مرگ
یهبار، شیون یهبار
رعنا
سلیمانی
پردهی
پاره پورهی قسمت زنانهی امامزاده به
کناری رفت و زیور با رنگ و رویی پریده و
چهرهای شبیه مسافران خسته بالای پلهها
ایستاد.
دَبهی
نفتی را که در دستش بود، به گوشهای پرتاب
کرد و در حالیکه خم شده بود تا کفشهایش
را به پا کند نفت از روی سر و صورتش روی
کفشهای خاک گرفتهاش چکه میکرد.
بعد
سرش را بالا آورد، دستش را به نردهی سبز
رنگ که دورتا دورش از جرم سیاه شده بود،گرفت.
چند
لحظهای بالای پلهها ایستاد.
بادی
وزید، گرد و غباری به بلندی قامتش به هوا
برخاست و چادر از روی سرش روی شانههای
لاغر و باریکش سُر خورد، جستی چادر
را کشید روی صورتش، درست مثل پرستویی که
سرش را زیر بالهایش پنهان میکند.
گوشش
پر از صداهای عجیب و غریبی بود، که همراه
وزش باد شنیده میشد.
صداهای
مبهمی شبیه همانی که امروز صبح از دستگاه
کنار تخت درمانگاه همراه با کوبش قلب
بچهاش شنیده بود، گویی در رحمش هم پر
از باد بود و نمیتوانست صداها را از
هم تشخیص دهد.
صدای
قدمهای محمد را که دور میشد و صدای
خانم دکتر که آرام به تخت سینهاش زده و
گفته بود:
«عجله
نکن باید چند دقیقهای دراز بکشی»
و
با انگشت سبابهاش زیر چشم راستش را پایین
کشیده و گفته بود:
« دختر
جان کمخونی هم که داری.
باید
هر روز قرص آهن و اسید فولیک بخوری»
از
پلههای امامزاده که پایین آمد گردباد
شدیدی آسمان را سیاه کرده بود.
دستش
را روی چشمهای پُف کردهاش که پُر از
خاک شده بود گذاشت و لبهای برآمدهاش
را بههم فشرد.
با
خودش فکر کرد، همین باد سیاه لعنتی به گوش
محمد رسانده بود وگرنه از کجا خبردار
میشد که رشید برگشته است؟
درست
همان لحظهکه رشید از در بیرون میرفت،
محمد مثل جن بو داده روبهرویش سبزشده
بود. رشید
نگاهش به زیور بود و زیور نگاهش به رگهای
گردن محمد که داشت از زیر پوستش بیرون
میزد.
محمد
قدمهایش را تند کرد اما رشید در یک آن
از سرِ کوچه ناپدید شد و محمد از نیمه راه
دوان دوان برگشت به سمت خانه، زیور پاهایش
مثل بید میلرزید.
از
حیاط تا اتاق چند قدمی بیشتر نبود، اما
دست محمد به موهایش رسید و از پشت گرفتش،
و عین یک گاو وحشی افتاد به جانش.
یک
لگد به پهلویش زد و پرتش کرد روی زمین و
بدون اینکه فکر کند که چهکار دارد
میکند افتاد به جانش.
هرچه
زیور بیشتر التماسش میکرد ضربات محمد
محکمتر میشد، و هرچه را که دم دستش بود
به سر و کلهی زیور میکوبید.
همسایهها
مثل اشباح از لای در سرک میکشیدند.
کف
دستان محمد به رنگ خون درآمده و خودش هم
به نفس نفس افتاده بود انگار
که دیگر عضلات دستش از آنهمه تقلا برای
کوباندن زیور به در و دیوار خانه دیگر نای
حرکت نداشت.
روی
زمین رهایش کرد و رفت.
وقتی
برگشت هاج و واج بود و با خودش حرف میزد
و آب دماغش را بالا میکشید و میگفت:
"مگه
چیکارت کرده بودم که این بلا رو سرم
آوردی، ها؟"
بالای
سر زیور آمد برایش کاسهی آب گرم و مرهم
آورد و موهایش را از روی صورتش کنار زد و
خون را از سر و رویش شست.
زیور
دست محمد را گرفت و به لبهایش نزدیک کرد
و آرام با صدایی که انگار از ته چاه در
میآمد گفت:
"به
قرآن قسم کور شم اگه دروغ بگم، دوپایی
میرم رو قرآن اگه دستش به...."
نگذاشت
حرفش را تمام کند، کمربندش را باز کرد و
تا آمد جیغ بزند او را خواباند روی زمین
و دستش را روی دهان او گذاشت و همزمان
تناش را روی او انداخت.
زیور
با موهای دراز و آویزان و سر و صورت زخمی
با لباسی خشک شده از خون و عرق اطاعت
میکرد.
انگار
برای اولین بار بود که با او همخوابهگی
میکرد، تمامی نداشت.
زیور
دلش میخواست از درد زوزه بکشد.
صورت
محمد از اینهمه فشاری که به خودش میآورد
کبود شده بود، با تمام قدرت خودش را در دل
زیور خالی کرد و بعد بلند شد لباساش را
پوشید و نشست کنج حیاط و زانوهایش را به
بغل گرفت و گریه کرد .
از
همان شب شروع شده بود.
نیمههای
شب چفت در میافتاد و محمد میآمد.
هر
شب انگار از جنگلی هولناک برمیگشت؛
حریصتر شده بود.
زیور
نگاهش به گچ کنده شده دیوار بود و ناخنهایش
را به گوشه گچ میکشید تا محمد آب کمرش
را در دلش خالی کند و بعد
بلند شود و سیگار دود کند و صبح زود بدون
اینکه در صورتش نگاه کند در را به هم
بزند و برود.
زیور
با خودش گفت:
میگه
این بچه مال خودش نیست پس مال کیه، ها؟ ..
مرگ
یه بار شیون یه بار، مگه خودش نبود که این
دَبِه نفت رو آورد کنار آشپزخونه و کبریت
هم گذاشت کنارش!
کنار
لبهی سیمانی جدول، گربهای با چشمان
سرخ زل زده بود به صورتش، درست عین چشمهای
محمد که دیگرسفید نبود شبیه یک کاسه خون
شده بود، همان شب که گفته بود «اینجا
سیگار نکش، فکر کنم حاملهام»
محمد
جوری نگاهش کرده بود که انگار تا به حال
او را در زندگیاش ندیده.
با
یک لگد او را به طرف دیوار پرت کرده و شروع
کرده بود به فشردن گلویش!
زیور
باورش نمیشد؛ شبیه یک خواب ترسناک بود.
فریاد
میزد:
بکش!
راحتم
کن. بهم
مرگ موش بده!
اما
محمد او را نکشته بود، رهایش کرده و دوباره
رفته بود.
زیور
دست به زیر پیراهنش کرد و تکه کاغذی را که
مادرش با اصرار به لباس زیرش سجاف زده بود
بیرون آورد.
یادش
افتاد دختر بچه که بود مادرش میگفت «اگه
غذا نخوری بری بیرون باد تو رو با خودش
میبره، ها!
».
دلش
به درد آمد انگار آن روزها زندگی خوبی
داشت و حالا باد آمده بود و همه چیز را با
خودش برده بود.
باید
گریه میکرد باید خودش را از چیزی که تمام
سینه و شکم و تنش را پُرکرده بود خالی
میکرد.
شب
پیش برای اولین بار بچهاش تکان خورده
بود. دستش
را به لب هایش چسباند و بعد روی شکمش
گذاشت. به
کاغذ دعا نگاه کرد مادرش گفته بود«
دعای
مهر و محبته!
دهنش
بسته میشه، سربهسرش
نذار، دستش بشکنه که اینجوری میزندت،
یهو دیدی زد شَل و پَلت کرد و یه عمر علیل
شدی و افتادی گوشه خونه!!
شوهر
که کفش پا نیست بتونی هی دم و دقیقه عوض
کنی! اون
نَمک به حروم رشید هم اومد خواستگاریت
و نشونت کرد و رفت شهر تا به اصطلاح کار
پیدا کنه و بیاد تورو هم ببره اما چی شد؟
رفت که رفت، حالا هم که میبینه تو سر و
سامون گرفتی اومده آتیش زیر فرشت بندازه»
زیور
جرأت نداشت بگوید که:
رشید
با دست پُر برگشته بود تا من رو با خودش
ببره؛ بعد پیش خودش گفت:
واقعا
چی شد؟ از همون روز دوباره مثل یه سوزن که
تو انبار کاه بیفته، رفت و ناپدید شد».
صدای
اذان از بلندگوی امامزاده شنیده میشد.
نگاهی
به دور و اطرافش کرد شاید میخواست همه
چیز را برای آخرین بار ببیند.
توی
دلش گفت:
اینجا
حالم از همه چی بهم میخوره.
از
این مردمی که مثل باد به همه جا سرک میکشن.
بذار
باد بیاد و تمام این شهر خشک و بیآب و
علف رو با مردمش با خودش ببره.
«الله
اکبر»
« الله
اکبر»
انگشتهای
لاغر و استخوانیاش با حالتی عصبی چنگ
میشد و باز میشد.
چنان
حالت خصمانه و تهاجمی داشت که فکر کرد
خودش هم نمی داند چه میکند.
باد
مانع از آن میشد که کبریت شعله بگیرد.
رو
به امامزاده، جایی در پناه دیوار ایستاد.
لبهایش
تکان میخورد و بلند بلند میگفت:
حالا
خُب شد آقاجون؟ دلت خُنک شد؟ آره؟ هی راه
میرفتی میگفتی الله اکبر، الله اکبر!
آقاجون
تُف کردی تو صورتم!
فردا
که تو صورتم گلاب میپاشی خیالت راحت
میشه؟ اون وقت جلو در و همسایه سرت رو
بالا میگیری؟
کاغذ
دعا را که چند بار تا خورده بود از هم باز
کرد. هر
گوشهاش آیاتی از قرآن با خطی خرچنگ
قورباغه نوشته شده بود.
زیور
کبریت مشتعل را به کاغذ دعا نزدیک کرد و
آتش قسمت الله اکبرِ کاغذ را سوزاند.
وقتی
از پناه دیوار برگشت آتش از روی چادرش
شعله میکشید و داغی پارچه صورتش را
سوزاند.
آتش
مثل تیغ برنده به صورتش نیش زد، مثل
خنجر به زیر بغلهایش فرو رفت
و مثل شلاق دور قوزک پایش خزید.
ابری
از جرقه و دود به هوا بلند شد و از روی سرش
گذشت.
سربازی
از یک مغازه بقالی بیرون آمد، سعی کرد
پارچهای به دور زیور بپیچد یکی داد زد:
«ولش
کن ولش کن اون نایلونی بدتر میشه»
و
زیور این صداها را میشنید.
یک
کسی اسمش را صدا میزد:
«زیور
»
یک
نفر فریاد زد «پتو
بیارید، پتو بیارید»،
بچهای جیغ میزد.
دور
تا دورش سیاه شده بود، بعد به نظرش رسید
که وسط آنهمه دود و سیاهی، محمد بود که
فریاد می زد.
«آمبولانس!
به
آتش نشانی زنگ بزنید»
«زیور
»
زیور
همراه با باد به دنبال محمد میدوید و
پیدایش نمیکرد!
پوستش
بوی گوشت سوخته میداد.
احساس
میکرد آتش به مغز استخوانهایش رسیده.
صدای
جلز ولز گُر گرفتن موهایش و گوشت و پوستش
را می شنید.
با
خودش گفت:
کاش
زهر خورده و مرده بودم!
میخواست
از پلههای امامزاده بالا برود که مردم
دسته دسته مقابلش ایستادند و دیوار شدند
جلوی رویش.
خودش
را روی زمین خاکی انداخت، روی همهی ته
سیگارها، کبریتهای سوخته و تفهای
خشکیده. کف
خیابان غلط زد، مثل حیوانی در بند که
تلاش میکند از دامی بگریزد زوزوه
میکشید..
حالا
صدای فریاد مردم بلندتر شده بود.
طولی
نکشید که پرچم سبز الله اکبر بر فراز گنبد
امامزداه سرخ شد.