جمعه
M. Raaji
زیستن مشروط
داستانی از محمود راجی    

عابس در یک سپیده‌دم مرد. خبر که پخش شد، فکر کردم زمان مناسبی است که با صحبت در مورد بیماری همسر او که به احتمال برای شنونده‌ها بسیار عجیب خواهد بود، خود را از سنگینی چندساله‌ی آن راز رها کنم. شک دارم که بگویم یا نه. شاید حفره‌ها از بین رفته باشد. اگر خود را به محل زیست او برسانم، سر کوچه می‌مانم. خجالت می‌کشم داخل خانه شوم. همسرش اگر بیرون بیاید و از کنارم رد شود، می‌گوید: «او را تنها گذاشتی» من به شدت گریه‌ام می‌گیرد. مطمئن هستم که همسرش از من می‌پرسد. « به تو چیزی نگفت خبری یا حرفی؟» خانواده‌اش تاکید می‌کنند که آیا من چیزی از او می‌دانم یا چیزی به من گفته که لازم باشد به آن‌ها بگویم. احتمالا نظرشان این است که جائی پولی داشته، یا پولی به کسی داده یا نادانسته‌هائی مانند این که معمولا خانواده‌ها در موردشان کنجکاوند. به هر حال جویده‌جویده می‌گویم: «از یک بیماری حرف می‌زد... از حفره‌ها...»
به گفته‌ی عابس این حفره‌ها از یک فرورفتگی ساده آغاز و کم‌کم تا یک بند انگشت عمیق می‌شد و پس از آن دیگر تغییر نمی‌کرد و با همان عمق خالی باقی می‌ماند.
پیشنهاد عابس بود، ما هم عادت کرده بودیم که نیمه‌شب‌ها، با دست گرفتن یک شاخه‌ی کوچک سرو، خود را به دشت بیرون آبادی برسانیم. حلقه‌های آلومینیومی درهم‌بافته را که تمام روز بر مچ داشتیم، حین عبور از کوچه‌ها باز می‌کردیم. در بیابان اشعاری را آهسته با هم می‌خواندیم. عابس به سختی می‌پذیرفت که حلقه‌ها را باز کند، چون با باز بودن موقتی آن راضی نمی‌شد.
خوبی راه رفتن شبانه در بیابان این بود که علاوه بر تماشای آسمان شب، لازم نبود که در چارچوب خاص و با اشاره و کنایه صحبت کنیم و در جهت خاص و با هدف خاص راه برویم. برعکس آموزگاری در روز، هیچ مانع و مشکلی برای انتخاب این یا آن حرف، این یا آن اشاره، این یا آن کنایه، این یا آن مسیر نبود. به راحتی از قلب و ذهن‌ات می‌گفتی. بیابان بود و شنونده‌ای غیر از ما نبود. ماه و ستاره و سنگ بیابان هم که کر و کور و لال. او می‌توانست از هر فکری بگوید و من با هر برداشتی، می‌توانستم به هر نتیجه‌ای برسم. مثل آن شب که عابس پس از سکوتی طولانی، با نگرانی از بیماری همسر خود، از ایجاد حفره‌ها در بدن او گفته بود، ذهنم پر شد از وسوسه و خیالبافی در مورد آن بیماری و حفظ آن راز تا زمان مرگ عابس... حفره‌های خالی روی بدن یک زن، طفلک همسرش، به عابس هشدار داده بودم که ازدواج نکند، هرچند همسرش با پذیرفتن عواقب مشروط نشاندار ازدواج کرده بود.
چند شب بعد، در همان بیابان بیرون آبادی، به من گفته بود: «نمی‌دانم چرا این حرف‌ها را به تو می‌گویم» بعد مثل آن که فکر مرا خوانده باشد، گفته بود: « رازی که ده سال دیگر هم به کار تو نمی‌آید»
چندی بعد می‌فهمم که خبر مرگ عابس در یک سپیده‌دم، شایعه بوده، فقط به جای دیگری کوچ کرده است. زنده است و در حال زیستن. این اصطلاح « در حال زیستن » به جای عبارت «زندگی کردن» از همان روزگار زندگی مشروط، بین ما رایج شد.
به خود می‌گویم درست است که به خانه‌اش نرفته و جنازه‌اش را ندیده بودم، اما دیدن همسر و گفتگو با او و آن همه تردید در مورد فاش کردن راز «حفره‌ها» آن‌قدر به واقعیت نزدیک بود که باور نمی‌کنم خیالبافی بوده باشد. فکر کردم ممکن است این هم یکی از کارکردهای نظم عریض‌طویل و پیچیده باشد که با انتشار شایعات، این نوع خطاها را به عنوان پادزهر، در مقابل واقعیت، در مغز ایجاد می‌کند تا اضطراب، دلشوره و ناآرامی از ما دور نشود و تشخیص حقیقت از مَجاز آسان به نظر نیاید.
برای روشن شدن باور خودم، پیگیر شدم. رفتم، گشتم، تا او را جستم. او هم مُجاز نبود آموزگاری کند. در دکان میوه‌فروشی داشت میوه‌ها را برای جلب مشتری پشت‌رو می‌کرد. شده بود میوه‌فروش. پرسیدم: چه‌گونه از آموزگاری به میوه‌فروشی رسیدی!؟
صورت پرمهر و نزاکت رفتار را حفظ کرده بود. پیراهن روی شلوار و لُنگ بزرگ روی شانه و گردن که با دنباله‌اش میوه‌ها را برق می‌انداخت، از آراستگی ظاهر او کاسته بود. برای یک لحظه اخم کرد و چنان با لحن حیرت و انکاری پرسید: «آموزگاری؟» که من آرزو کردم کاش نمادی هم‌چون یک شاخه سرو، یک تکه گچ یا کتاب شعر پنهان‌مانده زیر خاکستر سرد را به یاد بیابانگردی و شعرخوانی نیمه‌شب‌های آن دوران بین خودمان نشان می‌کردیم... بعد یاد حلقه‌های آلومینیومی درهم‌بافته افتادم.
عادت بیابانگردی شبانه را رها نکرده بود. برای همراهی با او، من هم چند شبی، شدم میوه‌فروش. پیراهن روی شلوار و لُنگ بزرگ روی شانه و گردن که با دنباله‌ی آن میوه‌ها را برق می‌انداختم. میوه‌هائي را سوا می‌کردیم که امکان داشت تا روز بعد خراب شود. پس از تاریکی، در یک یا چند صندوق جمع می‌کردیم. اتومبیل می‌گرفتیم و آن‌ها را تا یک گاراژ پرت می‌بردیم. چرخ‌دستی عابس قفل‌شده آن‌جا بود. میوه‌ها را روی چرخ‌دستی می‌چیدیم. به جای بیابان، آرام‌آرام راهی کوچه‌پس‌کوچه‌های کارگرنشینِ حاشیه‌ی شهر می‌شدیم. به هر کس که قیمت می‌گرفت و به هر پیشنهاد، حتی به قیمت خرید، میوه می‌فروخت. مشتری آشنا هم داشت. اگر بگوئی خلاف، این تنها خلافی بود که می‌کرد. جرمی که هیچ کس از کیفر آن آگاه نبود.
گفتم سربه‌راه شدی، زیر چتر راه می‌روی؟
گفت: خبر نداری. برادر و خواهر، پسر عمو و پسر خاله و هر دوست، آشنا و فامیل که در شهرهای دیگر، از زیستن مشروط، در تنگنا بود، جمع شدیم این جا تا نه تنها دیده شویم که به خوبی دیده شویم و در مرکز توجه همگان قرار گیریم. من میوه‌فروشی دارم. یکی موتور تعمیر می‌کند و دیگری دوچرخه. یکی وسایل صوتی تعمیر می‌کند، یکی تلفن همراه، یکی فروشنده‌ی سیستم کامپیوتری است، یکی تعویض‌روغنی دارد، پنچری می‌گیرد، یکی هم کافی‌نت زده و سرویس الکترونیک می‌دهد. به هر کس که بخواهد جنس می‌فروشیم. برای هر کس که بخواهد کار می‌کنیم. تو هم اگر بیائی، قبیله‌ی ما تکمیل‌تر می‌شود.
من با آن که خود را مشروط درجه‌ی دو می‌دانستم و فکر می‌کردم وضع و حال بهتری دارم، اما پنهان ماندن را به نوع کار ترجیح می‌دادم. سعی داشتم گم شوم، دیده نشوم. تنها و گوشه‌گیر بمانم و کسی از حال‌وروزم خبر نداشته باشد. هشدار دادم: « این طوری که عین خرس قطبی، شدی تابلو، در تیررس همه هستی»
می‌گفت: پس چی، حالا همه می‌بینند که چه کار می‌کنیم، دیگه نمی‌توانند الکی ایراد بگیرند، مظنون شوند یا هر زمان جائی مشکلی پیش آمد، بیایند تو را از یک سوراخ به سوراخ دیگر ببرند. حالا دیگه نمی‌توانند به هر بهانه، وصله‌ای بچسبانند.
البته کار خلاف از پیش نوشته‌شده‌ای هم نمی‌کرد که موجب کیفر شود. کله‌ی سحر، مثل بقیه می‌رفت بار می‌آورد و تا عصر پشت ترازو بود یا میوه‌ها را آینه می‌کرد، می‌چید سمت دید مشتری. اول غروب، مغازه را ترک می‌کرد و همسرش با کودک سه‌چهار ساله پشت ترازو می‌نشست.
در آغاز دهن به دهن گشته بود که از این دارودسته دوری شود. تهدید بود یا سفارش، کارساز شده بود و کسی برای خرید نمی‌آمد. با آن که نرخ میوه‌های عابس از تمام شهر ارزان‌تر بود، اما چه فایده، دریغ از یک مشتری... مشتری حسرت بود.
مغازه‌های برادرها و عمو و دائی هم همین‌طور سوت‌وکور بود. بودند کسانی که حتی سعی داشتند از جلو مغازه‌شان رد نشوند تا مبادا نجسی یا نحسی دامنگیر آن‌ها بشود و در صورت ناچاری، از طرف دیگر خیابان رد می‌شدند. مردم هم این‌طور فهمیده بودند که نه تنها نباید از این گروه خرید کنند که از حرف‌زدن با آن‌ها هم باید دوری کنند. بعضی‌ها حتی اینان را در دائره‌ای فرضی می‌پنداشتند و از ورود به آن اکراه داشتند. اگر کسی به‌طور اتفاقی داخل یکی از مغازه‌های این گروه می‌شد و چیزی می‌خرید یا کاری داشت، مشتری عبوری بود، از ساکنین محله نبود و خبر از منع همگانی نداشت... البته این دلیل نمی‌شد که مورد گوش‌کشی قرار نگیرد. با این همه، در هیچ زمانی میوه‌‌ی گندیده در مغازه‌ی عابس دیده نمی‌شد.
مدتی طول کشید تا آن که برخی به بهانه‌های متفاوت منع عمومی را نادیده گرفتند و از عابس و سایرین خرید کردند...
شایع شده بود که عابس میوه‌ها را پیش از خراب شدن، پنهانی در محلات فقیرنشین پخش می‌کند. خودش به این شایعات می‌خندید و می‌گفت: «آن وقت هزینه‌ی زیستن از کجا تامین می‌شود. مردم دوست دارند از آدم، اسب شاخدار بسازند.»
در شب‌های طوّافی حاشیه‌ی شهر مرا تشویق می‌کرد که بیایم و کنار او و سایرین کاری برای خودم دست‌وپا کنم.
زمانی که دوسه شب راه ما را بستند، دانستم امنیتی که او گمان می‌کرد به دست آورده و به آن می‌بالید، کاذب است.
کجا این وقت شب با بار میوه؟
عابس تعارف می‌کرد و به تعداد آنان که راه را بسته بودند، میوه دست‌چین می‌کرد و به هر کدام یکی می‌داد. «منزل یکی از دوستان. سفارشی او را می‌بریم. جشن دارد.»
نشانی را می‌پرسیدند و عابس با آن که از این وضعیت به هم می‌ریخت، اما بسیار امیدوار و سرزنده، دست می‌کرد این جیب، آن جیب. ورق‌پاره‌ای بیرون می‌آورد و نشان می‌داد. کوچه، خیابان و پلاک به‌طور کامل.
بعضی وقت‌ها هم می‌گفت که از فروش روزانه برمی‌گردد. در هر صورت تعارف چند عدد میوه‌ی انتخاب‌شده یادش نمی‌رفت.
یک شب حلقه‌های الومینیومی‌ام را زیر دماغش گرفتم، پرسیدم: دلت برای رفتن سر کلاس و درس‌دادن تنگ نشده؟
خندید و گفت: به من توصیه شده که حتی در تنهاترین و خصوصی‌ترین رویاهای خود هم به آموزگاری فکر نکنم.
گفتم: من فکر می‌کنم نه این چند سال، بلکه چند برابر طول عمرم، نه فقط در وضعیت مشروط، بلکه زیر بار تجاوز هستم.
گفت: مانند بیشتر آدم‌ها. برفرض که همه مثل ما شناسنامه‌دار نباشند، اما نه عاطل و باطل مانده، نه گوشه‌ای پنهان شده و غصه می‌خورند. از زیبائی لذت می‌برند، زندگی می‌کنند، عاشق می‌شوند، شکست می‌خورند. در بردوباخت زندگی شرکت دارند.
پس حفره‌ها را چه می‌گوئی؟ حفره‌های روی بدن همسرت را.
خندید و گفت: مثل کهیر زدن است. نشنیدی؟ کسانی که به آب یا هوا یا غذائی حساس باشند و کهیر بزنند. عده‌ای که به مشروط بودن حساس‌اند، سطح بدن‌شان حفره‌حفره می‌شود. مادرم هم تمام بدنش پر از چنین حفره‌هايی بود. خوب که چی؟ شوهر نکرد؟ بچه‌دار نشد؟
من که فکر می‌کردم چه راز شگفت‌انگیزی را این همه مدت در قلب خود پنهان نگه داشته بودم، جا می‌خورم که ملال و محنتی چنین آزاردهنده را با کهیر زدن یکسان می‌داند. می‌گویم: «این ساده‌انگاری نوعی کنار آمدن و تسلیم شدن نیست؟»
به هم‌ریخته می‌گوید: تو که کنار نیامدی یا تسلیم نشدی، چه می‌کنی؟ به کارهایی تن می‌دهی که کمتر دیده شوی. سرت را می‌کنی زیر برف تا واقعیت تو را نبیند. اگر از تو بپرسند که کی هستی، احتمالا نام، آئین و وجود خودت را هم انکار می‌کنی.
باز از عابس جدا می‌شوم. دو سال بعد خبر مرگ او را، این بار به طور خصوصی می‌شنوم، مرگ در نیمه شب. با وسواس و دودلی، خود را می‌رسانم به محل زیست او، اما جرات نمی‌کنم داخل خانه شوم. سر کوچه می‌مانم. همسرش از خانه بیرون می‌آید. از کنارم که رد می‌شود، می‌گوید: «او را تنها گذاشتی» من به شدت گریه‌ام می‌گیرد. تصمیم دارم هر طور شده جنازه را ببینم که بعد نشود آن را انکار کرد. می‌پرسم: « چه‌طور شد مرد؟ جنازه‌اش کجاست؟ »
می‌گوید: ما هم جنازه ندیدیم. به ما گفتند: « کسی که نمرده، جوسازی نکنید. جمع نشوید. مراسم نگیرید...»
می‌پرسم: پس چه اتفاقی افتاد؟ چرا فکر می‌کنید که مرده؟ چه‌گونه خبردار شدید؟
همسرش می‌گوید: جوانکی که این اواخر، زمان فروش شبانه، به او کمک می‌کرد، یک شب ساعتی پس از رفتن، هراسان به مغازه برگشت و خبر داد که چند نفر با موتور رسیدند، ریختند و هر یک دوسه تیغ به عابس زدند و گریختند. او دیده بود که عابس با سروگردن خونی روی چرخ‌دستی و سپس به زمین افتاد. به یکی از برادرهای عابس خبر دادم و با هم به محل رفتیم. نه از چرخ‌دستی خبری بود و نه از عابس، اما خاک کوچه خونی بود. به خانه برگشتیم و منتظر نشستیم، خبری نشد. روز بعد خبر دادیم، محل حادثه را نشان دادیم. حتی خون خشک‌شده روی خاک را... نپذیرفتند، باور نکردند.
گفتیم جوانکی که با او کار می‌کرد، همه چیز را دیده.
گفتند شهادت یک جوانک کافی نیست.
با کمک برادرهای عابس و جوانک توانستیم چرخ‌دستی او را در یکی از خانه‌های اطراف پیدا کنیم. خون خشک‌شده هنوز بر آن مانده بود. خبر دادیم، باور نکردند. یکی از مستاجرهای چرخ‌دستی را صاحب شده بود. ما نتوانستیم مالکیت عابس را ثابت کنیم.
گفتند «کسی که خودش مغازه دارد، چرا باید با چرخ‌دستی دوره بگردد، آن هم در تاریکی؟» نام او در ردیف گم‌شده‌ها ثبت گردید. گفتند عکس او را بدهیم که در اختیار باشد تا او را پیدا کنند... پرسیدند: «دیوانه نبود؟ دچار فراموشی نشده بود؟»
می‌خندم و در دل می‌گویم: آره بابا دچار فراموشی شده! میوه‌هائی را که امکان دارد خراب شود، جدا کرده، میوه‌های جدا شده را تا گاراژ می‌برد، روی چرخ‌دستی می‌چیند. چرخ‌دستی را با بار میوه برای فروش به کوچه‌ها می‌رساند، بعد ناگهان قاطی می‌کند، خون خود را بر خاک می‌ریزد و سر به بیابان می‌گذارد!
همسر عابس گفت: در آن شب چند بار آمدند و تاکید کردند که مبادا جمع شویم، مراسم بگیریم. نمرده که مراسم بگیریم...
خانواده و دوستانش از من می‌پرسند: «آیا چیزی از او می‌دانم که آن‌ها ندانسته باشند یا چیزی به من گفته که من لازم بدانم به آن‌ها بگویم» نظرشان هر چه باشد، من یاد حفره‌ها، یا به قول عابس، کهیرهای تن و بدن همسرش می‌افتم که گفتن آن می‌تواند برای شنونده‌ها بسیار عجیب باشد، اما عابس چنان آن‌ها را پیش‌پا افتاده جلوه داده بود که شک دارم بگویم یا نه. شاید تا حال حفره‌ها از بین رفته باشد. به هر حال جویده‌جویده می‌گویم: «او از یک بیماری حرف می‌زد. نمی‌دانم چه کسی بیمار بوده...» زیر لب می‌گویم: «حفره» و تا می‌گویم «حفره»، همسرش تعجب می‌کند یا می‌رنجد، مرا تنها می‌گذارد و می‌رود...
یک شبانه‌روز بدون داخل شدن به خانه‌ی عابس، سر کوچه و اطراف می‌گردم. خیلی‌ها می‌آیند، اما جمع نمی‌شویم. با دو‌سه تن از دوستان عابس که همسر او معرفی کرده بود، در کوچه‌هائی که عابس طوافّی می‌کرد، می‌چرخیم. بسیاری می‌خواهند بدانند که چیزی از او می‌دانم یا چیزی به من گفته که به دیگران بگویم. نظرشان هر چه باشد، من یاد حفره‌ها، یا به قول عابس، کهیرهای تن و بدن همسرش می‌افتم، اما ساکت می‌مانم. کسی در مورد گرفتاری عابس حرف نمی‌زند. چندبار می‌خواهم گله‌گی کنم از روش زندگی او که نمی‌کنم. کسی در مورد جنازه و مردن چیزی نمی‌گوید. در مورد عابس حرف زده می‌شود و در مورد زندگی.
روز بعد، دم‌دمای سحر، به دعوت آن دوسه‌تن وارد خانه‌ای می‌شویم. آن جا مرا به اتاقی نیمه‌تاریک می‌برند که با ردیف نیمکت‌ها و تخته‌سیاه به شکل کلاس درآمده و نقشه‌ی قاره‌ها و پوسترهای علوم و ریاضی از دیوار کاهگلی آن آویزان است.
یکی با خاموش روشن کردن کلیدها، به سقف اتاق اشاره می‌کند که هر بار شکلی متفاوت از آسمان شب را نمایش می‌دهد.
یکی می‌گوید: بیش از دوسه شب در هفته وقت‌ات را نمی‌گیریم.
دیگری می‌گوید: یک آموزگار کم داریم.
روی یکی از نیمکت‌ها می‌نشینم، به تخته‌سیاه چشم می‌دوزم و به پایانی می‌اندیشم که دارد از راه می‌رسد.

1 Comments:
Blogger Unknown said...
یک داستان جذاب و خواندنی. سبک نگارش فوق العاده زیبا. فضا سازی عالی و بدیع، با قدرت الغائی بالا. ممنون. لذت بردم

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!