سكوت
در نوشگاه قهوه
رضا
آشفته
آدمها:
پيرمرد
پيرزن
صحنه :
سالن
ناهارخوري يك ساختمان معمولي . پيرمردي در حال چاق كردن چپق ( پيپ ) خود است. او
در هاله اي از نور ديده مي شود كه با حوصله خود را براي مراسم
احتمالا آييني چپق كشيدن آماده مي كند.
پيرمرد:
نه اين طور نميشه دست روي دست گذاشت. همين روزهاس كه بارندگي سقف خونه رو خراب كنه
و من انگار نه انگار كه دو تا آدم زير اين سقف دارند زندگي مي كنند... اين خونه هم
بيمه نيس تا دولت بهش كمك كنه كه اونو دوباره بازسازي كنيم.
پيرزن با
يك سيني و دو فنجان داغ مي رسد. او فنجان ها را جلوي پيرمرد و خودش مي گذارد و
همچنين ظرف شير و شكر را هم روي ميز مي گذارد.
پيرزن:
مي دوني ما چند ساله زير اين سقف زندگي مي كنيم؟
پيرمرد:
چه اهميتي داره؟
پيرزن:
چرا اهميت نداره؟
پيرمرد:
نداره ديگه!
پيرزن:
چرا؟
پيرمرد:
يعني تو نمي دوني...؟
پيرزن:
چي رو؟
پيرمرد:
چي بگم والا.
پيرزن:
تو داري از من چيزي رو قايم مي كني.
پيرمرد(
با پوزخند ): چي رو؟
پيرزن:
نمي دونم اما مي دونم كه ديگه از ما بازي قايم موشك گذشته.
سكوت
پيرمرد و چپقش را از توتون خوشبويي بار مي زند.
پيرزن:
چرا چيزي نميگي، تو كه بد جنس نبودي.
پيرمرد:
ها! چي بايد بگم؟
پيرزن:
تو يه چيزيت هس. نيس؟!
پيرمرد:
نه من هم مث تو سالم و قبراق فقط موندم كه چرا.
پيرزن:
رك و پوست كنده بگو چي شده؟
سكوت
پيرمرد و آتش زدن چپق ! پكي ملايم و گردابي از دود كه با آه و صد افسوس پيرمرد
بيرون رانده مي شود .
پيرزن:
دست كم قهوه ات رو بخور، شير و شكر هم يادت نره.
پيرمرد:
تو چي؟
پيرزن:
من چي؟
پيرمرد:
تو خودت چي فكر مي كني؟
پيرزن:
راجع به چي؟
پيرمرد:
من؟ ( به چپقش پكي مي زند و به فكر فرو مي رود )
پيرزن:
بگم بهت فكر نمي كنم، ناراحت مي شي؟
پيرمرد :
غير ممكنه!
پيرزن:
چي غيرممكنه؟
پيرمرد:
كه به من فكر نكني.
پيرزن:
حالا كه ممكن شده.
پيرمرد:
مگه ميشه؟
پيرزن:
حالا كه شده.
پيرمرد:
تو اصلا اين طور نبودي.
پيرزن:
چه طوري؟
پيرمرد:
بي عاطفه!
پيرزن:
تو داري به من ميگي بي عاطفه؟
پيرمرد:
خب چي بگم وقتي تو ميگي اصلا به من فكر نمي كني.
پيرزن:
نگفتم اصلا.
پيرمرد:
پس چي گفتي؟
پيرزن:
گفتم كه حالا فكر نمي كنم.
پيرمرد:
خب حالا!
پيرزن:
تقصير خودته كه آدمو تحويل نمي گيري از بس كه تو خودتي و مدام فكر مي كني. به چي؟
هيچكي سر در نمياره. چرا؟ نمي دونم. حالا مي خواي بااين اوضاع و احوال من به تو
فكر كنم؟!
پيرمرد:
خب حق داري.
پيرزن:
تو هم حق داري كه از دست من ناراحت و دلخور بشي. اما من ديگه رفتم تو عالم خودم و
نمي دونم به تو چي ميگذره چون خودت به من فرصت نميدي.
پيرمرد(
چند پك پشت سر هم مي زند): منو ببخش.
پيرزن(
ذوق زده): واي عجب كاري؟!!!
پيرمرد:
چي شد؟
پيرزن:
تو از من خواستي كه من تو رو ببخشم.
پيرمرد:
خب طبيعيه! حق با توئه!
پيرزن:
اما تو اصلا از من هيچ وقت برا اشتباهاتت نمي خواستي تو رو ببخشم.
پيرمرد:
خب حالا گفتم تا دلت رو بدست بيارم . شايد اين يكبار گفتم تا برا همهي اون اشتباه
ها منو ببخشي.
پيرزن:
من هيچ وقت از تو چيزي رو به دل نمي گرفتم برا اينكه يك عمر بايد كنار هم به خوبي
و خوشي زندگي مي كرديم.
سكوت
پيرمرد و نگاه شاد پيرزن. او در فنجان ها شير و شكر مي ريزد و هر دو جرعه اي
شيرقهوه ي شيرين را مي نوشند.
پيرزن:
ولي به من نگفتي الان چي شده.
پيرمرد:
آهان مي خواستي چي شده باشه؟!
پيرزن:
من كه علم غيب ندارم دارم از تو مي پرسم. دوست دارم از زبون تو بشنوم ، البته اگه
دوست داري.
پيرمرد:
خب ديگه بعضي چيزا هس كه فقط مردونه اس.
پيرزن:
من نمي تونم بهت كمك كنم؟
پيرمرد:
نه نمي توني.
پيرزن:
بازم مي خواي من به تو فكر كنم؟
پيرمرد:
ببين تو نبايد از من دلخور بشي.
پيرزن:
مي دونم اين مرام توئه.
پيرمرد:
پس اگه تو بتوني به داد من برسي، من جلوتر از همه ميام به سراغت. اصلا تو دم دستمي.
پيرزن:
پس هر موقع منو صدا زدي منم ميام سراغت.
پيرمرد (
پكي بر چپق مي زند و دوباره بر آن آتش مي زند و چند سرفه در پك بعدي ): تو بهتره
به من فكر كني چون زنمي، مي دوني ما چند ساله زير اين سقف زندگي مي كنيم؟
پيرزن:
مگه اهميتي هم داره؟
پيرمرد:
نداره؟
پيرزن:
نه نداره.
پيرمرد:
ولي تو بودي كه مي گفتي اهميت داره.
پيرزن:
اما تو منو قانع كردي كه نداره.
پيرمرد:
شايد من اشتباه كردم، تو هم همون روداري
تكرار مي كني؟
پيرزن:
خب يك عمر عادت كرديم كه به حرف شوهرمون گوش بديم، مگه غير از اين بوده كه حالا
بايد من خلاف ميل شما جوابي بدم.
پيرمرد:
خب يه بار امتحان كن شايد دنيا عوض شد.
پيرزن:
دنيا كه عوض نميشه.
پيرمرد:
من كه عوض شدني ام. نيستم؟
پيرزن:
نمي دونم!
پيرمرد:
اي كاش يكي منو تغيير مي داد. يه دنده و قد تا اينجا اومدم، هيچ و پوچ!
پيرزن:
تو مي گفتي كه دنيا تغيير نمي كنه و آدمها هم .
پيرمرد:
من به ريش بابام خنديدم مگه من كي ام كه بخوام راجع به دنيا و كائنات حرفي بزنم.
پيرزن:
انسان! صاحب فكر و زبان.
پيرمرد:
نه من هيچي از اين دنيا نفهميدم. كور اومدم و كورترم دارم ميرم.
پيرزن:
كجا؟
پيرمرد:
اونجايي كه همه ميرند.
پيرزن:
هزار ساله شي پيرمرد مث نوح.
پيرمرد:
نه همه رفتني هستيم؛ هرچه زودتر بهتر.
پيرزن:
اگه قراه بريم بايد با هم بريم.
پيرمرد:
خب اين ديگه دست منو تو نيس.
پيرزن:
بخواه تا بشه.
پيرمرد:
باشه.
پيرزن:
قهوه مي خوري؟
پيرمرد(
پكي بر چپق مي زند ): نه.
پيرزن:
پس جمع كنم؟
پيرمرد:
چي رو؟
پيرزن:
بساط قهوه رو!
پيرمرد:
آهان، هر جور ميلته.
پيرزن:
الان تو چي ميل داري؟
پيرمرد:
مي بيني كه؟!
پيرزن:
چي رو؟!
پيرمرد:
دارم حي و حاضر پكش مي زنم.
پيرزن (
با خنده ): آهان، بكش! بكش!
پيرزن
بساط قهوه را در سيني مي گذارد و آهسته از ميز دور مي شود. پيرمرد درسكوت خود در
هاله دود گم مي شود.
پيرمرد:
عجب دنيايي! نمي توني درد دلت رو به نزديك ترينت هم بگي، اگه بفهمه نگرون ميشه. خب،
هر كسي از مرگ؛ اون هم زير آوار مي ترسه. نمي ترسه؟ من كه مي ترسم ولي كجا رو داريم
كه بريم اونجا پناه بگيريم. يا از كجا مي تونيم پولي بگيريم تا اين سقفو درست كنيم.
نمي دونم من كه فكرم جايي قد نميده ، اون هم نمي تونه به من كمك كنه. مي تونه؟
سكوت
مجدد و ژرف پيرمرد و قدم هاي آهسته پيرزن كه به ميز نزديكتر مي شود.
پيرزن :
زياد فكر نكن برا سن منو تو خوب نيس . اينو خانوم دكترم ميگه. ما بايد كمي شادتر
باشيم تا راحت تر زمان بر ما بگذره و راحت تر بميريم. باورت ميشه كه من الان كه از
پاي ميز دور شدم داشتم به تو فكر مي كردم و خيلي نارحت شدم كه چرا رك و پوست كنده
باهات حرف دلمو زدم. اما تو به دل نگير همونطور كه من به دل نمي گيرم. ما يك عمر
زير اين سقف بوديم؛ به قول تو مهم نيس چند سال . مهم اينه كه با هم بوديم ؛ اونم
فقط باهم. چند سال؟ انگار همين ديشب بود كه از ماه عسل برگشتيمو و زندگي مشتركمون
رو شروع كرديم. و تو از من خواستي كه پاپيچت نشم چون مي خواستي مقطوع النسل بشي.
من سالها بچه مي خواستم اما بايد به خواسته ي تو تن مي دادم . خب سخت بود و الانم
سخته اما مهم اين بود كه من به خواسته ي تو تن بدم نه اينكه دنبال خواسته ي خودم
باشم. تو مي خواستي نقاشي بكشي و نمي خواستي خودتو علاف دو سه تا عوضي كني كه
قراره بچه ي من و تو بشند . تو دوست داشتي همه عمر تو خط و شكل و رنگ گم بشي و هيچ
كس همه نياد سراغتو و حالا...
سكوت ژرف
پيرمرد و نگاه نگران پيرزن. پيرمرد چپق را بر پا تكيه داده و سرش رو به پايين
خميده است و اصلا حرفي نمي زند.
پيرزن:
خوابيدي؟
پيرمرد:
...
پيرزن:
من تختخواب رو مث سليقه ي تو تميز و مرتب
كردم.
پيرمرد:
...
پيرزن:
پاشو برو بخواب . منم ميرم كه ظرفا رو بشورم و بعد بيام بخوابم.
پيرمرد:
...
پيرزن:
نه انگار تو خوابيدي و نمي خواي بري سر جات بخوابي.
پيرمرد:
...
پيرزن:
من كه زورم نمي رسه تو رو از جات بلند كنم. پاشو ديگه.
پيرمرد:
...
سكوت...
نور از ميز به طرف ديوار مي رود. دو تابلوي نقاشي. يكي از چهره ي زن و ديگري از
چهري مرد كه در حال پك زدن به چپقش است.