حبابهای رنگی کوئنها
الهام پاگرد
اشخاص بازی:
گریگور
لنی
روت
برانژه
هولدن
شرح
صحنه:
روی
صحنه حبابهای بزرگی بدون نظمی خاص چیده شدهاند. صحنه تاریک است و تنها حبابهای
بزرگ شیشهای روی آن پیداست. اندازه حبابها آنقدر است که یک نفر در حالت نشسته در
آن قرار بگیرد. حبابها در دارند ولی تنها زمانی که کسی داخل حباب قرار میگیرد در
پیداست. در گوشهای از صحنه دوربین بزرگ و حرفهای فیلمبرداری قرار گرفته است و
روی صندلی کوچکی که روبرویش قرار گرفته است متمرکز است. چند پوستر بزرگ از چند
فیلم روی دیوارها چسبانده شده است. معلوم نیست پوسترها متعلق به کدام فیلم است حتی
روی یک پوستر ممکن است چند فیلم درهم معرفی شده باشند. نوری ملایم روی یکی از حبابها
میتابد. داخل حباب مردی لاغراندام با دست و پای دراز که در هم مچاله شده است،
نشسته. مرد رنگ پریده و پریشان است. او گریگور زامزاد است. مردی جوان تقریبا سی
وچند ساله وارد صحنه میشود. او برانژه است. برانژه دوروبرش را نگاه میکند. از روی کاغذی که در
دست دارد گویا آدرسی بر آن نوشته شده باشد می خواند و به اطراف نگاه میکند.
ناگهان چشمش به مرد داخل حباب، گریگور میافتد.
برانژه:
اینجا دفتر برادران کوئنه؟
گریگور
پاها را تو شکمش جمع میکند و با حالتی مالیخولیایی انگشتها را روی سر میکشد.
برانژه:
(بیتوجه) همین جاست دیگه. دفتر سینمایی برادران کوئن. (کاغذی از جیبش در میآورد)
برام دعوت نامه دادن. دعوت به بازی (مکث) ببینم تو هم برای بازی دعوت شدی؟
گریگور
دوباره دستها را روی سر میکشد. حباب کمی میچرخد.
گریگور:
(با لحنی کشدار) من یه سوسکم.
برانژه:
(با تعجب به او نگاه میکند) اوه! یه سوسک! من...من خیلی خوشبختم. (مکث) اما بیشتر
فکر میکردم یه کرگدن باشید.
گریگور:
(با لحنی کشدار و صدایی که انگار از ته چاه بیرون میآید) پس تو باید برانژه باشی!
برانژه:
(با تعجب) آره!اما تو از کجا شناختی؟ اوم... قبلا گفتم؟
گریگور
دست و پاهای درازش را توی حباب جابجا میکند.
گریگور
(درحالیکه مدام دستش را روی سرش میکشد): من اون نمایشنامه مسخره رو صد بار
خوندم. (مکث) تا اومدی تو شناختمت.
برانژه
پوزخند میزند.
برانژه:
(با لحنی کنایه آمیز) نکنه تو هم قراره تو فیلم کوئنها بازی کنی؟
گریگور:
(کشداروآرام) ده بار خوندمش. اما منطق
اوژن را اونجا که میگه "منطق حد و مرز نداره" نفهمیدم! حتی اگه این
کلمات رو اون یارو بگه اسمش چی بود، یه اسم مسخرهای داشت، هان! منطق دان!
برانژه:
یه سوسک!(مکث) شاید کوئنها فکر کردن منم رنگم سبز شده و پوستم کمکم سفت وآروم
آروم خودم رو تسلیم کردم.
گریگور:
این مرتیکه دیونس! (دستش را روی سر میکشد)
شاخکهام یه ذره درد میکنه.
برانژه:
(سیگاری آتش می زند) حالا خودشون کجان؟ (مکث) برادرا رو میگم؟
روت
و لنی وارد صحنه میشوند. آن دو کمی دور برشان را نگاه میکنند.
روت:
(خطاب به برانژه) ببخشیدآقا!اینجا دفتر کوئنهاست.
برانژه:
(به روت نگاه میکند) شماچقدر شبیه دیزی هستید؟ میشناسینش؟
روت:
(با لبخندی ملایم) نه!من و لنی (اشاره به لنی) برای بازی تو فیلم کوئنها
اومدیم.همین جاست دیگه؟
برانژه:
آره!البته فکر میکنم. من برانژه از کرگدن.
روت:آه!
کرگدن یونسکو! من این نمایشنامه رو تو دورچستر دیدم.شما چقدر عوض شدید آقای
برانژه.
برانژه:
اما تو خیلی شبیه دیزی هستی! میدونستی؟
روت:البته
من یادم نمونده دیزی چه شکلی بود اما شما رو خوب یادمه!
لنی:
(در حالی که روزنامهای در دست دارد و گویا جدولی حل میکند کنار روت قرار میگیرد)
دفتر کارشون هم مثه خودشون مسخره و عوضیه!
روت:
اوه!لئونارد عزیزم،ایشون رو میشناسی؟
لنی:
(با عصبانیت)صد دفه گفتم منو با این اسم صدا نکن.
روت:
اوه!باشه. باشه. لنی این آقا رو میشناسی؟
لنی:
باید بشناسم؟
برانژه:
خوب،البته منم شما رو نمیشناسم. من فقط اون یارو رو اینجا دیدم . یه خورده شیرین
میزنه.
روت:
(به گریگورنگاه میکند) چه دست و پاهای درازی داره.
لنی:
شبیه سوسکه. یه سوسکه مرده!
برانژه:
(با تمسخر) میگه سوسکه.
لنی:
(نیشخند میزند) حالا این دو تا ابله کجا هستن؟
لنی
به سمت دوربین میرود.
روت:
(همچنان که به گریگور نگاه میکند) طفلک بی نوا!
برانژه:
(در حالیکه پشت دوربین است) دربارهاش میدونی؟
لنی
سیگاری آتش میزند.
لنی:
حتی یه فیلمم ازشون ندیدم! به نظر نمی یاد چندان دلچسب کار کنن. فقط قیافه آدم
حسابیها رو دارن!
برانژه:اما
من فکر میکنم کار درستن.
لنی:
قصه این یارو عنکبوته ...
برانژه:
سوسکه...
لنی:
هاه... این یارو سوسکه چیه؟
برانژه:
توکار کتاب نیستی؟ رمان،داستان، این جور چیزا.
لنی:
من فقط جدول دوست دارم. گاه گداری هم روزنامه. حوصله این قرتی بازیها رو ندارم.
برانژه:
کافکا رو میشناسی؟
لنی:
کی هست حالا؟
برانژه:
بی خیال!
روت:
هان!گفتم شنیدم. داستان اون پسره که سوسک میشه.خدای من...یعنی اونم تو فیلمه.
برانژه:
گفت کوئنها دعوتش کردن.
روت:
(حالتی متفکرانه)خیلی دلم میخواست یه فیلم بازی کنم! کی فکرشو میکرد، بازیگر فیلم
اون هم فیلم کوئن ها.
لنی:
فقط دعا کن ازت نخوان نقش یه زن حامله رو بازی کنی.
روت:
اوه!درست مثه اون افسر پلیس. تو فیلم چی بود؟ فارگو؟ اسمش این بود؟
لنی:
(با حالتی کنایه آمیز)شایدم ازت بخوان یه زن اغواگر رو بازی کنی!(با تمسخر)البته
قبلش حتما ازت تست میگیرن.
روت:
لنی!تو میدونستی خیلی به من لطف داری!
لنی:
مکس راست میگفت.(مکث)
روت:
مگه مکس چی میگفت.
لنی:
ول کن!
روت:
اصلا برام مهم نیست!(به سمت برانژه میرود. بالحنی اغواگرانه)خوب،آقای برانژه به
نظر شما کوئنها چه نقشی به من میدن؟
برانژه:
(کمی دست پاچه)خوب! من اصلا بهش فکر نکردم. حتی به نقشی که قراره خودم بازی
کنم.اصلا قراره ما نقش بازی کنیم؟(مکث)چرا نیومدن؟ نکنه اونهاهم کرگدن شدن؟ این
امکان هست؟ شوخی نمی کنم. جو گیر هم نشدم. همین جوری اتفاق میافته. بیاون که پیش
زمینهای داشته باشی یا حتی فکر کنی حالا ممکنه اتفاق مهمی بیفته.
روت:
(کنجکاوانه به برانژه نگاه میکند)خیلی دوستش داشتی؟
برانژه:
خوب اون، چطور بگم...لپهای سرخ و دستهای کوچولویی داشت. موهای بورش خیلی خوشکل
بود.اگه میتونستم عاشق بشم حتما عاشق اون میشدم.
روت:
(بی اعتنا به گریگور نگاه میکند)فکر کنم مرده!اصلا تکون نمیخوره. هی لنی اونو یه
تکون بده... برو حبابش رو بچرخون!
لنی
آرام به سمت حباب میرود و آن را میچرخاند. دست و پای سوسک تکان تکان میخورد.
لنی:
جای تد خالیه ببینه فلسفه و منطق واینجور خزعبلات چه بلایی سر آدم میآره.
برانژه:
سوسک شدن با کرگدن شدن خیلیام توفیر نداره!
لنی:
یه سیگار داری؟
برانژه
دست در جیب میکند، یک بغلی مشروب بیرون میآورد و به آن نگاه میکند.
برانژه:
نه!
و
بعد یک جرعه مینوشد و آرام آرام به سمت یکی از حباب ها میرود و حباب را میچرخاند
حباب میچرخد و برانژه توی آن مینشیند و مثل اینکه بخواهد تاب بازی کند حباب را
میچرخاند. لنی روزنامه را دوباره باز میکند و به آن نگاه می کند.
گریگور:
(آرام و کشدار)این هفته سنداون پارک بادپا
مسابقه داره!
لنی
:(با تعجب به او نگاه می کند)اون برندهاس.اون همیشه برندهاس.
گریگور:
اسب پیر بدقواره!اون هیچ شانسی نداره!
لنی:
دهنتو ببند. واسه من اسب شناس شده.
روت
نزدیک ترین حباب به برانژه را انتخاب میکند آرام آرام به سمت حباب میرود و داخل آن مینشیند.
روت:
(رو به برانژه)تو" بازگشت به خانه" رو خوندی؟
برانژه
به تلخی به او نگاه میکند.
برانژه:
آره.
روت:
یعنی تا آخرش؟
برانژه
سرش را تکان میدهد.
روت:
(کمی عصبی)یه کسی مثه تو اصلا نمی تونه بفهمه چی شد که یه کسی مثه من (مکث)میدونی
زندگی هیچ وقت شبیه رویاهامون نمیشه!
برانژه:
اون یه احمق بود. یه احمق کوچولوی مو بور با لپهای سرخ.( به روت نگاه می کند)اما
تو احمق نیستی!(و یک جرعه دیگر سر میکشد).
هولدن
پسر نوجوانی که شلوار بگ به تن و کلاه کپ به سر دارد وارد صحنه میشود. به دور و
بر وآدمها نگاه میکند. لنی همچنان روزنامهای در دست گرفته است.
هولدن:هی!
اینجا دفتر کوئنهاست!
لنی
نگاهی به هولدن میکند.
هولدن:
(اینبار بلندتر)پرسیدم اینجا دفتر کوئنهاست؟
لنی:
گیرم که آره.نکنه قراره توهم تواین فیلم بازی کنی؟
هولدن:
خوب راستش فیبی به من زنگ زد گفت هولدن تو برای بازی تو یه فیلم دعوت شدی.اولش فکر
کردم دلقک بازی درمیآره اما بعد که با اون ادبیات دست و پا شکستهاش از روش برامون خوند کلی حال کردیم و گفتیم نه بابا!این
خودشه!البته نه که فکر کنی به سینما واینجور چیزا علاقهای داریم. اگه یه چیزی
باشه که ازش متنفر باشم همین سینماست. همیشه هم به د.ب میگم. د.ب داداشمه. تو
هالیوده. شایدم اون این ماجرا رو ردیف کرده.
لنی:
خیلی فک میزنی پسر.
هولدن:(کمی
شرمنده)اتفاقا من آدم کم حرفیام. نمیدونم اینجا یه کمی هول شدم.حالا شما اتان
هستید یا جوئل؟ من کلا قاتی کردم.
لنی:این
کوئنها همه ما رو گذاشتن سر کار! گفتن بیایید و خودشون نیومدن.
هولدن
نگاهی به همه میکند.
هولدن:اصلا
حال نکردم. کاش اقلکم سالی رو هم دعوت می کردن.
لنی:
تو چند سالته؟
هولدن:
اونقدر سن دارم که این کارو بلد باشم.
لنی:
انگار خیلی عوضی هستی؟
هولدن:
این موضوعیه که باید دربارهاش فکر کنم. ولی دهن تو هم یه آب صابون حسابی لازم
داره.
برانژه
که شاهد بگو مگوی آنهاست از حباب بیرون میآید.
لنی:
بهتره خفهخون بگیری پسر!
برانژه:
بحث سر چیه لئونارد.
لنی:
به من نگو لئونارد از این اسم متنفرم.
هولدن:
حتما چون مادرت این اسمو روت گذاشته.
لنی:
آره. اما تو از کجا میدونی؟
هولدن:
گمونم تو یه نمایشنامه خوندم! یه شخصیت کاملا عوضی اینو گفت.
لنی:
گه بیشعور. اون دهنتو ببند.
هولدن:اتفاقا
اون اینهارو هم میگفت. دائم روزنامه میخوند یا جدول حل میکرد و به پدرش شر و
ور میگفت.
روت
هیجان زده بلند میشود.
روت:
اوه! تو اون نمایشنامه رو تا ته خوندی!
هولدن:
آره گمونم. گر چه یه ذره حوصله سر ببر بود. اما اون آخرش با حال شد.
روت:
خوب آخرش چطور بود که بهت حال داد.
هولدن:
اون زنه! اون اصلا شبیه سانی نبود. سانی اصلا دوست نداشت با من حرف بزنه. فقط سر
پنج چوق و ده چوق یکی به دو کرد و آخرشم که دید ما اهل این حرفها نیستیم یعنی دل و
دماغ نداریم گفت: خداحافظ تن لش کثافت!
منم
اصلا ازش تشکر نکردم! اما اون زنه ...
روت:
روت رو میگی؟
هولدن:
آره. آره. اسمش همین بود. شاید اون خیلی درب و داغون بوده!
روت(افسرده):
نه اونقدر که فکر کنی.
هولدن:
این اصلا تو کت من نمیره. اما خوب. اون مرتیکه لنی خیلی مادر...بود!
لنی:
هی.(عصبی) گوش کن. دیگه داری حوصلهامو رو سر میبری.
هولدن:
اوه. پس درست حدس زدم تو لنی هستی اونم روته!
لنی
سکوت میکند. از روی چهار پایه بلند میشود و کنار یکی از حبابها میایستد. حباب
را میچرخاند، حباب میچرخد و میچرخد و به حبابی که گریگور در آن نشسته میخورد و او را تکان میدهد.او دست وپاهایش را
تکان میدهد و صدایی جیر جیر مانند از گلویش خارج میشود. هولدن بادیدن او یکه میخورد.
هولدن:
اوه.خدای من. اینجا رو. کوپ اکلی یه. یه اکلیه خزه بسته!
هولدن
به سمت حباب چند قدم جلو میرود.
هولدن:
(با تردید)انگار این یارو حالش چندان خوب نیست.
گریگور:
آه!این شاخکهای لعنتی. بیا (اشاره به هولدن)بیا ببین چرا این طور درد میکنه !؟
هولدن
با تعجب کف سر گریگور را نگاه میکند.
هولدن:
یا مسیح! کاملا مخ تعطیله. درست انگه اکلیه.
برانژه
که انگار در خلسهای خود خواسته فرو رفته بود. ناگهان سربرمیدارداز داخل حباب
بیرون را نگاه میکند.
برانژه:
پسر .تو شماره تلفنی، چیزی از این کوئنها نداری؟
هولدن
به برانژه نگاه میکند.
هولدن:
(با نیش خند)همهمون رو سر کار گذاشتن!اما خداییش این کارشون خیلی بهم حال داد.
برانژه
بغلی را در میآورد و یک جرعه مینوشد. روت داخل حباب کنار برانژه برمیگردد. هولدن
به پوسترهای روی دیوار نگاه میکند.
هولدن:
د.ب افتاده تو فحشای فیلم نامه نویسی. آمارشو دارم.
لنی
روزنامهاش را کنار میگذارد و روی یکی از حبابها مینشیند وآن را میچرخاند.
روت:(رو
به برانژه)اما اونا حرفهای هستن.آدمهای حرفه ای سر قول و قرارشون میمونن.
برانژه:اگه
کرگدن شده باشن چی؟
لنی
با پایش حباب را میچرخاند و خودش هم با حباب میچرخد.
هولدن:
(در حال نگاه کردن به پوسترها)چه جفنگیاتی! همه چیزش قاطی پاطیه! خاویر باردم تو
21 گرم. اون وقت شون پن (اشاره به پوستر) تو کرش.
روت
از حبابش بیرون می آید. روبروی پوسترها میایستد و نگاه میکند.او پشت به صحنه
است.
روت:
(آرام) تو فکر میکنی کوئنها چه نقشی برام در نظر گرفتن؟
هولدن
روی صندلی مینشیند. نقاب کلاهش را تا روی صورتش پایین میکشد.
هولدن:
خواهر روحانی.
روت:
اوه. خواهر روحانی.
لنی:
(پکی میزند زیر خنده)فکر کن. روت،خواهر روحانی! (و دوباره میخندد).
روت
حرفی نمیزند.
هولدن:
یه خواهر روحانی با یه چمدون ارزون قیمت که تو ایستگاه قطار منتظر رسیدن قطاره.
شاید میخواد صومعهاش رو عوض کنه.
لنی:
حتما روزهای یکشنبه هم سبد حصیری که دخترای گروه رستگاری باهاش پول جمع میکنن،
دستش میگیره و راه میافته وسط مردم مومن تا اعاده جمع کنه!
هولدن:
(عصبانی)تو یه حروم زاده واقعی هستی لئونارد! (لئونارد را با تاکید میگوید)
لنی
نگاه تلخی به هولدن میاندازد و بیآنکه جواب بدهد سیگاری آتش میزند.
لنی:(
همانطور سیگار به لب)گند بزنن به این زندگی!
برانژه
حبابش را میچرخاند.
برانژه:اگه
از من بخوان یه کرگدن بشم چی کار کنم؟ من خیلی مقاومت کردم.(جرعهای مینوشد)
هولدن
کلاهش را عقب میزند.
هولدن:
تو چه دخلی به کرگدن داری؟
برانژه:
خیلی هم عجیب وغریب نیست. یهو چشم وا میکنی میبینی پوستت داره نمور نمور سفت و
سبز میشه. بعد یه شاخ شایدم دو تا، بسته به این که افریقایی باشی یا آسیایی رو
صورتت رشد میکنه. و به همین سادگی اتفاق میافته.
هولدن:
(با تمسخر وتعجب)ببینم تو قرص مرص مصرف میکنی؟! به نظر مییاد توهم زدی!
صدای
جیر جیر گریگور بلند میشود.
گریگور:اما
من مطمئنم که اونها میآن.
روت
به حبابش برمیگردد.
روت:
(رو به برانژه) به نظرت بهم میآد یه خواهر روحانی بشم با یه عینک دسته شاخی گنده.
لنی
به حبابش برمیگردد.
لنی:اون
حتما این هفته برندهاس. من روش شرط میبندم.
هولدن
هم توی حباب مینشیند. چند لحظهای سکوت همه جا را فرا میگیرد. حباب هولدن نزدیکترین
حباب به دوربین است. صدای تیک بلندی حاکی از به اتمام رسیدن فیلم دوربین شنیده میشود.
چراغ کوچک روی دوربین قرمز میشود. هولدن
هیجان زده است. بلند میشود و به دوربین نگاه میکند.
هولدن:
وای پسر این دوربین از اولش اونجا روشن بوده!
لنی:
باید حدسش رو میزدم.
گریگور:
اما من مطمئنم که میآن. حالا دیگه باید سر و کلهشون پیدا بشه.
همه
توی حبابها نشستهاند و با تمام شدن صحبتهای کشدار گریگور نمایش به پایان میرسد.