خانم میم
مریم علی اکبری
آدم باید همیشه چند فحش از چند زبان زندهی دنیا بلد باشد،
بالاخره یک روزی لازم میشود. این حرف همیشهگی خانم میم بود که در طبقهی چهارم
آپارتمان کوچکش در بنبست خوشبختی زندهگی میکرد و تمام آرزویش قدم زدن در شبی
مهتابی در جزیرهی ایتاکا بود. شبها تا صبح خواب جزیرهی محبوبش را میدید و صبح
از تمام رویایش جز چند عکسی که از اینترنت دانلود کرده بود چیز دیگری باقی نمیماند.
با آلارم تلفن همراهش از خواب بیدار میشد و با چشمانی پفکرده راهی محل کارش میشد
که برای رسیدن به آن باید دو بار در مترو خط عوض میکرد. یک ساعت و نیم طول میکشید
تا پشت کامپیوتر در اتاق کارش بنشیند و چهرهی غمانگیز همکارانش را ببیند. خانم
میم عاشق سکوت بود اما همکارانش شلوغی و همهمه را دوست داشتند. برای همین همیشه
تنها بود و جز یکی از همکارانش که او را میفهمید با هیچکس دوست نبود. کار خانم
میم کار نسبتن مزخرفی بود، باید هر روز چیزهای بیفایدهای را ترجمه میکرد و اینکار
از صبح تا 4 عصر طول میکشید. عصرها تا یک جای مسیرش با تنها دوستی که در آنجا
داشت مشترک بود. به آدمهایی نگاه میکرد که همدیگر را هل میدادند و سقف آرزویشان
داشتن یک صندلی خالی در قطار مملو از آدم بود. آدمهای آرزوهای کوچک که انگار از
سیارهای دیگر میآمدند. خانم میم امیدوار بود که یک روز بالاخره در ایتاکا آرام
خواهد گرفت. همین باعث میشد که رفتار آدمهای سیارات دیگر را تحمل کند و خم به
ابرو نیاورد. در راه بازگشت به خانه گاهی به رییساَش فکر میکرد، به چشمان ریز
نزدیک به همی که تنفر را از پشت شیشههای عینک هم متصاعد میکرد. او و رییساَش هر
دو در یک چیز مشترک بودند، آن هم نفرتی بود که نسبت به هم داشتند. البته گاهی که
به زندهگی غمانگیز رییس که با وجود گذشت 4 دهه از زندهگیاش هنوز هم با استقلال
بیگانه بود فکر میکرد، دلش برایش میسوخت. آدم ریشهی عقده را که بداند راحتتر
میتواند با آن کنار بیاید. برای همین بیاعتنا به رفتارهای خصمانهاش سعی میکرد
جایی در قلبش برای ترحم به او باز کند. هر چند زیاد موفق نبود. یکبار اتفاقی عکسی
از رییساَش پیدا کرده بود و روزهایی که تا حد مرگ عذابش میداد، مینشست پشت
مانیتور، به عکس زوم کردهی رییس نگاه میکرد و فحشهای مناسب و درخور نثارش میکرد.
این تنها کاری بود که برای مقابله از دستش بر میآمد. خانم میم خسته که از سر کار
برمیگشت، جیغ زدنهای مکرر زن همسایهی طبقهی پایین را میشنید، زنی که صدایش
شباهت غریبی به جیغ زدن داشت و بیهوده میپنداشت که صدای بسیار زیبایی دارد. برای
همین به خود حق میداد که شبها زیر آواز بزند. خانم میم خیره به سقف اتاق و خسته
از او، به بورخس و هزارتوی غمگیناَش پناه میبرد و صبحها وقتی با آلارم گوشی از
خواب بیدار میشد همیشه خسته بود و به گنجشکهایی که پشت پنجره آواز میخواندند
فحش میداد. خوب که فکر میکرد میدید که زندهگیاش در یک خط ممتد دارد تکرار میشود.
خط ممتدی شبیه خط ممتد آدمهای دیگر. آنروز هم مثل روزهای دیگر بود با این تفاوت
که خانم میم تصمیم گرفت در لاتاری ثبتنام کند اما هیچ عکس مناسبی نداشت. نمیدانست
عکساَش باید با مقنعه باشد یا با موهایی رها و آزاد. البته که آنها آدمهای
متمدنی بودند و احترام به همهی عقاید جزو آیین زندهگیاشان بود. اما خانم میم
چه؟ او که حاضر بود مقنعهی کهنهاش را هزار سال دیگر بر سر کند اما زیر بار خفت
خریدن چیزی که به آن اعتقاد ندارد نرود. خانم میم امیدوار بود که در آیندهای
نزدیک در سواحل ایتاکا قدم خواهد زد برای همین فکر خرید مقنعه و مانتو را از سرش
بیرون انداخته بود. دوست داشت برای یکبار هم که شده شانساَش را امتحان کند. برای
همین عصر که از سر کار برمیگشت به نزدیکترین عکاسی رفت و عکس گرفت. موهایش را
باز کرد و با لبخند و چشمانی که خود را در ایتاکای محبوبش میدید به دوربین لبخند
زد. خانم میم نمیدانست که چند ماه بعد که اسمش را جزو برندهگان لاتاری میبیند از ذوقاَش به آن عکس لقب عکس شانس را میدهد. خانم میم در تکاپوی رفتن بود. آرزو میکرد کاش
میتوانست کتابخانهاش را در چمدانش بگذارد و با خود ببرد. چند سال پیش فکر اینکه یکروز مجبور شود از
کتابهایش دل بکند، به کابوس تلخی میماند. به تدریج یاد گرفت که با دل کندن از
همهچیز و همهکس میتوان زندهگی بهتری داشت. تقریبن از همهچیز دل کنده بود جز
کتابهایش. و این روزها یاد میگرفت که چهگونه میشود از کتابها هم دل کند. از
کارش استعفا داد تا بهتر بتواند به همهچیز سر و سامان دهد. اثاثیهاش را که البته
چیزهای زیادی هم نبودند به سمساری محلهاشان فروخت و در آخرین لحظه وقتی نگاه
تحقیرآمیز خریدار را به کتابهایش دید موفق شد که شازده کوچولو را از بین کتابها
بیرون بیاورد. شازده کوچولویی که با بغض نشسته بود به تماشای آخرین غروب سیارهاش.
هواپیما که اوج گرفت، کشورش کم کم به اندازهی نقطهای کوچک شد. خانم میم در صندلیاش
فرو رفت و به تصویر زنی در مقنعهی سیاه بر گذرنامهاش نیشخند زد.
هواپیما که فرود آمد. تازه فهمید که به اندازهی چند قاره
از کشورش دور شده است. تمام زندهگیاش را در چمدانی حمل میکرد. دوست داشت هر چه
زودتر ایتاکا را ببیند. در فرودگاه، خارجیها با لهجهها و زبانهای مختلف با هم
حرف میزدند. یاد همهمهی همکاران وراجش
افتاد و برای چند لحظه عصبانی شد. اما خیلی زود توانست بر این احساس غلبه کند و
برگردد به خودش. برای رسیدن به ایتاکا باید خود را به نزدیکترین ایستگاه اتوبوس
شهر میرساند. خانم میم در ایستگاه اتوبوس
اولین دوستش را پیدا کرد. با سگ ولگرد تنهایی که فلاکت از سر و رویش میبارید،
دوست شد. دوستیاشان اینجوری شروع شد که سگ لنگان لنگان خود را تا کفشهای او
رساند و شروع کرد به لیسیدن کفشهایش. خانم میم به جای طرد کردن سگ، با دستان
لرزانش، کمر خمیدهی سگ را نوازش داد و ساندویچاَش را با او قسمت کرد. سگ هم به
رسم تشکر دمی تکان داد و عوعویی کرد.
دومین اتفاقی که برایش افتاد دزدیده شدن چمدانش بود. اوراق
شناسایی و هویتش را دزد به سرقت برد. شازده کوچولویش را نیز. دوست سگش تنها کسی
بود که برایش دلسوزی و با اندوه عوعو میکرد.
در خیابان بارانی قدم زد و فکر کرد به ایتاکا. به جزیرهی رویاهایش. در راه به چند
نفری تنه زد و پرت شد روی جدول کنار خیابان. گفته بود که فحشها به درد روز مبادا
میخورد. پس به تنها کلماتی که برایش مانده بود چنگ زد. به سگ بینوا که انگشتانش
را میلیسید، نگاه لبریز از عصبانیتی انداخت و داد زد:
سگ از صدای خشمگین خانم میم به خود لرزید و عقب عقب رفت.
دور ازآنجا، ایتاکا در رویای خیس شبانهای میدرخشید.
21/7/92