این سایه از چیست در این تاریکی؟
دَمی در گذرِ رمانِ بچههای اعماق، نوشتهی
مسعود نقره کار
میخواهیم از رمان بچههای اعماق، نوشتهی
مسعود نقره کار، دَمی گذر کنیم.
دَمی گذر کنیم.
۱
بچههای اعماق، نوشتهی
مسعود نقره کار، از منظر سوم شخص روایت میشود؛ گردِ همهی زندهگیی مراد، پزشکی
که از دههی ۱۳۶۰ خورشیدی در «غرب» زندهگی میکند؛ نخست در آلمان و
سپس در ایالات متحدهی آمریکا.
مراد از ایران جمهوریی اسلامی گریخته است؛ از
اسارت و مرگ؛ سر و قلباش اما از یاد سالهای دور پر است؛ از یاد زمان کودکی؛ یاد
روزگار جوانی.
بچههای اعماق زمان کودکی و روزگار
جوانیی مراد را محور دارد. مراد بچهی تهران است؛ بچهی اعماق. پدر مراد، اکبر
نقره کار، «عدلیهچی» بوده است و مادرش، احترام، با نامِ شناسنامهایی خورشید،
خانهدار. خود مراد اما شناسنامهای ندارد؛ یعنی وارث شناسنامهی برادر خود شده
است که شش سال پیش از تولد او، به بیماریی حصبه مرده است.
برادر دیگر مراد، حسن، قُلِ حسین، را هم خناق
کشته است. برای اکبر نقرهکار و احترام شش فرزند باقی مانده است: مراد، حسین،
عباس، منصوره، محبوبه، محسن. مادر احترام، ننه جون، هم البته در دوران کودکی -
جوانیی مراد با «آنها» زندهگی میکرده است.
آدمهای بچههای اعماق اما همینها
نیستند. «هزار» آدم دیگر هم هستند؛ «هزار» آدمِ اعماقِ شهر تهران؛ ساکن سالهایی
از تاریخِ سرزمینِ ایران؛ از دههی ۱۳۳۰ خورشیدی تا
«امروزِ» مراد.
بچههای اعماق را چهگونه بخوانیم؟
۲
بچههای اعماق رمان پرحاثهای
است. حادثهها اما در اینجا روی هم تلنبار میشوند. از شدت کثرت «حادثه» نیستند.
شبیه - متفاوت اند. گزارش زندهگیی هر روزه اند؛ گزارش یک تکرار بیرحم؛ گزارش
حسرت صید ذرهای مهربانی از دل خشونتی که عادت شده است؛ گزارش آرزوی ذرهای ستایش
در دل انکارشدهگیای که قانون شده است؛ گزارش یک جدال بیپایان؛ گزارش یک زخم بیپایان؛
جدال و زخم در خانواده، در کوچه؛ جدال پدر با مادر؛ جدال مادر زن با داماد؛ جدال
مادر شوهر باعروس؛ زخم بچه محل بر سینهی بچه محل؛ زخم همسایه بر سینهی همسایه.
حادثه در بچههای اعماق درست مثل حرکت در کشتیی شکستهای است که اسیر
دریایی توفانی است. همان قدر مکرر که ویژه؛ یک شلوغیی عظیم که تنهایی - وابستهگی
میسازد.
بچههای اعماق را چهگونه بخوانیم؟
جهان شباهت - تفاوتها را چهگونه بخوانیم؟ جهان تنهایی - وابستهگیها را چهگونه
بخوانیم؟ پاسخ شاید در همین چیزهایی است که گفتیم. شاید بهتر باشد بچههای
اعماق را بر مبنای جستوجوی نوعی ساختار، از زاویهی دو نوع روانشناسی،
نوعی نگاه به زبان بخوانیم.
بچههای اعماق را در چهار پرانتز
تئوریک از ا. ژ. گرماس، تامس هریس، زیگموند فروید، میخاییل باختین میخوانیم. و
بعد؟ بچههای اعماق را در آینهی رمان قلعه مرغی؛ روزگار هرمی نیز
نظر میکنیم. و بعد؟ بچههای اعماق را در آینهی شعری از برونو ک. اویر نظر
میکنیم. و بعد؟ بچههای اعماق را در آینهی هایکویی از توماس ترانسترومر
نظر میکنیم. و بعد؟ چیزی میپرسیم. در پرانتز تکهای
ازتئوریی ا. ژ. گرماس را بخوانیم.
۳
به روایت ا. ژ. گرماس عناصرِ یک متن قصوی درست همچون عناصر
یک جمله بر مبنای نوعی از دستور زبان در محور همنشینی کنار هم قرار گرفتهاند. در
یک متن قصوی هر کنش انسانی از شش عنصر ساخته میشود که سه تقابل دوتایی میسازند:
فاعل درمقابل مفعول؛ فرستنده در مقابل دریافت کننده؛ نیروهای یاری دهنده در مقابل
نیروهای بازدارنده.
رابطهی میان فاعل و مفعول به رابطهی میان
فاعل اسمی و مفعول اسمی میماند؛ مانند رابطهی دو عبارتِ «رهروانِ تشنه» و «چشمهی
آب» در جملهی «رهروانِ تشنه به دنبال چشمهی آب بودند.»
رابطهی میان فرستنده و دریافتکننده به رابطهی
میان فاعل اسمی و مفعول به واسطهی اسمی میماند؛ مانند رابطهی دو واژهی «عاشق»
و «معشوق» در جملهی «عاشق جامی به معشوق میدهد.»
رابطهی نیروهای یاریدهنده با نیروهای مخالف
این است: نیروهای یاریدهنده فاعل را به سوی مفعول پیش میرانند. نیروهای مخالف در
برابر جنبش فاعل به سوی مفعول مانع ایجاد میکنند. در جملهی «سیمرغی به یاریی
عاشقی آمد که در راه خانهی معشوق با اژدهایی میجنگید»، واژهی «سیمرغ» نیروی
یاریدهنده است؛ واژهی «اژدها» نیروی مخالف.
تقابل دوتاییی این شش عنصر را شاید بتوان در
سه کنش تعریف کرد: حرکت به سوی یک مقصد، رهسپاری در مسیر، نیروهایی که رهرو را
یاری میکنند یا مانع او میشوند.(1)
دو تکه از بچههای اعماق را بر مبنای
تکهای از تئوریی ا. ژ. گرماس بخوانیم.
۴
اگر بر مبنای نظریهی ا. ژ. گرماس به زندهگیی ساکنان
بچههای اعماق بنگریم، انگار نه مقصدی پیدا است نه مسیری نه نیروی یاری
دهندهای. هر چه هست نیروی بازدارنده است که در پیکرِ واژه و کردار زخم میسازد.
در پیکرِ ترکههایی که ناظم مدرسه کف دستِ بچهها
میزند: «شاهزاد، عبوس و سختگیر، با ترکهی آلبالوی خیس خوردهاش، جلوی دفتر،
که اولین اتاق مدرسه بود، میایستاد. دیرآمدهها را به صف میکرد، تا ترکههایشان
را بخورند. و آن روز، هر سه دیر کرده بودند، و او تهِ صف، مثل بقیه، کفِ دست به
ران میمالید تا گرما از سوزش و درد بکاهد. ماشاءالله اما خونسرد به دیوار تکیه
زده بود. انگاری آجرهای مربعیِ کفِ حیاط مدرسه را میشمرد. گاه به دو تیر چوبی،
که طنابِ بسته به آن دو، حکم تور والیبال را داشت، خیره میشد، وگاه به چهار
مستراح و دو منبع آبِ کنارش. قیافهی قلی اما دل میسوزاند. آخ و اوخ و التماسهایاش،
دلِ شاهزاد را به رحم نیاورد. ماشاء الله اما انگار نه انگار. توی کلاس کنارِ آن
دو نشست.»(2)
در پیکرِ رابطهی پدر و مادرِ مراد که دعواها
میسازد: «بیشتر شبهای جمعه، پدر با همکاران اداریاش برنامهی کافه رفتن و
عرقخوری داشت. پاتوق، کافههای شاهآباد و لالهزار، مخصوصاً بهشت شاهآباد و
افق طلایی بود. نه آنگاه که مست میشد، همیشه دست و دل باز و ولخرج بود، جز وقت
خرجی دادن به مادر. یکی دو بار هم مراد را با خود برده بود. وقتی به مادر گفت که:
پدر با آتش اسکناس، سیگارِ رقاصهی کافه را گیراند و پول درون سینهبندش گذاشت
المشنگه به پا شد. پدر دیگرمراد را با خود همراه نکرد.
- نگفتم دختر حرف راست رو از بچه
بپرس و بشنو.
-
[...]
سر حال و سالم که شد، سراغ خوشگذرانیها و
ولخرجیهایاش رفت. رئیس اداره حقوقاش را مرتب به مادر میداد تا شاید بیپولی
فشار آورد و دست از کارهایاش بردارد. پدراما نوعی مشاور حقوقی بود و گرفتاریهای
اداریِ اهل محل، به خصوص جاهلها و لاتهارا رفع و رجوع میکرد. از همین راه خرج
خوشگذرانیها و ولخرجیهایاش را در میآورد. گرفتن حقوق پدر اما قوم شوهر،
مخصوصاً عمه سکینه را، عصبانی کرده بود:
ببین کار دنیا به کجا رسیده که یه
دهاتی کون لخت از یه مردِ تحصیلکرده سواری میگیره. به دهاتی رو بدی با چاروقش
میاد تُو اتاقت.»(3)
مثالها بسیار اند. در اینجا اما تنها یک
جملهی دیگر بگوییم: صدای نیروهای بازدارنده جهان بچههای اعماق را انباشته
است.
در پرانتز
تکهای از تئوریی تامس هریس را بخوانیم.
۵
به روایت تامس هریس سه جنبه در روان انسان وجود دارد:
والد، کودک، بالغ.
جنبهی والد از رویدادهایی ساخته میشود که
در پنج سال اول زندهگی در ذهن کودک انبار میشوند؛ از همهی چیزهایی که پدر ومادر
در برابر چشمان کودکان میگویند یا انجام میدهند. جنبهی کودک نیز در پنج سال اول زندهگی
در ذهن کودک شکل میگیرد؛ از واکنشهای درونیی کودک که هم حس گناه و ضعف میسازند
هم نیروی ابتکار، میلِ به کشف، شوقِ جستوجو، میلِ به تجربه.
جنبهی بالغ از ده ماههگی آغاز میشود؛ از
زمانی که کودک حرکت آغاز میکند؛ ارتباط چیزها را درمییابد.(4)
جنبهیهای والد، کودک، بالغ در دوران کودکی
شکل میگیرند. همهی عمر اما به حیات خود ادامه میدهند.
جنبهی والد درگیرِ مفهومِ قدرت میماند.
انسان را به کنارهگیری از کنشها و واکنشهایی وامیدارد که درگیری با قدرت را
سبب میشوند. انسان را به پیروی از مناسک و آیینهایی وامیدارد که قدرت یک گروه
بزرگ را تمثیل میبخشند. انسان را به خشونت، گزافگویی، تحقیر دیگری وامیدارد.
جنبهی کودک خود را در ترسها، ناتوانیها،
واکنشهای احساسی - تخیلیی انسان متبلور میکند.
جنبهی بالغ سبب میشود انسان دیگری را ببیند؛
وارد ذهن دیگری شود؛ دیگری را بنوازد؛ توان ستایش دیگری را داشته باشد. جنبهی
بالغ همهی جنبههای وجود را درهم میآمیزد تا یاوری، فهم، عطوفت بسازد.(5)
دو تکه از بچههای
اعماق را بر مبنای تکهای از تئوریی تامس هریس
بخوانیم.
۶
اگر بر مبنای نظریهی تامس هریس به زندهگیی ساکنان بچههای
اعماق بنگریم، جنبهی والد وجود انسان را به دو صورت حاضر مییابیم؛ هم به
صورت پیروی از مناسک و آیینهایی که قدرت یک گروه بزرگ را تمثیل میبخشند هم به
صورت خشونت، گزافگویی، تحقیر دیگری.
ساکنان جهان بچههای اعماق در پیروی از
مناسک و آیینهایی که روزگارشان را انباشته است، در شرکت از عزاداری برای امام
سوم شیعیان از یکدیگر سبقت میگیرند: «دو سوی خیابان ری، پیادهروها پر از
سیاهپوش بود. جلو بازارچه نایبالسلطنه، چشمانتظار دیدن دستهی طیب، ایستاده
بودند. حاج جلیل شروع کرد:
- دستهش سر و ته نداره،
تو دنیا میگن تکه، علامت بیست و یه تیغهش حرف نداره، عَلم و کتل و حجله و بیدقاشام
شماره نمیشن.
دسته آمد، موج گیجکنندهی آدم و هیاهو و بیرق
و کتل و علم و حجله بود. علامتها سلام میدادند، حجلهها روی سرها میچرخید، و «یا حسین»
گفتنها، خیابان را میلرزاند. دهان قلی و اکبر باز مانده بود. طیب و یاراناش و
جمعی آخوند پشت بزرگترین علامت میآمدند. کمک علامتکشها، که «هیکلی» روی شانه و
شکم داشتند، نمیگذاشتند کسی به پارچههای علامت دخیل ببندد. از لنگر دادن علامت،
میترسیدند. اسکناسها در دهان حجلهگردانها و علامتکشها میگذاشتند، و با هر
چرخش حجله و تعظیم علامت صدای صلوات خیابان را میپوشاند.»(6)
ساکنان بچههای اعماق به خشونت و تحقیر
بسیار با یکدیگر سخن میگویند؛ به هنگام بازیهای «جوانی» هم: «مرتضی دستاش
را با کاهگل دیوار پاک کرد. قهقههها هنوز ادامه داشت. اکبر بلندتر و نخراشیدهتر
از او قهقهه میزد. مرتضی در مگسگیری ادعاها داشت.
- کنفتشدی؟ بیخودیام
از این قیافههای شیش در چهار واسه ما نگیر نسناس. نالوطی، تِر زدی دیگه، خدا تو
شکر با این مگس گرفتنت، تِرِکمون زدی بابا، ترکمون.
- مکیف شدیم، مکیَف،
خالی بندِ عشق لات، حالا دستتو بذار دهنت ببین چه مزهای میده دیگه، شیخ علی که
گفته شیرینه، بذار دهنت دیگه، بذار ببین شیخ علی راست میگه؟ امتحانشم مجانیه.
مرتضی، برافروخته و بُراق، به او و
اکبر چشمغره میرفت:
- کفرمو در نیارینا، و الا میزنم خوار و مادر
تونو یکی میکنم و [...]
شیشکی» اش، صدای مرتضی را خفه
کرد. باز قهقهه سر داد. با قهقههها دولا راست میشد، دست روی رانها و زانوها میکوبید،
بر زمین زانو میزد، مینشست، روی خاک و سنگ غلت میخورد. آرام نمیگرفت. و نوک
زبانیتر، به حرفآمد:
- حالا چرا تو لب شدی،
مگسی شدن نداره، تا تو باشی دیگه چُسی نیای، اگه شترم رو گُه بود نمیتوونستی
بگیریش، دیگه روتو کم کن، اینقدم دو نیا.»(7)
مثالها بسیار اند. در اینجا اما تنها یک
جملهی دیگر بگوییم: صدای جنبهی والد وجود جهان بچههای اعماق را
انباشته است.
در پرانتز تکهای از تئوریی زیگموند فروید را
بخوانیم.
۷
زیگموند فروید دو نوع غریزه در وجود انسان تشخیص میدهد:
غریزهی زندهگی، غریزهی مرگ. غریزهی زندهگی در راه پیوند انسانها به کار میآید؛
پیوند انسانها، شهرها، ملتها، نژادها. غریزهی مرگ اما در خدمت پرخاشگری قرار
میگیرد؛ در خدمت تخریب؛ حذف دیگری. ارضای غریزهی مرگ به معنای ارضای خودشیفتهگی
هم هست. چه ارضای غریزهی مرگ میل «من» به قدرت را درمان میکند. غریزهی مرگ اما
تنها به صورت پرخاش و تخریبِ دیگری چهره نمیکند؛ کهگاه به درون افکنده میشود؛
به سوی «من» هدایت میشود، بخشی از «من» را به صورت «فرامن» بر بقیهی «من» مسلط
میکند؛ حس گناه میسازد.(8)
دو تکه از بچههای اعماق را بر مبنای
تکهای از تئوریی زیگموند فروید بخوانیم.
۸
اگر به زندهگیی ساکنان بچههای اعماق بر
مبنای اندیشهی زیگموند فروید بنگریم، غریزهی مرگ را گسترده مییابیم؛ در قالب
درندهخویی و پرخاش.
ساکنان بچههای اعماق میان حیوانات مرگ
تقسیم میکنند: «مأموران شهرداری و بعضی از سپورها به سگها آشغالگوشت و جگر
سمزده، که میانشان خرده شیشه و سوزن بود، میخوراندند. زخم شیشه و سوزن، سم را
زودتر جذب بدن میکرد. سگهای سمخورده گوشهای از کوچه یا پیادهرو، یا بیابان،
جان میکندند. با دهانی پرکف، چشمانی وقزده، نفسهایی تند و کوتاه که زوزه و نالهای
آرام با خود میکشیدند.
[...]
عبدالله، گربهای را که به دار آویخته بود به
سوی زبالهها میکشد. گربه، قناری شتریاش را ترسانده بود. قناری زهره تَرک شده
بود. قاتل گربه بود عبدالله.
[...]
قلی اما قاتل پرندهها بود، جز چلچله. و
بهترین جا سیمهای برق بودند، از شاخههای درختان هم بهتر. نمیگذاشت پرنده به
زمین برسد. تُو هوا بُل میگرفتاش و به سرعت کلهاش را میکَند، حلالش میکرد و
بعد به خورد گربه میدادش.
[...]
جلال زاغول اما توحال و هوای دیگری بود.
میگن حمیدمرغی باز یه مرغه دیگه رو شهید
کرده، بیچارههارو زجرکش میکنه، من سر درنمیارم که چه جوری اون معاملهی خرکی شو
تُو اون یه ذره سوراخ میکنه، این بابا باید بدجور مریض باشه، ما با بزو گوسفند و
خر و اسب شنیده بودیم اما با مرغ نشنیده بودیم.»(9)
ساکنان بچههای اعماق به سخن و دشنه و
گلوله یکدیگر را زخم میزنند. مشغول قاپبازی و طاسبازی اند که پاسبانها سر میرسند:
«اکبر پوست هندوانه و یو یواش را که خوب هم بازیاش میداد، به مراد سپرد. رفت
کمی آب از طویله بیاورد تا روی آب توی پوست هندوانه بریزد. پا که از طویله بیرون
گذاشت، زودتر از بقیه پاسبانها را دید:
- اومدن، آجانا اومدن، در رین.
آسید تقی فرصت پرتاب کردن قاپها و طاسها را
روی پشت بام نداشت.
- میخواستی سوِتشون
کنی قرمساق، یالله بدهشون ببینم.
قاپها و طاسها را به پاسبانی که بلند قدتر
و «چهارشانه»تر بود، داد. پاسبان آسید تقی را کناری کشید، چیزی به او گفت. آسید
تقی سراغ آن چهار نفر، که یکیشان به چرت زدن افتاده بود، رفت. همان پاسبان رو
به بچهها داشت:
- شما دیگه چی میگین،
برین گم شین شافِ کونا.
اکبر که چشم به پوست هندوانه داشت، زودتر از
بقیه به حرف آمد:
- اینجا طویله بابامه،
کاری به اونا نداریم، چرا فحش میدی؟
آسید تقی سراغ پاسبان آمد، چیزی به او گفت و
کنار ایستاد. پاسبان، جوانِ چرتی را از روی زمین کند.
- زن جنده حالا دیگه حقم
نمیخوای بدی، ماتحتات هوسِ باتون کرده؟
و چنان سیلیای بر صورتِ جوان کوبید که نقش
زمین شد. دوباره از زمین کنداش.
- آخه سرکار به مولا علی
ندارم، یه پاپاسیام ندارم، جون زن و بچهت ولم کن.
و دوباره نقش زمین شد. میخواست باز از زمین
بکندش که جوان به سرعتی حیرتآور از ساق جوراباش دشنهای بیرون کشید و در شکم
پاسبان فرو کرد. نعرهی جانخراش پاسبان، فرار هر پنج نفر و شلیک گلولهی پاسبان
دوم هاج و واجشان کرده بود.»(10)
مثالها بسیار اند. در اینجا اما تنها یک
جملهی دیگر بگوییم: صدای غریزهی مرگ جهان بچههای اعماق را انباشته است.
در پرانتز تکهای از تئوریی میخاییل باختین
را بخوانیم.
۹
به روایت میخاییل باختین رمان چندصدایی بر بنیان گفتوگو
بنا میشود. گفتوگو در رمان را اما در دو قلمرو میتوان شنید: گفتوگوی شخصیتها و
نویسندهی یک رمان با شخصیتها و متنهای دیگر، گفتوگوی شخصیتهای یک رمان با یکدیگر
و نویسنده. در این میان اما یکی از ابزاری که رمان را به هنری چندصدایی تبدیل میکند،
زبان شخصیتهای رمان است. یعنی اینکه در یک رمان چندصدایی زبان هر شخصیت نه تنها
از زاویهی معناشناختی که از زاویهی کلامی نیز باید خودمختار باشد. در رمان
چندصدایی هریک از شخصیتها اندیشهی خویش را به زبان خویش بیان میکند.
از زاویهی سبکشناسی در یک رمان
چندصدایی متنوعترین ساختار پیوندی، در قلمرو زبان شخصیتها رخ میکند؛ در قلمروی
که همواره مکالمهای است. در رمان چندصدایی نسبی کردن مقاصد معناشناختیی شخصیتها،
به معنای نسبی کردن مقاصد زبانشناختی نیست؛ که حتا آنجا که معنای مورد نظر شخصیتها
یکسان باشد، زبان شخصیتها یکپارچه نیست؛ که طنین زبانشناختیی یکسان برای
بیان ذهنیت متنوع شخصیتها به کار نمیآید؛ که زبان یکسان شخصیتها انگار خبر از
ذهنیتِ همانند میدهد.(11)
دو تکه از بچههای اعماق را بر مبنای
تکهای ازتئوریی میخاییل باختین بخوانیم.
۱۰
حالا اگر به زندهگیی ساکنان بچههای اعماق بر
مبنای اندیشهی میخاییل باختین بنگریم، از زاویهی کلامی این رمان را تکصدایی مییابیم؛
لحنهای یکسان، تکیهکلامهای یکسان، مقاصد یکسان؛ زبانی که تفاوت شخصیتها را
در خویش مستحیل میکند، بیآنکه زبان نویسنده باشد.
در بچههای اعماق نویسنده زبان خویش را
بر شخصیتها تحمیل نمیکند؛ که از دهان شخصیتهایش یک صدا بیش نمیشنود؛ که شخصیتهایش
به دستِ نویسنده یک صدا بیش نمینویسند.
ننه جون و آقای نقره کار و احترام سادات با یک
دیگر چنین سخن میگویند: «عصرهای چهارشنبه، هر جا که بود خودش را به برنامهی
«مستجاب الدعوه» میرساند، برنامهی قرعهکشی بلیطهای بختآزمایی.
- همهی برنامههای
رادیو یک طرف، این یکیام یک طرف. بقیه رو باید گذاشت دَمِ کوزه آبشونو خورد،
بقیه کشکن.
ننهجون و احترام سادات هم اگر میبودند، متلک
میگفتند و صدایشان در میآمد:
- ای پدر آمرزیده، صنّار
بده آش، به همین خیال باش. این قرمساقا پولِ بیزبونو، اونم صد هزار تومن، دست تو
نمیدن. اینا هزار تا مسجد بسازن یکیش قبلهدار از آب در نمیآد. بیخودی به دلت
صابون نزن، تازه شم اگه راست باشه، پولش حرومه، از گوشت سگم حرومتره.
[...]
- حالا دیگه جنابِ
مستراب الدعوه جای عصمت بابلی جونِ تو گرفته، پَه او عصمت بابلی گفتنت کجا رفت،
هان؟
جواب احترام سادات را میداد؛ حُجب و حیایی که
برابر ننهجون داشت پیش احترام سادات نداشت:
- تو دیگه چی میگی،
هنوزم اون بانو دلکش رو از همه بیشتر دوست دارم، تا چشم حسود بترکه، بانو دلکش یا
عصمت بابلی، هر چی میخوای بگی بگو، اما تو دنیا لنگه نداره، صداش ملکوتیه، حال
اگرسرکارِ علیّه نمیفهمید، بحثی دیگهست.
- دَس ور دار مرد، همچی بانو دلکش بانو دلکش
میکنی که انگار بانو از کون آسمون افتاده، خُب همون عصمت بابلیه دیگه، حالا واسه
خودش اسم و رسمی در کرده، تازه تو رو سنَ نَه، همچی میگه بانو دلکش که هر کی
نفهمه خیال میکنه صد سال با طرف رفیق بوده و بعله، صداش ملکوتیه!»(12)
قلی و ماشاءالله و حسین خرکچی با یکدیگر
چنین سخن میگویند: «تا حالا کلی امتحان کردیم، په چی میگن عقرب وسط آتیش به
خودش نیش میزنه و خودشو میکشه، اینا که از اولشم قبراقتر شدن.
و صدای قلی که تازه رسیده بود، در آمد:
- آخه غربتی، تو واسه
این حیوونا نیش نذاشتی که به خودشون بزنن.
و قهقههی بچهها، ماشاءالله را عصبانی کرد:
- هِه، هه، هه، هندونهی
نیشابوری. یه کلمهم از مادر عروس.
[...]
- حالا دیگه ببینین کیا
ما رو دس میندازن، زپلشک، اونوقت میگن مُرده نمیگوزه، نه بابا اگه رو بدی، به
کفنشام میرینه.
- چرا مگسی شدی مگس؟ اگه خیلی جوش آوردی برو
کونهتُو بذار تو لگنِ آب سرد.
[...]
اکبر پیش از آنکه تنباناش را بالا بکشد، خودش
را به تنهی درخت مالید. میخواستند از کوچه بیرون بزنند که خرهای «حسین خرکچی»،
با بار آجر و گچ، تُوی کوچه پیچیدند. دیدن خرها، برای بازیگوشی شارژشان کرد [...]
حسین خرکچی آباء و اجدادشان را به باد فحش گرفت. حسین خرکچی را دست میانداختند،
او هم بیجواب نمیگذاشت:
- بابا این پائین تنهی
خراتو با یه چیزی بپوشون، زن و بچهی مردم از خیابون رد میشن.
- به اخویت، حاج محمدآقا
بگو بجای بادکنک و کاپوت، برای خرا زیر شلواری درست کنه.
- مَشت حسین چه وقتایی
خرت خُرما میرینه؟ ما که هر وقت دیدیم پِهن ریده.
- وقتی دهنتو بگیری زیر
کونش.»(13)
مثالها بسیار اند. در اینجا اما تنها یک جملهی
دیگر بگوییم: تکصدایی جهان بچههای اعماق را انباشته است.
در بچههای اعماق شباهتهای «مردم» را
در حضورِ همهگستر صدای نیروهای بازدارنده، صدای جنبهی والد وجود، صدای غریزهی
مرگ، تکصدایی مییابیم.
تفاوتها کجا هستند؟
۱۱
در بچههای اعماق سه نوع شخصیت حضور دارند:
«خوبها»، «بدها»، قربانیها.
شخصیتهای «خوب» از نوعی اندیشهی سوسیالیستی
پیروی میکنند؛ نظم موجود جهان را نمیپذیرند؛ در مقابل قدرت حاکم سرکشی میکنند.
آقای موفقی معلم دلسوزِ خط و نقاشی که گفته میشود کمونیست است، آقای مفتاحی،
کارمند راهآهن که کمونیست است، آقا شریعت که در جوانی معلم بوده است، از شخصیتهای
«خوب» بچههای اعماق اند.
شخصیتهای «بد» به قدرت تن سپردهاند؛ دینمداران
شاهدوست که روزی کبادهکشان جمهوریی اسلامی خواهند بود: حاج جلیل، شوهر خواهر
اکبر نقره کار، پسر حاج جلیل، غلامعلی، معلم قرآن - شرعیات که به جان شاه دعا میکند،
مجتبی کون کجه که خودش را اهل نماز و روزه نشان میدهد، مجید پسر بزرگ معصومه
سیاه، قلی، داداش قلی، حاج محمد، از شخصیتهای «بد» بچههای اعماق اند.
شخصیتهای قربانی انگار هیچ نقشی جز حملِ رنج
ندارند؛ انگار تنها به عنوان ابزار هستیی دیگران به کار میآیند؛ انگار چنان
درگیرِ زندهگیی روزمره اند که فرصت اندیشه و سخن دیگر نمییابند. مادر، ننه
جون، مسلم گُه جمع کن، حسن آشغالی، ابوالفضل گدا، نقی فالگیر از قربانیان جهان بچههای
اعماق اند.
در میان این سه نوع شخصیتها، البته، «بدها»
هستند که بر ایران سیطره گستردهاند؛ بدها هستند که کمیته، شلاق، زندان، جبهه،
تظاهرات ساختهاند؛ جمهوریی اسلامی ساختهاند، «خوبها» ساکت شدهاند، کشته شدهاند،
گریختهاند، مردهاند. از قربانیان کسی خبر ندارد.
پیروزیی صدای نیروهای بازدارنده، صدای جنبهی
والد وجود، صدای غریزهی مرگ، تکصدایی را در هشدار - اندوه اکبر نقره کار
بخوانیم.
۱۲
اکبر نقره کار اعتقاد دارد که مراد و مرادها بیجهت
به «مردم» دل خوش کردهاند؛ که این «مردم» خود سرچشمه و معمار تباهی اند؛ شریکِ
فاجعه اند. اکبر نقره کار در پاسخ مراد که سراغ بچه محلهای قدیم را میگیرد،
چنین پاسخ میدهد: «چی بگم، جیگرآدم آتیش میگیره پسر، بچههای عمهت همه خراب
شدن، حاج جلیل کار خودشو کرد، مرتیکه بیهمه چیزه کون لخت که یه بزاز دستفروش
ودوره گرد بود ودارو ندارش یه دوچرخهی فکسنی، یه شَبه شد همه کارهی کمیتهی
انقلاب اسلامی میدون خراسون، بروبیایی پیدا کرده، به قول شریعت نگین انگشتر عقیقش
شد قد تخم خر. پسر بزرگش غلامعلی یه کارهای شده تو زندان اوین، حسنعلیام شده
محافظ یکی از این نجاست اللهها، حسینعلیام بعد از اینکه از جبهه برگشت شد سهمیه
دانشگاه، همین روزا خیر سرش دکترمیشه. حاج جلیل دخترا وداماداشم خراب کرده، دو تا
از نوههاش پونزده شونزده ساله تو جبهه کشته شدن. تفریح هفتگی شونم شده نماز جمعه
و تظاهرات [...] یه دفه غلامعلی گفت اون و قلی باهم کار میکنن، میگفت قلی مقامش
خیلی بالاتره. چند دفهم قلی سراغ تورو گرفته، به غلامعلی گفته این پسر دائی چموشت
از همون بچگی پالونش کج بود و کلهش بو قورمه سبزی میداد، شانس آورد در رفت والا
الان سینه قبرستون بود.
[...]
- غلام لشه رو دیدم، تو
قهوهخونه جوادخانبابا، پاسبان شده، پاسبان حزب الهی و ریش و پشمی، سراغتو گرفت،
خیلی شکسته شده بود، اون گفت عباس مگسو طلبه شده رفته قم [...] بیشتر بچههای بیسیم
و تیردوقلو ومیدون خراسون و خیابونخراسون پاسدار شدن یا تو زندانها کار میکنن،
بچههای خیابون لرزاده و زیبا و خیابون ری وآب منگل ومولویام اکثرشون ارتشی و
سردار شدن.
[...] -
دلِتونو بیخودی به مردم خوش کردین، نسل شما
نسل خوش خیالونه، آخه مردمی که واسه دیدن اعدام و سنگسار و دست وپا قطع کردن سر و
دست میشکنن آدم بشو هستن؟ میدونم بهت برمیخوره اما بذار حرف دلمو بهت بزنم،
آخوندا مملکت رو ویران کردن اما تُو همون دورهی شاه هم این مردم برای دیدن دار
زدن و اعدام سرودست میشکستن. الانه اعدام اصغر قاتل یادم افتاد. تو میدون سپه
جلوی اداره تشکیلات کل نظمیه مملکتی دارش زدن، از همین عدلیه هم یه عدهای پاشدن
رفتن برای تماشا، همینا میگفتن سوزن مینداختی رو زمین نمیافتاد [...] آخه مردمی
که برای دیدن اعدام از نصفه شب تو میدون جمع بشن که قبل از طلوع آفتاب جوُن کندنه
یه آدمه دیگه رو با ولع و هلهله ببینند میشه روشون حساب کرد؟ نه این مردم درست
بشو نیستن.»(14)
«مردم» انگار در مقابلِ شخصیتهای «خوب» بچههای
اعماق ایستادهاند؛ در مقابل شخصیتهای متفاوت ایستادهاند؛ در مقابل آقای
موفقی، آقای مفتاحی، آقا شریعت ایستادهاند؛ در مقابل آقا قلیچ خانی، آقا احمدی،
دکتر گوشه ایستادهاند.(۱۵) «مردم» انگار یاور «بدها» بودهاند. «مردم» انگار خود
«بدها» بودهاند. «مردم» انگار شبیه بودهاند. «مردم» انگار «خوبها» را «گموگور»
کردهاند. اکبر نقره کار در پاسخ مراد که سراغ آقا شریعت، یکی از «خوبها»، را میگیرد،
چنین پاسخ میدهد: «گم وگور شد، یه قطره آب شد رفت تو زمین، آخرین بارکه دیدمش
راهی بابل بود، میگن تو بابل بیسروصدا فوت کرد اما کسی نمیدونه کجا دفن شده،
اون مرد کسی رو نداشت، تنهای تنها بود، تو بابل معلم من بود، وقتی اومدم تهرون
اونم اومد تهرون، دیگه کار نکرد، گاهی مقاله مینوشت و تُو روزنامهها منتشر میکرد،
شده بود یکی ازاعضای خونوادهی ما، تُو فرهنگیها و دانشگاهیها و روزنامه نویسها
خیلی احترام داشت، همهی زندگیش کتاب و روزنامه و مجله بود، با اینکه خوشگل و خوش
قواره و خوش زبون بود اما اهل زن و زن بازی نبود، اهل خونواده هم نبود، درویش بود،
درویش واقعی، دنیای شادی و شوخ وشنگی و معرفت بود این مرد، به همه میرسید.»(16)
در جهان بچههای اعماق انگار هستیی
تلخ یک سرزمین به شباهت «مردم» رقم خورده است؛ به هم صداییی «مردم» و قدرت حاکم
رقم خورده است؛ انگار به همصداییی صدای نیروهای بازدارنده، صدای جنبهی والد
وجود، صدای غریزهی مرگ، تکصدایی، گفتمانی دیگریکُش تسلط گسترده است. تقدیر
دیگری اما آیا ممکن بوده است؟ تاریخ دیگری اما آیا ممکن بوده است؟ مرثیهی جاری در
بچههای اعماق از چه رو است؟
ساختار اندیشهی تاریخگرایانه و اندیشهی
غیرتاریخگرایانه را بخوانیم.
۱۳
اندیشهی تاریخگرایانه و اندیشهی غیرتاریخگرایانه،
هر دو، بر سه عنصر بنا میشوند: ماهیت، مسیر، غایت.
بر مبنای اندیشهی تاریخگرایانه ماهیتِ
آرزومندانهی جهان - انسان سرانجام تحقق خواهد یافت؛ مسیرِ «درست» مناسبترین روش
تحقق آن ماهیت است؛ غایت، ایستگاه تحقق آن ماهیت.(۱۷) هم از این رو
است که در اندیشهی تاریخگرایانه رنج از عدم تحقق ماهیت آرزومندانهی جهان -
انسان هم هست؛ رنج از مسیر غلط هم هست؛ رنج از نرسیدن به غایت هم هست؛ مرثیهای در
سوک شکست هم هست.
در اندیشهی غیرتاریخگرایانه ماهیتی وجود
ندارد؛ یعنی هر کس تنها میتواند جهان - انسان آرزومندانهی خویش را تعریف کند.
مسیر «درستی» به سوی هیچ غایتی وجود ندارد. هیچ غایت مشترکی وجود ندارد.(۱۸) هم
از این رو در اندیشهی غیرتاریخگرایانه نه رنجی از عدم تحقق ماهیت هست؛ نه رنج از
مسیر غلط؛ نه رنج از نرسیدن به غایت.
بچههای اعماق شاید اندیشهی تاریخگرایانه
را در دل دارد.
۱۴
بچههای اعماق مرثیهی شکست
است؛ مرثیهی شکست نسلی که هنوز آن سرزمین را طور دیگری میخواهد؛ مرثیهی شکست
نسلی که آرزو نگذاشته است؛ رنج از عدم تحقق ماهیت آرزومندانهی جهان - انسان؛ رنج
از مسیر غلط؛ رنج از نرسیدن به غایت.
در بچههای اعماق انگار پیروزیی صدای
نیروهای بازدارنده، صدای جنبهی والد وجود، صدای غریزهی مرگ، تکصدایی در سرزمینِ
مراد، تحقق ماهیت آرزومندانهی جهان - انسان را ناممکن کرده است؛ مسیر تاریخ را به
سنگفرش رنجی طولانی تبدیل کرده است؛ غایت تاریخ را مبهم کرده است.
در بچههای اعماق انگار آرزویی هست،
اما کاروانی نیست.
ماهیتِ آرزومندانهی جهان - انسان اما انگار
در جایی دیگر به تحقق «نزدیک» شده است؛ از مسیر دیگری؛ در غایت دیگری؛ در جایی که
در آن مراد به تبعید آمده است.
تصویر ماهیت آرزومندانهی جهان - انسان در
تبعید را بخوانیم.
۱۵
اکبر نقره کار و مراد در کنار دریاچهای در جنگلی در
آلمان، به پرندهگان مینگرند؛ مراد پرندهگان سرزمین خود را در ذهن دارد؛ مقایسهای
همیشهگی: «آوازِ خوشِ بلبلی، با فریادِ قویی که پر غرور و پر تکبر این سو
آن سوی دریاچه میرود، در میآمیزد. دریاچه نه، ماندابی بزرگ در دلِ جنگل. غازها
و اردکها و مرغابیها، با جوجههایشان به سوی او، و پدر، هجوم میآورند. خیال میکنند
نانی برایشان آوردهاند. کبوترها که شبیه کبوترهای چاهیاند، میآیند. میانشان
گنجشکها و سارگونهها میپرند و دانه میجورند.
- اینا رو کسی نمیگیره
پسر، صاحاب که ندارن، کسی سراغشون نمیره؟ نیگا لامصب اون مرغابیه جون میده واسه
فسنجون.
- نه، کسی کاری با اینا نداره، تازه دون و خوراک شونم میدن [...]»(19)
«کبوترها را که هوا میکردند به کوچه و
بیابان میزدند. دیدن کبوترها از کوچه و بیابان، پز دادن و قمپز در کردنشان را
بیشتر میکرد. کبوترهایشان اگر غریبی با خود همراه میکردند، سر از پا نمیشناختند.
غریبهایی که میگرفتند، صاحب داشت. رسم بود، صاحب کبوتر غریب، نشانیهای کبوترش
را تمام و کمال میداد و کبوترش را پس میگرفت. دعواها و چاقوکشیها بر سر غریب
گیری، محلهها شاهد بودند، گاه عشق بازها خون هم میریختند. عاشق شدن، جنجالها
به پا میکرد. کفتربازها،گاه عاشق کبوتری میشدند. چشمشان اگر کبوتری را میگرفت،
به دزدیدن معشوق تن میدادند، و این آغاز ماجرا بود. اگر نمیتوانستند صاحباش
شوند، سرش را میکندند.»(20)
در بچههای اعماق صدای نیروهای
بازدارنده، صدای جنبهی والد وجود، صدای غریزهی مرگ، تکصدایی همهی تبعیدگاه
مراد را اشغال نکرده است؛ ماهیت آرزومندانهی جهان - انسان به تحقق «نزدیک» شده
است. مراد اما هنوز دلتنگ ایران است.
صدای دلتنگیی مراد را بخوانیم.
۱۶
در بچههای اعماق اندوه غربت را پایانی نیست؛
دلتنگی برای سرزمینی که زمینِ جوانی است:
«وقتی
بیائی بر اندوه غربت غلبه خواهم کرد، بیا تا روح خدا را به شیطان بفروشم
- چرا اینجوری نیگام میکنی
آبجی؟ داری واسه من دل میسوزونی، لابد فکر میکنی دیوونه شدم و دارم با خودم حرف
میزنم، آره؟
- ایکاش همه قدِ تُو عقل
داشتن، حقیقتش یادِ روزی افتادم که داشتیم از بیسیم اثاث کشی میکردیم بریم نظامآباد
همین نگاه رو داشتی، دل نمیکندی از بیسیم. چشات میگن هنوزم دل نکَندی، نه از بیسیم،
نه از نظامآباد، نه از عباس آباد، نه از اون خراب شده، از اون طویله، از اون سر
طویله، از اون مستراح، از اون کثافت خونه، از اون سلاخ خونه، از اون [...]
و با عصبانیت به طرف بالکن میرود.
پیشانی روی نردهی بالکن میگذارد. تکان شانهها و صدای هق هقی آرام به کلمهها میپیچند.
- ول کن اون خراب شده رو
داداش، ول کن، همه مونو دیوونه کردی.
- من دوست دارم ولِش
کنم، اون منو ول نمیکنه.»(21)
مراد دلتنگ ایران امروز است یا ایران دیروز؟
ایران امروز را کمی بخوانیم؛ « بازی»ی بچههای اعماق ایران امروز را کمی بخوانیم.
رمان قلعه مرغی؛ روزگار هرمی، نوشتهی
سلمان امین، را کمی بخوانیم.
۱۷
قلعه مرغی؛ روزگار هرمی، ماجرای رابطهی
عباسِ هفده ساله و «رفیق فابریک«اش حسن است که متن برگهی بازجوییاش متنِ رمان
هم هست. حسن میخواهد به هر ترتیب شده، عباس را درگیرِ «شرکتهای» هرمی کند. عباس
باید مقداری پول جور کند و «وسط ماجرا» بپرد.
در طولِ ماجرا عباس با بسیارانی آشنا میشود؛
از آن میان لاله، مهناز، اسکندر. به لاله دل میبازد. لاله اما با مهناز نامزد
اسکندر نیز سر و سری دارد. روزی با لاله به رستورانی میرود؛ در بازگشت از رستوران
لاله پشت موتور عباس مینشیند. موتور با اتوبوسی شاخ به شاخ میشود. لاله به «کما»
میرود. عباس دستگیر میشود.
پیش از این اما عباس به سراغ حاج نعمتی پیش
نماز یکی از مسجدهای محله رفته است و از او خواسته است که برایش استخارهای بگیرد.
«نیت«اش این بوده است که خود را در ماجرای شرکتهای هرمی بیفکند یا نه؟ پاسخ
استخاره آیهی ۱۹۵ سورهی بقره بوده است: ولاتلقو بایدیکم الیالتهلکه:
خود را با دستان خویش به هلاکت نیفکنید.(22)
آخرین جملهی رمان، آخرین جملهی برگهی
بازجوییی عباس هم هست: «من اعتقاد دارم که خدا همیشه در آخرین لحظات، انسانیت
را غافلگیر میکند. شرط میبندم.»(23)
قلعه مرغی؛ روزگار هرمی را کمی دیگر
بخوانیم.
۱۸
قلعه مرغی؛ روزگار هرمی را چندان نمیخوانیم.
شما خود خواهید خواند. ما تنها میخواهیم از قلعه مرغی؛ روزگار هرمی آینهای
برای بچههای اعماق بسازیم. میخواهیم بچههای اعماق دیروز را در آینهی
بچههای اعماق امروز نظر کنیم. در قلعه مرغی؛ روزگار هرمی نیز شباهت بر
تفاوت پیروز میشود. در اینجا نیز صدای نیروهای بازدارنده، صدای جنبهی والد
وجود، صدای غریزهی مرگ، تکصدایی جهان را انباشته است. در اینجا اما تقابل
دوتایییی دیگری برپا است.
نیروهای شر بچههای اعماق، نیروهای خیر
قلعه مرغی؛ روزگار هرمی هستند. حاج جلیلها، غلامعلیها، قلیها حالا در
کسوتِ حاج نعمتیها به قدرتمندان - راهنمایان تبدیل شدهاند.
در قلعه مرغی؛ روزگار هرمی قدرتمندان
حاکم زبان «رهایی» را در اختیار دارند؛ ابزار تسلط خدا بر انسان را. هم از این رو
است که در اینجا نیروهای باز دارنده تبدیل به ابزاری برای به کار گرفتن دیگری میشوند.
هم از این رو است که جنبهی والد وجود بیش از هر چیز در مناسکی تبلور پیدا میکند
که رسم زمانه یا قدرت مسلط سازمان میدهد؛ در زبان تحقیر، هنگامی که دیگری به
مثابه ابزار رسم زمانه به کار نمیآید. هم از این رو است که غریزهی مرگ خود را
زیر منفعتپرستی پنهان میکند؛ خست و پرخاش و پراکندهگی هنگامی به میدان میآید
که کسی به کار کسی نمیآید. هم از این رو است تکصدایی هم در حوزهی منفعتپرستی
خود را نشان میدهد هم در
حوزهی تنسپاری به گفتمان حاکم. هم از این رو است که
درونمایهی قلعه مرغی؛ روزگار هرمی انگار گفتمان مردان خدا را عامل تحقق
ماهیت آرزومندانهی جهان - انسان مییابد.
اندوه غربت مراد و یاراناش در بچههای
اعماق برآمده از گفتمانی است که در قلعه مرغی؛ روزگار هرمی به گفتمان
آرمانی تبدیل میشود؛ برآمده از صدای نیروهای بازدارنده، صدای جنبهی والد وجود،
صدای غریزهی مرگ، تکصدایی که لباس نیروهای خیر پوشیدهاند؛ برآمده از صدایی که
بر سرزمین مراد دامن قدرت گسترده است.
باز هم صدای دلتنگیی مراد را بخوانیم.
۱۹
مراد دلتنگ چیست هنگام که جهان تبعید به او امکان داده
است از تسلط صدای نیروهای بازدارنده، صدای جنبهی والد وجود، صدای غریزهی مرگ، تکصدایی
بر سرزمیناش بنویسد؟ دلتنگ چیست هنگام که جهان تبعید به او امکان داده است مرثیهی
عدم تحقق ماهیت آرزومندانهی جهان - انسان را بنویسد؟
مراد دلتنگ چیست هنگام که جهان تبعید به او
امکان داده است که پیروزیی «مردم» شبیه بر تنهایان متفاوت سرزمیناش را بنویسد؟
دلتنگ چیست هنگام که جهان تبعید به او امکان داده است سرگذشت بچههای اعماقی را
بنویسد که چون از سرشت قدرت تباه بودند، کسوت سروری پوشیدند؟ سرگذشت بچههای
اعماقی را بنویسد که چون از سرشت دیگری بودند، صدایشان تنها ماند؟
مراد دلتنگ چیست هنگام که جهان
تبعید به او امکان داده است از خیر و شر جهان قلعه مرغی؛ روزگار هرمی
بگریزد؟ از زمین بیمروت و آسمان سرکوبگر؟ از منجیانی که نعش انسان بر دوش دارند؟
از گفتمان سکوتی که پایان رمانها را رقم میزند؟
که شاید معنای غربتِ پناهبخش همین است. که
شاید معنای درد و مرهمِ توأمان همین است. که شاید صدای رمان بچههای اعماق همین
است.
و شعری هم بخوانیم؛ باز هم؛ در جستوجوی صدای بچههای
اعماق؛ از شاعری که پیش از این نیز از او شعرها خواندهایم؛ شعری ار برونو ک.
اویر.
۲0
در رویای من
زمین از پسِ ریزش باران لغزان بود
من صعود کرده بودم
و دورخیز کردم
از بامِ خانهای به بامِ خانهای دیگر پریدم
در شهری غریبه آشنا
هیچ نلغزیدم
بام تا بام از پس همهی پرشها برآمدم
نگاه نکردم
که آن پایین زیر پای من
پیکرِ من نقش بر زمین
تنها چیزی بود که میدرخشید
در تاریکی (24)
و شعری دیگر هم بخوانیم؛ باز هم در جستوجوی
صدای بچههای اعماق؛ باز هم از شاعری که پیش از این نیز از او شعرها
خواندهایم؛ هایکویی از توماس ترانسترومر..
۲1
تاریکی من را اینجا آورد.
سایهای بزرگ دیدم
در یک جفت چشم(25)
و از بچههای اعماق به زبانِ دو شعرِ
خود هم بپرسیم.
۲2
این سایه از چیست در این تاریکی؟
آبانماه ۱۳۹۲
پینوشتها:
1- هارلند، ریچارد. (۱۳۸۵)، درآمدی تاریخی بر نظریهی ادبی از
افلاتون تا بارت، گروه ترجمهی شیراز: علی معصومی، شاپور جورکش، تهران، صص ۳۶۸–۳۶۰
2- نقره کار، مسعود. (۱۳۹۲)، بچههای اعماق، کلن، صص ۱۸–۱۷
3- همانجا، صص ۵۶–۵۵
4- هریس، تامس آ. (۱۳۷۰)، وضعیت آخر، ترجمۀ اسماعیل فصیح، تهران،
صص ۴۸–۲۶
5- هریس، امی ب؛ هریس، تامس ا. (۱۳۸۱)، ماندن در وضعیت آخر، ترجمۀ
اسماعیل فصیح، تهران، صص ۲۰۳- ۱۴۷
6- نقره کار (۱۳۹۲)، ص ۱۵۹
7- همانجا، صص ۷–۵
8- فروید، زیگموند. (۱۳۸۱)، فصل شانزدهم تمدن و ناخرسندیهای آن،
ترجمهی محمد اسکندری، در از «مدرنیسم تا پست مدرنیسم»، لارنس کهون، ویراستار
فارسی، عبدالکریم رشیدیان، صص ۲۱۹–۲۱۴
9- نقره کار (۱۳۹۲)، صص 305 - 304، 117، 51، 49
10- همانجا، صص ۲۰۰–۱۹۹
11- باختین، میخاییل. (۱۳۸۷)، تخیل مکالمهای: جستارهایی در بارۀ
رمان، ترجمۀ رؤیا پورآذر، تهران، صص ۴۶۶–۳۴۷
12- نقره کار (۱۳۹۲)، صص ۵۷–۵۶
13- همانجا، صص ۹۷–۹۶
14- همانجا، صص ۳۳۲–۳۳۰
15- همانجا، ص ۴۵۳
16- همانجا، صص ۳۳۷– ۳۳۶
17- به عنوان نمونه فریدریش هگل و کارل مارکس اندیشهی تاریخگرایانه
را نمایندهگی میکنند.
18- به عنوان نمونه ژاک دریدا و ژیل دلوز اندیشهی غیرتاریخگرایانه را نمایندهگی میکنند.
19- نقره کار (۱۳۹۲)، صص ۱۱۴–۱۱۳
20- همانجا، ص ۱۱۱
21- همانجا، ص ۲۹۹
22- امین، سلمان. (۱۳۹۰)، قلعه مرغی؛ روزگار هرمی، تهران، ص ۲۳۴
23- همانجا، ص ۲۸۷
۲۴-
Öijr، Bruno K. (۲۰۰۸),Svart som
silver, Stockholm, sid. ۶۳
۲۵-
Tranströmer، Tomas. (۲۰۱۱),
Dikter och Prosa, ۱۹۵۴ - ۲۰۰۴, Stockholm, sid. ۴