دامن عروس
شکوفه تقی
عروسی در یك باغ بزرگ با درختهای غرق شکوفه بود، با شبی پر از مهتاب و آسمانی پر از
ستاره، و لباس عروسی که غرق منجوق و مروارید چشمک میزد. چندبار سعی كرده بود پشت دامنِ سنگینِ عروس را بگیرد؛ افتخاری
که گاهی نصیب بچهها میشد. اما عروس دامناَش را با تشر کشیده بود: «دستهاتو
شستی؟»
دستهایش فقط کمی نوچ بود. دامن را به سختی و سنگینی به دست چپاَش داده بود و دست
راست را با آب دهان کمی تر کرده بود. بعد هم به دامن خودش مالیده بود و دوباره
دامنی را که هزارها مروارید و منجوق داشت دو دستی چسبیده بود:
«ولم كن بچه!» صدای عروس هم عصبانی بود هم ملتمس.
«من چهاااااااار سالمه!» صدایش در نیامده بود اما زبانش تکان خورده
بود، حتا لبهایش. و دامن را محکمتر گرفته بود. داماد داشت با همه میرقصید. فکر
کرد دلخوری عروس به دلیل نرقصیدناَش است و نرقصیدناَش به دلیل سنگینی دامن پر از
منجوق و مرواریدش. دلش برای عروس سوخت. دامناَش را با سعی بیشتری از زمین بلند
کرد. ولی درست در جایی که داماد داشت با همهی عروسی میرقصید عروس طوری دامنش
را کشید که کمر لباساَش شکافت، شاید هم قلوهکن
شد. یکباره صدها مروارید و منجوق به همهجا
پاشیده شد.
هر دو به گریه افتاده بودند. دامن عروس را ول کرد تا مرواریدها را
پیدا کند، که تگرگ گرفت. بچهها از همه طرف دویدند و آنها را مشت مشت در دهانشان
فرو کردند. او فقط چند تا نقلِ کثیف پیدا کرده بود؛ نه میشد خورد نه به دامن
شکافتهی عروس چسباند. و یک پول مچالهشده که به زحمت در شکاف لباس فرو کرده بود.
برقها رفته بود، عروس داشت
دماغاَش را با پول کاغذی میگرفت و عروسی خالی بود؛ خالی خالی. کنار عروس چمباتمه
نشست: «اوه دامن آسمون چهقدر برقبرق میزنه!»