در آغوش کشیدن حقیقت
نگاهی به فیلم "چشم اندازی در مه" اثر آنجلوپولوس
" در آغاز بی نظمی کامل بود ، و بعد نور
به وجود آمد و نور از تاریکی جدا شد و زمین از دریا و بعد رودخانه ها ، دریاچه ها
و کوه ها شکل گرفتند ، گل ها و در خت ها ، پرنده ها و حیوانات ... "
تصویر از سیاهی کم کم جایش را به شب تاریک خیس
خورده ای می دهد که از دل اش دو کودک به سمت دوربین می دوند ، بعد می ایستند ،
چهره های ترسیده و سردرگم که به رو به رو
خیره شده است ، دختر از پسر بچه می پرسد : " ترسیدی . " و او
سریعاً جواب می دهد : " نه ، نترسیدم . " آنگاه به یگدیگر نگاه می کنند
و در حالی که دستشان در دست هم هست ، دوباره شروع به حرکت می کنند و دوربین نیز
دنبال آن ها سرش را می چرخاند و آن سو ایستگاه قطاری را می بینیم که از بلندگویش
حرکت قطاری به سمت آلمان را اعلام می کند . و آن ها نیز شروع به دویدن می کنند .
هشتیم فیلم بلند تئو آنجلوپولوس
با عنوان چشم انداری در مه آغازی این چنین دارد . آغازی مؤجز که آغاز سفری نیز هست
، سفر دو کودک که انگاری شب های متوالی قصد این کار را دارند ولی هربار مانند
داستان خلقتی که وولا برای الکساندرو می گوید از آن باز می مانند و موفق نمی شوند
.
نوشتن در خصوص هر فیلم پولوس نوشتن در مورد
سینمای اوست سینمایی که می توان او را با توجه به ویژگی های تکرار شونده اش تشخیص
داد و با دیدن چند صحنه از فیلم بدون آگاهی از سازنده اش ، مشخصه ها و مؤلفه های
خاص این مرد یونانی را درونش یافت . از او میتوان با عنوان مؤلف مؤلفان نام برد ، امری که در سیزده اثر او
فورن قابل تشخیص است ، که البته این مزیت
نشان دهنده سبکی است که می توان او را نماد آن دانست . سبکی که موسوم به
سینمای آرام است ، و از دیگر کسان این طریق می توان به میکلوش یانجو ، شانتال
آکرمن ، آندری تارکوفسکی ، هو شیایوشین ،
بلا تار نام برد .
سفر شاید برای فیلم عنوان بدی نباشد ، واژه
ای که محور اصلی داستان را شکل می دهد و رفتن و حرکت کردن آدم هایی که مدام در حال
راهی شدن و هجرت هستند و داستان هایی که به موجب آن شکل می گیرد . سفر دو کودک که
همچون افسانه های یونانی هست ، سفری ادیسه وار که بیشتر لمس کردن و دیدن است ،
تجربه کردن اولین بار ، پا گذاشتن به ورای مرزهای کودکی خود و رسیدن به بلوغ ،
تنها مرزهای زمینی نیست که می گذرانند ، مرز سن وسال خود را در می نوردند ، مرز احساسات و بزرگ
سالی راتجربه می کنند . سفری که آغازی است برای دیدن هرآنچه که در زندگی وجود
دارد ، عشق و مرگ ، حقیقت و پوچی ، زیبایی و زشتی ، زایش و ویرانی ، ... . در واقع وولا و الکساندرو با دل سپردن به این
کار و رها کردن ترس بُعد دیگری به سفرشان می دهند ، بُعد درونی ، بُعدی که بیشتر
بازگشت است تا رفتن ، بازگشت به خود ، بازگشتی که تحول و تکاملی را در آن ها به
وجود می آورد . ولی غم سرنوشت غریب وجود
دارد ، غم غربت ،غم جهان امروز و غم زندگی که آن را نداشته اند .
الکساندرو با وداع از مردی که خود را مرغ
دریایی می داند و از اینکه بالهایش در باران خیس شود می ترسد ( در نمایی زیبا او
را پشت توری فلزی در حالی که درجا بال می زند می بینیم ) همرا با وولا سوار قطاری
به سمت آلمان می شوند و از اینکه بالاخره موفق به این کار شدند سرخوشانه یکدیگر را
در آغوش می کشند . در همین زمان اولین نریشن در فیلم که وولا طی نامه و یا خطابه
ای که دارد دلیل سفرشان را بر ما مشخص می کند
. یکی از ویژگی و امتیازات خوب فیلم چشم اندزی در مه در همین نریشن می باشد
، نریشنی که مانند آن ها نیست که از روی
کاغذی با بیان خشک و تکه تکه بر روی تصویر ادا شود و لحن تک گویی و یک گفتار درونی
را نداشته باشد و تنها جاری شدن صدای یکی از کاراکتر ها بر روی تصویر باشد بدون
هیچ تمهیدی در موردش . اما در این مورد ضمن آنکه روایت داستان را پیش می برد وبخش مهمی از اطلاعات معرفی خود کاراکتر را می
دهد ، قدرت شاعرانگی خاصی ایجاد می کند که رویکردی زیبا می دهد . آنچه راهی شدن دو
کودک را به این کار می کشاند ، این نبود تصویر پدری است که هیچگاه ندیده اند ، که
شوق دیدن و یافتن و آغوش کشیدن دارند ،
لمس کردن رویاهای الکساندرو که او را می بینید و یا صدای پایی است که وولا می شنود
، قصدشان هم چیز بیشتری جزء این نمی باشد ، وقتی
در همین نرشن می گوید که نمی خواهیم باز اضافی باشیم و بعد از دیدنت باز می گردیم
.
فیلم
با بیانی ساده و در عین حال سرشار از ظرافت ، ساده امّا عمیق ، اسطوره وار و
تمثیلی به پیش می رود ، که تراژیک خلقت را بیان می کند . انسان های سردرگم و
مستأصل که در پی چشم اندازی هستند ، چشم
اندازی که در پس این مه برایشان آنچه باشد که در خواب دیده اند . نگاهی به جهان معاصر و انسانهایش که در حرکتی
امیدوارانه حرکت می کنند ، سکوت و بغرنجی خاصی که زیبایی آرامی در حس دردشان هست .
زمانی که به پلیس آن ها را پیش برادر مادرشان می برد ، او می گوید که نه پدری
وجود دارد و نه آلمانی ، بلکه اتفاقی به دنیا امده اند ولی وولا واکنشی که در
مقابل آن دارد این است که می گویدکه تو
دروغ می گویی و پدر ما در آلمان هست ، انگاری می خواهند حقیقت را آنگونه که خود
دوست دارند تفسیر کند ، می خواهند مسیرش را ادامه دهد و در این راه هرچند می ترسد
ولی حتی حرکت کردن در ناکجا آباد هم برای او رفتن بسوی چیزی است که می خواهد . در
سکانس کلانتری وقتی خواهر و برادر در آنجا هستند و بیرون شروع به باریدن برف می
کند ، همه ماموران و آدم ها ذوق زده از آن به بیرون می روند و مات و مبهوت چشم
دوخته به بارش برف خشکشان می زند ، صحنه ای مبهوت کننده به همان اندازه که بیننده
را مانند آدمیانی که با دیدن برف بی حرکت سرجایشان نگه می دارد . انگاری همه مغلوب
برف باریدن می شوند ، مات و مبهوت ایستاده اند ، به نوعی سکوتی بر زمین پخش شده که
آدمیان یخ زده اند .
چشم اندازی در مه پُر است از این سکانس هایی که
تنها از نبوغ یک کاگردان چون پولوس بر می آید . تصویر عروسی که به اجبار در جریان
هست و تراکتوری که در همان زمان اسب در حال مرگی را روی برف ول می کند ، در واقع
زندگی و مرگی هست که در کنار گریه ی الکساندرو به تصویر می کشد . یا صحنه ی تجاوز
راننده کامیون به وولا که جمله کارل تئودور درایر را به یاد می اندازد :
" سینما آشکار نمی کند ، پنهان می دارد . " او بی محبا ایده هایش
را بیان نمی کند بلکه از طریق نمادها آن را می پروراند . ابزار سینمایی برای پولوس
همان شکلی را پیدا می کند که می خواهد .
گاهی اوقات
هم باید به همان تصویر ، همان چیزی که دیده می شود اتکا کرد ، تصویر در آمدن دستی
بزرگ از آب و حرکت اش بر فراز آسمان ، دستی که درست است از دیدنش شوکه می شویم ولی
حال به این فکر نکرد که خوب یعنی چه ؟ این نماد چیست ؟ چطور و چگونه باید تفسیرش
کرد ؟ و در کل از این سوال هایی که فکر مخاطب را از دیدن صرف کنار می کشد . گاهی
همانی را باید ببینیم که هست و لذت برد ، لذتی که مسلماً با موسیقی اش دو چندان می
شود ( کاری به این هم ندارم که نام سازها چیست ، فقط می خواهم بشنوم ) . البته
همچین دیدگاهی در خصوص این سکانس و بقیه آنچنان نمی تواند مؤثر باشد و چند صباحی
از اتمام فیلم نگذشته که سوال های بالا یقه ی ذهن مخاطب را می گیرند ، حتی برای
کوچک ترین چیز . ولی عظمت تصویر به گونه ای هست که بدون درکی از آن میتوان لذت برد
و درگیر امری دیگر نشد .
شخصیت اروستس پسر جوانی که ملحق شدنش به دو کودک و پیوند نزدیکی که پیدا می کند ، پرده ای تازه
در فیلم شکل می دهد . او که در یک گروه تئاتر سیار کار می کند ، به قول خودش
حلزونی است که سر می خورد و پایین می رود . گروه تئاتری که اروستس در آن کار می
کند نشان دهنده یونانی است که همه چیزش دست خوش تغییر شده ولی آن ها همچنان لجوج
اند و دور یونان سفر می کنند و فقط یک را نمایش اجرا می کنند ، بازیگران سالخورده
و غمگینی که دیگر مانند همان پیرمرد ویولن زن کسی بهشان توجهی ندارد و دست آخر نیز
با فروش لباس های نمایش مراسم تدفینی برای خود می گیرند .
اروستس بیش از بچه ها سرگشته است ، سرگشتگی که تک افتاده و غربیب می نماید
، او حتی نمی داند به کجا می رود ، فروش موتور سیکلت اش را پرده آخر زندگی خود می
داند و در چند فریم از فیلمی که هیچ چیزی دیده نمی شود به وولا و الکساندرو نشان
تک درختی را در پس مه می دهد که خودش هم آن را نمی بیند . و همین طور عشقی که درون
وولا شکل می گیرد ، دلباختگی پنهانی که او نسبت به اروستس تجربه می کند .
آنجلوپولوس
بعد از تریلوژی اش درباره ی تاریخ یونان ( روزهای 36 – بازیگران سیار - شکارچیان
) نگاهش را نسبت به سیاست و جامعه یونان در فیلم هایش تغییر داد ، و با نگاهی
ثمثیلی آن را در لایه های زیرین قرار داد ، امری که در چشم اندازی در مه نیز وجود
دارد . پلان – سکانس های فیلم تا جایی ادامه پیدا می کند که گویی در نقطه درخشان
خود ایستاده . صحنه آرایی های خیره کننده که وسوسه چندبار دیدن فیلم را ایجاد می
کند . دوربین ثابت است و یا در لانگ شات نرم و آرام حرکت می کند و در فضا مى
چرخد يا به دنبال شخصيت ها به حركت در مى
آيد . تعداد کات ها همچون دیالوگ ها کم است . در فیلنامه ى چشم اندازى در مه
تونینو گوئدا همکاری داشت ( كه البته همكارى او با پولوس مانند همكارى اش با
آنتونيونى بود ) و موسیقی که النی کارایندرو ساخت ، کسى که در بیشتر کارهای پولوس
همکاری داشته و لحنی به وجود می اورند که
دیدن فیلم را بدون شنیدن موسیقی اش نمی توان تصور کرد .
خواهر
و برادر همینطور در سفر اند و برای رفتم و رسیدن عجله دارند در حالی که به گذشت
زمان اهمیتی نمی دهند مثل اینکه نه جایی بوده اند و نه جایی می روند ، در
جست و جوى ناسازگون تصوير پدرى اسطوره اى اند .در انتهای فیلم در جایی که در تاریکی
سنگینی سوار بر قایق از مرز می خواهند عبور کنند ، اولین دیالوگ فیلم دوباره تکرار
می شود ، ولی این بار الکساندرو ست که می پرسد و همچنین داستان خلقت را برای وولا
یی که ترسیده تعریف می کند . در پس مه صبحگاهی وقتی مه کم کم از میان می رود همان
تک درختی را پدیدار می شود که اروستس از آن حرف زده بود ، درختی که شاید به مثابه
ی درخت زندگی باشد ، که گذشته ، حال و آینده را بهم وصل می کند . همان موضوعی باشد
که بعد از این سفر جان کاه بدان باید دست می یافت و همان حقیقتی که در آغوشش کشید
.