر کار میره.
مرد:
شما هم عوضش خرید میکنین.
زن:
زیاد نمیشه طولش داد. اینه که وقت میکنم بیام اینجا بشینم.
مرد:
من از ساعت دهربع کم تا دوازده ربع کم مأموریت اداری گرفتم. ساعات ناهار و غیرو،
دوازدهس! اینکه مأموریت ربع ساعت بیشتر طول کشیده باشه به جایی برنمیخوره.
زن:
درواقع این جوری سهساعت جیم شدین.
مرد:
... اگه از خونه تماس بگیرن اداره، میگن
مأموریته. بعدشم که از دوازده کسی گوشیرو برنمیداره.
زن:
تو اداره ناهار نمیخورین؟
مرد:
معمولاً میرفتم خونه.
زن:
ببخشین الآن ساعت چنده؟
مرد:
یازده و نیم (مکث) خیلیام بد نگذشته. این یک ساعت و نیم برای من دقیقاً یک ساعت و
نیم طول کشیده، اما برای همکارا حداقل سهساعت.
زن:
برای بچههایی که کسی بالا سرشون تو خونه نباشه، شاید فقط ده دقیقه!
مرد:
شمام از ساعت ده زدین بیرون؟
زن:
برای خریدِ چیزمیزای ناهار. امروز رو به خودم مرخصی دادم.
مرد:
کارمندی خیلی خستهکنندهس.
زن:
گاهی به خودم مرخصی میدم.
مرد:
سخت نیست؛ یکنواخته.
زن:
رُفت و روب...
مرد:
بَست نشستن پشت میز ...
زن:
وردار بذار ...
مرد:
آقابالاسر ...
زن:
سروصدای بچهها...
مرد:
سر و کلّه زدن با این و اون...
زن:
چپیدن تو آشپزخونه...
مرد:
خونه هم که قوز بالا قوز!...
زن:
یه وقتایی لازمه که وقتِ آدم فقط مال خودش باشه.
مرد:
اینه که اومدم پارک...
زن:
اینه که گاهی مییام پارک...
مرد:
تنها نیمکتی هم که سایه خوبی داشت...
زن:
آره! اشکالی نداره.
مرد:
خوبیش اینه که یه ساندویچی هم اون روبرو هست.
زن:
... بوی کالباسه. با خیارشور.
مرد:
و نون سفید.
زن:
گوجه تو خونه داشتیم. نخریدم.
مرد:
اشکالی نداره!
زن:
اگه روزنامهتونو لازم ندارین یه صفحهشو بدین براتون بپیچم.
مرد:
چند دفعه خوندمش ...
زن:
فقط صفحه حوادثشو نگه میدارم.
مرد:
آره بخونینش... ماجرای یه دختر فرارییه
...
زن:
باشه... (ساندویچش را میدهد.)
مرد:
که اولش تا سرشب بیرون مونده. با یه پسره ...
زن:
(از روزنامه) ولی تنها بوده .... بعدش انگاری!
مرد:
زده از خونه بیرون ...
زن:
به خودم گفتم باید یه کاری کرد. از فکر اینکه اونروز صبح تو خونه تا ظهر چه جوری
میگذره، داشتم دیوونه میشدم.
مرد:
همون حرفای همیشگی... گیردادنای مامانش... اینکه باباش از صبح تا شب پیداش نبوده
...
زن:
بعدشم که تازه سختگیریهای مدرسه شروع میشد...
مرد:
پاککردن و چیدن ناخن و گشتن کیفارو هم گفته.
زن:
به سرم زد جیم بشم، مدرسه هم نرم ...
مرد:
تا ظهر تو خیابونا و پاساژا علاف بوده...
زن:
بعدش رفتم پارک... خسته شده بودم. گرمم بود.
مرد:
تازه یادش میافته از صبح چیزی نخورده. ...
زن:
پسره روی یه نیمکتی که سایه خوبی داشت، نشسته بود ساندویچ میخورد!
مرد:
ساندویچ کالباس نبوده! ممنون از بابت ناهارتون.
زن:
ببخشین دوازده شده؟
مرد:
هنوز تا سرشب خیلی مونده بوده ...
زن:
دیگه باید برم.
مرد:
تا اونموقع با هم بودن. ...
زن:
بقیهشو خونه میخوونم! این صفحهشو که نمیخواین؟
مرد:
باشه مال خودتون. خودم برای زنم تعریف میکنم! (زن میرود. مرد به ساعتش نگاه میکند.)
صحنه
دوم
(جلوی باجه تلفن
عمومی. زن با یک
روزنامه تا شده توی دستش جلوی باجهتلفن ایستاده، گوشی تلفن آویزان است. مرد داخل
میشود و نزدیک باجه توقف میکند...)
مرد:
میخواین تلفن کنین؟
زن:
(با تکان سر و کمی لبخند . بعد به ساعتش نگاه میکند. مرد هم به ساعتش نگاه میکند.)
مرد:
خیلیوقته داره زنگ میزنه؟
زن:
از وقتی اومدم!
(سکوت
کوتاه)
مرد:
چیزی نگفتین؟
زن:
زیاد عجله ندارم. اگه شما...
مرد:
نه نه! بذارین حرفشو بزنه.
(از توی کیفش
دفترچه کوچکی پیدا میکند و لیست شمارهها و اسامی را مرور میکند.)
مرد:
خود به خود باید قطع بشه.
زن:
منم شنیدهم. سر پنجدقیقه. متوجهشدن بعضیها با یه سکه یه ساعت حرف میزنن.
مرد:
عوض این کارا باید یه نیمکت یا یه جای نشستن درست کنن تا مردم راحت باشن.
زن:
آره اینجوری ایستادن خیلی توی چشم میزنه.
مرد:
آدم علاف به نظر میرسه.
زن:
(با اشاره به دفترچه) کسی هست؟
مرد:
شاید یکی پیدا بشه تعجب کنه تماس گرفتهم.
زن:
میتونن منتظر بمونن.
(سکوت.
زن آینه کوچکی درمیآورد و سر و صورتش را مرتب میکند.)
مرد:
گاهی حسودیم میشه! همیشه یه چیزی پیدا میکنین خودتونو بهش مشغول کنین.
زن:
شمام میتونین سیگار بکشین.
مرد:
باید یه چیزی باشه.
زن:
لازم ندارین، نمیخواد پیدا کنین، چون دارینش.
مرد:
سیگار نمیکشم.
زن:
اگه یه آقا یهجا ایستاده باشه یابه یه ستون تکیه بده، میگن آقاههرو ببین، تو
فکره! ولی به یه خانم ...
مرد:
راهش اینه که اهمیت نداد.
زن:
همیشه دلم میخواست بدونم از بیرون چه جورییه؟!
مرد:
خب... همونجور که بقیه از بیرون به نظرتون میرسن.
زن:
همیشه خدا فکر میکنم همه یه کاری دارن جز من!
مرد:
همه همینجور فکر میکنن.
زن:
ازشون نپرسیدهم.
مرد:
نباید پرسید. اینو نباید پرسید.
زن:
معذرت میخوام.
مرد:
نه. اشکالی نداره. پیش مییاد.
زن:
از قدمزدن خسته شده بودم. نه از طولانیشدن یا مسیرش...
مرد:
وقتی قدم میزنین بیشتر متوجه اونایی میشین که ایستادن.
زن:
وقتیام میایستین، اونایی که قدم میزنن
جلب توجه میکنن.
مرد:
آره!
(سکوت
کوتاه)
زن:
انگار یادشون رفته این یکی تلفنرو دستکاری کنن.
مرد:
من میدونستم.
(سکوت
کوتاه)
زن:
میخواین روزنامه بخونین؟
مرد:
اگه چیز جالبی توش هست...
زن:
فقط صفحه حوادثشو نگه داشتهم.
مرد:
معمولاً همونو میخونم.
زن:
اینجا ... ماجرای یه دختر فرارییه ...
مرد:
(از روزنامه) با یه پسره آشنا شده ...
زن:
فقط حرف میزدهن ...
مرد:
وقتی نشستم فقط دلم میخواست دیگه پا نشم.
زن:
خیلی راه رفته بوده... حسابی از خونه دور شده بوده ...
مرد:
یادم نمونده چی گفتم یا اون چی گفت...
زن:
خودِ حرفزدنه مهم بوده.
مرد:
ساندویچشونو هم خوردهن ...
زن:
با هم نصف کرده بودن... تا اینجاشو خونده بودم.
مرد:
اینجا میگه وقتی چراغ برق روشن شد میپرسه ساعت چنده!
(زن
به آسمان نگاه میکند.)
زن:
پسره چی گفته؟ ... (از روزنامه) ترسیده مأمورا برسن.
مرد:
راه میافتن برن... پسره میخواد برسونتش...
زن:
آدرسو که گفتم یهو جا خورد!
مرد:
خیلی دور بوده. پسره پول نداشته... اونقدر نداشته (دستش به جیب پشت میرود.)
زن:
منم فقط پنجاهتومن داشتم... ( توی کیفش نگاه میکند...)
مرد:
خدا پدرِ شرکت واحدرو بیامرزه ...
زن:
ولی چندتا خط باید سوار میشدم ...
مرد:
باید اقلاً یکی شو سوار میشده...
زن:
به مامانم چی باید میگفتم؟
مرد:
یه کتک مفصل هم از پدره!
زن:
ساعت چنده؟
مرد:
ننوشته؟
زن:
دیر شده.
مرد:
پسره میگه توی پارک بخوابیم.
زن:
کجا؟!
مرد:
لای شمشادا ...
زن:
بعد نگهبان پارک اومده ... طفلی
مرد:
در رفتهن... طفلییا!
زن:
آخرش گرفتنش که مصاحبه کرده دیگه!
مرد:
معلومه خب. چرا داد میزنین؟
زن:
به خاطر دختره دلم سوخت. پسره بیعرضه نباید معطلش میکرده...
مرد:
چی میدونسته اونقدر از خونهش دور شده...
زن:
باید میپرسیده.
مرد:
اون نگفته.
زن:
همیشه یه بهونهیی پیدا میکنین... همهتون مثل همین...
مرد:
همیشه انتظار معجزه دارین از آدم... اون پسره هم مثل دختره!
زن:
بعدش؟...
مرد:
اصلاً بفرمائین! روزنامهتونه!
زن:
نمیخوامش... میترسم بقیهشو بخوونم.
مرد:
اون که نمرده. سالمه که این حرفارو برداشته زده ...
زن:
سالمه؟!
مرد:
بعدش پسره گفته اگه میخواد، بره پیش اون...
زن:
قایمکی!
مرد:
فقط همون یه شب...
زن:
یه شبی که صدشب شده.
مرد:
نه بابا این تازه اتفاق افتاده.
زن:
منظورم این نبود.
مرد:
خب خواسته کمک کنه.
زن:
باشه برای خودتون!
مرد:
از پسره طرفداری نمیکنم.
زن:
نوبتمو میدم به شما زنگ بزنین...
(نگران
ساعت. بیشتر فاصله میگیرد.)
مرد:
فکر نکنم دیگه بخوام زنگ بزنم... هنوز که سرشب نشده...
زن:
گمونم زیادی قدم زده باشم.
مرد:
نمیخواین بقیه ماجرارو با هم ... (چراغ برق خیابان روشن میشود.)
زن:
بقیهش اینه که من پول به قدرکافی دارم که ماشین بگیرم برم خونهمون؛ نه با هم!
مرد:
منم نگفتم با هم. چرا بد برداشت میکنین؟
زن:
باشه ... باشه... عذر میخوام ... یه کم عصبی شدم....
مرد:
ممنون که ... که حرف زدیم ...روزنامه خووندیم ...
زن:
آره! منم خوشحال شدم ...
مرد:
به موقع هم برمیگردیم خونههامون.
زن:
نمیخواد هم به کسی توضیح بدین.
مرد:
گوشمالی هم در کار نیست.
زن:
آره!
مرد:
آره!
زن:
خب ...
مرد:
خب...
(زن با تکان سر و
کمی لبخند ... دور میشود و میرود. مرد دستش را با روزنامه بالا میآورد و تکان
میدهد. بعد از طرف دیگر بیرون میرود...)
صحنه
سوم
(ایستگاه اتوبوس،
زیر سایهبان. مرد و زن زیر سایهبان ایستگاه اتوبوس نشستهاند. یک صفحه روزنامه
تاشده کنار مرد قرار دارد و زن کیفش را بغل کرده.)
مرد:
... با این خط نمیخواستین برین؟
زن:
نه.
مرد:
هنوز به اندازه کافی خسته نشدهم.
زن:
تا وقتِ خوابِ منم مونده.
مرد:
شاید اگه قدم زده بودم...
زن:
یعنی با من خوش نبودین؟
مرد:
چرا چرا!
زن:
دلتون باز نشد؟
مرد:
خب چرا منظورم ...
زن:
نگفتین از وولخوردن تو جمعیت دیگه خوشتون نمییاد؟
مرد:
شما هم همین حالو داشتین.
زن:
ولی من غُر نمیزنم.
مرد:
دارم میگم اگه الآن برم خونه از خستگی نمیافتم بگیرم بخوابم.
(سکوت
کوتاه)
زن:
شاید صد دفعه چیز میزهامرو جابهجا کنم...
مرد:
من میرم تو بالکن میایستم سیگار میکشم...
زن:
دو دقیقه نشده نوار ضبطرو عوض میکنم. دیگه هیچکی چیز تازهای نمیخوونه .
مرد:
اهل قرص خواب و اینجور چیزا نیستم ...
زن:
یه مدت خودمو بسته بودم به لبنیات...
(سکوت
کوتاه)
مرد:
شبزندهداری فرق میکنه با اینکه بگن طرف بیخوابی زده به سرش...
زن:
آدمای توی کتابارو هم دیگه نمیتونم تحملکنم؛ وضعشون یهجورییه که انگار خیلی
فرق دارن با آدم!
مرد:
کتاب باید بیسروصدا باشه؛ سر طاقچه، تو قفسه! فقط باید برداشت نگاهشون کرد یا دست
کشید روشون!
زن:
آدم نمیدونه این همه هیجانو از کجا ورمیدارن مییارن!
مرد:
همیشه هم اونتو هستن؛ هر وقت یکیشونو باز کنی.
زن:
آره!
..................
زن:
شما چراغ اتاقتونو روشن میذارین؟
مرد:
اتاق، هال، بالکن ...
زن:
میشه اونورتر بشینین؟!... یه نقطه روشن از دور؛ نه؟
مرد:
میخوام تابلو نشیم؛ اینجوری نمیگن با هم نیستن!... من از تو روشنایی به تاریکی
خیره میشم.
زن:
من از تو تاریکی دنبال نقطههای روشن میگردم...
مرد:
پیدا کردن تاریکیِ عمدی میون اونهمه تاریکی معمولی سخت و جالبه!
زن:
پیدا کردن روشنیِ عمدی سختیش کمتره.
مرد:
جالبیش چی؟
زن:
همیشه جالبه!
مرد:
بعضیها ترجیح میدن پیدا کردنشون سختی بیشتری داشته باشه!
زن:
اولش به خاطر خونواده اینکارو میکردم؛ بعد دیگه عادت کردم.
مرد:
ایراد میگیرن؟
زن:
کافییه مؤنث باشی تا همه تو نخت باشن.
مرد:
یه بار یکی از همسایهها پرسید شبا چه کار میکنی بیدار میمونی؛ یه نگاه عمیق با
لبخند تحویلش دادم. از اونموقع هر وقت میبیندم تند میکنه ازم خلاص بشه! ولی پیش
خودم خیلی کیف کردم تو نخم بوده...
زن:
داره خلوت میشه.
مرد:
این سرویس که بیاد بریم دیگه...
زن:
سیگار نمیکشین؟
مرد:
تموم کردهم. دیگه آدامس ندارین؟
زن:
تموم کردهم.
مرد:
....
زن:
یه چیزی دستتون بود...
مرد:
این؟
زن:
مال امروزه؟
مرد:
فقط صفحه حوادثه.
زن:
معمولاً فقط همون صفحهشو میخوونم...
مرد:
ماجرای یه دختر فرارییه...
زن:
نور کمه!
مرد:
من که از حفظم!
زن:
منم که گمونم برام تعریف کرده باشن...
مرد:
گفته مجبور شده حرف پسرهرو قبول کنه بره خونهشون...
زن:
خب مجبور شده دیگه!
مرد:
منم که میگم!
زن:
یه جوری گفتین! راه دیگهای نداشته...
مرد:
فرداشم دیگه روی برگشتن نداشته (مکث) اتفاقاً !
زن:
جایی برای رفتن نداشته (مکث) چی اتفاقاً ؟
مرد:
دو سه روز قایمکی نگهش داشته بوده (مکث) هیچی!
زن:
تو انباری ... رو پشتبوم...
مرد:
خونه پسرای همسایه ... تا یه هفته وضعش اینجوری بوده...
زن:
عکسشم زده.
مرد:
صورتش معلوم نیست.
زن:
ولی عکس خودشه دیگه.
مرد:
یه دختره!
زن:
اون دخترهس دیگه!
مرد:
بعد دیگه نمیتونن نگهش دارن ...
زن:
دیگه نمیخوانش ...
مرد:
معمولاً اینجوری شروع میشه.
زن:
همیشه یه جوری شروع میشه.
مرد:
آدم دلش میسوزه. چی میشه گفت!
زن:
اگه چیزی نبود که بترسه اینجوری نمیشد.
مرد:
ولی کتک خوردن از پدر بازم بهتر از شلاق خوردنه.
زن:
اونموقع نمیتونسته تحمل کنه بازم کتک بخوره.
مرد:
دختره گفته؟!... نمیتونم بخوونم، نور کافی نیست...
زن:
خیلییای دیگه هستن که برمیگردن، مشکلی هم پیش نمییاد....
مرد:
دوباره میخونمش...
زن:
اون بقیه دیگه که از اداره جیم میشن... از زن و بچه و شوهر... از مدرسه... از
دانشگاه... از مطب...
مرد:
اینتو نوشته؟! پس خوب نخووندمش!
زن:
از ریاست از صدارت از وکالت از قضاوت...
مرد:
میرم یه صندلی میذارم تو بالکن، حسابی میخوونمش... اگه خوابم نبره!
زن:
سرویس نیومد...
مرد:
قبلی آخریش بود...
زن:
خیلی از خونهمون دور شدهم...
مرد:
عوضش تا برسین از خستگی میافتین میگیرین میخوابین...
زن:
اونقدرا پول همراه م ندارم...
مرد:
منم دادم سیگار و آبمیوه با ساندویچ ...
زن:
کسیام وسیله نداره بیاد دنبالم...
مرد:
آدم پیاده راه بیفته یکی پیدا میشه...
زن:
حوصله سینجیم مأمور رو ندارم!
مرد:
تحمل کتکخوردن هم لابد دیگه ندارین!
زن:
با هیچی!
مرد:
گوش کن خانم عزیز من نه میتونم پیشنهاد بدم ببرمتون خونه، نه میخوام. نمیتونم
برای اینکه موقعیتشو ندارم... نمیخوام، چون...
زن:
نمیتونی بخوای!
مرد:
من این پسره توی روزنامه نیستم.
زن:
یا دختره!
(سکوت
کوتاه)
مرد:
نصف پولامو برات میذارم...
زن:
فقط ممکنه آخر قصهمون فرق داشته باشه. فعلاً !
مرد:
خیلی بدموقعس؛ اگه بهمون گیر بدن یا گیر آدمای ناتو بیفتیم...
زن:
پس چی میشه؟
مرد:
بمون تو ایستگاه... تا صبح ...
زن:
بهتر از قایمشدن لای شمشاداس!
مرد:
تا میتوونی بچپ اون کُنج... تو اون سه گوش... اصلاً بیا کُتِ من مال تو.. بنداز روت معلوم نباشه زنی!
زن:
معلوم نباشه مرد نیستم!
مرد:
مانتوت... کُتو بده پائین...
زن:
روسریم...
مرد:
اصلاً کُتو بپوش... جمع شو تو خودت... فکر کنن ولگردی یا معتاد کاریت ندارن...
زن:
چیزی نیست بندازی روم؟...
مرد:خب...
چرا صفحهحوادث روزنامه هست... ازخیر خووندنش میگذرم؛ مال تو!
زن:
خوب شد؟
مرد:
بد نشد
زن:
آره بد نشد. فعلاً !
مرد:
آره!
(زن زیر صفحه
حوادث روزنامه ناپیدا میشود و مرد هم قبل از رفتن، دست به کمر شاهکارش را نگاه میکند!)
اردیبهشت
81