اعتراف یک بزدل
چارلز بوکاوسکی
از مجموعۀ Beeting on the muse
ترجمۀ طاهر جام برسنگ
همانطور که لخت خوابیده بود و «پرترۀ یک نابغۀ» آلدینگتون را
برای بار دوم میخواند، با خود فکر کرد، خدایا چه بلوفی! دی. اچ لارنس نه که همسرش
هنری با شکمی بیمصرف و موهائی که هیچوقت شانه نشده بودند و پرسه زدنش با شورت، و
برهنه ایستادنش کنار پنجره و هوار کردنش چون یک مؤذن عرب؛ به او گفت که دارد تبدیل
به قورباغه میشود و این که میخواهد یک بودا بخرد و این که میخواهد پیر شود و در
یک دریا غرق شود، و این که میخواهد ریش بگذارد و این که احساس میکند در حال
تبدیل شدن به یک زن است.
و هنری فقیر بود، فقیر و مفلوک و بدبخت و مریض. و او میخواست
به انجمن ماهلر بپیوندد. نفسش بدبو بود، پدرش دیوانه و مادرش داشت از سرطان میمرد.
و از همۀ اینها گذشته، هوا هم داغ بود،
مثل جهنم.
گفت: «یه سیستم جدید دارم، فقط چهار پنجتا
ملافه لازم دارم. مسئلۀ سرمایهگذاریه. با کاروان میتونیم بین میدونهای اسبسواری
رفت و آمد کنیم».
زن احساس کرد از سر بیخیالی چیزی بگوید
نظیر «ما چار پنج تا ملافه نداریم،» اما زبانش باز نشد. هیچچیز از دهنش بیرون
نیامد؛ همۀ درها بسته بودند و همۀ پردهها کشیده، و وسط بیابان بودند – حتا
لاشخوری هم نبود- و کم مانده بود بمبها ریخته شوند. زن باید در تکزاس میماند،
باید پیش پدرش میماند –
این مرد ابله بود، یک کیسه گونی، یک
بزدلِ بیکاره در جهانی که هر کس کاری میکند. او پشت سمفونیها و تخیلات شاعرانه
پنهان شده است؛ یک روح درمانده و بیتفاوت.
زن پرسید: «میخوای منو ببری موزه؟»
«چرا؟»
«یه
نمایشگاه نقاشی دارن.»
«میدونم.»
«خب
نمیخوای کارای ون گوکو ببینی؟»
«ونگوک
گم شه! ون گوک چی میده بهم؟»
در دوباره بسته شد و زن نتوانست به
جوابی فکر کند.
مرد ادامه داد: «من از موزهها خوشم
نمیاد. از آدمای موزهم خوشم نمیاد.»
پنکه روشن بود اما آپارتمان کوچکی بود و
مثل یک کتری گرما را در خود نگه میداشت.
مرد در حالی که تیشرت خود را در میآورد
گفت: «در واقع من از هیچ نوع آدمی خوشم نمیاد.»
عجیب این که سینهاش مو داشت.
در حالی که شورتش را پائین میکشید و
شورت به انتهای یکی از پاهایش رسیده بود گفت: «در واقع میخوام یه روز کتابی بنویسم
و اسمشو بذارم اعتراف یک بزدل.»
زنگ در خانه بهصدا در آمد و او فکر کرد
صدایش مثل تجاوز است یا خونی که از چاک گوشت نیمپخته میچکد.
او مثل این که صدا برایش دامی باشد گفت:
«خدای بزرگ!»
زن از تخت بیرون جست. خجالتزده و رنگپریده.
مثل آب نبات موز. آلدینگتون یا دی. اچ. لارنس و تائو افتادند روی زمین.
زن دوید به طرف کمد و با زحمت لای لباسهای
ضروری زنانه را کاوید.
مرد گفت: «بیخیال لباس شو!»
«نمیخوای
درو باز کنی؟»
«نه!
چرا باید باز کنم؟»
زنگ دوباره صدا داد. صدای زنگ در اتاق
پاشید و به طرف آنها رفت، پوست آنها را به مور مور انداخت و با نگاهی خزنده آنها
را از پا در آورد.
بعد سکوت شد.
و پاها با سر و صدا برگشتند و هیولایی
را به سمت بیرون راهنمائی کردند، آن را به پائین پلهها بردند و یک، دو، سه، ۱،
۲،
۳؛
و رفت.
مرد که هنوز بیحرکت بود گفت: «این چی
بود؟»
زن که با وزنی دو برابر ایستاده بود و
سعی میکرد زیرپوشش را دوباره بیرون بیاورد گفت: «من نمیدونم.»
در حالی که دستش را مثل سبیل گربه سیخ کرده
بود فریاد زد: «اینجا! اینجا!»
مرد با بیمیلی زیرپوش او را از سرش
بیرون کشید.
با صدای بلندی پرسید: «چرا شما زنها
این چیزای مزخرفو تنتون میکنین؟»
زن لازم ندید که جواب بدهد و رفت و
لارنس را از زیر تختش بیرون کشید. بعد با لورنزو به تخت رفت و شوهرش روی کاناپه
نشسته بود.
مرد گفت: «یه معبد کوچک براش ساختن.»
زن به تندی پرسید: «کی؟»
«لارنس.»
«آه.»
«توی کتاب یه عکس از اون هست.»
«بله. دیدمش.»
«تا
حالا قبرستون سگ دیدی؟»
«چی؟»
«قبرستون
سگ.»
«چه جور چیزیه؟»
«پر
از گله. سگها همیشه گل دارند، گلای تازهای که در ردیفهای منظم روی قبر همهشون
هست. همین کافیه تا به گریهت بندازن.»
زن مثل کسی که وسط دریاچه در پی تنهائی
باشد، دوباره در کتاب غرق شد: به این ترتیب ماههای تلخ بر غباری از بدبختی جاری
بودند، همراه با حس غمناک لورنزو از شکست، او…
مرد گفت: «کاش باله یاد گرفته بودم، من
دائمن پلاسم و افسرده، اما علتش اینه که روحم پژمرده. من به واقع انعطافپذیرم،
آماده برای غلت زدن روی همۀ تشکهای پر قوی بهار. باید دست کم قورباغه متولد میشدم.
حالا میبینی. یک روز به قورباغه تبدیل میشم.»
دریاچۀ عواطف زن با نسیمی مزاحم طغیان
کرد: «خب، پس به خاطر خدا باله یاد بگیر! کلاس شبانه برو! از شر شکمت راحت شو! دور
و ور جست و خیز کن! قورباغه شو!»
مرد با لحنی غمگین پرسید: «منظورت بعد
از کاره؟»
زن گفت: «خدایا، تو همه چی را مجانی میخوای.»
بلند شد و به توالت رفت و در را بست.
مرد که لخت روی کاناپه نشسته بود با خود
فکر کرد، اون نمیفهمه، اون نمیفهمه که دارم شوخی میکنم. اون حسابی جدیه. مثل
این که قراره هر چی من بگم حقیقت باشه یا مفهوم تراژیکی داشته باشه، یا حکمتی
داشته باشه. من همۀ اینا را پشت سر گذاشتم!
روی میز یک ورق کاغذ خط خطی دید، با
دستخطِ زن. کاغذ را برداشت.
همسرم شاعر است
با سارتر و لورکا شعرهایش منتشر شدهاند،
او از دیوانگی مینویسد و از نیچه و
لارنس
اما از من چه نوشته؟
فکاهیات میخواند
و آشغالها را خالی میکند
و کلاههای کوچولو میسازد
ساعت هشت صبح به عبادت میرود
من هم به گفتۀ منتقدین دانا
شاعر و هنرمندم.
اما شوهرم دربارۀ من مینویسد:
او فکاهیات میخواند…
مرد صدای سیفون توالت را شنید، و بعد زن بیرون آمد، یک لحظه پس
از صدا.
مرد با جملهای به زن خوشامد گفت: «دلم
میخواد دلقک بشم تو یه سیرک.»
او با کتابش در تخت دراز کشید.
مرد از زن پرسید: «تو دلت نمیخواد یه
دلقک تراژیک - کمیک باشی و با صورت رنگی این طرف و آن طرف تلوتلو بخوری؟»
زن جواب نداد. مرد جدول مسابقات را برداشت:
پاور ۱۱۴ ب.گ. ۴، کاسمیک بمب
پومایا، پمپی
بریدر، اصطبل بروکمیاد
۱۹۵۶ ۱۲ ۲۴ ۱۲.۹۵۰$
مرد گفت: «یکشنبۀ آینده میرم کالینت.»
«خوبه.
شارلوت میاد اینجا. آلن با ماشین میرسوندش.»
«واقعن
باور میکنی که اونطور که مدعیه، کشیشِ توی فیلم بهش پیشنهاد بیشرمانه داده
باشه؟»
زن کتابش را ورق زد.
بالاخره مرد عصبانی فریاد کشید: «جواب
بده لعنتی!»
«چیه؟»
«فکر
میکنی جندهس و این چیزا را میبافه؟ فکر میکنی همۀ ما جندهایم؟ داریم چه کار
میکنیم؟ سعی میکنیم همۀ کتابا را بخونیم؟ همۀ این شعرهائی که مینویسیم و برگشت
میخورن؟ و توی یک زندان کار میکنیم فقط برای این که علاقۀ خاصی به پول نداریم؟»
زن کتابش را کنار گذاشت و از روی شانه
او را نگاه کرد. با صدای آرامی گفت: «خب، میخوای همهچی را واگذار کنی؟»
«چیو
واگذار کنم؟ ما که چیزی نداریم! یا شاید منظورت پنجِ بتهوونه یا موزیکِ آبِ هندل؟
یا شایدم منظورت روحه؟»
«بذار
بحث نکنیم لطفن. من نمیخوام بحث کنم.»
«خب،
من میخوام بدونم در تلاش چی هستیم!»
زنگ در مثل زنگ صحرای محشر بهصدا در
آمد و همۀ اتاق را پر کرد.
مرد گفت: «هیس! هیس، ساکت باش!»
زنگ در دوباره صدا کرد، انگار میگفت،
میدونم اون توئی، میدونم اون توئی.
زن پچ پچ کنان گفت: «میدونن که ما
هستیم.»
مرد گفت: «احساس میکنم دیگه کار تمومه.»
«چی؟»
«هیچی.
فقط ساکت باش. شاید بره.»
وقتی شوخی مرد تموم شد زن گفت: «داشتن
این همه دوست محشر نیست؟»
«نه.
ما دوستی نداریم. بهت بگم که این چیز متفاوتیه.»
زنگ دوباره صدا کرد، کوتاه، سبک و بیروح.
مرد پرت از موضوع، گفت: «یه زمانی سعی
کردم که عضو تیم شنای المپیک بشم.»
«هر
دقیقه که میگذره ادعاهات مضحکتر میشن، هنری.»
او گفت: «میتونی به من گیر ندی؟ فقط به
همان خاطر.» و با صدای بلندتری گفت: «کیه؟»
جوابی نیامد.
هنری مثل نشئهها با چشمهای از حدقه
درآمده بلند شد، و بدون این که به لخت بودنِ خود توجه کند، در را ناگهانی باز کرد.
لحظهای میخکوب ماند، ولی برای زن روشن بود که کسی پشت در نیست –
در وضعیت عریانی که او بود، اگر کسی پشت
در بود، باید غوغا بپا میشد یا کمِ کم کلفتی بارش میکردند.
بعد در را بست. قیافۀ عجیبی داشت،
چشمانی گرد و بیحال و با دیدن زن چیزی را قورت داد. غرورش را، شاید؟
اعلام کرد که: «بالاخره تصمیم گرفتم که
به زن تبدیل نشم.»
«خوبه،
این کارت میتونه خیلی به بهبود مسائل ما کمک کنه هنری.»
«و
حتا میخوام ببرمت نمایشگاهِ ون گوک. نه، صبر کن، میذارم تو منو ببری.»
«فرق
نمیکنه عزیزم. هیچ فرقی نداره.»
مرد گفت: «چرا، تو باید منو ببری!»
مرد با قدمهای سنگین به طرف حمام رفت و
در را بست.
زن از پشت در گفت: «نمیخوای بدونی کی
بود؟»
«چی
کی بود؟»
«کسی
که در زد؟ دو بار؟»
«اوه
لعنتی، من میدونم کی بود.»
«خب
بگو کی بود؟»
«ها!»
«چی؟»
«گفتم
ها، نمیخوام بگم.»
«تو
نمیدونی کی بود، هنری! چیزی بیشتر از من نمیدونی. بازم ابله شدی.»
«اگه
قول بدی که منو با خودت ببری تماشای ون گوک، بهت میگم کی پشت در بود.»
زن تسلیم شد و گفت: «باشه، قول میدم.»
«خوبه،
من بودم که زنگ میزدم!»
«تو
زنگ میزدی؟»
مرد خندهای ابلهانه کرد و گفت: «بله،
من بودم که دنبال خودم میگشتم، هر دو بار!»
«هنوز
داری دلقکبازی در میاری هنری، مگه نه؟»
زن صدای ریختن آب در کاسۀ دستشوئی را
شنید و فهمید که مرد دارد صورتش را اصلاح میکند.
«میخوای
ریشتو بزنی هنری؟»
مرد جواب داد: «یک تصمیم گرفتم به ضررِ
ریش.»
مرد دوباره زن را خسته کرد و زن کتاب را
باز کرد و اولین جای خوب کتاب را که یافت شروع کرد به خواندن:
چیز بیشتری از من نمیخواهی؟
میخواهم رابطهمان قطع شود
تو از دستم آزاد شوی
و من از تو.
و ماههائی که گذشتند؟
نمیدانم. به تو چیزی نگفتهام
اما هر چه در فکرم بود، راست بود
چرا پس فرق کردهای حالا؟
من فرق نکردهام –
من همانم که بودم -
اما حالا دیگر میدانم
که ادامۀ رابطه اشتباه است.
زن کتاب را بست و به هنری فکر کرد. مردها بچهاند. آدم را
مجبور میکنند که به خواستشان تسلیم شود. توانِ هیچ لطمهای ندارند. این چیزی است
که هر زنی میداند. هنری همۀ این کارها را کرد – چنین آدمی بود- که
دلقکبازی در بیاورد. همۀ این شوخیهای لوس را.
زن مانند خوابزدهها از تختخواب
برخاست، اتاق را پیمود، در را باز کرد و نگاهش خیره ماند. روی دستشوئی فرچۀ نیمه
کفی بود و ظرف صورتتراشی که هنوز خیس بود. اما آب داخل دستشوئی خنک بود و ته آن –
روی توپی چاهک، که سبز بود و سرانجام فهمید که دور از دسترسِ اوست، یک قورباغۀ
زندۀ تپل به اندازۀ دستکشی چروک شده، به او زل زده بود.