یکشنبه
Rana Soleimani

کاناپه‌ی چرمی

رعنا سلیمانی

صدای زنگ موبایل از جیب شلوار جین آبی‌رنگ مرد که روی لبه‌ی کاناپه افتاده بود بلند شد. مرد پلک‌هایش را باز کرد و رویش را به زن چرخاند و چشم‌های میشی‌اش را که اصلن درشت نبود، با حالتی نه‌چندان صامت به زن دوخت. زن ملحفه را تا زیر بازوها بالا کشید و موهای بلندش را کنار زد و گفت: «جواب نمی‌دی؟»
مرد دوباره پلک‌هایش را بست. صورتش روو به بالا بود، با گردنی بلند و موهایی که از رُستنگاه پیشانی کمی عقب رفته بودند و این به چهره‌اش حالت جاافتاده‌تری می‌داد و متشخص‌ترش می‌کرد.
پشت پلک‌های مرد تصویر همان زن چند وقت پیش بود. زن را با همان نگاه پرشور و عاشق به‌یاد آورد؛ و روزهایی را که زن، برایش دست‌نیافتنی و محال بود. هیچ زنی او را تا این‌اندازه دوست نداشت. حس می‌کرد باید دلیل خاصی وجود داشته باشد که زن این‌چنین عاشق و شیدا مانده بود.
زن روی کاناپه‌ی چرمی کنار رادیاتور، روی ساعدش بلند شد و مرد را نگاه کرد. سیگاری از کف سالن برداشت و فندک زد. مرد آمرانه گفت: «می‌گم سیگار نکش! هنوز ترک نکردی این لعنتی رو؟»
زن پک عمیق‌تری زد و دودش را به سمت مرد راند. مرد صورتش را توی کوسن فرو کرد؛ کوسن بوی اتاق، بوی غبار، و بوی چرم مانده می‌داد.
زن گفت: «دیگه واسه ترک سیگار دیر شده!» پوزخندی زد: «ترک سیگار؟! چه کار بی‌معنی‌ای... نه؟! همه‌چیم توو این زنده‌گی درسته، فقط مونده ترک سیگار!» به مرد نگاه کرد. این تنها کاری بود که هیچ‌وقت از آن خسته نمی‌شد. نور صبحگاهی از لای پرده‌ی کرکره روی دیوارهای سفید اتاق افتاده بود. به پشت پلک‌های ورم‌کرده‌اش دست کشید. دستش بوی تن مرد را می‌داد؛ بویی که دوست داشت برای همیشه توی دماغش نگه دارد. خودش مات بود و بی‌حس‌و‌حواس... می‌ترسید. می‌ترسید تمام این لحظه‌ها خواب باشد. انگشت‌های بلند و کشیده‌اش را لای موهای مشکی و موج‌دارش برد و گفت: «یه دقیقه نگام کن!»
مرد با همان چشمان بسته رویش را به زن کرد و گفت: «بگو!»
«نه! چشماتو باز کن!»
مرد چشم‌هایش را که در آن هوشیاری‌ای نبود، باز کرد.
زن گفت: «می‌دونی اگه این‌دفعه تنهام بذاری، خودمو می‌کشم؟! قسم می‌خورم جدی می‌گم!»
«خیله‌خب. اون دفعه هم همین کارو کردی، ولی نمردی... الان که دیگه پوست‌کلفت‌ترم شدی؟ راستی الان چندسالته؟»
زن دولا شد. سیگار را در زیرسیگاری منبت‌کاری‌شده خاموش کرد و خودش را به مرد نزدیک‌تر کرد و گفت: «دارم جدی باهات حرف می‌زنم... جنبه داشته باش... می‌دونی که...»
«قرص خوردی، نه؟ چندتا؟»
«هر وقت از چارراه جهان کودک رد می‌شم، می‌زنم زیر گریه، چه‌روزی بود از ماشینت...»
مرد پرید وسط حرفش: «توو این زنده‌گی باید نسبت به خیلی چیزا بی‌خیال شی تا بتونی دووم بیاری وگرنه...»
«وگرنه چی؟»
مرد انگار که از آسمان چیزی به او الهام شده باشد، ناگهان تکانی خورد و ملحفه‌ی سفید را کنار زد. شلوارش را به پایش کشید و گوشی‌اش را برداشت، عینک دسته‌نقره‌ای‌اش را به‌چشم زد، به شماره‌ی میسدکالش نگاه کرد.
زن گفت: «کی بوده؟ زنت؟ نه؟ چرا جواب نمی‌دی؟ گوشیو بردار، بهش زنگ بزن، می‌خوام ببینم بهش چی می‌گی؟ بهش می‌گی عزیزم، عشقم، من الان پیش یه زن بدبخت و خاک‌برسر مفلوکم که ول‌کنم نیست، ریدم توو فرق سرش، توو زنده‌گی‌ش، بازم مثل کَنه داره التماس‌ام می‌کنه، بگو دیگه، بگو که تو چه دیوثی هستی... بگو... یالا زنگ بزن! بدو منتظرم...»
مرد سرش پایین بود. زن مثل گربه چنگی زد و گوشی را از دست مرد قاپید و دکمه‌ی سبز‌رنگ را فشار داد و سمت گوشش برد. مرد هم با یک حرکت گوشی را روی هوا کشید و دکمه‌ی قرمزرنگ را چندبار پشت سر هم فشار داد. رگ‌های گردنش بیرون زد؛ چشم‌غره‌ای ترسناک به زن انداخت.
زن از جایش بلند شد و نشست. سرش را بین دست‌هایش گرفت و با صدایی لرزان گفت: «راست می‌گم خودمو... می‌کشم، نه اصلن می‌رم پولی می‌شم... کنار خیابون وای‌می‌ایستم، به‌خدا راست می‌گم... خیالت راحت می‌شه؟
صورت زن زیر سایه پنهان شده بود. مرد آهسته کنار زن نشست، دست‌هایش را دور گردن زن انداخت و گفت: «به خودت مسلط باش! بذار نصیحت‌ات کنم... این حرفای مزخرف رو نزن. مثل بچه‌ی آدم زنده‌گی‌تو بکن، این‌همه مدت با هم بودیم، چی شد؟ مگه همه باید به هم برسن؟ عشق اونه که بهش نرسی... باور کن تمام عاشقای دنیا وقتی اسمشون افتاد سر زبونا که به‌هم نرسیدن... مثل لیلی و مجنون... رمئو و ژولیت... برگرد سر زنده‌گی‌ت، چرا از شوهرت طلاق گرفتی؟ یه زن تنها و بیوه توو این جامعه. می‌دونی چه‌قدر سخته؟ فکرشو کردی؟ یه مادر تنها! تو الان یه بچه داری. منم بچه دارم، شرایط فرق کرده... همون موقعشم اشتباه بود...»
«فکر می‌کنی خیلی از من سری؟»
«نه این حرفا نیست... گوش کن! زنده‌گی هر آدمی محدوده؛ محدود به بودنش، به جنسیتش، به کشورش، به یه خونواده، یه شغل... نمی‌شه، باور کن نمی‌شه، اگه هم بشه یه جای کار ایراد داره، می‌لنگه... قبول کن؛ باور کن من تو رو...»
زن صدای گریه‌اش بلندتر شد، انگار زخم‌های ترمیم‌نشده‌اش سر باز کرد. گفت: «تو کردی! تو منو بدبخت کردی... تو منو به...»
مرد یک لحظه دلش به حال زن سوخت؛ نوازش‌اش کرد. با خودش فکر کرد انگار این‌دفعه بازی خطرناک‌تر شده؛ حس کرد شبیه ماده‌پلنگی زخمی شده. گفت: «آره، یکی نیست به من بگه آخه چرا این‌قدر بدبخت‌ام!»
«کی گفته که تو بدبختی؟ ها؟!»
زن فهمید گریه‌اش سلاحی نیست که کاربرد داشته باشد. قدیم‌ها هم یک دنیا برای این مرد اشک ریخته بود؛ یادش آمد یکی دو بار هم اشک در چشم‌های مرد جمع شده بود، ولی جلوی خودش را گرفته بود.
مرد به ساعت مچی‌اش نگاهی انداخت و با لحنی که سعی می‌کرد کنترل‌شده باشد، گفت: «اَوَّلن پاشو دیگه... الانه که آبدارچی شرکت بیاد. دُوُّمن امروز خیلی کار دارم، با این حرفام به جایی نمی‌رسیم. سِوُّمن من مسئول زنده‌گی تو نیستم. روزی که اومدی این شرکت خودت گفتی متارکه کردم... اِلِه‌بِلِه با هم تفاهم نداشتیم توو مرحله‌ی آخر طلاق‌ام و...»
«هیچ‌وقت به تو دروغ نگفتم الانم می‌گم طلاق من که ربطی به تو نداشت...»
«خب پس چی می‌گی؟ یه رابطه‌ای شروع شد و بعدش...»
زن پرید وسط حرفش: «بعدش؟ زکی! آقا رو باش! یادش رفت... کی بود که می‌گفت زنم پیف‌پیفه اَهیه! باهاش نمی‌خوابم، با یه نگاه اول فهمیدم خودتی اونی که از اول زنده‌گی‌م دنبالش بودم و این حرفا... ها؟!»
مرد پره‌های بینی‌اش گشاد شد و گفت: «حالا!» نفس به‌ظاهر عمیقی کشید: «اکی! می‌دونی که من سر زنده‌گیم‌ام و بعضی چیزا به‌زور نیست، راه نداره، فکر کن... کاش می‌دونستی، کاش می‌تونستی بفهمی...»
«چی رو؟ چی رو بفهمم؟ که داری درم می‌مالی؟! راست بگو منو نگاه کن! روو پیشونی‌م نوشته گاگول؟!»
«دارم عقلم رو از دست می‌دم پاشو! آقاعبدالله کلید داره می‌آد توو، تو رو این‌طوری ببینه آبروریزی می‌شه... پاشو لباساتو بپوش، کلیدا رو هم بذار و برو...»
مرد پیراهن چهارخانه‌ی سرمه‌ای‌آبی‌اش را تن کرد و پشت میز کامپیوتر روی صندلی گردانش نشست. دکمه‌ی  روشن کامپیوتر را زد و منتظر ماند. نوری آبی روی شیشه‌ی چهارگوش عینکش تابید. زن دماغش را بالا کشید. ملحفه را دور خودش جمع کرد و با عشوه پشت مرد ایستاد. بوی مرد را تا اعماق ریه‌هاش پایین فرستاد. نوک انگشت سبابه‌اش را روی نرمه‌ی گوش مرد کشید. بعد پشت دستش را آرام به شانه‌ها و گردن مرد چسباند.
مرد که مضطرب شده بود، گفت: «نکن! الآن می‌رسه، ساعت...»
«دوست‌ات دارم...»
مرد بلند شد و گفت: «مثل یه بچه‌ی خوب برو خونه استراحت کن... یه دوش بگیر، یه قرص آرام‌بخش بخور و بخواب... دارم می‌گم زرت و زورت با شماره‌های عجیب و غریب زنگ نزن... اس‌ام‌اس نده، وضع رو از اینی که هست بدترش نکن! یه‌مدت بذار اعصابم آروم بشه... ببینم چی‌کار می‌تونم بکنم. خب؟ فقط قول بده یه‌مدت کوتاه؟ شاید بفرستم‌شون از ایران برن... خب؟»
«چن وقت؟»
«یه هفته... شایدم... یه ماه قول می‌دم. خب؟»
«من چه‌جوری سر کنم؟... نمی‌تونم... این‌دفعه دیگه باید بیای سر قبرم. به‌خدا هر شب خوابتو می‌بینم...»
«منم همین‌طور، منم دوست‌ات دارم، فکر می‌کنی برای من راحته؟ منم از این‌که تنهات گذاشته بودم، غصه می‌خوردم... هر وقت یادت می‌افتادم دلم می‌گرفت...»
زن دلش نمی‌خواست دیگر فکر کند، اما فکرهایی بی‌آغاز و بی‌پایان دور سرش می‌چرخید؛ مثل این بود که در خواب‌و‌بیداری قدم می‌زند. پا به راهرو نیمه‌تاریک گذاشت، کلیدها در جیب مانتواش جرینگ‌جرینگ صدا می‌کردند. سعی کرد سرش را بالا بگیرد. لحظه‌ی آخر به دور و برش نگاهی انداخت. هرچه بود دیگر نشانی از آشنایی و گذشته نداشت، انگار از سر اشتباه پا به این‌جا گذاشته بود.
آن بیرون باد می‌آمد. درختان تکان می‌خوردند و بالای تیرک‌های تلفن کلاغ‌ها بال‌های‌شان را تکان می‌دادند. آسمان بالای سرش تیره و تیره‌تر می‌شد. ماشین‌ها با سرعت و سروصداهای گوش‌خراش رد می‌شدند. نگاه دیگری به پشت سرش انداخت...

مرد نفس بلندی کشید. شماره‌ی  تماس  ناموفق را فشار داد و لب‌خندی پت‌و‌پهن روی لبانش نشست. فنجان نسکافه مقابلش بود و همچنان که حرف می‌زد، نیازمندی‌های روزنامه‌ی همشهری را ورق زد، به ستون آگهی‌های رهن و اجاره‌ی شرکت رسید و با مداد مشکی مشغول دایره کشیدن شد...

0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!