(بگفتا هلا هین برو تا رویم)
فردوسی
شعری از رباب محب
نعره
هایِ بلندِ ساعت بر دیوار
حریمِ
چشم هایِ بی پلک
رقاصکی بی مقدار
از
کدام جانب بود شب افتاد
رویِ
خُلقِ تنگِ من؟
در قامتِ زنی که خودش را می کوبد
در سه پیراهن
و
به چهار میخ می کشد
هر
سین وُ شینِِ پُردامن.
از
صدایِ توله سگ
لحنِ
گرگِ پیر آموخته آن دهان
از
صدایِ بچه گربه
خس
خسِ موشی
با
پوزه در کف وُ خرمن.
یا
این ولوله که میانِ دو بامِ ریخته می افتد
با
جمله هایِ الکنِ دهانی تشنه
لَه لَهِ گنگ یادش است هر سه پیراهن:
رویِ
خط هایِ لیزِ برفی
این منم،
این
بحرِ طویل
در
خیالِ شلیک هایِ آزاد.
در
جاده هایِ مسدودِ حرف
تا ابد سردرگم.
یا
که این جا هل... هلا
هلا غلغله است
از صداهایِ بالا.
و
آن دهان که بیهوده از رقم هایِ نجومی می ترسد
از
آن سایه هایِ بلند که چنارهایِ کهنسال می کشند
بر پیشانی
مردگانی
در حوالیِ غروب
جرعه
جرعه می نوشند
طرّه
هایِ کبود.
در آن دوردست که نرمه هایِ نور بالاست بر دار
یا
آفتاب آمد دلیلِ آفتاب وَ
نوبتِ
ترس از چنار رسید و
چنار
از ترس...
در
این اتاقک هایِ دنج وُ تاریک
با
آن پچ پچِ لجوجِ بیمار
دستی
به ابر می زند
دستی به مِه
به
یک تکه سکوت هم
نمی
رسد
این
گاریِ تلق تلق
اسبِ
ابلقِ مرده.
استکهلم