صحنهای از نمایشنامهی «تاریخ مجهول امریکا»
به قلم لیلی
نووی
هنری: از چه
وقت لکنت زبون گرفتی؟
دنی: ببین
هنری اون لعنتی رو بذار کنار!
هنری: همیشه
این لعنتی حرف اول رو زده و اینبار باید تمومش کنم.
دنی: چرا؟
هنری: تو
باید از خودت و بقیه اونای دیگه بپرسی.
دنی: همهچیز
عوض شده هنری! اگه قبول نداری میتونی این مقاله رو بخونی. باورکن!
هنری:"باور
کن"چی رو باید باور کنم؟
(دنی کمی
جلو میآید)
هنری: (عرقکرده
و مواظب اطراف است) جلو نیا!
(دنی کمی
جلوتر میآید)
هنری: مثه
اینکه خیلی دوست داری یه تیر تو سرت خالی کنم؟
دنی : (میایستد)
من از تو متنفر نیستم، هیچوقت نبودم. اینو جدی میگم. ما میتونیم کنار هم با
اونای دیگه مبارزه کنیم ولی نه با اسلحه!
هنری: تو
دروغ میگی. همهتون دروغ میگید. تو و اون گروه لعنتیتون زندگی رو از ما گرفتید.
مگه ما چی میخواستیم؟ نه توی این شهر امنیت داریم. نه تو مدرسه و نه حتا تو خونههامون.
دنی: تو
درست میگی هنری! میخوای تا آخر عمرت انتقام بگیری؟
هنری: دیگه
همهچیز برای من تموم شده. پلیسا دنبالم هستند. خیال میکنی اگه به چنگشون بیافتم
چیکارم میکنند؟ مثه یه حیوون منو میکشند. خیال میکنی مثه دیرک به من شانس زندهموندن
می دند؟ اون کثافتا از پایین تا بالاشون هوای شما سفیدارو دارن.
دنی: یه کم
آروم باش رفیق!
هنری:
(دستپاچه) دیگه پایان خطه دنی!
صدایی از
بیرون، هنری بر میگردد. دنی حمله میکند تا اسلحه را از دست او در آورد. هر دو بر
زمین میافتند.
تیری شلیک
میشود و بعد از زمانی کوتاه هنری، دنی را از روی خود پس میزند.
هنری: دنی!
واینارد!
هنری بلند
میشود و یک تیر هم توی سر خود میچکاند.