گفتاری در سوگِ یک دوست
(علی
صیامی هم رفت)
دکتر محمود فلکی
دوستم، نزدیکترین دوست و یاورم علی صیامی در
زاد روزِ شصت سالگیاش، بر روزگارش نقطهی پایانی گذاشت. انگار پایانِ متنی دراز
را که همهی عمر بر آن کار کرده، به پایان رسانده باشد. او بر متنِ زندگیاش نقطهای
به قامتِ هستیاش گذاشت. این نقطه اما گرهگاهِ رهایی او از هر چه متن نیز بود، از
هر چهها که او را میآزرد، و از هر چهها که به آن عشق میورزید. او عاشقِ زندگی
بود و لذت از آن را درمییافت. بهویژه لذتِ خواندن و نوشتن برای او ارجمندترین
لذت بود. و لذتش را با دوستانی که او را میفهمیدند، و بسیار کم بودند، تقسیم میکرد.
با ادبیات پیوندی عاشقانه داشت. گاهی هم دستی به سر و روی شعر میکشید، داستان هم
مینوشت، اما خردمندتر از آن بود که نوشتههایش را در این پهنهها جدی بگیرد. او
خود را بیشتر "حلقه واسط" بین
هنرمند و هنرپذیر میدانست و بارها بر آن
تأکید میکرد. کمبودِ چنین "واسطه"هایی در ادبیات فارسی را مشکل ِ
جامعهی ادبی میدانست که در آن شاعر و نویسنده بیشتر از "حلقهی واسط"
است. صیامی نقد هم مینوشت، و در این مسیر اما استعداد خوبی داشت. نگاه نافذ و نقد
ریزبینانهاش با دانشی که روز به روز افزونتر میشد، کیفیتی به کلامش میداد که
ویژهی او بود. همانگونه که به خودش هم گفته بودم، به گمانم اگر در پهنهی نقد
پیگیرانه
کار میکرد، می توانست تا حد یکی
از منتقدین برجستهی ایرانی فرا رود؛ منتها او عاشق تنوع و رنگارنگی هم بود و نمیتوانست
تنها به یک چیز پایبند باشد. شاید به همین علت است که نتوانست به زندگیاش پایبند
بماند و در این راستا خواست که مرگ را هم بیازماید؛ چرا که مدام در تکاپوی شدن و
نوشدن و دگرشدن بود و میکوشید ضعفهایش را بشناسد و آنها را تا حد توان خویش
برطرف کند. اما تا همین حد از نقدهایی که از او در نشریات ارایه شده، از جمله
نقدهای منتشر شده در سایت "اثر"، که
او مدتی با آن همکاری میکرد، همچنین در رادیو زمانه،
مانیها، چراغ، دفتر هنر و ...، گویای توان او
در دیدار موشکافانه از یک متن و تلاش او در درکِ بسامانِ درون متن است. او به کار
ترجمه (از آلمانی به فارسی) نیز میپرادخت که برخی از آنها در نشریات مختلف منتشر
شدهاند. یکی از مهمترین ترجمههایش رُمانِ "
ونوس در پوست خز"
اثر
لئوپولد مازوخ، نویسندهی اتریشی است که
متأسفانه ناشرش در ایران با همهی تلاشش نتوانست برای این کتاب جواز نشر بگیرد. علی
صیامی خود در پیشگفتار برگردانِ این اثر در ضرورت انتشار این کتاب به فارسی نوشته
است:
"سالهاست که حس میکنم نبودِ این
داستان به فارسی کاستیای در پهنهی ادبی و علوم انسانی فارسیزبانان است. چون
دیدم کسی آن را ترجمه نکرده یا نمیکند، ضرورتِ برگردان آن به فارسی انگیزهی
کارم شد. برگردان »ونوس در پوست خز« از آلمانی به فارسی، با زبانِ قرن نوزدهمی و
شاعرانهاش، باارجاعات مدام به اسطورهها، برای منی که مترجم حرفهای نیستم، کارِ
آسانی نبود."
امیدوارم
بتوانیم این کتاب را در خارج از کشور منتشر کنیم.
علی صیامی در ایران در دانشگاه تهران مهندسی
شیمی تحصیل کرده بود و در دانشگاه هامبورگ تحصیل در رشتهی روانشناسی را آغاز کرد،
ولی متأسفانه به خاطر مشکلات زندگی بیش از چند ترم نتوانست ادامه دهد. اما علاقهاش
به این رشته باعث شد که
مطالعاتش را در این زمینه گسترش دهد و بر دانشش بیفزاید.
حاصل این مطالعات چند ترجمه و مقاله در این پهنه است.
در دوستیِ بیست و چند سالهام با علی صیامی
تجربههای باارزشی نصیبم شد. این دوستی با انتشار نشریهی "سنجش"
(گاهنامهی نقد و تئوری ادبی و بررسی کتاب) از 1997 (بهار 1376) قوام بیشتری یافت.
من به عنوان سردبیر و علی به عنوان مسئول "امور اجرایی" کارهای نشریه را
انجام میدادیم. معمولن، آنگونه که در بینِ ما ایرانیها متداول است، دوستیها با
کار مشترک از هم میپاشد؛ چرا که به نظر میرسد هنوز مفهوم کار مشترک را درنیافتهایم.
ما اما از آغاز میدانستیم که تقسیم درستِ کار و شناختِ مرز و حدود مسئولیتها و
عدم مداخله در کار و وظیفهی دیگری، میتواند رمزِ ماندگاری در یک کارِ مشترک
باشد. تعطیلی این نشریه، برخلاف تصور بعضیها، به هیچوجه به خاطر اختلاف بین ما
نبوده. این نشریه به علت مشکلات مالی، بهویژه به خاطرِ کمبود وقت من، متأسفانه
بیش از چند شماره نپایید. اما پس از قطع انتشار "سنجش"، ما همچنان
دوستی صمیمانهمان را پاس داشتیم. در این راستا باید اعتراف کنم که علی بیش از من
به رعایت حدودِ وظایف و عدم دخالت در کار
دیگری باور داشت و به آن عمل میکرد.
دوستی ما اما یک دوستی ساده در حد دیداری و گپی
پیشپا افتاده و نوشیدن شرابی خلاصه نمیشد. ما در یک داد و ستدِ متقابل در
درازنای این سالها بر دانش و بینش هم میافزودیم. دیداری نبود که ما از خواندهها
و نکات تازه در پهنههای گوناگون ادبی، فلسفی،
اجتماعی و ... بحث و گفتوگو نداشته باشیم. علی با کنجکاویاش هم پیگیرِ
درک مسائل میشد وهم مدام پُرسمانهای تازهای را پیش میکشید تا درک مان را از
موضوع ژرفا ببخشیم. حالا که او دیگر نیست تا با هم به گفتوگو بنشینیم، برای
نخستین بار در زندگیام احساس تنهایی میکنم.
علی اما دوستی بود که از دوستش، تا آنجا که از
دستش برمیآمد، پشتیبانی میکرد. او در تمام طول فعالیت ادبیام در این سالها پشتیبان
و یاور من در این گستره بود. از این بابت
و از جنبه های دیگر مدیون او هستم. او در واقع نخستین خواننده و منتقد اغلب نوشتههای
من هم بود که پیش از انتشار با علاقه نظر سازنده اش را ارایه میداد.
اما علی خصلتی داشت که بسیاری نمیتوانستند آن
را دریابند یا برتابند و در نتیجه از حرفهایش رم میکردند. برای همین هم دوستان
زیادی در جمع ایرانیها نداشت. و آن، صراحتِ گفتار و رکگویی او بود که تعارفها را برنمیتابید. در
واقع، او بلند میاندیشید. از آنجا که در فرهنگ ما متأسفانه هنوز تعارف که روی
دیگر دروغ و ریاست، بر صراحت و رکگویی که میتواند نشانهی صداقت باشد، خریدار
بیشتری دارد، فرهنگی که هنوز به عقلِ دیالوگ مجهز نیست و نقد یا انتقاد فرهنگی را امری
شخصی تلقی میکند، جای انسانهایی مانند صیامی تنگ میشود، و یا بهتر است بگویم که
انسانهایی مانند علی صیامی در چنین فضایی دیگر نمیگنجند. برای همین هم بود که او
خود را روز به روز بیشتر از محافل ایرانی دور و دورتر میکرد و این اواخر با هیچیک از این محافل پیوندی نداشت و در برنامهشان شرکت نمیکرد.
در همین راستا دوست دارم در اینجا به نکته ای را
در مورد "نقد" که حرف مشترک ما هم بود و به آن باور داشتیم و تا آنجا که
در توان ما بود در رعایت و ترویج آن میکوشیدیم، بنویسم؛ آن باوری که محرکِ پایهایِ
ما برای دست زدن به انتشار نشریهی اختصاصی "سنجش" در گسترهی "نقد
و بررسی" بود؛ همان نکتهای که در نخسنین شمارهی "سنجش" بر آن
تأکید کردیم:
"به گمان ما یکی از مهمترین عواملی که
جلوگیرِ رشدِ فرهنگ تحمل و شکلگیری مدنیت در جامعهی ما میشود، نبودِ روحیهی
انتقادی و شناختِ کافی از چگونگی و چیستی نقد و نبود یا کمبودِ آشنایی یا درک لازم
از میزان تحول و پیشرفت نقد مدرن در همهی پهنههاست. مجهز شدن به دانشِ دیالوگ
(گفت و گو) و تحمل انتقاد از ابتداییترین پایههای شکلگیریِ برخوردِ دموکراتیک
در هر جامعهای است. اما اگر انتقادی را نمیپذیریم، دست کم فرمان نابودی
انتقادکننده را ندهیم. و اگر به توافق نمیرسیم، دست کم به تحمل و زیستِ مسالمتآمیز
بیندیشیم. و در این راستا نخواهیم برای بیاعتبار کردنِ رقیب یا مخالف، به پروندهسازی
و دشنام و افترا متوسل شویم."
اینها
را در اینجا از این رو مینویسم تا تکرار کنم که اینها پیام صیامی به ماست و اینکه
او را، با آن روحیهی انتقادآمیز و شوخطبعش که هیچگونه
بغض و کینه و حسادتی پشتش نهفته نبود، بسیاری تنوانستند درک کنند.
اما همهی اینها هیچ تسکینی برای ما دوستان
نزدیکش و خانوادهاش، بهویژه دو دخترش صبا و گیلآوا، نمیتواند باشد. با این حال،
همهی ما میدانیم که او به خواست و انتخاب خود به دیدار مرگ شتافته است و باید به
خواستش احترام گذاشت.
یادش گرامی باد!
محمود فلکی
هامبورگ- 17 مه 13
„و اینکه او را، با آن روحیهی انتقادآمیز و شوخطبعش که هیچگونه بغض و کینه و حسادتی پشتش نهفته نبود، بسیاری تنوانستند درک کنند.“
یادشان هماره گرامی باد!
با احترام و همدلی، مهین همت پور
با سلام
این متن تاسف بار فوت علی عزیز را الان خواندیم و بسیار متاثر گشتیم این ضایعه اسف بار را به شما علی الخصوص به دختران گرامی اش صبا و گیلاوا تسلیت عرض نموده و بقای عمرآن عزیزان را خواهانیم - پسرخاله ها و دخترخاله های علی از گیلان