بنبست کوتاه
محمود راجی
چرا باید یک بنبست کوتاه در داشته باشد؟ دري که
به بنبست باز میشود، باور نمیکنم هیچ وقت بسته شود. به یاد ندارم آن درِ کوچک چوبی که پاشنه و شانهی
پائین آن، سالها در گِلولای نشسته بود، هیچ زمانی بسته مانده باشد. درِ کوچکی که
دالان یا بنبست کوتاهی از پشت آن آغاز میشد و به در دیگری میرسید که ورودی خانه
ما بود؛ خانهی من و مَهدیم و دیگران.
میرزای پیلهور، صاحب خانه، که از فراوانی فرزند
دختر در رنج بود، اتاقی از خانهی خود را به شاگرد پیشین خود، دائي مهدیم که
سربازیاش به تازگی تمام شده، به مبلغ ناچیزی اجاره داد تا هم در کار خرید، تعمیر
و فروش لباسهای کهنه وردست او باشد، هم رقابت دخترهایش را برای عرضاندام و دیده
شدن که بینظیر و تماشائی بود، شاهد باشد. پدر و مادر مهدیم از هم جدا شده و هر
یک به زادگاه خویش برگشته بودند. مهدیم در دبیرستان ادبیات میخواند. برای آن که
دختر تنها در شهر بیکسوکار نماند، مادر مهدیم، به ناگزیر، او را به برادر خود،
یعنی دائی مهدیم سپرده بود.
بیشتر روزهای هفته به سرعت خود را از مدرسه به
خانه میرساندم تا زمانِ برگشت مهدیم از مدرسه و در صورت نبودن دائی در خانه، ابتدای
دالان، در اندک فضای پشت درِ کوچک چوبی پنهان شوم. وقتی مهدیم از کوچهی اصلی قدم
به آستانهی بنبست میگذاشت، مکثی میکرد تا شاید صدای نفسهایم را بشنود و گمانش
یقین شود که من، پشت درِ کوچک، خود را جمع کرده و پنهان ماندهام. چیزی نمیگفت، صدایم
نمیکرد. گردن میکشید و از میان شکافها، نگاهش را به ورای در چوبی میدوخت تا
مرا ببیند. سعی میکرد با سکوت و حبس هرچند کوتاه دموبازدم خود، از شدت هیجان دیدار
ناگهانی خود با من بکاهد، اما بیصدا سرک کشیدن او، اگر ساعتها هم به درازا میکشید،
بیتاثیر بود. چرا که اگر پشت در مخفی شده بودم، با خودداری و سکوتی نفسبر، جلو خود
را میگرفتم. میگذاشتم با اضطراب قدم در دالان بگذارد تا به تمامی قابل دسترس
باشد و در اوج اضطراب، حس اسارت دلپذیر پرندهای را که از خطر در آغوش گرفتهشدن
نمیهراسد، به شادمانی القا نماید...
هیجان مکث و انتظار پشت در کوچک چوبی، تنها پل
ارتباطی ما نبود. هر چند وقت، با توجه به سفر دائی با میرزا، به بازار شهرهای
اطراف برای فروش اجناس، به جنگل بیرون شهر میرفتیم. دوستان و همکلاسیهای مهدیم،
دختر و پسر، جمع میشدند. همسن و سال هم بودیم، اما وقتی پای شعر و قصه در میان
بود، مهدیم و دوسه نفر دیگر بسیار بزرگتر بودند. دبیر ادبیات آنها هم میآمد. کولهی
مهدیم پر از کتاب شعر و قصه بود. در صفحهی اول آن کتابهائی را که میخواست به
من بدهد، ترکیب نام کوچک خود با نام فامیلی مرا مینوشت. التهاب همنشینی با او در
کنار آشنایی تدریجی با شیرینی شعر و گوش دادن به کلام و شعرخوانی او، مرا به سیارهی
دیگری میبرد که هر نوع تشویشی را به شدت در من کاهش میداد و ارزشها و باورهای نوئی
را در من ایجاد میکرد که با تپش قلب او و من در هیجان مکث و انتظار پشت درِ کوچک آن
بنبست، ترکیب میشد و با دلهرهی در آغوش هم رفتن چندلحظهای، بارورتر میگشت.
بعدها همیشه از خود میپرسیدم چرا وجود آن ارزشها
و باورها و القای آن حس دلپذیر نتوانست از شوربختی رنجی که در آن مدت، چون سمی
مهلک در خونش میریخت و جسم و جان او را مسموم و او را در خود مچاله میکرد، بکاهد.
چرا نتوانست مرا هشیارتر کند، مانع هراس و انکار مدام من شود تا جهان کودکی را رها
کنم و شهامت مقابله را بپذیرم... شادمانیام محدود میشد به آن رفتار پنهانی و آن
دستدرازی به مرزهای ممنوعه. رنگپریدگی او را نگاه میکردم، اما نمیدیدم. شاهد افسردگی
و کسالت او بودم، اما کنجکاو نمیشدم. لاغر شدن تدریجی او نگرانم نمیکرد. دلخوشیام
خلاصه شده بود به اشارههای او به عشق و زندگی در شعر و داستان، که آن را هم گوش
میکردم، اما نمیشنیدم و آن هم مدت زمان زیادی طول نکشید و کمکم از من دریغ شد.
تمایل خود را به گردش در جنگل به اجبار از دست دادیم. باور نمیکردم آن همه نیروی بارور
شده در آن باورها و القای آن حس خوشایند حتی نتواند مانع جدائي ما شود.
در یکی از سفرهای جنگلی، زمانی که گروه سفره
انداخته و هر کس، به وسعت کوچک خود ناهارش را در سفره و در اختیار جمع گذاشته بود
و با حرف و شوخی و شعر و محبت از غذای همدیگر میخوردیم، ناگهان عدهای با لباسهای
متفاوت ریختند و غذاها را لگدمال کردند، کولهها را گشتند، نام کتابها را نوشتند
و لاشهی کتابها را همان جا آتش زدند. جنگلی که تا دقایقی پیش و در گردشهای قبلی
زیبا و چشمنواز به نظر میآمد، حالا مرموز و ترسناک شده بود. هر زمان چشمم به مهدیم
میافتاد با نگاهش نوازشم میکرد، دلداری میداد و سعی میکرد نگرانی را از ذهنم
پاک کند. مهدیم، دبیر و دوسه نفر دیگر را با یک ماشین بردند و من و سایرین را در
مینیبوس چپاندند و بردند. پس از چند روز بازجوئي شدم. چیزهائی میپرسیدند که پاسخ
من «نه» و «نمیدانم» بود. روز بعد دو باره بازجوئي شدم. مادرم را خواستند. آمد و
از او و من تعهد گرفتند و جنگل را بر من و خانوادهام برای همیشه ممنوع کردند. من
هم هیجان پنهان ماندن و انتظار کشیدن پشت آن در کوچک چوبی را خودم بر خودم ممنوع
کردم...
یادم میآید از زردتر و پژمردهتر شدن تدریجی
چهرهاش، به ویژه پس از رهائی از بازداشت موقت. یادم میآید که در آن حال هنوز میل
به مهرورزی در نگاهش موج میزد، اما من از او میگریختم.
یادم میآید از آخرین دیدار با او که به طور
اتفاقی در آن بنبست کوتاه رخ داد. آن روز به جای آن که طبق معمول پیشین مرا به
جسارتی خوشایند دلگرم کند، دستان مرا گرفت، به صورت خود برد و صورت خود را پوشاند
و به شدت در دستانم گریست. میان هقهق گریه، با وحشت و بدون نام بردن از کسی گفت:
«مدتها بود هر شب پنهانی به رختخواب من میآمد. من از خجالت، ناچار خود را به
خواب میزدم و حرفی نمیزدم. حالا پس از ماجرای جنگل و بازداشت چند روزه و خلاصی
که به وساطت او و با ضمانت سند خانهی میرزا صورت گرفت، تهدید میکند و آشکار و
بدون شرم مرا وادار به گفتن حرفها و انجام درخواستهای زشت خود میکند و...» از
من انتظار کمک داشت تا خود را از شر وی خلاص کند.
هراسان خود را کنار کشیدم. نمیفهمیدم، نمیخواستم
بفهمم. باور نمیکردم، نمیخواستم باور کنم. فاجعه بزرگتر از شهامت و جسارت من و
جهانی بود که در آن زندگی میکردم. نمیدانم از معصومیت کلام و رفتارش بود یا از
نهایت شرم و ناتوانی من و او در مقابل هولناکی وقاحت آن مرد... به هر حال چنان
خجالت کشیدم که قدرت بازگوئی حرفهای او، حتی برای خودم و شهامت دیدار دوبارهی او
و دائياش، برای همیشه، از ذهنم گریخت.
شرم و هراس در تمام آن سالها سبب میشد تا رنج
غیرقابل باورش را انکار کنم و از آن بگریزم. رنجی که نه میشد به کسی بگویم و نه
راهی برای کاهش آن میشناختم. رنجی که فکر دیدن او یا به خاطرآوردن یاد او مرا
شرمگین میکرد و رویاروئي با دائیاش در هر جا مرا میترساند.
اکنون پس از سالها، در شهری بسیار دور از آن بنبست
کوتاه، جذب راه رفتن پسر هشت ده سالهای میشوم که با زانوان منحنی و کف پاهای
مچاله شده به سختی به طرف من میآید. پاکت بزرگ عکس رادیولوژی، در دست زن همراه او
دیده میشود. به من که میرسند، زن میپرسد «آقا ببخشید، هنوز کسی پشت در کوچک آن
بنبست کوتاه منتظر میماند؟»
در نگاه زن، آن انتظار و خشنودی آشنا را میبینم:
مهدیم است در کسوت زنی، ناگهان چهلپنجاه ساله، با چشمانی پذیرا و آمادهی استقبال
از شیطنت ناغافل دستهای من و رضایتی جسورانه از درآغوش گرفتهشدن که مرا میبَرد
به وسعت جهان معصوم آن در کوچک چوبی، آن بنبست و آن دلهرهی خوشآیند امن. تمام
آن چه که با شتابی فوقتصور از سیارهی من کوچانده شده بود.
اول از همه دلم میخواهد در مورد دائیاش بپرسم،
اما منعی موهوم مرا از این پرسش برحذر میدارد. رنج جا خوش کرده در صورت زنانهاش،
آن شرم و هراس و آن میل به گریز را دوباره به یاد من میآورد.
مانند آن روزها که هشیار و جسور نگاه به دستهای
من داشت تا هم به گرمی از حرکت آنها استقبال کرده، هم با جاخالی دادن به موقع، از
شیطنت آنها کم کرده باشد، حالا هم بیپروا ایستاده، به دستهای من مینگرد و شادمان
سخن میگوید:
همان روزها، درس و مشق را رها کردم، از خانهی
دائی گریختم. به واسطهی یکی از همکلاسیها، در یک شهر دانشگاهی، به خواهر آن
همکلاسی پناه بردم. مخفیانه مدتی را در خوابگاه و اتاق او گذراندم. همه جا همراه او
بودم. با او در فعالیت دانشجوئی شرکت کردم. نورسته، چون پرندهای از قفس رها شده،
بیپروا و جسور، خود را به تمام شیشههای شهر کوبیدم و درگیر فعالیتهای صنفی و
اعتقادی شدم. زمانی که شناخته شدم و فهمیدم که همه جا دنبالم میگردند، از آن شهر
فرار کردم، به این شهر آمدم. خسته، گرسنه و پروبال بسته، در باغی به باغبان پیر باغ
پناهنده شدم.
میگویم: دائیات پس از رفتن تو آن چنان شر و
لاابالی شده بود که ساکنان خانه از او در امان نبودند و در پاسخ به اعتراض مادرت و دیگران، مرا مسوول گم شدن تو دانست. غیر
از کتکی که از دائیات خوردم، در کلانتری هم به شدت ترسانده شدم. میرزا هم، به
بهانهی حفظ شرافت دخترهای خود، ما را از خانهاش بیرون کرد... نمیگویم چرا گریختی، اما چرا پیش مادرت
برنگشتی؟
«فرار نمیکردم که چه میشد؟ پیش مادرم برمیگشتم
که چی میگفتم؟ میشد بگویم چی شده؟» با اعتقاد، محکم و سربلند از فرار خود حرف میزند.
هم دلداری میدهد و هم کنایه میزند: «مطمئن باش که کار درستی کردم» با تاکید میگوید:
«زمانی که دست تنهائی، برای مقابله با هراسهای خود راه دیگری جز فرار نداری»
در مقابلش خاموش میمانم و سر به زیر میایستم. بر
انکار و بیخبر ماندن خود پافشاری میکنم تا باورم آسیبی نبیند. باوری که به من
آموخته بود و به آن عادت کرده بودم که نه میتوانستم از اضطراب آن کابوس بگریزم و
نه میتوانستم با آن روبهرو شوم. میپرسم شعر و ادبیات را کی کنار گذاشت.
«دبیرستان را در این فاصله تمام کردم. بیشتر
تاسفم این است که نتوانستم وارد دانشگاه شوم. در این شهر خیلی زود به ازدواجی ناگزیر،
با باغبان تن میدهم.» با رضایت و لبی خندان به پسر نیمهفلج اشاره میکند که اکنون
به سختی خود را سر پا نگه داشته؛ «دو ساله بود که پدرش فوت کرد. حالا خودمان، مادر
و پسر، با هم باغبانی میکنیم.»
در محاصرهی تهدیدها و خطرهای بیشمار. به چه
امیدی؟ چه کسی از شما حمایت میکند؟
به پسر اشاره میکند: «به امید او. با حمایت او.
به امید تغییر. پاهایش خوب میشود، دکترها قول دادهاند. به علاوه تنها ما که نیستیم.
خیلیها مثل ما هستند، بدون پشتیبان و با امید به فردا »
نمیدانم اکنون چه چیزی را انتظار میکشد. دست و
زبان من که همیشه آماده بودند به اشارهای تا آن سوی مرزهای راز و مجاز به پرواز
درآیند، اکنون فلج شده یا مثل آن که فرمانی دریافت نمیکنند، از کمترین حرکت سر
باز میزنند. چشم من آشوب و انتظار را در نگاه او تماشا میکند، اما نمیبیند، دل من
خواستهاش را گوش میکند، اما نمیشنود و عقل من نیاز او را تشخیص و گواهی میدهد،
اما زبان من که باید سخن بگوید و تمایل مرا بیان کند، خاموش است، خاموش و خاموش...
و دستها... دستها شل و وارفته، نمیدانم اکنون به انتظار کدام معجزه از هر طرف
آویزان ماندهاند.
در
اولین فرصت، به اجبار خود را میرسانم به همان بنبست و آن در کوچک چوبی. برمیگردم
تا این نفرین را که چون زنجیری بر شانهام سنگینی میکند، واگذار کنم. زنجیر نفرین
شده را به سروروی آدم و عالم بکوبم.
در کوچک چوبی بسته است. باور نمیکنم. دری که در
تمام آن سالها حتی زمان رفتن به سربازی، هنوز باز بود، حالا بسته است. نمیدانم
چهگونه توانستهاند پاشنه و شانهی پائین آن را از گلولای رها کنند. در با قفلی
به چارچوب میخ شده است.
از میان شکافها، نگاهم را به ورای در چوبی، به
هرآنچه بشود دید، میدوزم. تمام بنبست را علفهای هرز پر کرده است. درِ خانهی
من و میدیم و دیگران باز است. نه اصلا دری به جا نمانده، فقط چارچوب در مانده
است. اتاقها و دیوارهای خانه تا آن جا که دیده میشود، فروریخته و حیاط خانه تا
آن جا که دیده میشود، زیر پوشش علفهائی به قوارهی انسان، پنهان شده است.