شهرِ بارانی
بهاره نیکفرجام
شهرِ ارواح. شبی بارانی و مه گرفته. رگباری تند میبارید و من مجبور
شدم چترم را باز کنم. خریدها را از صندوقِ عقبِ ماشینْ روی پیادهرو میگذارم و به
ساعتم نگاه میکنم؛ نزدیک غروب آفتاب است اما شهری که تصمیم داشتم ساعاتی را در آنجا
بگذرانم، کاملن تاریک و خالی از سکنه بهنظر میرسد. شروع میکنم به پیاده روی در
هوایی بارانی ... چهقدر اکسیژن ... دلم میخواهد همه را یکجا ببلعم!
همینطور که از میانِ درختانِ خیس میگذرم پلاکهایی را میبینم که
جلوی درِ خانهها بر روی زمین افتادهاند و من، در نورِ ضعیفی که از تیرهای چراغ
برقِ مستعمل ساطع میشود، نمیتوانم نوشتههایشان را بخوانم. دستی به سرم میکشم
و قطراتِ بارانی را که از گوشهایم میچکد، پاک میکنم.
در همین لحظه دختر جوانی را میبینم که از خیابانِ روبهرو عبور میکند،
سرش را در کلاهی فرو برده؛ به نظرم میرسد مشغول گوش دادن به آهنگی است که در گوشش
نجوا میکند. ناگهان مرا میبیند و پس از چند دقیقه به سمتِ من میآید، بعد در یک
لحظه کلاه را از سرش برمیدارد و به من میدهد و به سرعت دور میشود؛ درحالیکه
دستهایش را در جیب بارانیاَش فرو برده است. حتا فرصت یک تشکرِ کوچک را هم پیدا نمیکنم.
به راهم ادامه میدهم. کمی
جلوتر صدای بشقاب و قاشقهایی را میشنوم که از پنجرهای به گوش میرسد. بعد، مردی
را میبینم که با شلوارِ خانهگی روی بالکن ایستاده است و صورتش در هالهای از دودِ
سیگار ناپیداست. میخواستم بدوم تا زودتر جایی را برای ماندن پیدا کنم اما وقتی به
پیادهرو نگاه کردم، منصرف شدم؛ به قدری لیز بود که با کوچکترین بیاحتیاطی حتمن
نقشِ بر زمین میشدم، بنابراین ترجیح دادم کمی استراحت کنم، اما همهی نیمکتها
خیس بودند؛ و به اطراف که نگاه کردم هیچ پنجرهی بازی ندیدم.
فکر کردم با اینکه باران میبارد اما انگار در صحرایی بی آب و علف گیر
افتادهام! بعد به نظرم آمد قسمتی از آسفالتِ پیادهرو از جا کنده شده و تکهای
قیر به انتهای کفشم چسبیده است. تصمیم گرفتم بدوم و در این بین دستم را داخل جیبهایم
فرو بردم، اما خبری از هِدفُن نبود!
همچنان به دویدن ادامه دادم، درحالیکه صدای قطرههای باران که بر روی
درختان میریخت، به موزیکی تند بدل گشته بود. در این میان توجهم به صدای سایشِ کفشهایم
بر پیادهرو جلب شد. حالا طنینِ نفسهایم نیز واضحتر به گوش میرسیدند. به اطرافم
نگاه کردم: شهری کوچک که مانندِ یک دریاچه به نظرم میرسید، و آوای باران همچون
ترنمِ موسیقی، و برای من که تنها عابرِ این میدانِ کوچک هستم - که حالا مثل یک
تالاب میماند - دیگر از سکوت خبری نیست.
سعی میکنم درحالیکه به رنگینکمان فکر میکنم، گوشهایم را بپوشانم و
عبور کنم...