خودکشی به
مثابه قتلِ عمد
محمود صباحی
این یادداشت
را چندی پیش در پاسخ به پرسشی از سویِ علیِ اوغازیان عزیز نوشتم؛ با شنیدن خبر
خودکشیِ علی صیامی گمان کردم که این یادداشت را به اثر بسپرم چرا که مرگِ او نیز
در نگر من، جز گونهای قتل عمد نمیتواند باشد.
...
خواستِ مرگ
همزمان همچون چهرۀ دیگرِ خواستِ زندگی، در ژرفای روانِ هر انسانی خفته است، خواستی
که بنا بر وضعی که آدمی را احاطه کند، رو به شدت میگذارد و یا در وضعِ مکتوم و
خفتۀ خویش باقی میماند. در درونِ این خواست، گونهای امید و اشتیاق به زندگی در
تکاپو است که به هنگامِ افزایشِ درد و نارضایی از وضعِ موجود، همچون کورسویی
امکانِ مقاومتِ آدمی را تأمین میکند( زیرا برای رنج حدی تعیین میکند) و ما البته
آن را خودکشی نامیدهایم. در حقیقت میل به خودکشی و تجسمِ امکانپذیریِ آن، تکیهگاه
(و امیدی) ثانوی است که آدمی را از هراسِ بودن به هنگامِ شدتِ رنج میرهاند اما
تخیلِ آن به واسطۀ تداومِ رنج، گاه میتواند چنان بگسترد و مداومت ورزد که به
کلی بر اندام و ذهن( و ارادۀ) آدمی چیرگی یابد، چندان که او را
به دستان خود از مدارِ هستی برون افکند و مسألۀ مرگِ بسیاری از کسانی که مرگشان
به خودکشی نامور است، از این رخدادِ درونِ آدمی هرگز جدا نیست.
برای مثال، این پرسش هنوز کهنه نشده است که به
راستی چرا صادقِ هدایت خود را کشت؟ ــ و این پرسش نمیتواند چندان پاسخِ دندانگیری
به چنگ آورد اگر تنها به صرفِ این که کسی خود ماشه را چکانده و یا قرص را بلعیده و یا خود را پرتاب کرده خودکشی نامیده شود. بنابر این، به
جایِ تولید پاسخهایِ پروندهختم کن ـــ که
به کارِ وکیلان و قاضیان میآیند و هرگز
ربطی به حقیقت ندارند ــــ بهتر است، پرسشها را هر از گاهی نونوار کرد تا شاید
حقیقت لمحهای ما را در بر بگیرد و سرّی از اسرارِ خود را نمایان کند.
در نگر من، اکنون زمانۀ آن فرارسیده است که پرسش
از مرگِ بسیار کسان، و به ویژه پرسش از
مرگِ هدایت در مقام شاخصهای از خودکشی به مثابه قتل عمد از نو طرح افکنده شود
زیرا طرحِ پرسش با این انگاشتۀ مسلّم که صادق هدایت و یا افرادی از این دست،
خودکشی کرده اند، به نظر میآید که موضوعِ مرگ آنها را نه تنها در تاریکیِ عمیقتری
فرو برد، بلکه هرچه بیشتر نیز به حادثهای عادی و غیر قابل پیگرد بدل کند. چنین
مرگها و یا به زبان رسمی، چنین خودکشیهایی، بنا بر دلایلی که از روشِ دیالکتیکِ
منفی بر میآیند، میتوانند گونهای قتلِ عمدِ فرهنگی نامیده شود، فرهنگی که فرد را به عاملِ اجرایِ قتل خود بدل میکند تا
بدینوسیله از قتلِ او زیرکانه رفعِ مسؤولیت کرده باشد. برای نمونه، خودکشی صادق
هدایت میتواند بنا بر قاعدۀ دیالکتیکِ منفی از خودکشی به قتلعمدِ فرهنگی تغییرِ وضعیت دهد (مقصود من از
دیالکتیک منفی، روشی است که با نفیِ دلایل پیشین و مشهور، میدان را برای پدیدار
شدنِ دلایلِ نو فراخ میکند):
ـــ خودکشی
در فرهنگ ایرانی یک محصولِ طبیعی ناشی از شرایطِ اقلیمی و یا حتا وجودی نیست زیرا
خورشید در آن چندان تابان است که(به رغمِ وجودِ سبکسریهایِ گستردۀ سیاسی و
اجتماعی) مدام آدمی را از وسوسه و اشتیاق به زندگی سرشار میکند چندان که ارادۀ
مرگ بر او، کمتر چنان چیره میشود که کار را یکسره تمام کند. بنا بر این خودکشی
در جامعۀ ایرانی کمتر مبنایِ طبیعی و جغرافیایی دارد( بلکه بیشتر محصولِ فشارها
و تنگناهایی است که از فرهنگِ به شدت متظاهر و اخلاقنمایِ ایرانی بر میآید و نه
از طبیعت آن)، و حتا طبیعتِ اروپایی نیز
نمیتواند برای کسی که از نظرِ روحی و جسمی فرآوردهای ایرانی است، موجبِ افسردگی
شود زیرا تا سالها همچنان آن احساسِ شاعرانۀ ایرانی نسبت به باد و باران و دار و
درخت سبب میشود تا از آب و هوا درکی
دیگرگونه(در مقایسه با خود مردم اروپا) داشته باشد و حتا از آن ناخودآگاهانه خشنود
نیز باشد. اما در مقابل، جامعۀ اروپایی و ساز و کارِ زیاده متفاوتِ انسانیِ آن میتواند
در درهم شکستنِ نیرویِ حیاتیِ مهاجرِ ایرانی مؤثر افتد، چندان که ادامه دادن به
راستی غیر ممکن شود اما این موضوع، مسألۀ جامعۀ میزبان نیست، بلکه مسألۀ جامعه و
فرهنگی است که باعث و بانیِ این گسیختگی و گسستگی و گریزِ ناگزیر شده است. به زبان
دیگر، بیشترینۀ خودکشیها در قلمروِ فرهنگِ ایرانی( چه درون و چه خارج از جغرفیایِ سیاسی ایران) محصولِ
تنگناهایِ اجتماعی و سیاسیای است که از مشتی تابوهایِ اخلاقیِ بدونِ هدف و
کارکردِ اجتماعی برآمدهاند چرا که جامعۀ ایرانی به جای آن که جایی برای راه یافتن
به زندگی(برای افرادِ انسانی) باشد، بیشتر همچون دستگاه ایجادِ اختلال در امور
طبیعی و چرخۀ زندگی عمل میکند تا آنجایی که به ماشینِ شکنجه بدل میشود، با این
تفاوت که ماشینِ شکنجه با تأمینِ هدف یا اهدافِ خود، به آزار رسانی پایان میدهد
اما جامعۀ ایرانی مملو از شکنجهها و آزارهایِ بیهدفی است که بینهایت بار از سر
گرفته میشوند زیرا ملغمۀ تابوهایِ کهنِ فرهنگ ایرانی اگر چه کارکردِ اجتماعی و
سیاسی و اخلاقی خود را از دست دادهاند( و در حقیقت به لاشههایِ سنگینِ اجتماعی
بدل شدهاند) اما چونان چیزهایی خدایوار و نیروهایی خودسر(همچون بازدوختگیِ
ناگزیرِ باکرگی در شب رسمیِ زفاف) باز بر گردۀ مردم در مناسک و آیینهایِ اجتماعی
جنبانده و جا به جا میشوند چرا که هیچکس
جرأتِ پذیرش و اعلام مرگِ خدایانِ کهنِ مُردۀ این فرهنگ و قوانینِ منسوخِ آن را
ندارد. بنا بر این، بهترین تمهید در این جامعه، از دیرینهترین روزگار نفیِ خواستِ
زندگی( یا خودکشیِ فرهنگی) بوده است: زهد و تصوف قدیمیترین روش، و بازکردنِ شیرِ
گاز روشنفکرانهترین، و بیخیالیِ محض(گونهای تصوف فراگیر و در نتیجه تن دادنِ
آسان و بدون درد به هر گونه رفتارِ تحقیر آمیزِ
سیاسی و اجتماعی)، جدیدترینِ گونۀ این خودکشی( و نفیِ خواستِ زندگی) در
جامعۀ ایرانی است. البته زنانِ ایرانی، چندان نیازی به خودکشی از این قبیل
ندارند، زیرا آنان پیشتر و پیش از آن که به بلوغ رسند، به خودکشی واداشته شدهاند.
چنین است که خودکشی به مفهومِ طبیعیِ آن، در جامعۀ ایرانی از بنیاد امکانپذیر نمیشود زیرا هیچکس چنان
فرصتی نمییابد که زندگیِ خود را از نظر وجودی(اگزیستانسیل) چنان تجربه کند که
بخواهد و انتخاب کند (همچون اعتراضی به ملالِ هستی و یا طبیعتِ ملاآور) خود را از جبرِ بودن برهاند.
ـــ صادق
هدایت(بر خلاف آنچه که با آن شهره است) مردی از درون تاریکنگر نبود زیرا در شوخطبعی
سرآمدِ زمانه و دوستانِ فرهیختۀ خویش بود و همین نیز او را از پیرامونیانِ صاحب
جاه و صاحب ناماش برتر مینشاند. چنین فردی به سبب شوخطبعیِ ذاتی(چه در رفتار
روزمرۀ اجتماعی و چه در آثار و کلاماش) قادر بود بر نیرو و خواهشِ مرگ در هر شرایطی
چیرگی یابد و اصولاً به آن آستانه گام نرساند که کار یکسره شود...همچنان که ستایش
از خیام، و ستایشِ ستایشِ خیام از شادکامی شاهدِ بزرگی بر این مدعا میتواند باشد.
ـــ خودکشی نه
در خمیرۀ هدایت بود(چنان که برخی بر این دلیل برآمدهاند) و نه چنان که او را متهم کردهاند، از نظر نعوظ
و مجامعت مشکلی داشت( و اصولاً چنین چیزهایی بر فرض وجود داشتن نیز نمیتوانند به
طور عام عامل خودکشی برشمارده شوند). همچنان که او بنا بر مدارک و شواهدی که از او
در اختیار ماست( مقصودم من آثار اوست)، شخصیتی بالغتر از آن داشت که حتا بخواهد
با خودکشی نمایشی راه بیندازد و یا برای خود نظرِ ترحمی و یا توجهی جلب کند.
ــــ صادق هدایت البته که درگیر مسألۀ غربت نیز
بود(هر مهاجری با این مسأله خواهناخواه رو به رو میشود) اما قرار دادن آن در
جایگاهِ علت نمیتواند مسألۀ مرگ هدایت را حل کند. او میتوانست هر از گاهی به ایران سفر کند و غم
غربت از دل بزداید زیرا او نه فعال سیاسی بود و نه چندان هم به این امور گرایش
داشت و چنان هم البته میکرد. با این وجود، احساسِ غربتِ عمیق او را نمیتوان نادیده
گرفت، احساس غربتِ عمیقی که فرهنگِ ایرانی خود مسببِ اصلیِ آن بود( و هست) و این
مسأله مرگ هدایت را هر چه بیشتر به یک قتلِ عمدِ فرهنگی بدل میکند.
آنانی که هنوز از مرزهای سیاسیِ ایران برون
نجستهاند، نسبت به کسانی که ناگزیر به جلایِ ایران شدهاند، دچارِ گونهای
سوءتفاهمِ جبرانناپذیرند زیرا آنان نمیدانند آن ایرانیای که از جغرافیایِ
سیاسی ایران خارج میشود، بدین معنا نیست که از چنبرِجغرافیایِ فرهنگ ایرانی نیز
توانسته است برون بجهد و درست برخلاف، اینجا و در جلاء بودن، او را از آنجا و
در خانمان بودن نه تنها دور نمیکند بلکه نزدیکتر، حساستر و مشتاقتر نیز میکند
تا آن جایی که مسألۀ ماندن یا نماندن به مثابه پرسشِ بنیادیِ بودن یا نبودن به
مشغلۀ هرروزهاش بدل میشود چرا که او منتظر است، در هر آینه منتظر است تا
گشایشی( ولو اندک) رخ بدهد تا مگر باز به نزد کسانی بازگردد که بدون آنها زندگی
چندان ارج و قربی دیگر نخواهد داشت. از این چشمانداز میتوان گفت که یک مهاجرِ
ایرانی دوبار موردِ طرد و بیمهریِ عمیق قرار میگیرد: یک بار از این طریق که
ناگزیر به گریز از وطناش میکنند، و دومین بار، هنگامی است که او را با این تصورِ
واهی در نظر میآورند که در خلدِ برینِ غرب نشسته و دوزخِ برجای ماندگانِ ایران را
تماشا میکند...و چنین است که ژرفایِ غمِ غربت در
روانِ مهاجرِ ناگزیرِ ایرانی دوچندان میشود و صادق هدایت نیز از مسأله
مبرا نبود.
خلاصه؛ کسی که
خود را در رودخانه غرق میکند و یا هفتتیر بر شقیقۀ خود مینهد و یا به هر طریق
دیگر به زندگی خود پایان میدهد، نمیتواند به یکسان خودکشی نامیده شود و باید
در این زمینه اصطلاحات و واژههای دیگری به کار برد؛ برای مثال قتل عمدِ فرهنگی یا ترورِ فرهنگی! وقتی یک
فرهنگ چنان تنگنظرانه به زندگی مینگرد که اغلب پستترین کساناش را به قدرت میرساند
و بهترین کساناش را خوار و خفیف میکند، در این جا دیگر با پدیدۀ خودکشی همچون
اتفاقی طبیعی رو به رو نیستیم بلکه با گونهای قتل مواجهیم: قتل و تروری که گونهای
عامدانگی در آن دخیل است! ــ زمانۀ آن البته خواهد رسید که چنین قتلهایی از نظر
قضایی قابل تعقیب شوند( زیرا فرهنگ همچون چیزی انتزاعی و یا طبیعی نیست که از
مسؤولیتِ رفتارِ خود مبرا باشد) و بر همین پایه، به نظر من، قتلِ هدایت(که به خودکشی
تعبیر میشود) با قتلِ سیرجانی، یا کسروی، یا لورکا هیچ تمایزی ندارد؛ همچنان که
اتفاقی که برایِ والتر بنیامین در مرز اسپانیا و فرانسه افتاد، نمیتواند خودکشی
تعبیر شود.
از سویِ دیگر،
اگر به راستی بسیاری از خودکشیهایِ بدیهی انگاشته شده در جهان از نو مورد سنجش و
جست و جو قرار گیرند(همچون خودکشیِ مایاکوفسکی)، من مطمئنم که قتلِ نیروهای امنیتی
از کار درخواهند آمد. کما این که امروزه تا حدی این حقیقت رو به آشکار شدن نهاده
است که بنیامین را مأمورین استالین سر به نیست کردند و در حقیقت به او قرصخوراندند
تا خودکشی به نظر آید. با این وجود، اگر او از سرِ وحشت از تحویل به گشتاپو هم
قرصها را خود بلعیده باشد، باز هم در عامدانه بودن قتل هرگز تردید نباید کرد زیرا
شبحِ رنج، بسا که از خودِ رنج وحشتآورتر باشد! در این میان مرگهایِ فرهنگیِ
دیگری نیز وجود دارند ــ همچون مرگِ
غلامحسین ساعدی ــ که خودکشی و قتل محسوب نمیشوند اما در زمرۀ قتلهایِ عمدِ
فرهنگی قرار میگیرند.