شرطْ بَندی
رضا کاظمی
فاطمی را که پیچیدم توو امیرآباد، چشمَم خورد بِش. چراغ دادم. جلوش که رسیدم،
روش را گرداند. مثلن: ندیدمَت. یا: دارم برات ناز - عشوه خَرَکی میکنم. شیشه را
دادم پایین، گفتَم: "سوارشو برسانمَت." نگام کرد. با اَخم. یعنی: تو؟
با این ماشینِ لکنتهاَت؟ پدرسگ به زانتیا میگفت لکنته. بِم برخورده بود. گفتَم:
"ها. با همین لکنته." چشمهاش که خُمار بود از خُماری درآمد، گِرد شد.
تعجب. گفت: "اَخمَم را مگر خواندی - شنیدی که باش چی بِت گفتَم؟" گفتَم:
"سوارشو، ناز - کرشمه هم نیا. خریدارش کم است اینروزها." عصبی - شاکیش
کرده بودم انگار که رفت چند قدم ایستاد عقبتر. دندهاَم را زدم عقب، جلوش ترمز
کردم. گفت: "چی میخواهی تو اَزَم؟" بیمُعطلی گفتَم: "خودت را."
خندهش را دیدم قورت داد خورد. چشمهاش را دوباره خُمار کرد، ابروهاش را یِکوَری.
کج. با اِفاده گفت: "من ماشینْ کمتر از سانتافه سوار نمیشوم، آنوقت تو با
این..." فیسَش اِفادهاَش را بُریدم گفتَم: "خوشگلتَرهاش جلوتر هستن
ها." بِش سنگین آمد. گفت: "ها. اگر سَوارَت شدند سوارشان کن." خندهاَم
گرفت از پدرسوختهگیش. گفتَم: "شرط؟" باز روش را گرداند. گفتَم: "پَ
نمیآیی - سوار نمیشوی؟" همانطور پُشت بِم، غلیظ گفت: "نع!" غلیظ
گفتَم: "بهتُخمَم!" و تِیکآف، ماشین را کَندم. کَنده شده نشده دیدم
درِ ماشین باز است. یک لِنگَش توو ماشین لِنگِ دیگرش توو هوا فریاد میکند- کرد: "پَ
چرا داری میری؟" پام را کوباندم روو ترمز. نشست توو، در را بست. نِگاش کردم.
رنگَش پریده؛ شده بود گچ. نفس نفس گفت: "ناز خریدن بلد نیستی تو؟" دوباره
غلیظ گفتَم: "نع!" و راه افتادم. عصبیم کرده بود. چند ایستگاه بالاتر
رسیدم چهارراه امیرآباد. چراغ سبز بود. نرفتَم. گرفتَم کنار. گفتَم: "بهسلامت.
خوش گَلدی!" توو چشمهاش همهچی پُر شد. از فحشِ خواهر مادری - رکیک، تا
تعجب، گیجگولی، التماس. گفت: "یعنی چی؟ چرا؟" گفتَم: "محضِ اِرا.
برا خنده- خوشی." بلند گفت: "یعنی مسخرهم کردی؟" بیتفاوت گفتَم:
"ها." صِداش را انداخت سرش: "مرتیکهی جُعَلَّق، از کار کاسبیم
انداختی که!" باز خواستَم بگویم: بهتُخمَم، ولی نگفتَم. خیره توو چشمهام
گفت: "نداری که. اگر داشتی، میبُردیم با خودت خانَهت." حالا انگار او
ذهنَم را خواند. گفتَم: "ها، ندارم. اَختهاَم اصلن." بعد، بِش اشاره
کردم نِگا پیادهرو کند. کرد. زنِ شیکپوش، فِرستْکِلَس، خوشگلی ایستاده بود جلو
بوتیکِ لوازم آرایشی نِگا خیابان میکرد. تَک بوق زدم بههواش. نگام کرد. لبخند
زد. ملیح. با انگشتِ «اجازه آقا»، صِداش کردم. آمد. جلو شیشهی زَنَک ایستاد. جوری
نگا بِش کردم که یعنی: تو رو خُّدا یکلحظه هیس! زَنَک نِگا نِگاش میکرد. هاجْ
واجَش شده بود. بِش گفتَم: "بفرمایید خانوم. اینهم چهارراه امیرآباد."
برگشت بهروم. خیره - عصبی - چاقو خورده. بَراش چشم ابرو انداختَم. یعنی: برو
دیگر. نمیبینی خوشگلترش را تور زدهاَم؟! یک لبخندِ مؤدبانه - مظلومانه هم،
خرجِ خانم فِرستْکِلَس کردم. در سکوت پیاده شد. نرفت. ایستاده بود نِگاهِ ما میکرد.
با لحنِ آدمهای خَیِّر گفتَم: "خواهش میکنم. چه زحمتی؟ وظیفه بود."
داشت منفجر میشد. روش را اَزَم گرداند. یک لبخندِ پُر نیش و زَهر حوالهی خانمِ
محترم کرد، و رفت. روو به خانمِ خوشگلتر کردم گفتَم: "ببخشید مزاحم شدم،
میدان ونک میخواهم بروم؛ راهنماییم میکنید؟!"