سیدآقا و
چادرهای گِلی
وحید پاک طینت
چادرمامان
سفید بود. با گلهای آبی و زرشکی. چاق بود. جلوی چارچوب در سفرهی سبزیش را پهن
میکرد رو زمین. چارزانو مینشست سرش و من دوست داشتم به گوشت بازوهاش که سفید بود
و میلرزید نگاه کنم. بابا تا شب خانه نبود. زن سیدآقا به من میگفت کُلپاچه
خانم. با این که لال بودم و وراجی نمیکردم. همیشه پلهها را تند میرفت بالا و
پشت چادر سیاهش خاکی بود.
سیدآقا
نه موتور داشت نه ماشین. کارشکارنبود. بابا میگفت همیشه.
نه
سیگاری بود، نه کفتر باز، نه اهل قمار. نه دیر میآمد خانه، نه مست. اینها را
مامان میگفت بعدش. اسم سیدآقا که میآمد بابا سبیلش را میجوید.
مامان میگفت:
دعواشون فقط سر بچهس. حالا نمیدونم زنه بچهش نمیشه یا نمیدونم چه حکمتیه.
بابا میخندید:
سید ما حکیم نبود، اگه بود دُمش مثل بز...
بابا هر
وقت من را میدید از حرفهاش میدزدید.
ظهر
مامان سماور را خاموش میکرد و توو اتاق پشتی دراز میکشید. من هم دمپایی آخوندیام
را پا میکردم و مینشستم جلو در روو پلهی اول. به همه چیز خیره میشدم. بعد میرسید
نگاهم به جلوی پام. سنگهای ریز روی موزاییک طوسی و پلههای سیمانی شکل همهچیز
بودند. کلاه،کفش، آدم. اما بیشترشان شکل هیچچیزی نبودند. تا مامان خوابش ببرد،
نشستنکی از پلهها میرفتم بالا. پله پله. کنار هرگلدان که مینشستم
چندتایی برگ ریز میکندم. وقتی به راهپلهی بالا میرسیدم سرم را از پنجره میآوردم
توو حیاط. برگ ها را ریزریزشان میکردم و میریختم پایین. میخواستم فقط روو یک
موزاییک بیفتند. اما پخش میشدند. ولو. اگر کسی در را باز کرد و من را میدید توو
راه پله، سرم گرم بود و نگاهش نمیکردم. فقط گوش میخواباندم. مامان میگفت خوب
نیست دختر چشمش بچرخه.
وقتی
سیدآقا مشتری داشت، کمتر صدا میآمد از پشت در.
گلدانها
را همیشه خود بابا آبشان میداد. با آفتابهی زیر شیر. اول سرلولهاش یک آبپاش
فلزی میزد و بعد با حوصله یکییکی پلهها را میرفت بالا. آب از گوشهی پلهها
راه میافتاد تا جلوی در. زیر دمپاییها.
دعوا هم
میکرد با مامان. یکروز صبح همهی گلدانها را از سر پلهها بغل کرد آورد توو
حیاط. آتش سیگارش ریختهبود روو پیراهن قهوهایش. گلدانها را چید کنار دیوار.
مامان خواب بود.
به من
گفت: بهش بگو اگه بیام و دست زده باشه به اینها چوب خیس میکنم براش.
بعد
موتورش را هُل داد از در حیاط رفت بیرون و مثل همیشه خم شد روو دستهاش و تا وسط
کوچه دوید و یک دفعه پرید روش. در را بستم. دوسه بار گفتم به مامان. وقتی حالیاش
شد چه میگویم گفت غلط میکند.
اما
چندروزی به گلدانها دست نزد. آنهایی که برگ سبزتر داشتند و بزرگتر، شل شدند و
وارفتند توو آفتاب. بابا شبانه برشان گرداند توو راه پله. اما دوتا دوتا بغل هم
چید تا سر پلههای خودمان. راه پله باریک شد. بابا گفت خودشآب میدهد. زن سیدآقا
دیگر نگفت که آشغال برگهاش میریزد همهجا. یا چرا سر راه را بندآورده. دوست
نداشت گلدانها تا جلو درشان باشد و مامان آبشان بدهد.
زنِ
سیدآقا لاغر بود. بازوهاش مثل بازوهای من گوشت نداشت. هر وقت از بالا صدای غرغرش
میآمد مامان میخندید. صدای سیدآقا هیچوقت نمیآمد. مامان به لامپ زردی که از
دمش به سقف چسبیده بود نگاه میکرد. بعد میآمد جلوی در و اگر سبزی داشت پاک میکرد
و اگر نداشت، چادرش را زیر زانوهای خمش جمع میکرد و توو جای خالی موتور بابا لگن
میگرفت زیر شیر آب. رختهای کثیف را میریخت توش. سرِزانوهای گردش هم اندازه
کلهی من بود. وقتی چنگ میزد، گردنبندش هِی میخورد به سینهاش. دوست نداشت آن
وقت زیاد دور و برش بپلکم. میگفت کلافهام میکنی.
به هوای
گرداندن استکانها توو آب میآمدم پشت پنجره که ببینمش از پشت والان سفید. شیر
سماور را باز میکردم و جامِ برنجی از آب داغ پر میشد. شکل کاسهی گداها بود.
اما بزرگتر. فقط از توش یک کف دست نیامدهبود بیرون. اما کاسهی سیدآقا هم کف دست
داشت هم یک دسته کلید کوچک.
صدا که
از اتاقهای بالا میافتاد، اول صدای پای سیدآقا توو راه پله میپیچید. جلوتر پلهها
را میآمد پایین. زنش صورتش را سفت میگرفت. وقتی موتور بابا نبود باز هم سفت میگرفت.
مامان میگفت نمیخوادکسی گریهشو ببینه.
مامان سر
بالا نمیکرد. زن سیدآقا تند راه میرفت. پشت چادرش پف میکرد. باد میافتاد توش.
توو خودش میپیچید. بعضی وقتها که میماند لای در، تندی از بیرون میکشیدش.
النگوهای
مامان وقتی کفی میشدیک جور دیگر صدا میداد. رختها را یکییکی میچلاند و همانجوری
پیچخورده میچید کنار لگن روحی روو موزاییکهای کثیف. روغن سیاه، لک لک لک از
موتور بابا ریختهبود همهجا. بابا دوست نداشت نزدیک موتورش بشوم. روو پایههاش لق
بود. فرمانش را که میگرفتم، چرخ جلوش میخورد زمین. بوق نداشت. جلوش چراغ نداشت.
جاش مثل یک کاسهی سوخته بود. سیاه.
تا مامان
رختها را آبشان بکشد، سیدآقا تنها برمیگشت. زنش یکی دو روز بعد میآمد. وقتی
قهرش تمام میشد. تا خانهی باباش، چندکوچه بیشتر راه نبود.
جارختی
را به وقتش میبردم. رختهای آب کشیده را میریختم توش. سنگین میشد. مامان تا
پشتبام میآوردش. گیرهها به طناب بود. با کهنه بند رخت را پاک میکرد و میرفت.
همیشه من میماندم و رختهای خیس. زیر آفتاب داغ زیاد نمیماندم. زود پهن میکردم
و میآمدم پایین. مامان نبود. بعد میآمد از بالا. تا بیاید همیشه میرفتم سرگنجهاش.
بوی نفتالین میداد. از رخت شب عروسیش مروارید سفید و صورتی یواشکی میکندم و میریختم
توو یک قوطی کبریت. کم میکندم و یکی در میان. سوراخش ریزبود. نمیتوانستم سنجاق
سر از سوراخش رد کنم. فقط نخ رد میشد. اگر با زبان خیسش میکردم. تیزش میکردم.
یکروز بابا زود آمد خانه. مامان بالا بود. صدای موتورش آمدهبود تا پشت در حیاط.
دید مامان نیست. از من نپرسید کجاست. گفت میرود پیاش. در کوچه را محکم زد به هم.
لباسها را زودی چپاندم توو بقچه و درگنجه را بستم و ماندم توو اتاق.
وقتی
مامان حیاط را میشست بابا برگشت. لب چادر به دندان مامان بود. یک دستش شلنگ بود،
یک دستش جارو. شیرآب را بست.
باباگفت:
کجا بودی؟
مامان
جارو را گذاشت توو یک گلدان خالی. گفت: بالا رخت پهن میکردم. صدا میزدی.
جارختی
خالی را گذاشتهبودم روی پلهی اول. جلوی در پای گلدانهای پلهی اول. سیگار روشن
کرد. تا شب زیاد حرف نزد. فقط گفت موتورش را فروخته. اما پول نگرفته هنوز. پاهاش
بوی پنیر میداد. وقتی خانه بود، معلوم میشد که هست. همیشه تکیه میداد به تل
رختخوابها توو اتاق پشتی. تا میرسید پرده را میزد کنار.
شب را
همانجا میخوابید با مامان. من هم اتاق جلویی که پنجره نداشت. فقط یک در داشت به
حیاط.
توالت
زیر راه پله بود. با در کوتاه و شیشهی گلدار. بابا رنگ سبز زدهبود به شیشهش.
هر جمعه صبح مامان لگن روحی را میگذاشت سر پریموس و توو توالت لختم میکرد. محکم
کیسهام میکشید و موهام را چنگ میزد. بعد حوله پیچم میکرد و اگر زمستان بود میبرد
توو اتاق پشتی زیرکرسی. خودش هم آنجا آب میریخت سرش. بعد میآمد پیشم زیرکرسی.
نگاهش همراه صدای پایی که از بالا میآمد میگشت روی سقف.
زمستانها
جای خوابم کنار والُر بود. خیره میشدم به شعلهی والر که مثل یک تاج دندانهدار
زرد بود روو دیوارهی آبی. شبها کرسی را دوست نداشتم. نفسم میگرفت از داغی و بوی
ذغال.
بابا
زیرسیگاریش را بعد از هرسیگار میداد بگیرم زیر شیر. وقتی که نمیخواست حرفش را
بشنوم. به هوای من لای پنجره را باز میگذاشت برای دود. هوا که سرد میشد
کارش کم میشد. اما کار سیدآقا زیاد میشد. به خاطر مشتریهایی که مامان
برایش پیدا میکرد، هیچ سالی اجارهخانه زیاد نمیشد. مامان میگفت خدا پدرش را
بیامرزد. بابا میگفت توی سرش بخورد. امسال سال آخراست. اما وقتی مست بود میگفت و
مامان فقط اخم میکرد.
بابا میخندید
که: عرق سکه مردیه.
مامان
جوابش را نمیداد. باز هم اخم میکرد.
وقتی زن
سیدآقا به قهر خانهی باباش بود، من با مشتریهای غریبه و تنها میرفتم بالا.
وقتی که بابا خانه بود و خود مامان نمیتوانست برود بالا. سیدآقا روبهروی در مینشست.
روی یک پوست بز. یک موی سفید هم توو سرش نبود. نه ریش داشت، نه سبیل. موهاش هم
اندازهی موهای من بود. دسته کرده بود پشت سرش. تسبیح دانه درشت قرمز دستش بود و
یک تسبیح چوبی و درازتر جلوش. کنار یک سینی آهنی. پر از نقش و نگار بود و انگار با
چاقو ریزریز چیزهایی نوشتهبود روش. تاس آهنی هم بود. باریک ودراز. هم شماره داشت،
هم نوشته و هم علامت. جلو آیینه یک کاسه بلور پُر از انگشتر عقیق داشت. یک استکان
هم کنارش روو تاقچه بود پر از نگین زرد و قرمز و آبی. باباقوری هم داشت. اما یک
دانه هم توو دستش نبود انگشتر. همیشه خانهش بوی عود میداد. بوی سوختهگی چوب و
یک عطر بد. پردهی پنجرهش آنقدر کلفت بود که توو روز هم تاریک بود. آبنبات میانداخت
جلوم. میگفت بروم عقبتر. دلم چندتا نگین میخواست. بعضی وقتها مرا به مشتریهاش
نشان میداد که گوشهام را شفاعت کردهاند موکلینش. اما زبانم به مصلحت نیست که
باز شود. چه در قضای خدا رفته کسی نمیداند. ما هیچ کارهایم.
یکروز
مامان خواستهبود سیدآقا روو زبانم دعا بنویسد. میگفت گره دارد. حتمن باز میشود.
خرمالوی کال کوبید و گذاشت روی زبانم که خشک شود. یک ساعت دهانم باز بود. آخرهم
نشد. جوهر زعفران روو زبانم یا نمینشست یا وا میرفت. سیدآقا گفتهبود نمیشود.
حروف اشتباه میشود. ابجد چه صغیر چه کبیر، شوخیبردار نیست. خاصیتش فرق میکند.
تغییرکند، قضا عوض میشود. شاید بلایی سرش بیاید.
مامان
زود دهانم را شستهبود.
چند روز
بعد سیدآقا روو برگ خشک دعایی با جوهر زرد نوشت تا مامان جای چایی دم کند بدهد به
خوردم. فایده نکرد. سیدآقا گفت: دل به رضای خدا بده.
مامان هم
داد.
سیدآقا
هیچوقت حرفی نمیزد که از من جواب بخواهد. میدانست جواب کسی را نمیدهم جز
مامان. کسی نمیفهمید چه میگویم جز مامان. ظهرتابستان بود. هم بابا خانه بود، هم
زن سیدآقا خانه نبود. مشتری غریبه بود و سفتتر از زن سیدآقا روش را گرفتهبود.
پشت چادرش نه گلی بود نه خاکی. خانهی سیدآقا دیدم که هم صورتش سفید است و هم چشمهاش
سبز. سیدآقا به من گفت بروم پایین. آبنبات قیچی انداخت توو دامنم. خانم خواست
نروم. سیدآقا تسبیح چوبی را انداخت گردنش و روی پوست بز جابهجا شد. یکبارکه
تسبیح زرد بابا را انداختهبودم گردنم و سیدآقا دید به مامان گفت نباید حلقهی ذکر
بیفتد به گردنش. بستگی میآورد.
خانم
گفت: میخواهد از شوهرش بِکَند.
سیدآقا
گفت: میخوای واسهش زبونبَند بنویسم، کلیدشام بذارم توو مشتت؟
زن گفت:
نه.
سید آقا
گفت: دستِ بزن داره؟
زن گفت: نه.
سید آقا
گفت: خودت پابندِ کسی شدی؟
خانم اینبار
اخم کرد. من را نگاه کرد و دوباره روش را محکم گرفت.
سیدآقا
گفت: غمت نباشه. من محرمم. باید بدونم تا ببینم چهکاری به مصلحته. خودت بگی بهتره
تا با رمل بخونم. شاید نخوای همه چیز رو خودم بخونم.
زن گفت:
اون بچه میخواد. میخوان براش زن بگیرن.
سیدآقا
گفت: میخوای کاری کنم بچهت بشه؟
خانم
ساکت شد. سیدآقا زیر لب حرفهایی زد که نفهمیدم. بیشترش عربی بود.
بابا میگفت
یک دعایی میخواند که معنیاش را فقط خودش بلد است. مامان میگفت این چیزها را توو
خواب یاد گرفته. وقتی همقدِ من بوده.
سیدآقا
گفت: واسه بریدن باید چپ زد. چپ نوشت. قلم چپ میخواد. نیتِ شرکار جهوداس. واسه
بچه آوردن، سنگینترین کارها رو میکنم. اگه دلت رضاس.
زن گفت:
میخوام ازش بکنم. اما نمیتونم.
سیدآقا
تسبیح گرداند. از راست به چپ و بعد از چپ به راست. گفت: دوکار شدنیه. اول اینکه
از کتاب بپرسم و ستارهتون رو ببینم. اگه بختتون تخت نبود و ستارهتون جفت نبود،
اونوقت برمیگرده قدر. خیر میشه. خودم، هم مینویسم هم میرم قبرستون تا صبح ذکر
میگیرم. جوابش تا شیش وعده طول میکشه. بسته به ایمانت. دوم اینکه ببرمت حموم
جهودا قبلِ اذون صبح غسلت بدم با آب چلکلید. بعد ببرمت پیش پیرِشون. باید دو تا
شمع بذاره و وسطش یه جهود با تو جماع کنه. اگه خودش قبول کنه که حکم کار خورده.
منم باید باشم شاهد که تو رو گرفتارخودش نکنه و دینت رو گرو برنداره.
دستهای
خانم لبهی چادر را چنگ زده بود.
سیدآقا
از استکانش یک هورت کشید و دوباره گفت: یه کار دیگهام اینه که ...
استکانش
را با صدا گذاشت توو نعلبکی. از سر شانهی زن نگاهم کرد. هیچوقت با آبنباتِ گوشهی
لپش بازی نمیکرد مثل من. سرش را پایین برد. نمیدیدم، اما میشنیدم.
ــ یه
کاراَم اینه که روی فرجت دعا بنویسم. تا چل روز هم نباید کسی رو به خودت راه بدی.
داشتم
فکر میکردم با جوهر زعفران حتمن نمیشود. وا میرود... که خانم از جا بلند شد.
گفت: اسمشو
روو چلخشت میخوام. هر نیمه شبام خودم میندازم توو یکی از حلقههای قنات. زکاتشام
هر قدر شد میدم. میخوام بمیره.
دستش را
تا آرنج از زیر چادر آورد بیرون و النگوهاش را نشان داد. خانم رفت بیرون. من هم
پشت سرش. سیدآقا از لنگ باز در گفت: بار سنگین گذاشتهن روو شونهت. سهم توام
اینه. تقاص نیست. امتحانه...
مامان به
صدای پای خانم سرش را آورد توو حیاط. در حیاط محکم به هم خورد. بازش کردم. یک خانم
دیگر سرکوچه منتظرش بود. با هم رفتند.
مامان
گفت: خوب نیست دختر سرش توو کوچه باشه.
در را
بستم. بابا استکانش را پر کرد و نشست کنار گلدانها روی پلهی اول. به مامان گفت:
شناختیش؟
مامان
گفت: نه.
بابا
خندید. از استکانش ریخت ته حلقش. به خیاری که دستش بود گاز زد. به من گفت: برو زیر
سیگاری رو بگیر زیر شیر.
ناهار که
خوردیم، مامان گفت بروم توالت. پریموس را که تلنبه میزد، یادم افتاد جمعه است.
لرزم گرفت. از لای در فقط صدای فشفش پریموس میآمد، نه داغیش. مامان دیر آمد.
خودم لخت شده بودم. آب خیلی داغ شدهبود. وقتی کمرم را کیسه میکشید پرسید: آقا چی
گفت؟
گفتم.
نفهمید چه میگویم. دوباره گفتم. اخم کرد. نه به من. خواست دوباره بگویم که کلافه
شدم. هر چه کرد دیگر نگفتم. محکمتر از همیشه موهام را چنگ زد. کف رفت توو چشمم.
وقتی
بابا مست میشد هرچیزی میآمد به زبانش. آسمان ریسمان. بعدش هم چیزی یادش نمیماند.
این را فقط مامان میدانست و من. هنوز خیس بودم و حولهپیچ. شانهی قرمز پلاستیکی
دستم بود. خوشم میآمد با دندانههای شکستهش بکشم روو ساق پام. خطهای سفید
موازی میماند جاش. بابا توو اتاق پشتی میخندید. صدای مامان آرام بود.
بابا
گفت: من چه میدونم.
مامان
گفت: یعنی تو نشناختیش؟
بابا
گفت: من هیشکیو نمیشناسم. فقط میدونم اتاق مش حیدر و گرفته. میگن تنهاس. از
اون خیالاتیهاشام هس. از چشمهاش پیداس. میگی نه از آسِد شفتالو بپرس.
مامان
گفت: هیس.
بابا
خواند: شفتالو هسته هولو سینیِ قندک دمرو...
مامان
بلند گفت: صدات میره بالا.
بابا زد
زیر خنده: بِکی!
مامان
گفت: به جای اینکه بشینی و از خدا بخوای قضا رو از سرت بگردونه نشستی سر
این زهر ماری.
بابا که
میخندید، صدای کلفتش از لای پنجره میرفت تا کجا.
سیدآقا
به مامان گفتهبود: بندههای خدا هرکدوم یه رنگاند. نباید سخت گرفت بهشون. این توو
کتابام هست. توو حکم قضا ثبته این بندهی خدا چین به ناسیهش نیفتاده دستش از
این داربلا کوتاه میشه.
مامان
گریه کردهبود. اما فقط گریه کردهبود. نه نذری، نه سفرهی نیازی. دست به دامن هیچ
کسی هم نشدهبود. سیدآقا گفته بود باید خودش بخواهد. اما بابا نمیخواست. گوش این
حرفها را نداشت.
یکسال
بود موتورش را باختهبود توو قمار. نفروخته بود. مامان که گریه کردهبود شنیدم.
بابا خندیدهبودکه: حالا که موتور ندارم لابد دست قضا دیگه بهم نمیرسه.
یک هفتهبود
شبها روو پشت بام میخوابیدم. تنهایی. غروبها زیلوی سبز را پهن میکردم کنار در
خرپشته. توو تاریکی بالشم بیشتر بوی پر میداد. وقتی همهجا ساکت میشد.
تابستان
سال بعدش بابا مرد. نه به حرف سیدآقا تصادف کرد، نه به حرف مامان از داربست
افتاد. آخرین عرقی که خورد مسموم بوده. بیمارستان هم گفته بود.
مامان
همیشه میگفت آدم قمارباز دشمن زیاد دارد. اما بابا میخندید. گوش این حرفها را
هم نداشت.