شرحي بر نسبت زنانگي و حقيقت در فلسفهي نيچه
فرهاد
سليماننژاد
به:
رها رسول زاده
«شايد حقيقت
زني باشد كه حق دارد نخواهد اساس وجودش بر ملا شود.»
نيچه: پيشگفتار
حكمت شادان
«اگر حقيقت
زن باشد چه خواهد شد؟ آيا اين ظن نخواهد رفت كه فيلسوفان همگي تا بدانجا كه اهل
جزميت (dogmatism) بودهاند، در كار زنان سخت خام بودهاند؟
آن جدي بودن هولناك، آن پيله كردن نابهنجار كه بنا به عادت تاكنون بدان شيوه به
سراغ حقيقت رفتهاند، مگر وسايلي ناشيانه و ناجور براي نرم كردن دل يك زن نبوده
است؟ شك نيست كه اين زن نگذاشته است او را به چنگ آورند و از اين رو هرگونه جزميت
امروزه با حالتي افسرده و دلسرد ايستاده است.»
نيچه: پيشگفتار
فراسوي نيك و بد
در
طليعهي «فراسوي نيك و بد»- و پيشتر در «حكمت شادمان»- نيچه با طرح يك مسأله «حقيقت»
را چونان زني تلقي كرده است. طبق گزارهي نيچه فلاسفه بنابر ماهيت جزمي امر تفلسف كه
وي آن را به «جدي بودن هولناك و پيله كردن ناهنجار» مستعار ساخته، همواره از براي
«به دست آوردن دل آن زن» و به تعبيري ادراك و تملك حقيقت اقدام كردهاند. بازي
زباني نيچه در اين مورد بخصوصي ناشي از خلاقيت خارقالعادهي وي در قرينهپردازي
ميان استعارات جنسي و استعارات فلسفي است: حقيقت چونان زن، فلاسفه چونان
مرد، و در نهايت نيز ادراك حقيقت چونان به دست آوردن دل آن زن! چرا كه در
زبان آلماني كلمهي حقيقت (Die Wahrheit) واژهاي
است مونث و نيچه با اين مقارنه، جريان غالب در تاريخ فلسفه را كه چيزي جز دگماتيسم
فلسفي (Dogmatism)
نيست، با يك تعبير سكسچوال-رومانتيك تفسير ميكند مشعر بر اينكه: حقيقت زني است و
فلاسفه مرداني كه در پي به دست آوردن دل اين زناند. و البته نيچه در دنبالهي
همين گزاره فرجام دگماتيسم فلسفيِ فلاسفه (و به تعبير جنسي آن
روند دلبربايي مردانه) را محتوم به شكست مردان (فلاسفه) تلقي كرده و مينويسد:
«شك نيست كه زن نگذاشته است او را به چنگ آورند. و از اين رو هرگونه جزميت (Dogmatism) امروزه با
حالتي افسرده و دلسرد ايستاده است.»
در زبان يوناني نيز واژهي
«سوفيا» (σοφία) به معناي
«حقيقت» واژهاي است مونث، و واژهي مركب «فيلوسوفيا» (φιλοσοφία) كه كلمهي «فيلسوف» به معناي «جويندهي
حقيقت» از آن مشتق شده، در كنه خود حامل اين معناي تلويحي است كه هرگونه جويندگيِ حقيقت،
گويي در «ذات خويش» تلاشي است از براي تصاحب يك موجوديت زنانه كه حقيقت نام نهادهاندش.
پس حقيقت زن است و
فلسفه كه غايت و نفس وجودياش ادراك حقيقت است تا بدين روز موفق به نيل به غايت
خويش نشده و به تعبير نيچه امروز بدون اينكه چيزي فراچنگ آورد، به افسردهحاليِ
ناشي از ناكارآمديِ خويش مبتلا گشته است. پرسش اينجاست: حال كه فلسفه در كشف حقيقت
به توفق نرسيده و به تعبيري حال كه اين مرد در به دست آوردن دل اين زن ناكام مانده
است، چارهي كار چيست؟ نيچه در مواجهه با اين
پرسش در همان پيشگفتار فراسوي نيك و بد يك توصيه به فلاسفه (مردان) كرده است داير
بر اينكه: ايشان از آن «خرافهي عهد بوقي سوژه» (Subjekt) و «من» دست
شسته و از هرگونه دعوي جزمي (Dogmatic) كه مدعي كشف حقيقت است تحذير كنند. به عبارتي دست شستن از ادعاي
قابليتهاي مطلق ذهن در فهم حقيقت اولين حكمي است كه نيچه صادر ميكند. اين توصيه
بدين معنا نيز است كه مردان بايد از ميل توفقطلبي خود اعراض كرده و به عبارتي بر
«من» استعلاجو و برتريطلب خويش افسار زنند. مادام كه در كنار يقين به قابليتهاي
ذهن در كشف حقيقت، باوري ماخوليايي به وجود حقيقت نيز در كار باشد، ارادهي مردان
معطوف به اين حقيقت بوده و لاجرم گريزي از سيطرهطلبي نخواهد بود. از همين روست كه
باور نيچه به فقدان وجود هرگونه حقيقتي (زني) معطوف به نقض هرگونه استيلاجويي
خواهد بود. راز التفات بلامنازع فمنيستهاي معاصر به مداقات و استنتاجات روانشناختي
نيچه در همين جاست. چرا كه نيچه اساساً با انكار هرگونه حقيقت مطلقي، بر مشروعيت
هر فرآيند سيطرهطلب تاخته است. اگر نيچه در پيشگفتار فراسوي نيك و بد با طرح يك
جملهي استفهامي ميان زنانگي و حقيقت نسبتي برقرار ميكند، در همان كتاب (پارهي
232) نيز به صراحت حكم به بطلان اين نسبت صادر كرده و مينويسد: «زن
را با حقيقت چه كار! از ازل چيزي دلآزارتر و دشمنخوتر از حقيقت براي زن نبوده
است- هنر بزرگ او دروغگويي است.» الغرض! نه حقيقتي موجود است و نه در فرض وجود حقيقت امكان
نيل به آن- كمينه بر وفق داعيهي جزميت فلسفي- و چون چنين است هرگونه دعوي جزمي مشعر
بر ادراك و تصاحب حقيقت نيز نيرنگي بيش نيست.
به
همين اعتبار نيچه در مخالفت با هرگونه استيلاجويي، عربدهكشيِ فمنيسم فلسفي را نيز تاب
نياورد! از ظواهر امر چنان بر ميآيد كه تلاش فمنيسم فلسفي معطوف به «نقادي» و «مشروعيتزدايي»
از نمودهاي جزميت مردانه است. اما در نگرش نيچه غايت فمنيسم فلسفي خلافآمد چنين
تلقي سادهانگارانهاي از نقادي است. هم از اين روست كه در فراسوي و نيك و بد ميگويد:
بزرگترين زنان تاريخ همواره در راستاي مرد شدن عمل كردهاند، نمونهي بارزش مكتب
فمنيست! در تحليل نيچه فرآيند فمنيستي نقد تلاشي است از براي غلبه بر ساختار
مردانهي جزميت كه معناي اين چيرگي هيچ نيست جز حاكم ساختن ساختاري ديگرگون از
جزميت با ماهيت زنانه. نقادي فمنيسم در پي ويران ساختن ساختار جزميت نيست، بلكه
تنها درصدد است تا با به زير كشيدن مسندنشينان ذكور اين ساختار، خود بر تخت فرمانروايي
آن جلوس كند. آري! فمنيستها تنها در راستاي مرد شدن عمل كردهاند و نه بيش! اساساً
فرآيند نقد صرفاً جابهجايي اهرمهاي قدرت است كه به بازتوليد توامان جزميت دامن
ميزند. هر كنش نقادانهاي پيشاپيش خود را مترتب حقانيتي ميداند كه ارادهاش
معطوف به چيرگي است و چنين حقبهجانبنگرياي آماج حملات بيمحاباي نيچه بوده
است. چرا كه در فراسوي نيك و بد (پارهي 108) به صراحت مينويسد: «چيزي به نام
حقيقت وجود ندارد، آنچه هست تفسير اخلاقي پديدههاست.» در منظر نيچه آنچه اهميت
دارد مبارزه با سيطرهي حقيقت است، چه در غير اين صورت همواره مدعياني از گرد راه
رسيده و بر سر استيلاي بر حقيقت گلاويز خواهند شد!
از اين روست كه نيچه
كنش نقادي را در مسير صيرورت تاريخ فلسفه نمودي از اشكال متكثر و مختلف حقايق
دانسته و عليه آن بر ميآشوبد و كنشي ديگرگون از مواجهه را تبيين ميكند كه بعدها
توسط شاگرد فرانسوياش «ژاك دريدا» به Deconstruction يا «شالودهشكني» اشتهار مييابد. شالودهشكني تنها فرآيندي است
كه در به زير كشيدن هرگونه جزميت از هرم قدرت تواناست، چرا كه درست در تعارض با روح
نقادي، مدعي هيچ شكلي از حقيقتمندي نيست.